💠
اصلا سر در نمی آورم اول بخاطر امضای تعهد
و بخاطر ازدواج رسمی دعوا می کنیم و حالا که
من حاضر به انجام هر دو هستم تو ..
از اول هم ناراحت تر و عصبانی تری .!!
گفت : بله ، برای اینکه خیلی زود موافقت کردی ..
تو فقط از اختلافات و منازعه می ترسی ،
و گرنه با آن موافقت نمی کردی .
تو اصلا چه می خواهی . ؟
گفتم : تو را می خواهم ..
و من نمی دانم آیا به یک زن
بالاتر از این هم می شود چیزی گفت .
عقاید یک دلقک
#هاینریش_بل
@asheghanehaye_fatima
اصلا سر در نمی آورم اول بخاطر امضای تعهد
و بخاطر ازدواج رسمی دعوا می کنیم و حالا که
من حاضر به انجام هر دو هستم تو ..
از اول هم ناراحت تر و عصبانی تری .!!
گفت : بله ، برای اینکه خیلی زود موافقت کردی ..
تو فقط از اختلافات و منازعه می ترسی ،
و گرنه با آن موافقت نمی کردی .
تو اصلا چه می خواهی . ؟
گفتم : تو را می خواهم ..
و من نمی دانم آیا به یک زن
بالاتر از این هم می شود چیزی گفت .
عقاید یک دلقک
#هاینریش_بل
@asheghanehaye_fatima
خوابهای آیندهام را دیدهام
سالهای بعدیام را زیستهام
و این اضافهگی آزارم میدهد
کاش این همه عجله نمیداشتم
دستِکم آنوقت مثلِ همه
در زمان میگنجیدم
و با دوست و شهر و زمین کنار میآمدم
اینهمه بَردَر کوبیدن بیهوده است
درها را باز نمیکنند
نه کسی میبیند تو را
و نه صدایت را میشنوند.
#شهرام_شیدایی
@asheghanehaye_fatima
سالهای بعدیام را زیستهام
و این اضافهگی آزارم میدهد
کاش این همه عجله نمیداشتم
دستِکم آنوقت مثلِ همه
در زمان میگنجیدم
و با دوست و شهر و زمین کنار میآمدم
اینهمه بَردَر کوبیدن بیهوده است
درها را باز نمیکنند
نه کسی میبیند تو را
و نه صدایت را میشنوند.
#شهرام_شیدایی
@asheghanehaye_fatima
-سمراء یا سمراء
الیکِ شوقُ ظالم
عودی! اللقاء القادم
لا تترکینی لم یکن
لولاک هذا العالم
ای دختر سبزهرو.
اشتیاقی به تو دارم، ناعادلانه
برگرد! دیدار نزدیک است
مرا ترک نکن ، چرا که اگر نباشی
این دنیا هم نیست..!
#نزار_قبانی
@asheghanehaye_fatima
الیکِ شوقُ ظالم
عودی! اللقاء القادم
لا تترکینی لم یکن
لولاک هذا العالم
ای دختر سبزهرو.
اشتیاقی به تو دارم، ناعادلانه
برگرد! دیدار نزدیک است
مرا ترک نکن ، چرا که اگر نباشی
این دنیا هم نیست..!
#نزار_قبانی
@asheghanehaye_fatima
هر صبح که صدای تو طلوع نمیکند
شبی تبعیدی و اندوهناک است
و هفته در آن
به هفت قرن بدل میشود...
كل صباح لا يشرق صوتك فيه
ليل منفی كئيب
يصير فيه الأسبوع
سبعة قرون..
#غادة_السمان | سوریه، زادهی ۱۹۴۲ |
برگردان: #اسماء_خواجهزاده
@asheghanehaye_fatima
شبی تبعیدی و اندوهناک است
و هفته در آن
به هفت قرن بدل میشود...
كل صباح لا يشرق صوتك فيه
ليل منفی كئيب
يصير فيه الأسبوع
سبعة قرون..
#غادة_السمان | سوریه، زادهی ۱۹۴۲ |
برگردان: #اسماء_خواجهزاده
@asheghanehaye_fatima
درود شورآفرینان و سرورآفرینان فرزانه و نیکمنش!
پگاهتان آراسته به لبخند گلهای باغ مهربانی،
روزتان ناب و خوش خبر و شادی بخش...
