💜
#شب_هفتم :
سلام.
هیچ دلت خواسته به جای آدمیزاد، یک چیز دیگر باشی؟ واقعا میپرسم! نخند.
مثلا من وقتی جوانتر بودم دلم میخواست دریا باشم. با همان آرامشی که دم طلوع آفتاب دارد و موجهایش روی هم میغلتند. و یک صدای خاصی میدهد که انگار روحت را شسته و دارد پهن میکند روی بند رخت. دلم میخواست باشکوه باشم مثل دریا در مجاورت ساحل سنگی! دلم میخواست وسیع باشم و هرکس به دیدنم میآید اندوهش را بگیرم و به او چیزی ببخشم که دوست داشته باشد...
اگر دریا نبودم دلم میخواست ستارهای درخشان باشم در وسط آسمان که یونانیها برایم اسم بگذارند و افسانه بنویسند و مثلا فکر کنند هر هشتصد سال، من و ستاره قطبی و زحل و زهره در یک خط قرار میگیریم و این یعنی معجزهای در راه است و موعودی به دنیا میآید.
.
اما اینها مال جوانیام بود. مال قبل از تو، که زندگیام فرق داشت. حالا اگر از من بپرسی میخواهی به جای آدمیزاد چه باشی؟ میگویم یک چیزی که برای تو باشد! مثلا آن خودنویس ظریفی که مشکی و طلاییاست و همیشه در جیب کتت نگه میداری. یا پیراهنت باشم که تمام روز بغلت کرده است. اگر آدمیزاد نبودم، میتوانستم یک هواپیمای کاغذی باشم که تو با دستهای خودت ساختهای و تمام مدت از روی میز کارت به تو نگاه میکردم...
محبوبم، تو اگر آدمیزاد نبودی، چه بودی؟
محمود درویش یک جا مینویسد "چنان دوستت دارم، که کاش کسی اینگونه مرا دوست میداشت". چه فایده؟ شاید اگر کمتر دوستت داشتم اوضاع برای هردوی ما راحتتر بود. ماندن راحتتر بود. رفتن هم راحتتر بود. و چه غمانگیز است که فکر میکنم هیچوقت هیچکس مرا اینطور عمیق دوست نداشته است. شاید هم داشته، نمیدانم. این احتمالا یک قانون نانوشته باشد؛ کسانی که دوستت دارند را رها میکنی تا کسی را که خودت دوست داری داشته باشی. میدانی؟ من روزی محبوب خیلیها بودم! خیلیها خواستند که مرا داشته باشند. من چندان درگیر آدمها نمیشدم. البته اینهارا به تو نگفتم هیچوقت. دیوانه میشدی و دعوا راه میانداختی و تا هیچوقت یادت نمیرفت. یک بار آشفته بودی. هرچه پاپیچت شدم چیزی نفهمیدم. دست آخر با بغض گفتی "قبل از من کسی را دوست داشتهای؟ من تحمل ندارم که حتی فکر کنم تو با کس دیگری خوب باشی. چه برسد بیشتر... نمیتوانم ببینم کسی به تو نزدیک میشود. اگر هم چیزی بوده، نگذار من بفهمم. طاقت نمیآورم". نمیدانم چرا گاهی انقدر خودت را اذیت میکردی؟ دیوانهای چیزی بودی محبوبم؟!
بگذریم. حالا که این همه دوری را طاقت آوردی، خودت میتوانی حرفهایت را باور کنی؟
.
محبوبم، شش ماه و هفت روز گذشته و اگر خودم نبودم، دلم میخواست یک روز جای "تو" باشم و خودم را دوست داشته باشم...
محمود درویش یک جا نوشته است "مرا بازگردان به جایی که بودم، پیش از دیدارِ تو! پس آنگاه سفر کن..."
.
دیر وقت است، شمع روشن کردهام و برای تو نامه مینویسم. درحالیکه نمیدانم هنوز به من فکر میکنی یا نه!
محبوبم، شش ماه و هفت روز گذشته و قطعا مهمترین سوال تاریخ بشریت، همانی است که سعدی پرسیده: "ای یار ! کجایی که در آغوش نهای؟"
#این_نامه_را_یک_روز_میخوانی
قربانت
شبت بخیر
#نامه_شب_هفتم
#اهورا_فروزان
💜
@asheghanehaye_fatima
#شب_هفتم :
سلام.
هیچ دلت خواسته به جای آدمیزاد، یک چیز دیگر باشی؟ واقعا میپرسم! نخند.
مثلا من وقتی جوانتر بودم دلم میخواست دریا باشم. با همان آرامشی که دم طلوع آفتاب دارد و موجهایش روی هم میغلتند. و یک صدای خاصی میدهد که انگار روحت را شسته و دارد پهن میکند روی بند رخت. دلم میخواست باشکوه باشم مثل دریا در مجاورت ساحل سنگی! دلم میخواست وسیع باشم و هرکس به دیدنم میآید اندوهش را بگیرم و به او چیزی ببخشم که دوست داشته باشد...
اگر دریا نبودم دلم میخواست ستارهای درخشان باشم در وسط آسمان که یونانیها برایم اسم بگذارند و افسانه بنویسند و مثلا فکر کنند هر هشتصد سال، من و ستاره قطبی و زحل و زهره در یک خط قرار میگیریم و این یعنی معجزهای در راه است و موعودی به دنیا میآید.
.
اما اینها مال جوانیام بود. مال قبل از تو، که زندگیام فرق داشت. حالا اگر از من بپرسی میخواهی به جای آدمیزاد چه باشی؟ میگویم یک چیزی که برای تو باشد! مثلا آن خودنویس ظریفی که مشکی و طلاییاست و همیشه در جیب کتت نگه میداری. یا پیراهنت باشم که تمام روز بغلت کرده است. اگر آدمیزاد نبودم، میتوانستم یک هواپیمای کاغذی باشم که تو با دستهای خودت ساختهای و تمام مدت از روی میز کارت به تو نگاه میکردم...
محبوبم، تو اگر آدمیزاد نبودی، چه بودی؟
محمود درویش یک جا مینویسد "چنان دوستت دارم، که کاش کسی اینگونه مرا دوست میداشت". چه فایده؟ شاید اگر کمتر دوستت داشتم اوضاع برای هردوی ما راحتتر بود. ماندن راحتتر بود. رفتن هم راحتتر بود. و چه غمانگیز است که فکر میکنم هیچوقت هیچکس مرا اینطور عمیق دوست نداشته است. شاید هم داشته، نمیدانم. این احتمالا یک قانون نانوشته باشد؛ کسانی که دوستت دارند را رها میکنی تا کسی را که خودت دوست داری داشته باشی. میدانی؟ من روزی محبوب خیلیها بودم! خیلیها خواستند که مرا داشته باشند. من چندان درگیر آدمها نمیشدم. البته اینهارا به تو نگفتم هیچوقت. دیوانه میشدی و دعوا راه میانداختی و تا هیچوقت یادت نمیرفت. یک بار آشفته بودی. هرچه پاپیچت شدم چیزی نفهمیدم. دست آخر با بغض گفتی "قبل از من کسی را دوست داشتهای؟ من تحمل ندارم که حتی فکر کنم تو با کس دیگری خوب باشی. چه برسد بیشتر... نمیتوانم ببینم کسی به تو نزدیک میشود. اگر هم چیزی بوده، نگذار من بفهمم. طاقت نمیآورم". نمیدانم چرا گاهی انقدر خودت را اذیت میکردی؟ دیوانهای چیزی بودی محبوبم؟!
بگذریم. حالا که این همه دوری را طاقت آوردی، خودت میتوانی حرفهایت را باور کنی؟
.
محبوبم، شش ماه و هفت روز گذشته و اگر خودم نبودم، دلم میخواست یک روز جای "تو" باشم و خودم را دوست داشته باشم...
محمود درویش یک جا نوشته است "مرا بازگردان به جایی که بودم، پیش از دیدارِ تو! پس آنگاه سفر کن..."
.
دیر وقت است، شمع روشن کردهام و برای تو نامه مینویسم. درحالیکه نمیدانم هنوز به من فکر میکنی یا نه!
محبوبم، شش ماه و هفت روز گذشته و قطعا مهمترین سوال تاریخ بشریت، همانی است که سعدی پرسیده: "ای یار ! کجایی که در آغوش نهای؟"
#این_نامه_را_یک_روز_میخوانی
قربانت
شبت بخیر
#نامه_شب_هفتم
#اهورا_فروزان
💜
@asheghanehaye_fatima
💜
#شب_هشتم :
سلام.
