در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم، میلیونها نفر از مردم آمریکا در رؤیای پولدار شدن از ایالاتهای مختلف به رودخانههای طلاخیز سرازیر شدند اما کمتر از یک درصد از این جستجوگران طلا چیزی به دستشان میرسید، آنها هم که چیزی گیرشان میآمد، آنقدر ناچیز بود، که همهاش خرج خورد و خوراکشان در آن ماههای طولانی و طاقت فرسا میشد. در این بین عدهای بودند که پولهای کلانی به جیب زدند، آن هم «بیل فروشها» بودند. کسانی که به جستجوگران پر از رؤیا فقط بیل میفروختند و خودشان یک گرم از آن طلاها را نمیخواستند، طلای اصلی بیلها بودند. بله، در جامعهی آمریکایی که همه جستجوگر طلا بودند، آنها که ثروتمند شدند، بیلفروشها بودند.
اینرا میخواهم تعمیم بدهم به حال و روز این روزهای جامعه. جامعهای که جوانانش به هر دری که زدهاند، در بسته بوده. جامعهای که مردمش میدانند عمرشان را باختهاند و اگر ثروت یک شبهای به جیب نزنند، دیگر باید برای باقی عمر به گوشهای بخزند.
این جامعه همان جامعه اوایل قرن بیستمی آمریکاست. همان جستجوگران طلا. همانها که هیچ گیرشان نیامد. اما در این میان عدهای بیل فروش هستند که پولهای خوبی گیرشان میآید. آنها با حیلههای یک شبه پولدار شدن، باشعار درآمدهای دلاری هنگفت، به جامعه رؤیافروشی میکنند. پکیج آموزشی میفروشند، سمینارهای بیسر و ته میگذارند و مردم کرور کرور میخرند، ولی به هر دری میزنند، چیزی عایدشان نمیشود.
حواستان به این رویافروشها و بیل فروشها باشد.
ثروت در یادگیری حرفه است، ثروت در تخصص است. بیلها را به بیلفروشها بازگردانید. چیزی توی رودخانهها نیست
#بابک_زمانی
@asheghanehaye_fatima
اینرا میخواهم تعمیم بدهم به حال و روز این روزهای جامعه. جامعهای که جوانانش به هر دری که زدهاند، در بسته بوده. جامعهای که مردمش میدانند عمرشان را باختهاند و اگر ثروت یک شبهای به جیب نزنند، دیگر باید برای باقی عمر به گوشهای بخزند.
این جامعه همان جامعه اوایل قرن بیستمی آمریکاست. همان جستجوگران طلا. همانها که هیچ گیرشان نیامد. اما در این میان عدهای بیل فروش هستند که پولهای خوبی گیرشان میآید. آنها با حیلههای یک شبه پولدار شدن، باشعار درآمدهای دلاری هنگفت، به جامعه رؤیافروشی میکنند. پکیج آموزشی میفروشند، سمینارهای بیسر و ته میگذارند و مردم کرور کرور میخرند، ولی به هر دری میزنند، چیزی عایدشان نمیشود.
حواستان به این رویافروشها و بیل فروشها باشد.
ثروت در یادگیری حرفه است، ثروت در تخصص است. بیلها را به بیلفروشها بازگردانید. چیزی توی رودخانهها نیست
#بابک_زمانی
@asheghanehaye_fatima
عشقِ حقیقی
نمیتواند در میانِ جمعیتِ زمین شیوع پیدا کند
چرا که بهندرت رخ میدهد
بگذار آنان که عشقِ حقیقی را نیافتهاند
بگویند هرگز چنین چیزی وجود ندارد
چنین باوری
مرگ و زندگی را برایشان آسودهتر خواهد کرد
■شاعر: #ویسلاوا_شیمبورسکا [ لهستان، ۱۹۲۳–۲۰۱۲ ]
■برگردان: #بابک_زمانی
@asheghanehaye_fatima
نمیتواند در میانِ جمعیتِ زمین شیوع پیدا کند
چرا که بهندرت رخ میدهد
بگذار آنان که عشقِ حقیقی را نیافتهاند
بگویند هرگز چنین چیزی وجود ندارد
چنین باوری
مرگ و زندگی را برایشان آسودهتر خواهد کرد
■شاعر: #ویسلاوا_شیمبورسکا [ لهستان، ۱۹۲۳–۲۰۱۲ ]
■برگردان: #بابک_زمانی
@asheghanehaye_fatima
روزی مرا بیاد خواهی آورد
چونان کویری
که دریا را بخاطر می آورد
چونان دشتی
که جنگل را به بخاطر می آورد
چونان قلب گلوله خورده ای
که خون را به یاد می آورد
چونان پیرزنی
که جوانی اش را
و چونان پیراهنی
که پیکری که در آن زیسته است را.
روزی مرا به یاد خواهی آورد
هنگام که پیراهن های کهنه را
از گنجه در می آوری
هنگام که دست
بر سر فرزندانت میکشی
و نام های دیگری را برای آنان زیر لب با خود زمزمه می کنی.