پاینده و فزاینده ی زیبایی ها باشید...
درس امروز
🌸
خوشبختی هیچ چیز عجیب غریبی نیست
خوشبختی یک احساس شخصی و درونیه!
اگه یه فستیوال خوشبختی برگزار شه و همه کسایی که احساس خوشبخت بودن میکنن یه جا جمع شن میبینیم که توشون هم آدم فقیر هست هم ثروتمند، هم سالم هست هم مریض، هم پیر هست هم جوون. این نشون میده خوشبختی به هیچی ربط نداره ...
خوشبختا تو یه حس با هم شریکن، توی نگاه، اینکه زندگی با همه خوبیها و بدیهاش مال ماست و باید ازین هر چیزی که داریم لذت ببریم.
هر روز اینو به خودتون بگین: امروز بهترین روز زندگی منه. سال بعد همین موقع یه آدم دیگهاید
آدمی که تو فستیوال خوشبختا اول از همه دعوت میشه!
@asheghandhaye_fatima
#صبح
پگاهتان آراسته به لبخند گلهای باغ مهربانی،
روزتان ناب و خوش خبر و شادی بخش...
پاینده و فزاینده ی زیبایی ها باشید...
درس امروز
🌸
خوشبختی هیچ چیز عجیب غریبی نیست
خوشبختی یک احساس شخصی و درونیه!
اگه یه فستیوال خوشبختی برگزار شه و همه کسایی که احساس خوشبخت بودن میکنن یه جا جمع شن میبینیم که توشون هم آدم فقیر هست هم ثروتمند، هم سالم هست هم مریض، هم پیر هست هم جوون. این نشون میده خوشبختی به هیچی ربط نداره ...
خوشبختا تو یه حس با هم شریکن، توی نگاه، اینکه زندگی با همه خوبیها و بدیهاش مال ماست و باید ازین هر چیزی که داریم لذت ببریم.
هر روز اینو به خودتون بگین: امروز بهترین روز زندگی منه. سال بعد همین موقع یه آدم دیگهاید
آدمی که تو فستیوال خوشبختا اول از همه دعوت میشه!
@asheghandhaye_fatima
#صبح
ماجرایِ عجیبی ست بودنِ ما آدم ها
یک نفر برایت چند دقیقه وقت میگذارد و به اندازه ی خوردنِ یک قهوه، چشمانت را به دنیائی تازه باز میکند
برای یک نفر، عمری وقت میگذاری. همان کسی که قادر است به اندازه ی خوردنِ یک قهوه، دنیایی را خراب کند
با تاسف نمینویسم
برای بیدار شدن، برای شروعهای تازه، هرگز دیر نیست
قهوههای تلخ، آدمهای تلخ، روزهای تلخ، الزاماً به معنی پایانی تلخ نیست
هنوز هم معتقدم ... برای وارد شدن به دنیای دیگران، باید به اندازه یک فنجان قهوه برایشان وقت گذاشت
نیکی_فیروزکوهی#
📚در خانه ما عشق کجا ضیافت داشت
@asheghanehaye_fatima
یک نفر برایت چند دقیقه وقت میگذارد و به اندازه ی خوردنِ یک قهوه، چشمانت را به دنیائی تازه باز میکند
برای یک نفر، عمری وقت میگذاری. همان کسی که قادر است به اندازه ی خوردنِ یک قهوه، دنیایی را خراب کند
با تاسف نمینویسم
برای بیدار شدن، برای شروعهای تازه، هرگز دیر نیست
قهوههای تلخ، آدمهای تلخ، روزهای تلخ، الزاماً به معنی پایانی تلخ نیست
هنوز هم معتقدم ... برای وارد شدن به دنیای دیگران، باید به اندازه یک فنجان قهوه برایشان وقت گذاشت
نیکی_فیروزکوهی#
📚در خانه ما عشق کجا ضیافت داشت
@asheghanehaye_fatima
اگر فردا صبح از خواب بیدار شوید و ببینید که بیست کیلو چاق شدهاید نگران نمیشوید؟
البته که میشوید! سراسیمه به بیمارستان تلفن میزنید: الوو، اورژانس؟ کمک، کمک، من چاق شدهام!