امروز حالت چطور بود؟ خوبی بدون من؟
من حرف تازهای برای گفتن ندارم. دلم میخواهد تمام روز دراز بکشم روی تخت و به هیچ چیز فکر نکنم. وقتی میگویم هیچچیز یعنی واقعا هیچچیز. یعنی سکوت محض! این روزها ذهنم شلوغ است. حتی وقتی آهنگ گوش میدهم، یا فیلم میبینم نمیتوانم درست تمرکز کنم. هرلحظه تصاویر زیادی با سرعت از ذهنم عبور میکند. تو، ظرفهای شسته نشدهی توی سینک ظرفشویی، کتابهایی که نخواندم، ایمیلهای اداره که باید جواب بدهم، وزنم که بالا رفته، تو، بحثی که در اداره با رئیسم داشتم، قبض برق، جلسهی فردا، تو، دستور پخت دسری که قرار بود از دوستم بگیرم، تولد خواهرم که نمیدانم باید چه چیزی برایش کادو بگیرم، قسطهای بانک...
خیلی فکر ، هزارتا فکر در لحظه از سرم رد میشود. به نظرت اگر بروم دکتر، بگویم جدیدا خیلی فکر میکنم، میتواند کاری برایم بکند؟
.
این روزها تجربههای جدیدی دارم که اصلا نمیدانم بعضی از آنها را باید با دکتر مطرح کرد یا نه؟ مثلا همش احساس میکنم روی پایم مورچه راه میرود. مخصوصا شبها که خسته از سر کار برمیگردم و پاهایم ورم دارد. دستم گاهی طوری تیر میکشد انگار خون در رگهایم یخ بسته باشد. گاهی پلکم برای چند ساعت میپرد که خیلی کلافه کننده است. بعضی صبحها که از خواب بیدار میشوم مویرگهای توی چشمم ترکیده و چشمهایم قرمز و ملتهب است. شبها گاهی از فشار دندانهایم روی همدیگر از خواب میپرم. تنها درد تکراری این روزها قلبم است که گاهی تیر میکشد. بقیهاش به نظر مسخره میآید. خجالت میکشم به دکتر بگویم. اصلا برای بعضیشان نمیدانم به کدام دکتر باید مراجعه کرد. تو دکتری نمیشناسی که اگر اینها را گفتم، در جوابم نگوید، دردهایت عصبی است؟
.
امروز تعطیل بودم و بهمعنی واقعی کلمه تمام روز روی تخت دراز کشیدم و هیچ کاری نکردم. حتی الان که دارم برایت مینویسم روی تخت دراز کشیدهام. حوصلهی هیچ کاری را ندارم و حالا میترسم زخم بستر هم به دردهای دیگرم اضافه شود!
.
کار سختی است که بخواهی خودت را از تخت بکنی و شرایط را تغییر دهی و تظاهر کنی این زخم عمیق که تکهپارهات کرده سرانجام درحال بهبود است، زندگی ادامه دارد و سعی کنی حال خودت را خوب کنی.
بیشتر زنها وقتی جدا میشوند، بعد از چند روز و شاید چند هفته گریه زاری و احساس تلف شدن و اینکه عشقشان هدر رفته و قلبشان شکسته، وقتی میخواهند تغییر را شروع کنند، به خانه تکانی روی میآورند. شستن ظرفها، مرتب کردن اتاقها، برق انداختن شیشهها، دستمال کشیدن کابینتها، دور ریختن عکسها، نامهها، هدیهها، هرچیزی که یادآور گذشته باشد... بعد میروند سراغ تغییر خودشان. قیافهشان را عوض میکنند. نمیدانم این فرار از منِ قبلی است، یا اینکه فکر میکنند اگر با این قیافه نتوانستند زندگی رویاییشان را داشته باشند، پس حتما به اندازه کافی زیبا و جذاب نبودهاند. یا شاید ته قلبشان میخواهند منِ بهتری باشند. نمیدانم!
یادت است؟ چند سال پیش که یک بار جدا شدیم و چند ماه جداییمان طول کشید، وقتی میخواستم بگویم زندگی جدیدم را شروع کردم و اصلا به جهنم که تو نیستی، از همینجا شروع کردم.
درحالیکه ابروهایم شلختهای درآمده بود و سبیل درآورده بودم، یک روز رفتم موهای بلند مشکیام را کوتاه و بلوند کردم، ابروهایم را برداشتم، آرایش کردم، لباس نو پوشیدم، عطر جدید زدم، رفتم بلیط گرفتم و چند روزی رفتم گرجستان. انگار داشتم دست و پا میزدم که یک زندگی جدید شروع کنم. میخواستم یک آدمِ دیگر باشم. شاید اینطور میخواستم فراموش کنم چه بلایی سر آدمِ قبلی آمده است. تازه تنها باری که بوتاکس زدم هم همان موقع بود. من اصلا خط اخم نداشتم! رفتم دکتر گفتم احساس میکنم خیلی چروک شدهام. دکتر دیوانه هم گفت آره باید بوتاکس بزنی!
ولی راستش را بخواهی این کارها خیلی هم فایده ندارد. چون این موقعها درد تمام شدن پول هم به دردهای قبلیات اضافه میشود. داری میخندی؟ نخند.
راستی، تو بعد از من، برای شروع کردن زندگی جدیدت چهکارهایی کردی؟
.
شش ماه و هشت روز گذشته و من هنوز برای شروع کردن زندگی جدید، برنامهای ندارم. حتی دلم نمیخواهد موهایم را رنگ کنم، جای جدیدی بروم و یا با آدم جدیدی آشنا شوم. اصلا حوصلهاش را ندارم. همین که از تو جدا شدم فکر میکردم زندگی جدیدم شروع شده و فکر میکردم چقدر موفقیت آمیز است که خیلی هم درد نمیکشم و دوری تو مرا نمیکشد. چقدر قوی هستم که زندگی عادیام در جریان است. اما حالا هر روزی که میگذرد میبینم چیزی تمام نشده و زندگی قدیمیام ادامه دارد، بدون تو. هر روز که میگذرد عمق این اقیانوس بیشتر میشود و دارد مرا در خودش غرق میکند... پس چرا تمام نمیشود؟
#شب_هشتم :
سلام.
امروز حالت چطور بود؟ خوبی بدون من؟
من حرف تازهای برای گفتن ندارم. دلم میخواهد تمام روز دراز بکشم روی تخت و به هیچ چیز فکر نکنم. وقتی میگویم هیچچیز یعنی واقعا هیچچیز. یعنی سکوت محض! این روزها ذهنم شلوغ است. حتی وقتی آهنگ گوش میدهم، یا فیلم میبینم نمیتوانم درست تمرکز کنم. هرلحظه تصاویر زیادی با سرعت از ذهنم عبور میکند. تو، ظرفهای شسته نشدهی توی سینک ظرفشویی، کتابهایی که نخواندم، ایمیلهای اداره که باید جواب بدهم، وزنم که بالا رفته، تو، بحثی که در اداره با رئیسم داشتم، قبض برق، جلسهی فردا، تو، دستور پخت دسری که قرار بود از دوستم بگیرم، تولد خواهرم که نمیدانم باید چه چیزی برایش کادو بگیرم، قسطهای بانک...
خیلی فکر ، هزارتا فکر در لحظه از سرم رد میشود. به نظرت اگر بروم دکتر، بگویم جدیدا خیلی فکر میکنم، میتواند کاری برایم بکند؟
.
این روزها تجربههای جدیدی دارم که اصلا نمیدانم بعضی از آنها را باید با دکتر مطرح کرد یا نه؟ مثلا همش احساس میکنم روی پایم مورچه راه میرود. مخصوصا شبها که خسته از سر کار برمیگردم و پاهایم ورم دارد. دستم گاهی طوری تیر میکشد انگار خون در رگهایم یخ بسته باشد. گاهی پلکم برای چند ساعت میپرد که خیلی کلافه کننده است. بعضی صبحها که از خواب بیدار میشوم مویرگهای توی چشمم ترکیده و چشمهایم قرمز و ملتهب است. شبها گاهی از فشار دندانهایم روی همدیگر از خواب میپرم. تنها درد تکراری این روزها قلبم است که گاهی تیر میکشد. بقیهاش به نظر مسخره میآید. خجالت میکشم به دکتر بگویم. اصلا برای بعضیشان نمیدانم به کدام دکتر باید مراجعه کرد. تو دکتری نمیشناسی که اگر اینها را گفتم، در جوابم نگوید، دردهایت عصبی است؟
.
امروز تعطیل بودم و بهمعنی واقعی کلمه تمام روز روی تخت دراز کشیدم و هیچ کاری نکردم. حتی الان که دارم برایت مینویسم روی تخت دراز کشیدهام. حوصلهی هیچ کاری را ندارم و حالا میترسم زخم بستر هم به دردهای دیگرم اضافه شود!
.