همواره اسمی در زندگی هست
که مستعارِ تمام اسم های دیگر است.
روزی مرا به یاد خواهی آورد
چونان شناسنامه ای
که نام پیشین اش را بخاطر می آورد
#بابک_زمانی
@asheghanehaye_fatima
چونان کویری
که دریا را بخاطر می آورد
چونان دشتی
که جنگل را به بخاطر می آورد
چونان قلب گلوله خورده ای
که خون را به یاد می آورد
چونان پیرزنی
که جوانی اش را
و چونان پیراهنی
که پیکری که در آن زیسته است را.
روزی مرا به یاد خواهی آورد
هنگام که پیراهن های کهنه را
از گنجه در می آوری
هنگام که دست
بر سر فرزندانت میکشی
و نام های دیگری را برای آنان زیر لب با خود زمزمه می کنی.
همواره اسمی در زندگی هست
که مستعارِ تمام اسم های دیگر است.
روزی مرا به یاد خواهی آورد
چونان شناسنامه ای
که نام پیشین اش را بخاطر می آورد
#بابک_زمانی
@asheghanehaye_fatima
به پرندگان بگو
شاخههایت را فراموش نکنند.
پاییز
آخرین حرف درخت نیست
#بابک_زمانی
#مجموعه_شعر_اجسام
@asheghanehaye_fatima
شاخههایت را فراموش نکنند.
پاییز
آخرین حرف درخت نیست
#بابک_زمانی
#مجموعه_شعر_اجسام
@asheghanehaye_fatima
خاکستری
ابی
🎼●آهنگ: «خاکستری»
🎙●خواننده: #ابی {#ابراهیم_حامدی}
●ترانه: #ایرج_جنتیعطایی
●آهنگ: #بابک_بیات [ ۲۳ خرداد ۱۳۲۵ – ۵ آذر ۱۳۸۵ ]
به انتظارِ فصلِ تو
تمامِ فصلها گذشت
چه یأسِ بینهایتی
ندیمِ من بود...
@asheghanehaye_fatima
🎙●خواننده: #ابی {#ابراهیم_حامدی}
●ترانه: #ایرج_جنتیعطایی
●آهنگ: #بابک_بیات [ ۲۳ خرداد ۱۳۲۵ – ۵ آذر ۱۳۸۵ ]
به انتظارِ فصلِ تو
تمامِ فصلها گذشت
چه یأسِ بینهایتی
ندیمِ من بود...
@asheghanehaye_fatima
اين خاصيت پاییز است که همه چیز را تغییر می دهد؛ خیابان ها را، کوچه ها را، پنجره ها را، خاطره ها را، درخت ها را، و بیش تر از همه، آدم ها را.
بعد از ابر- #بابک_زمانی
@asheghanehaye_fatima
بعد از ابر- #بابک_زمانی
@asheghanehaye_fatima
موهایت
مال مادیانی در هزار سال پیش است.
پوستت
را از یک ماهی در عصر یخبندان گرفتهای.
دندانهایت
از جنس عناصر ستارهای دور.
چشمانت
را از آهویی منقرض شده به ارث بردهای
لبانت همتبارِ گلسرخ است
و دستانت نژادِ نزدیکی با کبوتر دارد.
سایهات،
سایهات اما مال من است
و تو هزاران بار
به شکل سایهی من تناسخ یافتهای…
#بابک_زمانی
#مجموعه_شعر_اطراف
@asheghanehaye_fatima
مال مادیانی در هزار سال پیش است.
پوستت
را از یک ماهی در عصر یخبندان گرفتهای.
دندانهایت
از جنس عناصر ستارهای دور.
چشمانت
را از آهویی منقرض شده به ارث بردهای
لبانت همتبارِ گلسرخ است
و دستانت نژادِ نزدیکی با کبوتر دارد.
سایهات،
سایهات اما مال من است
و تو هزاران بار
به شکل سایهی من تناسخ یافتهای…
#بابک_زمانی
#مجموعه_شعر_اطراف
@asheghanehaye_fatima
Audio
بابک عزیز در جلسهی امروز کتابخوان یکی از شعرهایش را برایمان خواند. (پیدایم خواهی کرد) از مجموعه شعر ( اعداد) و اوقات خوش گشت!
#بابک_زمانی
#شعر
@asheghanehaye_fatima
#بابک_زمانی
#شعر
@asheghanehaye_fatima
.
بچه که بودم
دست چپم آرزو می کرد
که همچون پسرکِ شیک پوش همسایه
ساعتی بر مُچ داشته باشد.
چه گریه ها که نمی کردم و
مادرم فقط جز اینکه مچ دستم را گاز بگیرد
تا شکل ساعت بر آن بیفتد
کار دیگری از دستش بر نمی آمد.
وای که چه ساعت زیبایی بود!
.