اما اگر همین اتفاق به تدریج رخ بدهد، یک کیلو این ماه، یک کیلو ماه آینده و…
آیا باز هم همین عکس العمل را نشان میدهید؟ نه با بیخیالی از کنارش میگذرید.
برای کسانی که ورشکسته میشوند،
اضافه وزن میآورند یا طلاق میگیرند یا آخر ترم مشروط میشوند، این حوادث یکهو اتفاق نمیافتد. یک ذره امروز، یک ذره فردا و سر انجام یک روز هم انفجار و سپس میپرسیم: چرا این اتفاق افتاد؟
زندگی ماهیّت انبار شوندگی دارد.
هر اتفاقی به اتفاق دیگر افزوده میشود،
مثل قطرههای آب که صخرههای سنگی را میفرساید.
ما باید هر روز این پرسش را برای خود مطرح کنیم:
به کجا دارم میروم؟ آیا من سالمتر، مناسبتر، شادتر و ثروتمندتر از سال گذشتهام هستم؟
و اگر پاسخ منفی است بی درنگ باید در کارهای خود تجدید نظر کنیم.
👤 #آندرو_ماتیوس
📚آخرین راز شاد زیستن
@asheghanehaye_fatima
البته که میشوید! سراسیمه به بیمارستان تلفن میزنید: الوو، اورژانس؟ کمک، کمک، من چاق شدهام!
اما اگر همین اتفاق به تدریج رخ بدهد، یک کیلو این ماه، یک کیلو ماه آینده و…
آیا باز هم همین عکس العمل را نشان میدهید؟ نه با بیخیالی از کنارش میگذرید.
برای کسانی که ورشکسته میشوند،
اضافه وزن میآورند یا طلاق میگیرند یا آخر ترم مشروط میشوند، این حوادث یکهو اتفاق نمیافتد. یک ذره امروز، یک ذره فردا و سر انجام یک روز هم انفجار و سپس میپرسیم: چرا این اتفاق افتاد؟
زندگی ماهیّت انبار شوندگی دارد.
هر اتفاقی به اتفاق دیگر افزوده میشود،
مثل قطرههای آب که صخرههای سنگی را میفرساید.
ما باید هر روز این پرسش را برای خود مطرح کنیم:
به کجا دارم میروم؟ آیا من سالمتر، مناسبتر، شادتر و ثروتمندتر از سال گذشتهام هستم؟
و اگر پاسخ منفی است بی درنگ باید در کارهای خود تجدید نظر کنیم.
👤 #آندرو_ماتیوس
📚آخرین راز شاد زیستن
@asheghanehaye_fatima
من قوی تر از آنی به نظر می رسیدم که نگرانم شوند ،
و مغرور تر از آنی که مراقبم باشند ...
و هیچکس نفهمید که چقدر دلم میخواست گاهی خودم را پشتِ اقتدار کسی پنهان کنم و ضعیف ترینِ کسی باشم و پناهنده ی ناگزیرِ آغوشی ...
که کسی نگرانم باشد و دلی برای بیقراری ام ، بلرزد .
آدمی گاهی چه محتاج می شود به واژه ای ، حرفی ، نگاهی ...
به صدای لرزانی که از انحنای حنجره و از هیاهوی قلب عاشقی ، با اضطراب ، بیرون بریزد و بگوید ؛ نگرانت بودم جانِ دلم ، خوبی ؟!
آدمی چه بی اندازه محتاج می شود گاهی ...
#نرگس_صرافیان_طوفان
@asheghandhaye_fatima
و مغرور تر از آنی که مراقبم باشند ...
و هیچکس نفهمید که چقدر دلم میخواست گاهی خودم را پشتِ اقتدار کسی پنهان کنم و ضعیف ترینِ کسی باشم و پناهنده ی ناگزیرِ آغوشی ...
که کسی نگرانم باشد و دلی برای بیقراری ام ، بلرزد .
آدمی گاهی چه محتاج می شود به واژه ای ، حرفی ، نگاهی ...
به صدای لرزانی که از انحنای حنجره و از هیاهوی قلب عاشقی ، با اضطراب ، بیرون بریزد و بگوید ؛ نگرانت بودم جانِ دلم ، خوبی ؟!
آدمی چه بی اندازه محتاج می شود گاهی ...