کار سختی است که بخواهی خودت را از تخت بکنی و شرایط را تغییر دهی و تظاهر کنی این زخم عمیق که تکهپارهات کرده سرانجام درحال بهبود است، زندگی ادامه دارد و سعی کنی حال خودت را خوب کنی.
بیشتر زنها وقتی جدا میشوند، بعد از چند روز و شاید چند هفته گریه زاری و احساس تلف شدن و اینکه عشقشان هدر رفته و قلبشان شکسته، وقتی میخواهند تغییر را شروع کنند، به خانه تکانی روی میآورند. شستن ظرفها، مرتب کردن اتاقها، برق انداختن شیشهها، دستمال کشیدن کابینتها، دور ریختن عکسها، نامهها، هدیهها، هرچیزی که یادآور گذشته باشد... بعد میروند سراغ تغییر خودشان. قیافهشان را عوض میکنند. نمیدانم این فرار از منِ قبلی است، یا اینکه فکر میکنند اگر با این قیافه نتوانستند زندگی رویاییشان را داشته باشند، پس حتما به اندازه کافی زیبا و جذاب نبودهاند. یا شاید ته قلبشان میخواهند منِ بهتری باشند. نمیدانم!
یادت است؟ چند سال پیش که یک بار جدا شدیم و چند ماه جداییمان طول کشید، وقتی میخواستم بگویم زندگی جدیدم را شروع کردم و اصلا به جهنم که تو نیستی، از همینجا شروع کردم.
درحالیکه ابروهایم شلختهای درآمده بود و سبیل درآورده بودم، یک روز رفتم موهای بلند مشکیام را کوتاه و بلوند کردم، ابروهایم را برداشتم، آرایش کردم، لباس نو پوشیدم، عطر جدید زدم، رفتم بلیط گرفتم و چند روزی رفتم گرجستان. انگار داشتم دست و پا میزدم که یک زندگی جدید شروع کنم. میخواستم یک آدمِ دیگر باشم. شاید اینطور میخواستم فراموش کنم چه بلایی سر آدمِ قبلی آمده است. تازه تنها باری که بوتاکس زدم هم همان موقع بود. من اصلا خط اخم نداشتم! رفتم دکتر گفتم احساس میکنم خیلی چروک شدهام. دکتر دیوانه هم گفت آره باید بوتاکس بزنی!
ولی راستش را بخواهی این کارها خیلی هم فایده ندارد. چون این موقعها درد تمام شدن پول هم به دردهای قبلیات اضافه میشود. داری میخندی؟ نخند.
راستی، تو بعد از من، برای شروع کردن زندگی جدیدت چهکارهایی کردی؟
.
شش ماه و هشت روز گذشته و من هنوز برای شروع کردن زندگی جدید، برنامهای ندارم. حتی دلم نمیخواهد موهایم را رنگ کنم، جای جدیدی بروم و یا با آدم جدیدی آشنا شوم. اصلا حوصلهاش را ندارم. همین که از تو جدا شدم فکر میکردم زندگی جدیدم شروع شده و فکر میکردم چقدر موفقیت آمیز است که خیلی هم درد نمیکشم و دوری تو مرا نمیکشد. چقدر قوی هستم که زندگی عادیام در جریان است. اما حالا هر روزی که میگذرد میبینم چیزی تمام نشده و زندگی قدیمیام ادامه دارد، بدون تو. هر روز که میگذرد عمق این اقیانوس بیشتر میشود و دارد مرا در خودش غرق میکند... پس چرا تمام نمیشود؟
💜
#شب_نهم :
سلام.
جایی در کتاب "من_او را دوست داشتم"ِ آنا گاوالدا، خوانده بودم "چقدر باید بگذرد تا آدمی بوی تن کسی را که دوست داشته از یاد ببرد؟ و چه قدر باید بگذرد تا بتوان دیگر او را دوست نداشت؟" من که فکر نمیکنم این سوال را بشود جواب داد. برای همه که نمیشود یک نسخهی واحد پیچید! نه؟
مثلا دختر همسایهی ما وقتی ازدواج کرد فهمیدیم چند سال با همسرش دوست بوده است. مثل لیلی و مجنون بودند. طاقت نداشتند یک ساعت دور از هم بمانند. دو سال بعد پسره بورسیه شد کانادا و بیآنکه بگوید دختر را غیابی طلاق داد که برود پیشرفت کند و موفق شود. دختر همسایهمان یک روز که رفته بود خرید، موقع برگشتن به خانه کلید انداخته و در باز نشده بود. مرد بیوفا بدون خداحافظی قفل در را عوض کرده بود و چند روز بعد هم بیخبر رفت. گفتیم دختره دیوانه میشود. چهار ماه بعد با یک آدم دیگر عروسیای گرفت که بیا و ببین. الان هم خوشبخت هستند. یا حداقل ما اینطور فکر میکنیم. به نظر تو، وقتی داشت با این آدم جدید به خانه بخت میرفت، آن قبلی را فراموش کرده بود؟ به نظرت چهار ماه برای فراموشی زیادی زود نیست؟
.
نسترن -دوستم را که خاطرت هست؟- با اینکه به او خیانت شد و با اینکه مردهای زیادی حاضرند بخاطر چشمهای آبی رنگش برایش جان بدهند، بعد از پنج سال هنوز تنهاست و وقتی میرویم جایی که یاد عشق گذشتهاش میافتد اشک در چشمانش حلقه میزند. چند شب پیش رفته بودیم پارک جمشیدیه. راه میرفت و هر از چندگاهی به یک نقطه خیره میشد و بغض میکرد میگفت "آنجا با هم آش خوردیم، آنجا من خوردم زمین دستم را گرفت" بعد ادامه میداد هیچکس "او" نمیشود. میگفت نمیتواند فراموش کند چیزهایی که با "او" تجربه کرده است! حالا نمیدانم "او"ی نسترن را یادت میآید یا نه. بندهی خدا مرد تکهپارهای بود. درب و داغون. هرطور نگاه میکردی نسترن از او بهتر بود. اما به هرحال یک کاری کرده بود که در قلب نسترن جا گرفته بود. به قولی علف به دهن بزی شیرین آمده بود، اصلا به من چه که نظر بدهم. فقط خواستم بگویم به نظر من، در مواجهه با جدایی رفتار نسترن منطقیتر است. نیست؟
خیلی عجیب است. اینکه آدم بلاخره یکجا باید کنار بیاید با نبودن دیگری و به زندگی برگردد منطقی است. اما اینکه بخواهی به کل فراموش کنی یک موضوع دیگریست! چطور میشود با کسی که دوستش داری دست در دست زیر باران قدم بزنی و شعر بخوانی، گریه کنی و بخندی و بعد یک روز باران بیاید و به یاد او نیفتی؟ من که تا آخر عمر این صحنه از جلوی چشمم پاک نمیشود، مگر اینکه مغزم را دربیاورند و با اسید بشویند و خاطراتم را بسوزانند.
من؟ من به کسی می مانم که از کما درآمده و حافظهاش را از دست داده باشد. هر روز که میگذرد چیزهایی به یادم میآید که دلتنگتر میشوم. دیشب از پرش عضلهی ساق پا از خواب پریدم. طوری تیر میکشید انگار خنجر را تا دسته فرو کرده باشند پشت پایم. همینطور که نفسم بند آمده بود و نمیتوانستم تکان بخورم یادم افتاد هربار که اینطوری میشد، بلند میشدی و آنقدر پایم را ماساژ میدادی تا خوابم ببرد. چه بگویم؟ تا همین الان که نامه مینویسم هنوز پکرم.
.
اما راستش را بخواهی به نظرم دختر همسایه از من و نسترن خوشبختتر است. نه؟ زودتر به زندگی خودش برگشت. رفت با نفر بعدی خاطره بسازد. اصلا خاطره چه چرت و پرتی است؟ خاطره به چه دردش میخورد؟ بهتر است بگویم رفت با نفر بعدی "زندگی" کند. در "حال" زندگی کند. نه مثل من و نسترن احمق که با خاطراتمان در گذشته زندگی میکنیم. خاطراتی که مدتهاست تمام شده و رفته. و زندگیای که هر لحظه میدود و ما از آن عقب افتادهایم.
.
خسته شدم. زیاد نوشتم. میخواهم بروم بخوابم.
بلاخره بهنظر تو چقدر باید بگذرد تا آدمی بوی تن کسی را که دوست داشته از یاد ببرد؟ و چه قدر باید بگذرد تا بتوان دیگر او را دوست نداشت؟
یک فیلمی بود که اسمش را یادم نمیآید* رابین ویلیامز بازیگرش بود و یکجای فیلم میگفت "تو در مورد دلتنگی واقعی چیزی نمیدونی چون این تنها زمانی اتفاق میافته که کسی رو بیشتر از خودت دوست داشته باشی..."
