@asheghanehaye_fatima
از شعرهایت،از خودت بدجور بیزارم
از چشمت، از خفاشهای کور بیزارم
از خنده ی دندان نمایت، لرزش دستت
از بوی پیرامونت، از کافور بیزارم
بر گردنم، برگونه هایم، بر لبم،دستم
از شهد زهرآلوده ی زنبور بیزارم
در چشمهایم تیری و در عکسهایم تار
از سایه ات در قاب ضدنور بیزارم
میخواستی تا برده ات باشم به نام عشق
از عشق با زنجیر و مرز و زور بیزارم
در زندگی از دستهایت منزجر بودم
از بودنت حتی درون گور بیزارم
از این لباسی که مرا زیباترم کرده
از پولک و چین سفید و تور بیزارم
ایکاش می مردم ولی با تو نمی ماندم
از اینکه گاهی می شوم مجبور بیزارم
#مریم_حسین_زاده
از شعرهایت،از خودت بدجور بیزارم
از چشمت، از خفاشهای کور بیزارم
از خنده ی دندان نمایت، لرزش دستت
از بوی پیرامونت، از کافور بیزارم
بر گردنم، برگونه هایم، بر لبم،دستم
از شهد زهرآلوده ی زنبور بیزارم
در چشمهایم تیری و در عکسهایم تار
از سایه ات در قاب ضدنور بیزارم
میخواستی تا برده ات باشم به نام عشق
از عشق با زنجیر و مرز و زور بیزارم
در زندگی از دستهایت منزجر بودم
از بودنت حتی درون گور بیزارم
از این لباسی که مرا زیباترم کرده
از پولک و چین سفید و تور بیزارم
ایکاش می مردم ولی با تو نمی ماندم
از اینکه گاهی می شوم مجبور بیزارم
#مریم_حسین_زاده
@asheghanehaye_fatima
تبعید، قبل و بعد نمیفهمد
پاییزِ ما ادامهی پاییز است
فرقی نمیکند که کجا هستی
این آسمان، همیشه غمانگیز است...
#سیدمهدی_موسوی
تبعید، قبل و بعد نمیفهمد
پاییزِ ما ادامهی پاییز است
فرقی نمیکند که کجا هستی
این آسمان، همیشه غمانگیز است...
#سیدمهدی_موسوی
فرا رسیدن #تاسوعای_حسینی تسلیت باد
شاه شمشادقدان خسرو شیرین دهنان
که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان
#حافظ
@asheghanehaye_fatima
شاه شمشادقدان خسرو شیرین دهنان
که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان
#حافظ
@asheghanehaye_fatima
Man Gholame Ghamaram
Ahmad Shamlou
من غلام قمرم، غیر قمر هیچ مگو
شعر #مولانا
با صدای #احمد_شاملو
به بهانه روز بزرگداشت #مولانا🌱
@asheghanehaye_fatima
شعر #مولانا
با صدای #احمد_شاملو
به بهانه روز بزرگداشت #مولانا🌱
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
اولین جمعه ی پاییز بود...
خوب میدانست من عاشق این فصلم!
سه روز از دعوای کودکانه مان میگذشت!
سه روز بود یک کلمه هم حرف نزده بودیم.
سه روز بود هر یک ساعت یک بار زنگ میزدم به نزدیک ترین دوستش و آمار تمام رفت و آمدهایش را میگرفتم... .
سه روز سکوت بی سابقه بود برای کسی که هر دو دقیقه یکبار با بهانه های خنده دار زنگ میزد و سوالی صدایم میکرد تا جوابِ جانم نفس بشنود!
من هم از قصد در این سه روز هیچ تماسی نگرفتم که دل دل کند برای بغل کردنم.
از قصد به دیدن اش نرفتم که از این انتظار، بوسه ای بیست ثانیه ای حاصل شود...!
از آن بوسه هایی که تا بند آمدن نفس، لبهایش جدا نمیشد!
اولین جمعه ی پاییز بود...
دیگر طاقتم طاق شده بود از این دوری و داشتم موهایش را از قاب عکسی که در آغوشم بود بو میکشیدم که تلفنم زنگ خورد... .