#نرگس_صرافیان_طوفان
@asheghandhaye_fatima
شود تا ظلمتم از بازي چشمت چراغاني
مرا درياب ، اي خورشيد در چشم تو زنداني !
خوش آن روزي كه بينم باغ خشك آرزويم را
به جادوي بهار خنده هايت مي شكوفاني
بهار از رشك گل هاي شكرخند تو خواهد مرد
كه تنها بر لب نوش تو مي زيبد ، گل افشاني
شراب چشم هاي تو مرا خواهد گرفت از من
اگر پيمانه اي از آن به چشمانم بنوشاني
يقين دارم كه در وصف شكرخندت فرو ماند
سخن ها برلب «سعدي» قلم ها در كف «ماني»
نظر بازي نزيبد از تو با هر كس كه مي بيني
اميد من ! چرا قدر نگاهت را نمي داني؟
#حسین_منزوی
@asheghanehaye_fatima
مرا درياب ، اي خورشيد در چشم تو زنداني !
خوش آن روزي كه بينم باغ خشك آرزويم را
به جادوي بهار خنده هايت مي شكوفاني
بهار از رشك گل هاي شكرخند تو خواهد مرد
كه تنها بر لب نوش تو مي زيبد ، گل افشاني
شراب چشم هاي تو مرا خواهد گرفت از من
اگر پيمانه اي از آن به چشمانم بنوشاني
يقين دارم كه در وصف شكرخندت فرو ماند
سخن ها برلب «سعدي» قلم ها در كف «ماني»
نظر بازي نزيبد از تو با هر كس كه مي بيني
اميد من ! چرا قدر نگاهت را نمي داني؟
#حسین_منزوی
@asheghanehaye_fatima
صبحدم چون پا شدم از خواب،
خویش را در بستری دیدم چو حالم خوب و بیگانه.
بر در و دیوارها تصویرهایی بود
مثلِ رؤیا، مثلِ افسانه.
و آن گلندامِ جوان را در بَرَم دیدم
خُفته، وانگه از لطافت روحِ پروانه.
(و مصابیح شبانه، شاید از بهرِ صبوحی در کنار من.
دست بردم، ساغری خوردم.
خوب و گیرا بود.
بعدِ لختی، دیگری خوردم)
گیسوانش را، رها و نرم سویی رانده بوسیدم لبانش را
گفتمش: زیبا، صبوحی می زنی یا نه؟
چشم بگشود و نگاهی کرد.
دستِ چپ را بر لبِ خمیازه چاهی کرد.
دستِ دیگر را به ناز و نرمی و عشوه،
برد مالان سوی اندامش، گلستانه.
آن دو زیبا سرخِ نُک لرزان کبوتر را
ناز کردم، نرم نرمک تابشان دادم
با لب خود آبشان دادم.
گفت: شاعر، تو صباحی می زنی یا نه؟
من به سوی نیمه بازِ در نگاهی کردم و برخاستم از جا
نازنین خندید، مستانه.
گفت:
نیست جز ما کس در این خانه.
#مهدی_اخوان_ثالث
@asheghanehaye_fatima
خویش را در بستری دیدم چو حالم خوب و بیگانه.
بر در و دیوارها تصویرهایی بود
مثلِ رؤیا، مثلِ افسانه.
و آن گلندامِ جوان را در بَرَم دیدم
خُفته، وانگه از لطافت روحِ پروانه.
(و مصابیح شبانه، شاید از بهرِ صبوحی در کنار من.
دست بردم، ساغری خوردم.
خوب و گیرا بود.
بعدِ لختی، دیگری خوردم)
گیسوانش را، رها و نرم سویی رانده بوسیدم لبانش را
گفتمش: زیبا، صبوحی می زنی یا نه؟
چشم بگشود و نگاهی کرد.
دستِ چپ را بر لبِ خمیازه چاهی کرد.
دستِ دیگر را به ناز و نرمی و عشوه،
برد مالان سوی اندامش، گلستانه.
آن دو زیبا سرخِ نُک لرزان کبوتر را
ناز کردم، نرم نرمک تابشان دادم
با لب خود آبشان دادم.
گفت: شاعر، تو صباحی می زنی یا نه؟
من به سوی نیمه بازِ در نگاهی کردم و برخاستم از جا
نازنین خندید، مستانه.