.
محبوبم، شش ماه و نه روز گذشته است. هنوز تورا بیشتر از خودم دوست دارم. تو چطور؟
.
#این_نامه_را_یک_روز_میخوانی
قربانت
شببخیر
.
#نامه_شب_نهم
#اهورا_فروزان
*نام فیلم Good Will Hunting به نویسندگی بن افلک و مت دیمون و کارگردانی گاس ون سنت در سال ۱۹۹۷ میلادی است.
💜
@asheghanehaye_fatima
#شب_نهم :
سلام.
جایی در کتاب "من_او را دوست داشتم"ِ آنا گاوالدا، خوانده بودم "چقدر باید بگذرد تا آدمی بوی تن کسی را که دوست داشته از یاد ببرد؟ و چه قدر باید بگذرد تا بتوان دیگر او را دوست نداشت؟" من که فکر نمیکنم این سوال را بشود جواب داد. برای همه که نمیشود یک نسخهی واحد پیچید! نه؟
مثلا دختر همسایهی ما وقتی ازدواج کرد فهمیدیم چند سال با همسرش دوست بوده است. مثل لیلی و مجنون بودند. طاقت نداشتند یک ساعت دور از هم بمانند. دو سال بعد پسره بورسیه شد کانادا و بیآنکه بگوید دختر را غیابی طلاق داد که برود پیشرفت کند و موفق شود. دختر همسایهمان یک روز که رفته بود خرید، موقع برگشتن به خانه کلید انداخته و در باز نشده بود. مرد بیوفا بدون خداحافظی قفل در را عوض کرده بود و چند روز بعد هم بیخبر رفت. گفتیم دختره دیوانه میشود. چهار ماه بعد با یک آدم دیگر عروسیای گرفت که بیا و ببین. الان هم خوشبخت هستند. یا حداقل ما اینطور فکر میکنیم. به نظر تو، وقتی داشت با این آدم جدید به خانه بخت میرفت، آن قبلی را فراموش کرده بود؟ به نظرت چهار ماه برای فراموشی زیادی زود نیست؟
.
نسترن -دوستم را که خاطرت هست؟- با اینکه به او خیانت شد و با اینکه مردهای زیادی حاضرند بخاطر چشمهای آبی رنگش برایش جان بدهند، بعد از پنج سال هنوز تنهاست و وقتی میرویم جایی که یاد عشق گذشتهاش میافتد اشک در چشمانش حلقه میزند. چند شب پیش رفته بودیم پارک جمشیدیه. راه میرفت و هر از چندگاهی به یک نقطه خیره میشد و بغض میکرد میگفت "آنجا با هم آش خوردیم، آنجا من خوردم زمین دستم را گرفت" بعد ادامه میداد هیچکس "او" نمیشود. میگفت نمیتواند فراموش کند چیزهایی که با "او" تجربه کرده است! حالا نمیدانم "او"ی نسترن را یادت میآید یا نه. بندهی خدا مرد تکهپارهای بود. درب و داغون. هرطور نگاه میکردی نسترن از او بهتر بود. اما به هرحال یک کاری کرده بود که در قلب نسترن جا گرفته بود. به قولی علف به دهن بزی شیرین آمده بود، اصلا به من چه که نظر بدهم. فقط خواستم بگویم به نظر من، در مواجهه با جدایی رفتار نسترن منطقیتر است. نیست؟
خیلی عجیب است. اینکه آدم بلاخره یکجا باید کنار بیاید با نبودن دیگری و به زندگی برگردد منطقی است. اما اینکه بخواهی به کل فراموش کنی یک موضوع دیگریست! چطور میشود با کسی که دوستش داری دست در دست زیر باران قدم بزنی و شعر بخوانی، گریه کنی و بخندی و بعد یک روز باران بیاید و به یاد او نیفتی؟ من که تا آخر عمر این صحنه از جلوی چشمم پاک نمیشود، مگر اینکه مغزم را دربیاورند و با اسید بشویند و خاطراتم را بسوزانند.
من؟ من به کسی می مانم که از کما درآمده و حافظهاش را از دست داده باشد. هر روز که میگذرد چیزهایی به یادم میآید که دلتنگتر میشوم. دیشب از پرش عضلهی ساق پا از خواب پریدم. طوری تیر میکشید انگار خنجر را تا دسته فرو کرده باشند پشت پایم. همینطور که نفسم بند آمده بود و نمیتوانستم تکان بخورم یادم افتاد هربار که اینطوری میشد، بلند میشدی و آنقدر پایم را ماساژ میدادی تا خوابم ببرد. چه بگویم؟ تا همین الان که نامه مینویسم هنوز پکرم.
.
اما راستش را بخواهی به نظرم دختر همسایه از من و نسترن خوشبختتر است. نه؟ زودتر به زندگی خودش برگشت. رفت با نفر بعدی خاطره بسازد. اصلا خاطره چه چرت و پرتی است؟ خاطره به چه دردش میخورد؟ بهتر است بگویم رفت با نفر بعدی "زندگی" کند. در "حال" زندگی کند. نه مثل من و نسترن احمق که با خاطراتمان در گذشته زندگی میکنیم. خاطراتی که مدتهاست تمام شده و رفته. و زندگیای که هر لحظه میدود و ما از آن عقب افتادهایم.
.
خسته شدم. زیاد نوشتم. میخواهم بروم بخوابم.
بلاخره بهنظر تو چقدر باید بگذرد تا آدمی بوی تن کسی را که دوست داشته از یاد ببرد؟ و چه قدر باید بگذرد تا بتوان دیگر او را دوست نداشت؟
یک فیلمی بود که اسمش را یادم نمیآید* رابین ویلیامز بازیگرش بود و یکجای فیلم میگفت "تو در مورد دلتنگی واقعی چیزی نمیدونی چون این تنها زمانی اتفاق میافته که کسی رو بیشتر از خودت دوست داشته باشی..."
.
محبوبم، شش ماه و نه روز گذشته است. هنوز تورا بیشتر از خودم دوست دارم. تو چطور؟
.
#این_نامه_را_یک_روز_میخوانی
قربانت
شببخیر
.
#نامه_شب_نهم
#اهورا_فروزان
*نام فیلم Good Will Hunting به نویسندگی بن افلک و مت دیمون و کارگردانی گاس ون سنت در سال ۱۹۹۷ میلادی است.
💜
@asheghanehaye_fatima
💜
#شب_یازدهم :
امروز دو کارتن کتاب جمع کردم و یک عالمه لباس. کتابهایی که روزی باهم خوانده بودیم، یا من خوانده بودم و برای تو تعریف کرده بودم. لباسهایی که بیشترشان را در این شش ماه و یازده روز خریده بودم و دل و دماغ پوشیدنشان را نداشتم. چند دست لباس قدیمیتر هم بود، شاید یکی دوبار پوشیده بودم و گفته بودی خیلی قشنگ است. چندتا عروسک هم دارم که گذاشتم لا به لای لباسها. همه را روی هم چیدم گوشهی اتاق تا همین فردا ببرم برای دوستانم در حاشیهی شهر. همانجا که سالها به کودکان و مادرانشان -که از تحصیل بازمانده بودند- درس میدادم.
هیچوقت دوست نداشتی تنها بروم، پس شاید بگویم نسترن هم با من بیاید.
.
به نظر میرسد دارم تورا از خانه بیرون میاندازم. نه؟ احتمالا جواب درست این باشد: آری! وقتی خودت نیستی، خاطراتت به چه درد من میخورد؟
لباس های قشنگم را به نیت زنان جوانی برداشتم که روزگار با آنها مهربان نبوده ولی با همهی سختیها هنوز سرشار از امید زندگی هستند. به تنهایی کار میکنند تا فردای کودکانشان را رنگیتر ببینند. زنها در چشم من همیشه قوی هستند. اما اینکه نه به خواست خودت، بلکه به اجبار و از روی ناچاری مسئولیتهای مردانه را هم به دوش بکشی، تو را پیر میکند. یک زن وقتی خیلی تنها باشد، مجبور است خود را قویتر نشان بدهد، و این اگرچه قابل تقدیر است اما غمانگیز هم هست.
عروسکهارا برای بچهها برداشتم، که مجبورند با دستهای کوچکشان کار کنند، زود بزرگ شوند و کودکی کوتاهی دارند. کتابهارا هم میبرم برای مدرسهای که آنجاست و روزی در آن درس میدادم. آگاهی میتواند انسانهای بهتری بسازد. نه؟
به زندگی سختشان که نگاه میکنم درد دلتنگی و جدایی از تو، هرچند که هنوز قلبم را خراش میدهد اما موضوع پیش پا افتاده و مسخرهای به نظر میرسد.