بچه که بودم
معنای شادمانی، برایم وقتِ حمام بود
چه حباب ها و فانوسکان سبز و سرخی
که با کف صابون نمی ساختم
.
بچه که بودم
زمستان ها کنار گرمای اجاق می نشستم و
به اخگرهای روشن و آتشین خیره می شدم
دلم می خواست بتوانم
بروم میان زغال های گُر گرفته و
خانه ای میانشان برای خود بسازم.
.
بچه که بودم
عصرها می فرستادنم خانه ی منیژه خانوم
تا کمی ترشی بخرم،
وای که چقدر خوشمزه بود.
بعد هم که سوی خانه باز میگشتم
در پیچ و خم کوچه ها
دزدکی، طوری که کسی نبیند
کمی از آب ترشی درون بطری شیشه ای را سر می کشیدم.
.
بچه که بودم
عشق برایم یعنی شب پیش از عید.
تا خود صبح
تا وقتی که چشم هایم به زور باز بود
کفش های نوأم را تنگ در آغوش می گرفتم.
.
بزرگ که شدم
دست چپم، چه ساعت های واقعی و زیبایی
بر خود دید،
اما هیچ کدام مثل آن ساعتی که مادرم
با دندان هایش بر مچم می ساخت نبود.
هیچ یک قد آن دلم را خوش نکرد.
.
بزرگ که شدم
هیچ یک از چلچراغ اتاق های خانه ام
مثل آنهایی که با حباب و کف صابون می ساختم
لبخند بر لبانم نیاورد.
.
بزرگ که شدم
با هیچ اخگر و شعله ای
خانه ای نساختم.
.
بزرگ که شدم
هیچ غذایی، مزه ی آن ترشی هایی که دزدکی از بطری ها سرکشیدم نداد
.
بزرگ که شدم
هیچ کفش و پیراهنی
هیچ شلوار و کراواتی را با خودم
به رختخواب نیاوردم.
هیچ کدام شان را
مثل آن کفش های عیدی کودکی ام
مثل همان ها که چشم هایم را تا صبح باز می گذاشتند
مثل همان ها که تنگ در آغوشم می خوابیدند.
نه
هیچکدامشان را
هیچکدامشان را
.
.
#شیرکو_بیکس
ترجمه : #بابک_زمانی
@asheghanehaye_fatima
بچه که بودم
دست چپم آرزو می کرد
که همچون پسرکِ شیک پوش همسایه
ساعتی بر مُچ داشته باشد.
چه گریه ها که نمی کردم و
مادرم فقط جز اینکه مچ دستم را گاز بگیرد
تا شکل ساعت بر آن بیفتد
کار دیگری از دستش بر نمی آمد.
وای که چه ساعت زیبایی بود!
.
بچه که بودم
معنای شادمانی، برایم وقتِ حمام بود
چه حباب ها و فانوسکان سبز و سرخی
که با کف صابون نمی ساختم
.
بچه که بودم
زمستان ها کنار گرمای اجاق می نشستم و
به اخگرهای روشن و آتشین خیره می شدم
دلم می خواست بتوانم
بروم میان زغال های گُر گرفته و
خانه ای میانشان برای خود بسازم.
.
بچه که بودم
عصرها می فرستادنم خانه ی منیژه خانوم
تا کمی ترشی بخرم،
وای که چقدر خوشمزه بود.
بعد هم که سوی خانه باز میگشتم
در پیچ و خم کوچه ها
دزدکی، طوری که کسی نبیند
کمی از آب ترشی درون بطری شیشه ای را سر می کشیدم.
.
بچه که بودم
عشق برایم یعنی شب پیش از عید.
تا خود صبح
تا وقتی که چشم هایم به زور باز بود
کفش های نوأم را تنگ در آغوش می گرفتم.
.
بزرگ که شدم
دست چپم، چه ساعت های واقعی و زیبایی
بر خود دید،
اما هیچ کدام مثل آن ساعتی که مادرم
با دندان هایش بر مچم می ساخت نبود.
هیچ یک قد آن دلم را خوش نکرد.
.
بزرگ که شدم
هیچ یک از چلچراغ اتاق های خانه ام
مثل آنهایی که با حباب و کف صابون می ساختم
لبخند بر لبانم نیاورد.
.
بزرگ که شدم
با هیچ اخگر و شعله ای
خانه ای نساختم.
.
بزرگ که شدم
هیچ غذایی، مزه ی آن ترشی هایی که دزدکی از بطری ها سرکشیدم نداد
.
بزرگ که شدم
هیچ کفش و پیراهنی
هیچ شلوار و کراواتی را با خودم
به رختخواب نیاوردم.
هیچ کدام شان را
مثل آن کفش های عیدی کودکی ام
مثل همان ها که چشم هایم را تا صبح باز می گذاشتند
مثل همان ها که تنگ در آغوشم می خوابیدند.
نه
هیچکدامشان را
هیچکدامشان را
.
.
#شیرکو_بیکس
ترجمه : #بابک_زمانی
@asheghanehaye_fatima