گفت:
نیست جز ما کس در این خانه.
#مهدی_اخوان_ثالث
@asheghanehaye_fatima
صبحدم چون پا شدم از خواب،
خویش را در بستری دیدم چو حالم خوب و بیگانه.
بر در و دیوارها تصویرهایی بود
مثلِ رؤیا، مثلِ افسانه.
و آن گلندامِ جوان را در بَرَم دیدم
خُفته، وانگه از لطافت روحِ پروانه.
(و مصابیح شبانه، شاید از بهرِ صبوحی در کنار من.
دست بردم، ساغری خوردم.
خوب و گیرا بود.
بعدِ لختی، دیگری خوردم)
گیسوانش را، رها و نرم سویی رانده بوسیدم لبانش را
گفتمش: زیبا، صبوحی می زنی یا نه؟
چشم بگشود و نگاهی کرد.
دستِ چپ را بر لبِ خمیازه چاهی کرد.
دستِ دیگر را به ناز و نرمی و عشوه،
برد مالان سوی اندامش، گلستانه.
آن دو زیبا سرخِ نُک لرزان کبوتر را
ناز کردم، نرم نرمک تابشان دادم
با لب خود آبشان دادم.
گفت: شاعر، تو صباحی می زنی یا نه؟
من به سوی نیمه بازِ در نگاهی کردم و برخاستم از جا
نازنین خندید، مستانه.
گفت:
نیست جز ما کس در این خانه.
#مهدی_اخوان_ثالث
@asheghanehaye_fatima
خویش را در بستری دیدم چو حالم خوب و بیگانه.
بر در و دیوارها تصویرهایی بود
مثلِ رؤیا، مثلِ افسانه.
و آن گلندامِ جوان را در بَرَم دیدم
خُفته، وانگه از لطافت روحِ پروانه.
(و مصابیح شبانه، شاید از بهرِ صبوحی در کنار من.
دست بردم، ساغری خوردم.
خوب و گیرا بود.
بعدِ لختی، دیگری خوردم)
گیسوانش را، رها و نرم سویی رانده بوسیدم لبانش را
گفتمش: زیبا، صبوحی می زنی یا نه؟
چشم بگشود و نگاهی کرد.
دستِ چپ را بر لبِ خمیازه چاهی کرد.
دستِ دیگر را به ناز و نرمی و عشوه،
برد مالان سوی اندامش، گلستانه.
آن دو زیبا سرخِ نُک لرزان کبوتر را
ناز کردم، نرم نرمک تابشان دادم
با لب خود آبشان دادم.
گفت: شاعر، تو صباحی می زنی یا نه؟
من به سوی نیمه بازِ در نگاهی کردم و برخاستم از جا
نازنین خندید، مستانه.
گفت:
نیست جز ما کس در این خانه.
#مهدی_اخوان_ثالث
@asheghanehaye_fatima
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#رقص تانگوی زیبا با قطعه "پیوند عشق" یکی از آثار بی نظیر "ریچارد کلایدرمن"
این ریتم زندگی است که ما را به رقص وادار می کند
اما هیچ گاه نباید فراموش کنیم که
انتخاب نوع رقص با ماست
📚 سفر به مرکز زمین
# ژول_ورن
@asheghandhaye_fatima
این ریتم زندگی است که ما را به رقص وادار می کند
اما هیچ گاه نباید فراموش کنیم که
انتخاب نوع رقص با ماست
📚 سفر به مرکز زمین
# ژول_ورن
@asheghandhaye_fatima
#گالیا
#هوشنگ_ابتهاج
هوشنگ ابتهاج در جوانی دلباخته دختری ارمنی به نام گالیا شد که در رشت ساکن بود و این عشق دوران جوانی دست مایه اشعار عاشقانهای شد که در آن ایام سرود.
دیر است ، گالیا!
در گوش من فسانهٔ دلدادگی مخوان!
دیگر ز من ترانهٔ شوریدگی مخواه!