تو که دوست نداشتی بروم. اما فکر میکنم رفتن به آنجا و دیدن آدمهایی که دنیاشان با دنیای بستهی امروزم -که تنها من و تو در آن ماندهایم- زمین تا آسمان فرق دارد، حالم را بهتر کند.
.
میخواهم یک زندگی تازه بسازم.
میتوانم از عوض کردن عطر شروع کنم! عطر میتواند خاطرات را شفافتر از هرچیز دیگری مرور کند. نفس میکشی و واقعیتر از لحظهی اکنونت آدمهایی را به یاد میآوری که دیگر نیستند. روزهایی که گذشتهاند. حرفهایی که تمام شدهاند. قلبهایی که دوستت داشتهاند. پس عطرم را عوض میکنم. برای شروع بد نیست!
میتوانم به کارهایی که قبلا میکردم برگردم. برگردم به خیریه، بروم درس بدهم، ورزش کنم، شعر بخوانم.
میخواهم دوستان قدیمیام را پیدا کنم. مثلا بگردم دوستان کلاس اول یا دوران راهنماییام را پیدا کنم و دعوتشان کنم به یک عصرانه دوستانه. خوب نیست؟
راستش به جابجایی شغلی هم فکر کردم. من و تو روزی کنار هم کار میکردیم، و آنجا، مرا یاد نفس کشیدن در هوایی که تو بودی میاندازد. هر گوشهی آن دفتر، آن حیاط، آن کارها، آن برگههای خط خطی و امضا زدنها، آن بید مجنون که بیشتر از هر بید مجنون دیگری دوستش دارم، همه مرا یاد روزهای قبل میاندازد. روزهایی که تو بیش از آنکه مرا به گریه وادار کنی، خنداندنم را بلد بودی. روزهایی که میگفتی اگر مرا ندیده بودی به دنیا آمدنت بیهوده بوده و فقط عمر تلف میکردی. روزهایی که دوست داشتن را میشد از چشمها خواند...
بگذریم؛ برای من که این همه سال اینجا بودهام، کار جدیدی سراغ نداری؟
فردا اگر رفتم سمت آن مدرسهی قدیمی و کتابهارا بردم، برایت تعریف میکنم.
.
شش ماه و یازده روز گذشته است، کماکان تو نیستی و خبری هم از تو نیست. میخواهم زندگی تازهای شروع کنم.
#زندگی_ادامه_دارد
قربانت
شب بخیر
.
#نامه_شب_یازدهم
#اهورا_فروزان
💜
@asheghanehaye_fatima
#شب_یازدهم :
امروز دو کارتن کتاب جمع کردم و یک عالمه لباس. کتابهایی که روزی باهم خوانده بودیم، یا من خوانده بودم و برای تو تعریف کرده بودم. لباسهایی که بیشترشان را در این شش ماه و یازده روز خریده بودم و دل و دماغ پوشیدنشان را نداشتم. چند دست لباس قدیمیتر هم بود، شاید یکی دوبار پوشیده بودم و گفته بودی خیلی قشنگ است. چندتا عروسک هم دارم که گذاشتم لا به لای لباسها. همه را روی هم چیدم گوشهی اتاق تا همین فردا ببرم برای دوستانم در حاشیهی شهر. همانجا که سالها به کودکان و مادرانشان -که از تحصیل بازمانده بودند- درس میدادم.
هیچوقت دوست نداشتی تنها بروم، پس شاید بگویم نسترن هم با من بیاید.
.
به نظر میرسد دارم تورا از خانه بیرون میاندازم. نه؟ احتمالا جواب درست این باشد: آری! وقتی خودت نیستی، خاطراتت به چه درد من میخورد؟
لباس های قشنگم را به نیت زنان جوانی برداشتم که روزگار با آنها مهربان نبوده ولی با همهی سختیها هنوز سرشار از امید زندگی هستند. به تنهایی کار میکنند تا فردای کودکانشان را رنگیتر ببینند. زنها در چشم من همیشه قوی هستند. اما اینکه نه به خواست خودت، بلکه به اجبار و از روی ناچاری مسئولیتهای مردانه را هم به دوش بکشی، تو را پیر میکند. یک زن وقتی خیلی تنها باشد، مجبور است خود را قویتر نشان بدهد، و این اگرچه قابل تقدیر است اما غمانگیز هم هست.
عروسکهارا برای بچهها برداشتم، که مجبورند با دستهای کوچکشان کار کنند، زود بزرگ شوند و کودکی کوتاهی دارند. کتابهارا هم میبرم برای مدرسهای که آنجاست و روزی در آن درس میدادم. آگاهی میتواند انسانهای بهتری بسازد. نه؟
به زندگی سختشان که نگاه میکنم درد دلتنگی و جدایی از تو، هرچند که هنوز قلبم را خراش میدهد اما موضوع پیش پا افتاده و مسخرهای به نظر میرسد.
تو که دوست نداشتی بروم. اما فکر میکنم رفتن به آنجا و دیدن آدمهایی که دنیاشان با دنیای بستهی امروزم -که تنها من و تو در آن ماندهایم- زمین تا آسمان فرق دارد، حالم را بهتر کند.
.
میخواهم یک زندگی تازه بسازم.
میتوانم از عوض کردن عطر شروع کنم! عطر میتواند خاطرات را شفافتر از هرچیز دیگری مرور کند. نفس میکشی و واقعیتر از لحظهی اکنونت آدمهایی را به یاد میآوری که دیگر نیستند. روزهایی که گذشتهاند. حرفهایی که تمام شدهاند. قلبهایی که دوستت داشتهاند. پس عطرم را عوض میکنم. برای شروع بد نیست!
میتوانم به کارهایی که قبلا میکردم برگردم. برگردم به خیریه، بروم درس بدهم، ورزش کنم، شعر بخوانم.
میخواهم دوستان قدیمیام را پیدا کنم. مثلا بگردم دوستان کلاس اول یا دوران راهنماییام را پیدا کنم و دعوتشان کنم به یک عصرانه دوستانه. خوب نیست؟
راستش به جابجایی شغلی هم فکر کردم. من و تو روزی کنار هم کار میکردیم، و آنجا، مرا یاد نفس کشیدن در هوایی که تو بودی میاندازد. هر گوشهی آن دفتر، آن حیاط، آن کارها، آن برگههای خط خطی و امضا زدنها، آن بید مجنون که بیشتر از هر بید مجنون دیگری دوستش دارم، همه مرا یاد روزهای قبل میاندازد. روزهایی که تو بیش از آنکه مرا به گریه وادار کنی، خنداندنم را بلد بودی. روزهایی که میگفتی اگر مرا ندیده بودی به دنیا آمدنت بیهوده بوده و فقط عمر تلف میکردی. روزهایی که دوست داشتن را میشد از چشمها خواند...
بگذریم؛ برای من که این همه سال اینجا بودهام، کار جدیدی سراغ نداری؟
فردا اگر رفتم سمت آن مدرسهی قدیمی و کتابهارا بردم، برایت تعریف میکنم.
.
شش ماه و یازده روز گذشته است، کماکان تو نیستی و خبری هم از تو نیست. میخواهم زندگی تازهای شروع کنم.
#زندگی_ادامه_دارد
قربانت
شب بخیر
.
#نامه_شب_یازدهم
#اهورا_فروزان
💜
@asheghanehaye_fatima
💜
#شب_دوازدهم :
از سر کار که برمیگشتم، کلی لوازم تحریر خریدم. حتما یادت مانده که خریدن دفتر و خودکار و برچسبهای فانتزی مثل ریختن آب حیات در حلق مرده، مرا به زندگی برمیگرداند. به خودم گفتم هرچیزی که دوست داری بردار، و بعد هرچیزی که دوست داشتم و رنگی بود برداشتم. برای خودم نه، برای بچهها.
زنگ زدم نسترن هم آمد. غر زد که باید جایی میرفته، ولی خودش را به موقع رساند. با همهی کتابها و لباسها و عروسکهایی که دیشب برایت تعریف کردم و لوازم تحریری که گرفتیم، رفتیم سمت آن مدرسهی قدیمی. باید بودی و میدیدی که وقتی عروسک و دفتر و مدادرنگیهارا بین بچهها تقسیم میکردیم، چه ذوقی میکردند. آنجا یک پسر بچهی جدید دیدم. شاید ۸ ساله بود. گفتند پدرش کارگر ساختمان است و چند ماهیست که خانوادهاش به همان طرفها نقل مکان کردهاند. چشمهایش شبیه تو بود و وقتی میخندید انگار تو کوچک شده بودی و میخندیدی. اولین لحظه که دیدمش نسترن داشت مدادرنگیها و دفترش را میداد دستش و میگفت "خاله جان ماشین ندارم. عروسک دارم که تو دوست نداری. دفعه بعد اگر ماشین دیدم برات میارم. کوکی باشه. چه رنگی دوست داری؟" سر جایم خشک شده بودم.