نزدیک ترین دوستش بود
صدایش لرز داشت
هی قسم می داد که آرام باشم و بعد از کلی مِن و مِن کردن گفت:
نیم ساعت پیش دیدمش که دست غریبه ای رو گرفته بود و به فلان کافه رفت....!
گفت و لابه لای قسم دادن هایش گوشی از دستم افتاد.
اصلا نمیفهمیدم چه شنیده ام
دو سه باری محکم به خودم سیلی زدم که بیدار شو اما این کابوس را در بیداری میدیدم نه خواب!
دلیل سه روز بی تفاوتی اش برایم روشن شده بود... .
با دست و پایِ کرخت راهیِ کافه شدم.
فقط میخواستم ببینم این غریبه کیست ؟
میخواستم ببینم این غریبه اندازه ی من او را بلد است؟!
این غریبه وسطِ حرف هایش یکدفعه مکث میکند که بگوید الهی فدای آرامشِ چشمانت شوم؟
این غریبه....!
به حال جنون سمت کافه میرفتم
به حال دیوانه ای که دویده بود و نفسش بالا نمی آمد!
چند قدم مانده بود برسم اما قلب و دست و پا یاری ام نمیکرد... .
کشان کشان و با چشمانی نیمه باز وارد کافه شدم که ناگهان همگی جیغ کشیدند و مواجه شدم با کِیکِ بزرگی که روی آن نوشته بود اولین جمعه ی پاییزمان مبارک جانا... .
و بعد هم همان آغوش و بوسه ی ناشی از انتظار رخ داد!
میدانست عاشق پاییزم و میخواست اولین جمعه ی پاییزیِ با هم بودنمان را جشن بگیرد!
.
.
حالا آخرین جمعه ی پاییز است جانا... .
از آخرین حرف هایت که به تنهایی ام ختم شد، چند ماه و چند روز و چند ساعت میگذرد
اینبار قهرت خیلی طولانی شده عزیزم!
اینبار کنج اتاق، قاب عکس ات مرا در آغوش کشیده و در انتظار غافلگیری ات ثانیه ها را میشمارم!
آخرین جمعه ی پاییز است و خبری نمیگیری...
تو چه میدانی این مهر و آبان و آذر چگونه گذشت...
میخواهم راهی کافه شوم
با همان حال پریشان
با همان حال پریشان...!
#علی_سلطانی
اولین جمعه ی پاییز بود...
خوب میدانست من عاشق این فصلم!
سه روز از دعوای کودکانه مان میگذشت!
سه روز بود یک کلمه هم حرف نزده بودیم.
سه روز بود هر یک ساعت یک بار زنگ میزدم به نزدیک ترین دوستش و آمار تمام رفت و آمدهایش را میگرفتم... .
سه روز سکوت بی سابقه بود برای کسی که هر دو دقیقه یکبار با بهانه های خنده دار زنگ میزد و سوالی صدایم میکرد تا جوابِ جانم نفس بشنود!
من هم از قصد در این سه روز هیچ تماسی نگرفتم که دل دل کند برای بغل کردنم.
از قصد به دیدن اش نرفتم که از این انتظار، بوسه ای بیست ثانیه ای حاصل شود...!
از آن بوسه هایی که تا بند آمدن نفس، لبهایش جدا نمیشد!
اولین جمعه ی پاییز بود...
دیگر طاقتم طاق شده بود از این دوری و داشتم موهایش را از قاب عکسی که در آغوشم بود بو میکشیدم که تلفنم زنگ خورد... .
نزدیک ترین دوستش بود
صدایش لرز داشت
هی قسم می داد که آرام باشم و بعد از کلی مِن و مِن کردن گفت:
نیم ساعت پیش دیدمش که دست غریبه ای رو گرفته بود و به فلان کافه رفت....!
گفت و لابه لای قسم دادن هایش گوشی از دستم افتاد.
اصلا نمیفهمیدم چه شنیده ام
دو سه باری محکم به خودم سیلی زدم که بیدار شو اما این کابوس را در بیداری میدیدم نه خواب!
