فراسوی شبِ تاریک،
دلیل حیات
همراه قدمهای توست.
هنوز تو را با خود میبرم
زنده میان بازوانم
سَبُک چون ماه.
شاعر:#لدو_ایوو
مترجم:#محسن_عمادی
@asheghanehaye_fatima
دلیل حیات
همراه قدمهای توست.
هنوز تو را با خود میبرم
زنده میان بازوانم
سَبُک چون ماه.
شاعر:#لدو_ایوو
مترجم:#محسن_عمادی
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
عشقام را در سرم دفن کردم
و مردم پرسيدند
چرا سرم گل داده است
چرا چشمهايم مثلِ ستارهها میدرخشند
و چرا لبهايم از صبح روشنترند
میخواستم اين عشق را تکهتکه کنم
ولی نرم و سيال بود، دورِ دستام پيچيد
و دستهايم در عشق به دام افتادند
حالا مردم میپرسند که من زندانی کيستم...!
#هالینا_پوشویاتوسکا [ «هالینا پوشْویاتُوسْکا» | Halina Poświatowsk | لهستان، ۱۹۶۷-۱۹۳۵ ]
برگردان: #محسن_عمادی
عشقام را در سرم دفن کردم
و مردم پرسيدند
چرا سرم گل داده است
چرا چشمهايم مثلِ ستارهها میدرخشند
و چرا لبهايم از صبح روشنترند
میخواستم اين عشق را تکهتکه کنم
ولی نرم و سيال بود، دورِ دستام پيچيد
و دستهايم در عشق به دام افتادند
حالا مردم میپرسند که من زندانی کيستم...!
#هالینا_پوشویاتوسکا [ «هالینا پوشْویاتُوسْکا» | Halina Poświatowsk | لهستان، ۱۹۶۷-۱۹۳۵ ]
برگردان: #محسن_عمادی
صبح، درخشش میبخشد به پرندگان
گشاده است و
تازه است .
با وحشت اندیشه
با هماش مینوشیم.
ای یار
گرم کن گذشته را!
مرا میبوسی و
بوسهها بیدار میشوند،
در جوار خورشید
فرو میافتیم.
زیر-پیراهنهای رنگیات را
به خاطر میآورم
گلهای رنگیات را
بوسههای رنگیات را
دل سفیدت را.
#خوان_خلمن
#محسن_عمادی
#عزیز_روزهام
@asheghanehaye_fatima
گشاده است و
تازه است .
با وحشت اندیشه
با هماش مینوشیم.
ای یار
گرم کن گذشته را!
مرا میبوسی و
بوسهها بیدار میشوند،
در جوار خورشید
فرو میافتیم.
زیر-پیراهنهای رنگیات را
به خاطر میآورم
گلهای رنگیات را
بوسههای رنگیات را
دل سفیدت را.
#خوان_خلمن
#محسن_عمادی
#عزیز_روزهام
@asheghanehaye_fatima
میخواهم هوا باشم
هوایی که در آن سکنا میکنی
برای لحظهیی حتا،
میخواهم همانقدر قابلِ چشمپوشی و
همانقدر ضروری باشم.
■شاعر: #مارگارت_آتوود [ Margaret Atwood | کانادا، ۱۹۳۹ ]
■برگردان: #محسن_عمادی | √●بخشی از یک شعر
@asheghanehaye_fatima
هوایی که در آن سکنا میکنی
برای لحظهیی حتا،
میخواهم همانقدر قابلِ چشمپوشی و
همانقدر ضروری باشم.
■شاعر: #مارگارت_آتوود [ Margaret Atwood | کانادا، ۱۹۳۹ ]
■برگردان: #محسن_عمادی | √●بخشی از یک شعر
@asheghanehaye_fatima
دلم میخواست از زهداِن تو زاده میشدم
چندی درونِ تو زندگی میکردم.
از وقتی تو را میشناسم،
یتیمترم.
آه، ای غارِ لطیف،
ای بهشتِ سرخِ پرحرارت:
در آن نابینایی چه حظی بود!
دلم میخواست جسمت
میپذیرفت زندانیام کند،
که وقتی نگاهت میکردم
چیزی در اعماقت منقبض میشد و
احساس غرور میکردی
وقتی به خاطر میآوردی
سخاوت بیهمتایی را که تنت
بدان خود را میگشود
تا رهایم کند.