انگار تو بودی که به نسترن جواب دادی "نهبابا زحمت نکش خاله. خودم کار میکنم واقعیشو میخرم". رفتم جلو و اسمش را پرسیدم.
-علیام.
-علی چند سالته؟
-امسال میرم کلاس دوم.
-آفرین. حالا چه ماشینی میخوای بخری؟
-بنز.
خندید. انگار تو بودی که آنجا ایستاده بودی و میخندیدی. دندانهای شیری فک پایینش یکی درمیان افتاده بود.
انگار تو بودی که کوچک شده بودی، دندانهایت افتاده بود و میخواستی بنز بخری.
محکم بغلش کردم.
بچه تعجب کرد، ولی چیزی نگفت. همینطوری که دلم نمیخواست از بغلم بیرون بیاید گفتم "حتما وقتی بزرگتر شدی میخری. مطمئنم"
.
طبق معمول رفتم به چندتا از خانههای اطراف هم سر زدم. زنهایی که لباسهارا میگرفتند و لبخند هدیه میدادند. چشمهایشان برق میزد و خون میدوید پشت گونههایشان. مثل گلی پژمرده که با یک لیوان آب سرحال میشود. دو نفرشان لباس را همانجا پوشیدند تا من ببینم. میگفتم "زیبا بودید، زیباترین شدید" میخندیدند. مثل الهههای یونان باستان زیبا بودند و میخندیدند.
حالم خوب است، اما صورت معصومانهی علی از جلوی چشمم کنار نمیرود. حتی حالت نگاهش شبیه تو بود. کاش پرسیده بودم او هم کار میکند یا نه!
.
حس عجیبی به کودکان کار دارم. احساس میکنم مادر همهی آنها هستم ولی نباید زیاد دوستشان داشته باشم. و نباید زیاد دوست داشتنم را نشان دهم. نمیدانم. زندگی کودکان کار خیلی متناقض است. چندسال پیش در مترو یکی داد میزد "حبابساز بخرید، بچهها دوست دارن. شادی حق بچههاست." و برای تبلیغ فوت میکرد در سوراخ میلهی حبابساز و حبابها پخش میشدند در هوا.
نهایتا ده ساله بود. انگار فراموش کرده بود خودش هم بچهاست!
بهنظر تو، غمانگیز نیست؟
.
در راه برگشت به خانه بودیم و به همهی اینها فکر میکردم که نسترن گفت "دیدم علی رو چطور بغل کردی. به نظر منم خیلی شبیهش بود. نه؟" چیزی نگفتم. فقط لبخند زدم. خیالم راحت شد. فکر کرده بودم دارم از دلتنگی دیوانه میشوم و دیگران را بیجهت شبیه تو میبینم.
دوباره گفت "دلت براش تنگ شده. نه؟" ناگهان بغض مثل میخی که در دیوار فرو میرود فرو رفت در گلویم. در سرم صدایی میگفت "کاش قبل از اینکه بزنم زیر گریه نسترن خفه شود." هرگز دوست نداشتم کسی گریهام را ببیند. حرف را عوض کردم. "شاید! راستی چقدر لوازم تحریر گران شده است. حقوق این ماهم کلا سوخت. کاش میشد دوباره حقوق بریزن..."
.
محبوبم. شش ماه و دوازده روز گذشته است. کماکان تو نیستی و خبری هم از تو نیست. امروز کسی را به جای تو بغل کردم.
#زندگی_ادامه_دارد
قربانت
شب بخیر
.
#اهورا_فروزان
#نامه_شب_دوازدهم
💜
@asheghanehaye_fatima
#شب_دوازدهم :
از سر کار که برمیگشتم، کلی لوازم تحریر خریدم. حتما یادت مانده که خریدن دفتر و خودکار و برچسبهای فانتزی مثل ریختن آب حیات در حلق مرده، مرا به زندگی برمیگرداند. به خودم گفتم هرچیزی که دوست داری بردار، و بعد هرچیزی که دوست داشتم و رنگی بود برداشتم. برای خودم نه، برای بچهها.
زنگ زدم نسترن هم آمد. غر زد که باید جایی میرفته، ولی خودش را به موقع رساند. با همهی کتابها و لباسها و عروسکهایی که دیشب برایت تعریف کردم و لوازم تحریری که گرفتیم، رفتیم سمت آن مدرسهی قدیمی. باید بودی و میدیدی که وقتی عروسک و دفتر و مدادرنگیهارا بین بچهها تقسیم میکردیم، چه ذوقی میکردند. آنجا یک پسر بچهی جدید دیدم. شاید ۸ ساله بود. گفتند پدرش کارگر ساختمان است و چند ماهیست که خانوادهاش به همان طرفها نقل مکان کردهاند. چشمهایش شبیه تو بود و وقتی میخندید انگار تو کوچک شده بودی و میخندیدی. اولین لحظه که دیدمش نسترن داشت مدادرنگیها و دفترش را میداد دستش و میگفت "خاله جان ماشین ندارم. عروسک دارم که تو دوست نداری. دفعه بعد اگر ماشین دیدم برات میارم. کوکی باشه. چه رنگی دوست داری؟" سر جایم خشک شده بودم.
انگار تو بودی که به نسترن جواب دادی "نهبابا زحمت نکش خاله. خودم کار میکنم واقعیشو میخرم". رفتم جلو و اسمش را پرسیدم.
-علیام.
-علی چند سالته؟
-امسال میرم کلاس دوم.
-آفرین. حالا چه ماشینی میخوای بخری؟
-بنز.
خندید. انگار تو بودی که آنجا ایستاده بودی و میخندیدی. دندانهای شیری فک پایینش یکی درمیان افتاده بود.
انگار تو بودی که کوچک شده بودی، دندانهایت افتاده بود و میخواستی بنز بخری.
محکم بغلش کردم.
بچه تعجب کرد، ولی چیزی نگفت. همینطوری که دلم نمیخواست از بغلم بیرون بیاید گفتم "حتما وقتی بزرگتر شدی میخری. مطمئنم"
.
طبق معمول رفتم به چندتا از خانههای اطراف هم سر زدم. زنهایی که لباسهارا میگرفتند و لبخند هدیه میدادند. چشمهایشان برق میزد و خون میدوید پشت گونههایشان. مثل گلی پژمرده که با یک لیوان آب سرحال میشود. دو نفرشان لباس را همانجا پوشیدند تا من ببینم. میگفتم "زیبا بودید، زیباترین شدید" میخندیدند. مثل الهههای یونان باستان زیبا بودند و میخندیدند.
حالم خوب است، اما صورت معصومانهی علی از جلوی چشمم کنار نمیرود. حتی حالت نگاهش شبیه تو بود. کاش پرسیده بودم او هم کار میکند یا نه!
.
حس عجیبی به کودکان کار دارم. احساس میکنم مادر همهی آنها هستم ولی نباید زیاد دوستشان داشته باشم. و نباید زیاد دوست داشتنم را نشان دهم. نمیدانم. زندگی کودکان کار خیلی متناقض است. چندسال پیش در مترو یکی داد میزد "حبابساز بخرید، بچهها دوست دارن. شادی حق بچههاست." و برای تبلیغ فوت میکرد در سوراخ میلهی حبابساز و حبابها پخش میشدند در هوا.
نهایتا ده ساله بود. انگار فراموش کرده بود خودش هم بچهاست!
بهنظر تو، غمانگیز نیست؟
.
در راه برگشت به خانه بودیم و به همهی اینها فکر میکردم که نسترن گفت "دیدم علی رو چطور بغل کردی. به نظر منم خیلی شبیهش بود. نه؟" چیزی نگفتم. فقط لبخند زدم. خیالم راحت شد. فکر کرده بودم دارم از دلتنگی دیوانه میشوم و دیگران را بیجهت شبیه تو میبینم.
دوباره گفت "دلت براش تنگ شده. نه؟" ناگهان بغض مثل میخی که در دیوار فرو میرود فرو رفت در گلویم. در سرم صدایی میگفت "کاش قبل از اینکه بزنم زیر گریه نسترن خفه شود." هرگز دوست نداشتم کسی گریهام را ببیند. حرف را عوض کردم. "شاید! راستی چقدر لوازم تحریر گران شده است. حقوق این ماهم کلا سوخت. کاش میشد دوباره حقوق بریزن..."
.
محبوبم. شش ماه و دوازده روز گذشته است. کماکان تو نیستی و خبری هم از تو نیست. امروز کسی را به جای تو بغل کردم.
#زندگی_ادامه_دارد
قربانت
شب بخیر
.
#اهورا_فروزان
#نامه_شب_دوازدهم
💜
@asheghanehaye_fatima
💜
#شب_هفدهم :
سلام.