دلیل سه روز بی تفاوتی اش برایم روشن شده بود... .
با دست و پایِ کرخت راهیِ کافه شدم.
فقط میخواستم ببینم این غریبه کیست ؟
میخواستم ببینم این غریبه اندازه ی من او را بلد است؟!
این غریبه وسطِ حرف هایش یکدفعه مکث میکند که بگوید الهی فدای آرامشِ چشمانت شوم؟
این غریبه....!
به حال جنون سمت کافه میرفتم
به حال دیوانه ای که دویده بود و نفسش بالا نمی آمد!
چند قدم مانده بود برسم اما قلب و دست و پا یاری ام نمیکرد... .
کشان کشان و با چشمانی نیمه باز وارد کافه شدم که ناگهان همگی جیغ کشیدند و مواجه شدم با کِیکِ بزرگی که روی آن نوشته بود اولین جمعه ی پاییزمان مبارک جانا... .
و بعد هم همان آغوش و بوسه ی ناشی از انتظار رخ داد!
میدانست عاشق پاییزم و میخواست اولین جمعه ی پاییزیِ با هم بودنمان را جشن بگیرد!
.
.
حالا آخرین جمعه ی پاییز است جانا... .
از آخرین حرف هایت که به تنهایی ام ختم شد، چند ماه و چند روز و چند ساعت میگذرد
اینبار قهرت خیلی طولانی شده عزیزم!
اینبار کنج اتاق، قاب عکس ات مرا در آغوش کشیده و در انتظار غافلگیری ات ثانیه ها را میشمارم!
آخرین جمعه ی پاییز است و خبری نمیگیری...
تو چه میدانی این مهر و آبان و آذر چگونه گذشت...
میخواهم راهی کافه شوم
با همان حال پریشان
با همان حال پریشان...!
#علی_سلطانی
هرکس مرا به میل خودش استفاده کــرد
تقـدیر من توهم حالـی به حالـی است
یک لحظه پشت شیشه ی دنج مغازه ها
یکلحظه تویخانه،ولی دستمالی است
#علیرضا_سلیمانی
@asheghanehaye_fatima
تقـدیر من توهم حالـی به حالـی است
یک لحظه پشت شیشه ی دنج مغازه ها
یکلحظه تویخانه،ولی دستمالی است
#علیرضا_سلیمانی
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
گاهی نگـاهم در تمـام روز
با عابران ناشنـاس شهر
احسـاس گنگ آشنـایی می کنـد
گاهی دل بی دست و پا و سر به زیرم را
آهنـگ یک موسیقی غمگیـن
هـوایی می کنـد
#قیصر_امین_پور
#دفتر_آینه_های_ناگهان
گاهی نگـاهم در تمـام روز
با عابران ناشنـاس شهر
احسـاس گنگ آشنـایی می کنـد
گاهی دل بی دست و پا و سر به زیرم را
آهنـگ یک موسیقی غمگیـن
هـوایی می کنـد
#قیصر_امین_پور
#دفتر_آینه_های_ناگهان
@asheghanehaye_fatima
قبل از پنجاه سالگی به طرزی غافلگیر کننده یقین پیدا کردم که فانی هستم. در یکی از شبهای کارناوال، با زنی خارق العاده، پرشور تانگو میرقصیدم. چنان چسبیده به هم میرقصیدیم که گردش خون در رگ هایش را حس می کردم و گرمای نفس های شتابزده اش مرا به رخوتی لذت بخش فرو می برد... در این حال خوش بودم که رعشه مرگ برای نخستین بار سراپایم را لرزاند و کم مانده بود نقش زمین شوم. پنداری پیامی پرخاشگرانه از غیب در گوشم پیچید: هر کاری هم بکنی باز امسال یا صد سال دیگر، بالاخره برای ابد خواهی مرد ... زن وحشتزده از من فاصله گرفت و گفت چی شده؟ گفتم هیچی و دستم را روی قلبم گذاشتم .
از آن پس دیگر عمرم را با سال حساب نکردم بلکه به لحظه شمردم ...