دیر است گالیا! به ره افتاد کاروان
عشق من و تو ؟ ...آه
این هم حکایتی ست
اما در این زمانه که درمانده هر کسی
از بهر نان شب
دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست
شاد و شکفته در شب جشن تولدت
تو بیست شمع خواهی افروخت تابناک
امشب هزار دختر همسال تو ولی
خوابیده اند گرسنه و لخت روی خاک
زیباست رقص و ناز سرانگشتهای تو
بر پردههای ساز
اما هزار دختر بافنده این زمان
با چرک و خون زخم سرانگشت هایشان
جان می کنند در قفس تنگ کارگاه
از بهر دستمزد حقیری که بیش از آن
پرتاب می کنی تو به دامان یک گدا
وین فرش هفت رنگ که پامال رقص توست
از خون و زندگانی انسان گرفته رنگ
در تار و پود هر خط و خالش، هزار رنج
در آب و رنگ هر گل و برگش، هزار ننگ
اینجا به خاک خفته هزار آرزوی پاک
اینجا به باد رفته هزار آتش جوان
دست هزار کودک شیرین بی گناه
چشم هزار دختر بیمار ناتوان ...
دیر است گالیا!
هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست
هر چیز رنگ آتش و خون دارد این زمان
هنگامهٔ رهایی لبها و دست هاست
عصیان زندگی است
در روی من مخند!
شیرینی نگاه تو بر من حرام باد!
بر من حرام باد از این پس شراب و عشق!
بر من حرام باد تپشهای قلب شاد!
یاران من به بند،
در دخمه های تیره و نمناک باغشاه
در عزلت تب آور تبعیدگاه خارک
در هر کنار و گوشهٔ این دوزخ سیاه
زود است گاليا
در گوش من فسانهٔ دلدادگي مخوان
اکنون ز من ترانهٔ شوریدگی مخواه!
زود است گالیا! نرسیدست کاروان ...
روزی که بازوان بلورین صبحدم
برداشت تیغ و پردهٔ تاریک شب شکافت،
روزی که آفتاب
از هر دریچه تافت،
روزی که گونه و لب یاران همنبرد
رنگ نشاط و خندهٔ گمگشته بازیافت،
من نیز باز خواهم گردید آن زمان
سوی ترانهها و غزلها و بوسه ها
سوی بهارهای دل انگیز گل فشان
سوی تو،
عشق من ....
@asheghandhaye_fatima
#هوشنگ_ابتهاج
هوشنگ ابتهاج در جوانی دلباخته دختری ارمنی به نام گالیا شد که در رشت ساکن بود و این عشق دوران جوانی دست مایه اشعار عاشقانهای شد که در آن ایام سرود.
دیر است ، گالیا!
در گوش من فسانهٔ دلدادگی مخوان!
دیگر ز من ترانهٔ شوریدگی مخواه!
دیر است گالیا! به ره افتاد کاروان
عشق من و تو ؟ ...آه
این هم حکایتی ست
اما در این زمانه که درمانده هر کسی
از بهر نان شب
دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست
شاد و شکفته در شب جشن تولدت
تو بیست شمع خواهی افروخت تابناک
امشب هزار دختر همسال تو ولی
خوابیده اند گرسنه و لخت روی خاک
زیباست رقص و ناز سرانگشتهای تو
بر پردههای ساز
اما هزار دختر بافنده این زمان
با چرک و خون زخم سرانگشت هایشان
جان می کنند در قفس تنگ کارگاه
از بهر دستمزد حقیری که بیش از آن
پرتاب می کنی تو به دامان یک گدا
وین فرش هفت رنگ که پامال رقص توست
از خون و زندگانی انسان گرفته رنگ
در تار و پود هر خط و خالش، هزار رنج
در آب و رنگ هر گل و برگش، هزار ننگ
اینجا به خاک خفته هزار آرزوی پاک
اینجا به باد رفته هزار آتش جوان
دست هزار کودک شیرین بی گناه
چشم هزار دختر بیمار ناتوان ...
دیر است گالیا!
هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست
هر چیز رنگ آتش و خون دارد این زمان
هنگامهٔ رهایی لبها و دست هاست
عصیان زندگی است
در روی من مخند!
شیرینی نگاه تو بر من حرام باد!
بر من حرام باد از این پس شراب و عشق!
بر من حرام باد تپشهای قلب شاد!
یاران من به بند،
در دخمه های تیره و نمناک باغشاه
در عزلت تب آور تبعیدگاه خارک
در هر کنار و گوشهٔ این دوزخ سیاه
زود است گاليا
در گوش من فسانهٔ دلدادگي مخوان
اکنون ز من ترانهٔ شوریدگی مخواه!