امروز رفته بودم برای یک مصاحبه کاری.
پیشنهاد استادم بود. چند وقت پیش که گفتم به یک فضای کاری جدید فکر میکنم، در جوابم گفت "اگر واقعا تصمیمت را گرفتهای کمکت میکنم". من هم گفتم واقعا تصمیمم را گرفتهام و نیاز دارم مدتی محل کارم و حتی شغلم را عوض کنم. همان موقع گفت دوستانی در وزارت نفت دارد و با توجه به سابقهی کاری و چیزهایی که بلدم شرکتهای زیادی هستند که متخصص HSE میخواهند و بد نیست مدتی این کار را امتحان کنم.
دیروز زنگ زد و گفت دوتا شرکت خصوصی معرفی شده که اصلا نمیشناسد ولی مدیر HSE میخواهند و اگر دوست دارم میتوانم بروم. اگر نه هم منتظر خبر دوستانش شوم. شرکت وابسته به پتروشیمی بود. مدیر HSE در آن لیست ۱۳ تایی نبود ولی تصمیم گرفتم بروم. پس برای امروز ۳ ساعت مرخصی ساعتی گرفتم.
.
وقتی به آدرس رسیدم، یک ساختمان پنج طبقه سرد و بیروح آنجا منتظرم بود. بعد از آن همه سال که باهم یکجا کار کرده بودیم، هر ساختمان اداری دیگری در نظرم سرد میآمد.
رفتم طبقه پنجم، دفتر ریاست. منشی پشت میزش با تلفن حرف میزد و در یک حرکت تکراری یک دسته از موهایش را دور انگشتش میپیچید. جلو رفتم و خودم را معرفی کردم. خانم منشی با دست به مبلهای چیده شده در سالن اشاره کرد و گفت "لطفا بشینید. مهندس جلسه دارن. بعدش شمارو میبینند" دختر جوان و زیبایی بود و صدای خیلی قشنگی داشت. حس کردم آرایشش زیباییاش را پوشانده.
نشستم روی یک مبل دو نفره و کیفم را گذاشتم کنارم. من فرم آبی نفتی پوشیده بودم و مقنعه سرمهای. ساده، بدون آرایش. اینکه آدم صبح زود بیدار شود، این همه آرایش کند که بیاید سر کار برای من کار بسیار سخت و طاقت فرسایی به نظر میرسد. من خیلی تلاش کنم، مثل امروز صبح کرم ضدآفتاب میزنم و رژلب. همین!
@asheghanehaye_fatima
بعد از تقریبا یک ربع در اتاق رئیس باز شد و هفت، هشت نفر آدم بیرون آمدند. چهره های مختلف. بعضی به من لبخند زدند بعضیها هم با تعجب نگاه کردند و گذشتند. بلاخره نوبت من شد.
وارد اتاق رئیس شدم. مرد خوش قیافهای بود با کت شلوار مشکی و پیرهن سفید که پشت میز کارش نشسته بود و با تلفن صحبت میکرد. ۴تا مبل طوسی رنگ برای مهمانها جلوی میزش بود، با دست تعارف کرد بنشینم. نشستم. حدودا ۴۶-۴۷ ساله بود. روی دیوار اتاق، قاب عکسهای زرشکی با عکس سکوهای نفتی و کارخانههای مختلف بود. میز کنفرانس و یک در که احتمالا به اتاق استراحت رئیس منتهی میشد.
تلفنش که تمام شد از پشت میزش بلند شد و سلام بلند و گرمی داد. بعد آمد نشست روبروی من روی همان مبلها.
"خب وقتمون کمه بریم سر اصل مطلب. خوش آمدی خانم زیبا! من افشین مرادیام. مهندسی شیمی خوندم، گرایش صنایع پتروشیمی. ۵۵ سالمه. مجردم." سریع حرف میزد، نگاهی از بالا تا پایین به من انداخت. رد نگاهش را روی مقنعه، صورتم، لباس فرمم، شکمم، زانو، مچ پا و کفشم دنبال کردم. ادامه داد "رییس اینجام. ۲۰ تا مجموعه زیر نظر شرکت من کار میکنند که تو شهرهای مختلفن. مدیر ایمنی میخوام. یه آدم زبر و زرنگ و باهوش که خوشگل و خوش اخلاقم باشه." آبدارچی در رو باز کرد، برامون دو تا فنجون آب جوش و کیک آورد، گذاشت روی میز و رفت. حس خوبی نداشتم. رییس بی اعتنا به رفت و آمد آبدارچی حرف میزد "وقتی بهم معرفیت کردن، رزومهت رو درآوردم. آمارت رو دارم. میدونم کجا کار میکنی. کجا زندگی میکنی و چه کارهایی کردی. میدونم چندتا بچهاید و خانوادهت کیه و با کیا دوستی! من روی آدمایی که باهام کار میکنن حساسم. اینجا حقوقش به نسبت کار قبلیت خیلی بالاتره. مستقیم با خودم کار میکنی. هرکاری لازمه انجام میدی منم پشتتم. سفر زیاد میری. بعضی سفرهارو دوتایی باهم میریم" یک لبخند سریع و یک چشمک...
"مجردی دیگه؟" یک لبخند شیطنت آمیز زد "یعنی "الان" مجردی." و روی کلمهی "الان" تاکید کرد. احساس میکردم فضای اتاق و لبخندهای این مرد خوشتیپ دارد آزارم میدهد. در حالیکه سعی کردم جدی باشم گفتم "من به مسافرتهای تنهایی عادت دارم. و ممنون مطمئن باشید هرکاری بهم بسپرید به تنهایی از پسش برمیام، تاجایی که لازم نباشه مزاحم شما نمیشم. و اینکه خیر، من متاهلم." حالت تهوع داشتم. چند ثانیه توی چشمم نگاه کرد. خندید. بلندتر خندید. گفت "قدیمها یک افسانه بود که واسه جوان موندن از خون بچههای نابالغ میخوردن، یا در خون بچهها حمام میکردن. به من میخوره ۵۵ سالم باشه؟ نه! ولی من واسه جوان موندن از روشهای لطیفتری استفاده میکنم. من با خانمهای جوان و زیبا و پر انرژی کار میکنم و در کنارشون بهم خوش میگذره. البته در یک زمان با دو یا چند نفر رو قبول ندارم. اخلاقی نیست. ولی کلا خانمها اکسیر جوانی هستند. قدر خودتو بدون." همینطور که حرف میزد کمی به سمت جلو خم شد. یک ساشه قهوه فوری باز کرد و در فنجان آب جوشی که جلوی من بود ریخت و با قاشق هم زد. یکی هم برای خودش...
#شب_هفدهم :
سلام.
امروز رفته بودم برای یک مصاحبه کاری.
پیشنهاد استادم بود. چند وقت پیش که گفتم به یک فضای کاری جدید فکر میکنم، در جوابم گفت "اگر واقعا تصمیمت را گرفتهای کمکت میکنم". من هم گفتم واقعا تصمیمم را گرفتهام و نیاز دارم مدتی محل کارم و حتی شغلم را عوض کنم. همان موقع گفت دوستانی در وزارت نفت دارد و با توجه به سابقهی کاری و چیزهایی که بلدم شرکتهای زیادی هستند که متخصص HSE میخواهند و بد نیست مدتی این کار را امتحان کنم.
دیروز زنگ زد و گفت دوتا شرکت خصوصی معرفی شده که اصلا نمیشناسد ولی مدیر HSE میخواهند و اگر دوست دارم میتوانم بروم. اگر نه هم منتظر خبر دوستانش شوم. شرکت وابسته به پتروشیمی بود. مدیر HSE در آن لیست ۱۳ تایی نبود ولی تصمیم گرفتم بروم. پس برای امروز ۳ ساعت مرخصی ساعتی گرفتم.
.
وقتی به آدرس رسیدم، یک ساختمان پنج طبقه سرد و بیروح آنجا منتظرم بود. بعد از آن همه سال که باهم یکجا کار کرده بودیم، هر ساختمان اداری دیگری در نظرم سرد میآمد.
رفتم طبقه پنجم، دفتر ریاست. منشی پشت میزش با تلفن حرف میزد و در یک حرکت تکراری یک دسته از موهایش را دور انگشتش میپیچید. جلو رفتم و خودم را معرفی کردم. خانم منشی با دست به مبلهای چیده شده در سالن اشاره کرد و گفت "لطفا بشینید. مهندس جلسه دارن. بعدش شمارو میبینند" دختر جوان و زیبایی بود و صدای خیلی قشنگی داشت. حس کردم آرایشش زیباییاش را پوشانده.
