@asheghanehaye_fatima
خوابش نبرد ... خاطرهها را قطار کرد
حالش دوباره بد شد و از خود فرار کرد
پاشد کنار پنجره...خود را به کوچه ريخت
آتش گرفته بود...خودش را مهار کرد
آمد کنار قوری سردی که سالها...
يک چای تلخ ريخت کمی زهر مار کرد
وا شد دهان پاکت سيگار خالیاش
آهی کشيد و فحش کشيد و نثار کرد
فحشی نثار پنجره...مشتی نثار ميز...
لعنت به آن شبی که دلش را قمار کرد
حس کرد اينکه بايد از اين شهر دور شد
مشتی کتاب و خاطره در کولهبار کرد
شاعر...هوایی غزلی عاشقانه بود
خود را قطار کرد و خودش را سوار کرد...!
#اصغر_معاذی
خوابش نبرد ... خاطرهها را قطار کرد
حالش دوباره بد شد و از خود فرار کرد
پاشد کنار پنجره...خود را به کوچه ريخت
آتش گرفته بود...خودش را مهار کرد
آمد کنار قوری سردی که سالها...
يک چای تلخ ريخت کمی زهر مار کرد
وا شد دهان پاکت سيگار خالیاش
آهی کشيد و فحش کشيد و نثار کرد
فحشی نثار پنجره...مشتی نثار ميز...
لعنت به آن شبی که دلش را قمار کرد
حس کرد اينکه بايد از اين شهر دور شد
مشتی کتاب و خاطره در کولهبار کرد
شاعر...هوایی غزلی عاشقانه بود
خود را قطار کرد و خودش را سوار کرد...!
#اصغر_معاذی
@asheghanehaye_fatima
تو عادی نیستی
تو خود حیرتی گمانی
در آنچه که می خواهد
به ناگاه فرا رسد...
چگونه در لحظه
کشف و الهام
آب از دل سنگ
بیرون می آوری؟
چگونه با تکان مژه ای
ماه را تنها
هزار هلال می کنی...؟
#نزار_قبانی
تو عادی نیستی
تو خود حیرتی گمانی
در آنچه که می خواهد
به ناگاه فرا رسد...
چگونه در لحظه
کشف و الهام
آب از دل سنگ
بیرون می آوری؟
چگونه با تکان مژه ای
ماه را تنها
هزار هلال می کنی...؟
#نزار_قبانی
@asheghanehaye_fatima
باریک می شود و من دور
تو جا مانده ای کنار شام یخ کرده ی آن شب
من می ترسم از تنهایی
و تو برای خوابیدن
تنها یک سمت تخت را برهم می زنی
#میثم_کیانی
باریک می شود و من دور
تو جا مانده ای کنار شام یخ کرده ی آن شب
من می ترسم از تنهایی
و تو برای خوابیدن
تنها یک سمت تخت را برهم می زنی
#میثم_کیانی
Khateret Takht
Mohammad Alizadeh
تو که از وسعت دیوانگی هایم خبر داری
بگو کی بی تو چشم خسته ام را خواب می گیرد؟
#امید_صباغ_نو
#خاطرات_تلخ
#محمد_علیزاده
@asheghanehaye_fatima
بگو کی بی تو چشم خسته ام را خواب می گیرد؟
#امید_صباغ_نو
#خاطرات_تلخ
#محمد_علیزاده
@asheghanehaye_fatima
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
.
صبح شد
برخیز و بنشین
روبروی آینه
تا ببینی
بهتر از خورشید
رویاروی توست....
#حسین_منزوی
#صبحتون_به_کام
@asheghanehaye_fatima
صبح شد
برخیز و بنشین
روبروی آینه
تا ببینی
بهتر از خورشید
رویاروی توست....
#حسین_منزوی
#صبحتون_به_کام
@asheghanehaye_fatima
✨
بس که دل، نازک شده از دوری ات ای ماه من!