#گابریل_گارسیا_مارکز
#خاطرات_دلبرکان_غمگین_من
قبل از پنجاه سالگی به طرزی غافلگیر کننده یقین پیدا کردم که فانی هستم. در یکی از شبهای کارناوال، با زنی خارق العاده، پرشور تانگو میرقصیدم. چنان چسبیده به هم میرقصیدیم که گردش خون در رگ هایش را حس می کردم و گرمای نفس های شتابزده اش مرا به رخوتی لذت بخش فرو می برد... در این حال خوش بودم که رعشه مرگ برای نخستین بار سراپایم را لرزاند و کم مانده بود نقش زمین شوم. پنداری پیامی پرخاشگرانه از غیب در گوشم پیچید: هر کاری هم بکنی باز امسال یا صد سال دیگر، بالاخره برای ابد خواهی مرد ... زن وحشتزده از من فاصله گرفت و گفت چی شده؟ گفتم هیچی و دستم را روی قلبم گذاشتم .
از آن پس دیگر عمرم را با سال حساب نکردم بلکه به لحظه شمردم ...
#گابریل_گارسیا_مارکز
#خاطرات_دلبرکان_غمگین_من
@asheghanehaye_fatima
#تاسوعا
شتك زدهاست به خورشيد، خونِ بسياران
بر آسمان، كه شنيدهست از زمين باران؟
هرآنچه هست، به جز كُند و بند، خواهد سوخت
ز آتشی كه گرفتهست در گرفتاران
ز شعر و زمزمه، شوری چنان نمیشنوند
كه رطلهای گرانتر كشند ميخواران
دريدهشد گلوی نیزنان عشقنواز
به نيزهها كه بريدندشان ز نيزاران
زُبالههای بلا میبرند جوی به جوی
مگو كه آينه جاریاند جوباران
نسيم نيست، نه! بيم است، بيم ِ "دار" شدن
كه لرزه میفكند بر تن سپيداران
سراب امن و امان است اين، نه امن و امان
كه ره زدهست فريبش به باورِ ياران
كجا به سنگرَس ديو و سنگبارانش
در آبگينه حصاری شوند هشياران؟
چو چاهِ ريخته آوار میشوم بر خويش
كه شب رسيده و ويرانترند بيماران
زبان به رقص درآورده چندشآور و سرخ
پُر است چنبرِ كابوسهايم از ماران
برای من سخن از «من» مگو به دلجويی
مگير آينه در پيش خويش بيزاران
اگرچه عشقِ تو باری است بردنی، امّا
به غبطه مینگرم در صف سبكباران ...
#حسین_منزوی
#تاسوعا
شتك زدهاست به خورشيد، خونِ بسياران
بر آسمان، كه شنيدهست از زمين باران؟
هرآنچه هست، به جز كُند و بند، خواهد سوخت
ز آتشی كه گرفتهست در گرفتاران
ز شعر و زمزمه، شوری چنان نمیشنوند
كه رطلهای گرانتر كشند ميخواران
دريدهشد گلوی نیزنان عشقنواز
به نيزهها كه بريدندشان ز نيزاران
زُبالههای بلا میبرند جوی به جوی
مگو كه آينه جاریاند جوباران
نسيم نيست، نه! بيم است، بيم ِ "دار" شدن
كه لرزه میفكند بر تن سپيداران
سراب امن و امان است اين، نه امن و امان
كه ره زدهست فريبش به باورِ ياران
كجا به سنگرَس ديو و سنگبارانش
در آبگينه حصاری شوند هشياران؟
چو چاهِ ريخته آوار میشوم بر خويش
كه شب رسيده و ويرانترند بيماران
زبان به رقص درآورده چندشآور و سرخ
پُر است چنبرِ كابوسهايم از ماران
برای من سخن از «من» مگو به دلجويی
مگير آينه در پيش خويش بيزاران
اگرچه عشقِ تو باری است بردنی، امّا
به غبطه مینگرم در صف سبكباران ...