زود است گالیا! نرسیدست کاروان ...
روزی که بازوان بلورین صبحدم
برداشت تیغ و پردهٔ تاریک شب شکافت،
روزی که آفتاب
از هر دریچه تافت،
روزی که گونه و لب یاران همنبرد
رنگ نشاط و خندهٔ گمگشته بازیافت،
من نیز باز خواهم گردید آن زمان
سوی ترانهها و غزلها و بوسه ها
سوی بهارهای دل انگیز گل فشان
سوی تو،
عشق من ....
@asheghandhaye_fatima
#امیر_هوشنگ_ابتهاج_سمیعی_گیلانی
#معرفی_شاعر
#هوشنگ_ابتهاج
متخلص به (( ه. الف سایه )) در ششم اسفند ماه سال ۱۳۰۶ در رشت متولد شد. او اولین فرزند فاطمه رفعت و میرزا آقا خان ابتهاج و یکی از چهار فرزند و تنها پسر خانواده بود ...
پدرش آقاخان ابتهاج از مردان سرشناس رشت و مدتی رئیس بیمارستان پورسینای این شهر بود.
هوشنگ ابتهاج شروع تحصیل و ادامهی تحصیلات ابتدایی و بخشی از تحصیلات دبیرستانی در مدارس عنصری ، قاآنی ، لقمان ، و شاهپور در شهر رشت و بعد برای کلاس پنجم متوسطه در دبیرستان تمدن تهران سپری کرد . در سال 1318 با موسیقی و سرودن شعر آشنا گردید . وی در جوانی دلباخته دختری ارمنی به نام #گالیا شد که در رشت ساکن بود و این عشق دوران جوانی دست مایه اشعار عاشقانهای شد که در آن ایام سرود. بعدها که ایران غرق خونریزی و جنگ و بحران شد، شعری با اشاره به همان روابط عاشقانهاش با گالیا سرود.
ازدواج :
در سال 1337 با خانم آلما مایکیال ازدواج کرد و حاصل این ازدواج چهار فرزند به نامهای یلدا (1338)، کیوان (1339)،آسیا (1340)، و کاوه (1341) می باشد
@asheghandhaye_fatima
#معرفی_شاعر
#هوشنگ_ابتهاج
متخلص به (( ه. الف سایه )) در ششم اسفند ماه سال ۱۳۰۶ در رشت متولد شد. او اولین فرزند فاطمه رفعت و میرزا آقا خان ابتهاج و یکی از چهار فرزند و تنها پسر خانواده بود ...
پدرش آقاخان ابتهاج از مردان سرشناس رشت و مدتی رئیس بیمارستان پورسینای این شهر بود.
هوشنگ ابتهاج شروع تحصیل و ادامهی تحصیلات ابتدایی و بخشی از تحصیلات دبیرستانی در مدارس عنصری ، قاآنی ، لقمان ، و شاهپور در شهر رشت و بعد برای کلاس پنجم متوسطه در دبیرستان تمدن تهران سپری کرد . در سال 1318 با موسیقی و سرودن شعر آشنا گردید . وی در جوانی دلباخته دختری ارمنی به نام #گالیا شد که در رشت ساکن بود و این عشق دوران جوانی دست مایه اشعار عاشقانهای شد که در آن ایام سرود. بعدها که ایران غرق خونریزی و جنگ و بحران شد، شعری با اشاره به همان روابط عاشقانهاش با گالیا سرود.
ازدواج :
در سال 1337 با خانم آلما مایکیال ازدواج کرد و حاصل این ازدواج چهار فرزند به نامهای یلدا (1338)، کیوان (1339)،آسیا (1340)، و کاوه (1341) می باشد
@asheghandhaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
آدمها طوری زندگی می کنن
انگار تا ابد زنده و جاودانه ان،
اونا عاشق نمی شن،
سرمایه گذاری می کنن!
📕 مهمانسرای دو دنیا
✍🏻 #امانوئل_اشمیت
آدمها طوری زندگی می کنن
انگار تا ابد زنده و جاودانه ان،
اونا عاشق نمی شن،
سرمایه گذاری می کنن!
📕 مهمانسرای دو دنیا
✍🏻 #امانوئل_اشمیت