می تواند بشکند با پرتویی از آفتاب...
| #الهه_سلطانی |
@asheghanehaye_fatima
بس که دل، نازک شده از دوری ات ای ماه من!
می تواند بشکند با پرتویی از آفتاب...
| #الهه_سلطانی |
@asheghanehaye_fatima
خشونت آن چیزی است که
زن نیست و فکر میکند باید باشد.
خشونت آن نقابی است
که زن به صورتش میزند
تا خودش نباشد
تا برای مرد کافی باشد...
#تهمینه_میلانی.
زن نیست و فکر میکند باید باشد.
خشونت آن نقابی است
که زن به صورتش میزند
تا خودش نباشد
تا برای مرد کافی باشد...
#تهمینه_میلانی.
Forwarded from Nafir " نَفیر
ابرقدرت ترین چشم جهان را داشتی در سر
طمع کردی به نفت قرمز این قلب پهناور!
برای من که مَردی پارسی هستم کمی زشت است
شروع سومین جنگ جهان با چشم یک دختر...
بروی پلک هایش لشکر سرباز مشکی پوش
که هر یک توی دستش یک سلاح سرد یک خنجر
سپاهی اینچنین را او فقط در صورتش دارد
مهماتی دگر هم هست قطعاً در ته سنگر...
درون پیرهن عطری که اشکم را درآورده ست
خودم هم مانده ام عطر است این یا گاز اشک آور؟
و مویش پرچمی که توی باد افتاده با خود برد
به دنبال خودش چشم مرا هی این ور و آن ور...
لبش باروت قلبش سنگ اما چشم ها معصوم
کدامین آدمیزاد انقدر با خیر دارد شر؟
برای جنگ باید سمت دشمن رفت پس هرچه
به من نزدیکتر...نزدیکتر...نزدیکتر...بهتر!
و من تنها سلاحم طبع شعرم بود و او فهمید
وحالا اضطراب افتاده قطعاً بین آن لشکر...
غزل برداشتم شلیک کردم بیت پشت بیت
اَدِر چشمان نازت را الا یا ایها الدلبر...
"ز دستم بر نمیخیزد که یک دم بی تو بنشینم
پری رویی و مه پیکر،سمن بویی و سیمین بر"
"چنانت دوست میدارم که گر روزی فراق افتد
تو صبر از من توانی کرد و من صبر از..." الی آخر!
سپاهش ریخت بر هم لشکرش آواره شد آمد
به سمت خاکریز شانه ام با چشم هایی تر
و دستم را گرفت و خیره شد بر چشم های من
و حالا پادشاهی میکنم من بر دو تا کشور...
#محسن_مرادی
#شب_خزان
@na_fir
طمع کردی به نفت قرمز این قلب پهناور!
برای من که مَردی پارسی هستم کمی زشت است
شروع سومین جنگ جهان با چشم یک دختر...
بروی پلک هایش لشکر سرباز مشکی پوش
که هر یک توی دستش یک سلاح سرد یک خنجر
سپاهی اینچنین را او فقط در صورتش دارد
مهماتی دگر هم هست قطعاً در ته سنگر...
درون پیرهن عطری که اشکم را درآورده ست
خودم هم مانده ام عطر است این یا گاز اشک آور؟
و مویش پرچمی که توی باد افتاده با خود برد
به دنبال خودش چشم مرا هی این ور و آن ور...
لبش باروت قلبش سنگ اما چشم ها معصوم
کدامین آدمیزاد انقدر با خیر دارد شر؟
برای جنگ باید سمت دشمن رفت پس هرچه
به من نزدیکتر...نزدیکتر...نزدیکتر...بهتر!
و من تنها سلاحم طبع شعرم بود و او فهمید
وحالا اضطراب افتاده قطعاً بین آن لشکر...
غزل برداشتم شلیک کردم بیت پشت بیت
اَدِر چشمان نازت را الا یا ایها الدلبر...