#حسین_منزوی
در کوی غم تو صبر، بی فرمانست
در دیده ز اشک تو بر او، حرمانست
دل را ز تو دردهای بی درمانست
با این همه راضیم، سخن در جانست
#حضرت_مولانا
@asheghanehaye_fatima
در دیده ز اشک تو بر او، حرمانست
دل را ز تو دردهای بی درمانست
با این همه راضیم، سخن در جانست
#حضرت_مولانا
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
گاهی همین کافههای شلوغ و پر سر و صدا آدمها را در خودشان حبس میکنند. پشتِ یک میزِ گردِ کوچک نشسته ای، قهوت ات سرد شده و از پشت یک کتاب که حتی یک سطرش را هم نخوانده ای، هی به درِ کافه نگاه میکنی. به درِ کافهای خیره شدهای که خودت بهتر از هر کسی میدانی باز و بسته شدنِ مکرّرش تغییری در حالِ تو نمیدهد. میدانی کسی که انتظارش را میکشی از آن در وارد نخواهد شد. میدانی هیچکدام از آدمهایی که با سلامی کشیده و بلند بالا وارد کافه میشوند و خندهای سرخوشانه به پهنای صورت دارند، به سوی تو نخواهند آمد. میدانی هیچکدام از آن آغوشهایی که صمیمانه باز میشوند، برای تو باز نمیشوند. میدانی از پشتِ سرت، هیچ دستی بر شانه ات فرود نخواهد آمد و هیچ صدای آشنایی با تعجب نمیپرسد " اینجا نشستهای ؟ دنبالت میگشتم".
در کافهای محبوس میشوی که هیچکس دنبالِ تو نمیگردد. اساساً کسی احساس نمیکند تو را گم کرده که حالا بخواهد پیدایت کند. به لحظهای میرسی كه در میان دوران ممتد دیوارها و آدمها و هذیانهای ملتهبِ ذهنی مردد، ناگهان حتی جای خودت را در کنارِ خودت خالی میبینی. احساس میکنی، سینهای چنین افروخته، اگر خودت را خفه نکند، دنیایت را میسوزاند. درک میکنی که اگر خودت را در آغوش نگیری و اگر روحت را نوازش نکنی و اگر با دلِ معصومِ خودت راه نیایی، در کافهای زنده به گور خواهی شد که روزی درش را باز کرده بودی و عشق را در گوشهای پشتِ یک میزِ گرد و کوچک یافته بودی.
حاشیه ی کتابت مینویسی:
کافههای متروک با قهوههای تلخ جای من نیست ... و میروی
#نیکی_فیروزکوهی
📗📗مجموعه ساعت هشت و چهل و پنج دقیقه صبح
گاهی همین کافههای شلوغ و پر سر و صدا آدمها را در خودشان حبس میکنند. پشتِ یک میزِ گردِ کوچک نشسته ای، قهوت ات سرد شده و از پشت یک کتاب که حتی یک سطرش را هم نخوانده ای، هی به درِ کافه نگاه میکنی. به درِ کافهای خیره شدهای که خودت بهتر از هر کسی میدانی باز و بسته شدنِ مکرّرش تغییری در حالِ تو نمیدهد. میدانی کسی که انتظارش را میکشی از آن در وارد نخواهد شد. میدانی هیچکدام از آدمهایی که با سلامی کشیده و بلند بالا وارد کافه میشوند و خندهای سرخوشانه به پهنای صورت دارند، به سوی تو نخواهند آمد. میدانی هیچکدام از آن آغوشهایی که صمیمانه باز میشوند، برای تو باز نمیشوند. میدانی از پشتِ سرت، هیچ دستی بر شانه ات فرود نخواهد آمد و هیچ صدای آشنایی با تعجب نمیپرسد " اینجا نشستهای ؟ دنبالت میگشتم".
در کافهای محبوس میشوی که هیچکس دنبالِ تو نمیگردد. اساساً کسی احساس نمیکند تو را گم کرده که حالا بخواهد پیدایت کند. به لحظهای میرسی كه در میان دوران ممتد دیوارها و آدمها و هذیانهای ملتهبِ ذهنی مردد، ناگهان حتی جای خودت را در کنارِ خودت خالی میبینی. احساس میکنی، سینهای چنین افروخته، اگر خودت را خفه نکند، دنیایت را میسوزاند. درک میکنی که اگر خودت را در آغوش نگیری و اگر روحت را نوازش نکنی و اگر با دلِ معصومِ خودت راه نیایی، در کافهای زنده به گور خواهی شد که روزی درش را باز کرده بودی و عشق را در گوشهای پشتِ یک میزِ گرد و کوچک یافته بودی.