برای تو بود
که رمزگشاییِ نشانههای زندگی را
از سرگرفتم
نشانههایی که دلم میخواست
از تو دریافت میکردم.
#توماس_سگوویا
برگردان: #محسن_عمادی
#شما_فرستادید
@asheghanehaye_fatima
چندی درونِ تو زندگی میکردم.
از وقتی تو را میشناسم،
یتیمترم.
آه، ای غارِ لطیف،
ای بهشتِ سرخِ پرحرارت:
در آن نابینایی چه حظی بود!
دلم میخواست جسمت
میپذیرفت زندانیام کند،
که وقتی نگاهت میکردم
چیزی در اعماقت منقبض میشد و
احساس غرور میکردی
وقتی به خاطر میآوردی
سخاوت بیهمتایی را که تنت
بدان خود را میگشود
تا رهایم کند.
برای تو بود
که رمزگشاییِ نشانههای زندگی را
از سرگرفتم
نشانههایی که دلم میخواست
از تو دریافت میکردم.
#توماس_سگوویا
برگردان: #محسن_عمادی
#شما_فرستادید
@asheghanehaye_fatima
به رودخانه رفتیم،
از سنجاقکهای آبی یاد گرفتیم
که نگاهمان را پاس بداریم و از علف
دلکندن آموختیم
شعرهایت شاهتوتها بودند و
جریانِ آب در دهانِ من
و آب انعکاسِ لبخندت را بر من میپاشید
نشاطی
که با آن گیسوانام را میبافتی.
آه ای صدا
وضوحات را نگهدار!
نگذار مفاهیم ابریات کنند
شبدری میچینی و میگویی
نور با سوزنی نقشِ زمان را در سنگ میکند.
■شاعر: #کلارا_خانس [ Clara Janés / اسپانیا، ۱۹۴۰ ]
■برگردان: #محسن_عمادی
@asheghanehaye_fatima
از سنجاقکهای آبی یاد گرفتیم
که نگاهمان را پاس بداریم و از علف
دلکندن آموختیم
شعرهایت شاهتوتها بودند و
جریانِ آب در دهانِ من
و آب انعکاسِ لبخندت را بر من میپاشید
نشاطی
که با آن گیسوانام را میبافتی.
آه ای صدا
وضوحات را نگهدار!
نگذار مفاهیم ابریات کنند
شبدری میچینی و میگویی
نور با سوزنی نقشِ زمان را در سنگ میکند.
■شاعر: #کلارا_خانس [ Clara Janés / اسپانیا، ۱۹۴۰ ]
■برگردان: #محسن_عمادی
@asheghanehaye_fatima
بگذار، بگذار در رنجم آرام بگیرم
و هذیان مغاکت را بشناسم
و درهایی را که ناگهان
از آنها ناپدید شدی.
دخترک ابدیِ شعر،
ای گواهِ مرگِ من.
چراکه زندگی رؤیاست،
همان حکایتی که از کودکیام میشنیدم.
نه بیش و نه کم
شخصیتهای یک قصهایم
که کسی به رؤیا میبیند.
در لحظهیی که به پیش میرفتم و
غرق میشدم
تنها چیزی که میتوانستم به آن فکر کنم
این بود:
که در پایان
طرحِ رؤیا را
در خواهم یافت.
■شاعر: #ایوان_اونیاته [ اکوادور، ۱۹۴۸ ]
■برگردان: #محسن_عمادی
@asheghanehaye_fatima
و هذیان مغاکت را بشناسم
و درهایی را که ناگهان
از آنها ناپدید شدی.
دخترک ابدیِ شعر،
ای گواهِ مرگِ من.
چراکه زندگی رؤیاست،
همان حکایتی که از کودکیام میشنیدم.
نه بیش و نه کم
شخصیتهای یک قصهایم
که کسی به رؤیا میبیند.
در لحظهیی که به پیش میرفتم و
غرق میشدم
تنها چیزی که میتوانستم به آن فکر کنم
این بود:
که در پایان
طرحِ رؤیا را
در خواهم یافت.
■شاعر: #ایوان_اونیاته [ اکوادور، ۱۹۴۸ ]
■برگردان: #محسن_عمادی
@asheghanehaye_fatima