"ز دستم بر نمیخیزد که یک دم بی تو بنشینم
پری رویی و مه پیکر،سمن بویی و سیمین بر"
"چنانت دوست میدارم که گر روزی فراق افتد
تو صبر از من توانی کرد و من صبر از..." الی آخر!
سپاهش ریخت بر هم لشکرش آواره شد آمد
به سمت خاکریز شانه ام با چشم هایی تر
و دستم را گرفت و خیره شد بر چشم های من
و حالا پادشاهی میکنم من بر دو تا کشور...
#محسن_مرادی
#شب_خزان
@na_fir
@asheghanehaye_fatima
ـــ همه ی ما از تمنای وحش لبریزیم، اما برای مقابله با این تمنا پادزهرهایی فرهنگی وجود دارد. به ما آموخته اند که از این میل و آرزو احساس شرم کنیم. ما موهایمان را بلند کردیم و با آن احساساتمان را پوشاندیم، اما هنوز هم طی روزها و شب های زندگی مان، سایه زن وحشی از پشت سر اغوایمان می کند.
ما در گذر ایام شاهد بوده ایم که طبیعت غریزی زنانه به تاراج رفته، واپس زده شده، و از نو بنا گشته است. مدتهای مدید، این طبیعت نیز همانند حیات وحش و سرزمین های بکر مورد سوء استفاده قرار گرفته است .هزاران سال است که به هر جا نگاه می کنیم، می بینیم که طبیعت غریزی زنانه به محروم ترین قلمرو روح، واپس رانده شده است.
#کلاریسا_پینکولا_استس
ـــ همه ی ما از تمنای وحش لبریزیم، اما برای مقابله با این تمنا پادزهرهایی فرهنگی وجود دارد. به ما آموخته اند که از این میل و آرزو احساس شرم کنیم. ما موهایمان را بلند کردیم و با آن احساساتمان را پوشاندیم، اما هنوز هم طی روزها و شب های زندگی مان، سایه زن وحشی از پشت سر اغوایمان می کند.
ما در گذر ایام شاهد بوده ایم که طبیعت غریزی زنانه به تاراج رفته، واپس زده شده، و از نو بنا گشته است. مدتهای مدید، این طبیعت نیز همانند حیات وحش و سرزمین های بکر مورد سوء استفاده قرار گرفته است .هزاران سال است که به هر جا نگاه می کنیم، می بینیم که طبیعت غریزی زنانه به محروم ترین قلمرو روح، واپس رانده شده است.
#کلاریسا_پینکولا_استس
@asheghanehaye_fatima
المَطرُ أبيض
وكذلك أحلامي
تُرى هل تفرق الشوارعُ بينهما..؟
المطرُ حزين
وكذلك قلبي
تُرى أيهما أكثر ألما..؟
حين تسحقهما أقدام العابرين.
--------------
باران، سپید است وُ
رؤياهايم نيز چنیناند
اما آیا خیابانها، میان آنها
تفاوت قائل خواهند شد..؟
باران، غمگین است وُ
همچنین دلم
اما کدامشان رنجورتر خواهد بود..؟
آنگاه که رهگذران، روی آنها پا گذارند.
#عدنان_الصائغ
ترجمه: #محمد_حمادی
المَطرُ أبيض
وكذلك أحلامي
تُرى هل تفرق الشوارعُ بينهما..؟
المطرُ حزين
وكذلك قلبي
تُرى أيهما أكثر ألما..؟
حين تسحقهما أقدام العابرين.
--------------
باران، سپید است وُ
رؤياهايم نيز چنیناند
اما آیا خیابانها، میان آنها
تفاوت قائل خواهند شد..؟
باران، غمگین است وُ
همچنین دلم
اما کدامشان رنجورتر خواهد بود..؟
آنگاه که رهگذران، روی آنها پا گذارند.