حاشیه ی کتابت مینویسی:
کافههای متروک با قهوههای تلخ جای من نیست ... و میروی
#نیکی_فیروزکوهی
📗📗مجموعه ساعت هشت و چهل و پنج دقیقه صبح
@asheghanehaye_fatima
احساس می کنم دارم تاوانی را می پردازم؛ تاوانِ قانع نبودن به آن بخش از با تو بودن که مرا موقتا از تنهایی نجات می داد...
| #ارنستو_ساباتو |
| #تونل |
احساس می کنم دارم تاوانی را می پردازم؛ تاوانِ قانع نبودن به آن بخش از با تو بودن که مرا موقتا از تنهایی نجات می داد...
| #ارنستو_ساباتو |
| #تونل |
وقتي انتظار داريم بخاطر خودمان دوستمان داشته باشند، بايد خودی براي ارائه داشته باشيم!
خودی استقلال يافته با اعتقادات، اصول، توانايیها و مهارتهای مشخص...
خودی با ويژگی های انسانی...
هنگامی كه ما خود، به وجود خود اهميت ندادهايم و جايگاهی در زندگی نيافتهايم؛
گفتن اينكه كسی مرا به خاطر خودم دوست داشته باشد گزافه گويی بيش نيست!
خود انسان مجموعهای از چیزهایی است كه در زندگی داريم و كسب كردهايم.
افراد، جذب انسانهای شايسته میشوند.
@asheghanehaye_fatima
خودی استقلال يافته با اعتقادات، اصول، توانايیها و مهارتهای مشخص...
خودی با ويژگی های انسانی...
هنگامی كه ما خود، به وجود خود اهميت ندادهايم و جايگاهی در زندگی نيافتهايم؛
گفتن اينكه كسی مرا به خاطر خودم دوست داشته باشد گزافه گويی بيش نيست!
خود انسان مجموعهای از چیزهایی است كه در زندگی داريم و كسب كردهايم.
افراد، جذب انسانهای شايسته میشوند.
@asheghanehaye_fatima
📌
از تمام جملات غمانگیزی که گفته و نوشته شده، احتمالاً این از همه غمانگیزتره:
" #جرأتش_رو_نداشتم"
| The Lavender Hill Mob | 📽
#دیالوگ
از تمام جملات غمانگیزی که گفته و نوشته شده، احتمالاً این از همه غمانگیزتره:
" #جرأتش_رو_نداشتم"
| The Lavender Hill Mob | 📽
#دیالوگ
@asheghanehaye_fatima
چقدر سخت بود دوست داشتنت
در بحبوحه ى خسته كننده ى فرياد ها
و كشمكش من با تنهايى
در ثانيه هاى نبودنت؛
و چقدر سخت تر بود "رفتن"؛
وقتى به آن سختى
باز هم ميشد دوستت داشت. :)
| #مژده_خردمندان |
چقدر سخت بود دوست داشتنت
در بحبوحه ى خسته كننده ى فرياد ها
و كشمكش من با تنهايى
در ثانيه هاى نبودنت؛
و چقدر سخت تر بود "رفتن"؛
وقتى به آن سختى
باز هم ميشد دوستت داشت. :)
| #مژده_خردمندان |
#دیالوگ
کاش رفتنی در کار نبود
کاش میموند
برای همیشه
کاش بهش میگفتم
دنیا در بود و نبودش چقدر فرق میکنه!
چطور این همه از عمرم رو بدون اون گذرونده بودم؟!
#رگ_خواب
@asheghanehaye_fatima
کاش رفتنی در کار نبود
کاش میموند
برای همیشه
کاش بهش میگفتم
دنیا در بود و نبودش چقدر فرق میکنه!
چطور این همه از عمرم رو بدون اون گذرونده بودم؟!
#رگ_خواب
@asheghanehaye_fatima