#عدنان_الصائغ
ترجمه: #محمد_حمادی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎼زن ها لایق نوازش نیستند اشتباه نکنید زن ها شایسته ستایشند🎼
دکلمه ای زیبا با صدای
🎤 #محمد_رضا_ژاله
@asheghanehaye_fatima
دکلمه ای زیبا با صدای
🎤 #محمد_رضا_ژاله
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
من میتوانم
زخمهایم را بپوشانم
ببری را در آغوش بگیرم
جنگلی را به آتش بکشم
و تنم را
چون تکههای سفالینهی باستان
از میان خاکستر و دود
جمع کنم.
اما به گلولهای که در تاریکی شلیک شده است
چگونه فرمان ایست بدهم
اما اندوهی را که میبارد
چگونه متوقف کنم
اما پرندهای را که پریده است
چگونه بازگردانم.
دستم را بگیر
تا از این برف بگذرم
دستت را روی شانهام بگذار
تا جنگ راهش را گم کند.
#حکیم_علیپور
شعر معاصر افغانستان
من میتوانم
زخمهایم را بپوشانم
ببری را در آغوش بگیرم
جنگلی را به آتش بکشم
و تنم را
چون تکههای سفالینهی باستان
از میان خاکستر و دود
جمع کنم.
اما به گلولهای که در تاریکی شلیک شده است
چگونه فرمان ایست بدهم
اما اندوهی را که میبارد
چگونه متوقف کنم
اما پرندهای را که پریده است
چگونه بازگردانم.
دستم را بگیر
تا از این برف بگذرم
دستت را روی شانهام بگذار
تا جنگ راهش را گم کند.
#حکیم_علیپور
شعر معاصر افغانستان
@sheghanehaye_fatima
وقتی میگم هيچكس، يعنی دقيقا هيچكس!
روزای زيادی بايد بگذره تا آدم قانع بشه فقط خودش هست و خودش...
تا باورش بشه از بقيه بهجز يه اسم و چندتا خاطرهی كوچيك چيزی براش نمیمونه...
بيست سال! چهل سال! هفتاد سال زندگی، فقط برای تلمبار كردن اسم روی اسمه...برای جايگزين كردن خاطره جای خاطره...اما حاصل جمع همشون میشه صفر...
يه روز میشينی عمرت رو ورق میزنی،
سير تا پيازت رو واسه خودت تعريف مي كنی...
اينجاس كه میفهمی، چقدر برای «هيچكس» نگران شدی...
چقدر برای «هيچكس» غصه خوردی...
چقدر برای «هيچكس» دلتنگ شدی...
چقدر برای «هيچكس» دعا كردی...
چقدر با تمام وجود برای «هيچكس» بودی...
یه روز به خودت ميای و به اطرافت نگاه میكنی...«هيچكس» نيست...
دقيقا «هيچكس»...
#پویا_جمشیدی
وقتی میگم هيچكس، يعنی دقيقا هيچكس!
روزای زيادی بايد بگذره تا آدم قانع بشه فقط خودش هست و خودش...
تا باورش بشه از بقيه بهجز يه اسم و چندتا خاطرهی كوچيك چيزی براش نمیمونه...
بيست سال! چهل سال! هفتاد سال زندگی، فقط برای تلمبار كردن اسم روی اسمه...برای جايگزين كردن خاطره جای خاطره...اما حاصل جمع همشون میشه صفر...
يه روز میشينی عمرت رو ورق میزنی،
سير تا پيازت رو واسه خودت تعريف مي كنی...
اينجاس كه میفهمی، چقدر برای «هيچكس» نگران شدی...
چقدر برای «هيچكس» غصه خوردی...
چقدر برای «هيچكس» دلتنگ شدی...
چقدر برای «هيچكس» دعا كردی...
چقدر با تمام وجود برای «هيچكس» بودی...
یه روز به خودت ميای و به اطرافت نگاه میكنی...«هيچكس» نيست...
دقيقا «هيچكس»...
#پویا_جمشیدی