نشستم روی یک مبل دو نفره و کیفم را گذاشتم کنارم. من فرم آبی نفتی پوشیده بودم و مقنعه سرمهای. ساده، بدون آرایش. اینکه آدم صبح زود بیدار شود، این همه آرایش کند که بیاید سر کار برای من کار بسیار سخت و طاقت فرسایی به نظر میرسد. من خیلی تلاش کنم، مثل امروز صبح کرم ضدآفتاب میزنم و رژلب. همین!
@asheghanehaye_fatima
بعد از تقریبا یک ربع در اتاق رئیس باز شد و هفت، هشت نفر آدم بیرون آمدند. چهره های مختلف. بعضی به من لبخند زدند بعضیها هم با تعجب نگاه کردند و گذشتند. بلاخره نوبت من شد.
وارد اتاق رئیس شدم. مرد خوش قیافهای بود با کت شلوار مشکی و پیرهن سفید که پشت میز کارش نشسته بود و با تلفن صحبت میکرد. ۴تا مبل طوسی رنگ برای مهمانها جلوی میزش بود، با دست تعارف کرد بنشینم. نشستم. حدودا ۴۶-۴۷ ساله بود. روی دیوار اتاق، قاب عکسهای زرشکی با عکس سکوهای نفتی و کارخانههای مختلف بود. میز کنفرانس و یک در که احتمالا به اتاق استراحت رئیس منتهی میشد.
تلفنش که تمام شد از پشت میزش بلند شد و سلام بلند و گرمی داد. بعد آمد نشست روبروی من روی همان مبلها.
"خب وقتمون کمه بریم سر اصل مطلب. خوش آمدی خانم زیبا! من افشین مرادیام. مهندسی شیمی خوندم، گرایش صنایع پتروشیمی. ۵۵ سالمه. مجردم." سریع حرف میزد، نگاهی از بالا تا پایین به من انداخت. رد نگاهش را روی مقنعه، صورتم، لباس فرمم، شکمم، زانو، مچ پا و کفشم دنبال کردم. ادامه داد "رییس اینجام. ۲۰ تا مجموعه زیر نظر شرکت من کار میکنند که تو شهرهای مختلفن. مدیر ایمنی میخوام. یه آدم زبر و زرنگ و باهوش که خوشگل و خوش اخلاقم باشه." آبدارچی در رو باز کرد، برامون دو تا فنجون آب جوش و کیک آورد، گذاشت روی میز و رفت. حس خوبی نداشتم. رییس بی اعتنا به رفت و آمد آبدارچی حرف میزد "وقتی بهم معرفیت کردن، رزومهت رو درآوردم. آمارت رو دارم. میدونم کجا کار میکنی. کجا زندگی میکنی و چه کارهایی کردی. میدونم چندتا بچهاید و خانوادهت کیه و با کیا دوستی! من روی آدمایی که باهام کار میکنن حساسم. اینجا حقوقش به نسبت کار قبلیت خیلی بالاتره. مستقیم با خودم کار میکنی. هرکاری لازمه انجام میدی منم پشتتم. سفر زیاد میری. بعضی سفرهارو دوتایی باهم میریم" یک لبخند سریع و یک چشمک...
"مجردی دیگه؟" یک لبخند شیطنت آمیز زد "یعنی "الان" مجردی." و روی کلمهی "الان" تاکید کرد. احساس میکردم فضای اتاق و لبخندهای این مرد خوشتیپ دارد آزارم میدهد. در حالیکه سعی کردم جدی باشم گفتم "من به مسافرتهای تنهایی عادت دارم. و ممنون مطمئن باشید هرکاری بهم بسپرید به تنهایی از پسش برمیام، تاجایی که لازم نباشه مزاحم شما نمیشم. و اینکه خیر، من متاهلم." حالت تهوع داشتم. چند ثانیه توی چشمم نگاه کرد. خندید. بلندتر خندید. گفت "قدیمها یک افسانه بود که واسه جوان موندن از خون بچههای نابالغ میخوردن، یا در خون بچهها حمام میکردن. به من میخوره ۵۵ سالم باشه؟ نه! ولی من واسه جوان موندن از روشهای لطیفتری استفاده میکنم. من با خانمهای جوان و زیبا و پر انرژی کار میکنم و در کنارشون بهم خوش میگذره. البته در یک زمان با دو یا چند نفر رو قبول ندارم. اخلاقی نیست. ولی کلا خانمها اکسیر جوانی هستند. قدر خودتو بدون." همینطور که حرف میزد کمی به سمت جلو خم شد. یک ساشه قهوه فوری باز کرد و در فنجان آب جوشی که جلوی من بود ریخت و با قاشق هم زد. یکی هم برای خودش...
💜
#شب_بیستم :
سلام.
فکر میکردم زندگی ادامه داشته باشد. فکر میکردم زندگی "باید" ادامه داشته باشد بدون اینکه به تو یا چیزهایی که به تو مربوط میشود وابسته باشد. فکر میکردم اگر ۸ میلیارد آدم روی کرهی زمین بدون تو زندگیشان ادامه دارد، چرا زندگی من ادامه نداشته باشد؟
حالا اما، شش ماه و بیست روز گذشته است و من حس میکنم در این مدت اصلا زندگی نکردهام!
تنها زنده بودهام و روزمرگیام را تکرار کردهام. اگر بگویم حتی یک روز بدون یاد تو به این زندگی ادامه دادهام، دروغ گفتهام. همانطور که روزهای اول و ماههای بعد از آن به خود دروغ گفتم، و تظاهر کردم تورا به یاد نمیآورم و غیبت تو در زندگیام اتفاق بیاهمیتی است. حالا میفهمم آن روزها چه انرژی عظیمی از من گرفته شده است تا خوشحالیِ بدون تورا نقش بازی کنم.
.
محمود درویش جایی مینویسد "غربت کسی نباش که تورا وطن دیده است". خواستم بگویم تو وطن من بودی. دلت نگرفت از تو مهاجرت کردم؟ دلت برای بیوطنیام نمیسوزد؟
.
فکر میکردم حالا که تو نیستی، من هنوز یک آدم مستقل هستم. کار میکنم، استخر میروم، ظرف میشویم، غذا میخورم، با آدمهای جدید معاشرت میکنم، میروم تور کویر گردی، سفر، پارک جدید، سینما، کتاب جدید میخوانم، کیک میپزم و در آخر تو را فراموش میکنم... فکر میکردم سادهتر از اینها باشد ولی نبود. حالا انگار خنجری فرو کردهای در سینهام و من هرروز چندین بار خنجرت را در قلبم میچرخانم و با درد به زندگیام ادامه میدهم. درحالیکه تلاش میکنم زنده بمانم و درعین حال مطمئن نیستم چه مدت دیگری دوام میآورم!
چه مدت طول میکشد تا فراموش کنم تورا؟ برای تو چقدر طول کشید تا مرا فراموش کنی؟
.
ناظم حکمت شعری دارد که میگوید:
"خیلی دلم میخواست که حالا کنارم باشی،
اما نیستی،
تو آنجایی،
و "آنجا" نمیداند که چقدر خوشبخت است"
این روزها زیاد فکر میکنم تو کجایی؟ و چه کسی کنار توست؟ و چه حالی داری؟ وبا چهکسی حرف میزنی؟ دلت که میگیرد چه کسی را بغل میکنی؟ اصلا چطور بدون من به زندگیات ادامه میدهی؟
.
محبوبم، غربت کسی نباش که تو را وطن دیده است. فکر میکنم کم کم در تنهاییام دارم فراموش میشوم، فکر میکنم اگر تو فراموشم کرده باشی شاید به آهستگی از یاد تک تک آدمها بروم، طوری که انگار هرگز به دنیا نیامده بودم. محبوبم حس میکنم واقعا اتفاق وحشتناکی است اگر فراموشم کنی. غم بزرگی است، اینکه انگار هرگز در زندگیات وجود نداشتهام و آن روزهای رنگی را با هم نگذراندهایم. میخواهم برایت بنویسم "لطفا فراموشم نکن" ولی چه فایده که حتی این نامه را نمیخوانی و بیشتر شبیه این است که مثل دیوانهها دارم با خودم حرف میزنم. یک دیوانهی منظم! که هرشب مثل خوردن قرصهای قبل از خواب، نامه نوشتن را تکرار میکند. از این فکرها قلبم درد گرفت.
.
زندگیام از رنگهای خاکستری پر شده. کماکان تو نیستی و خبری هم از تو نیست. شش ماه و بیست روز گذشته است، هنوز به من فکر میکنی؟
#زندگی_ادامه_دارد
قربانت
شببخیر
.
#اهورا_فروزان
#نامه_شب_بیستم
💜
@asheghanehaye_fatima
#شب_بیستم :
سلام.
فکر میکردم زندگی ادامه داشته باشد. فکر میکردم زندگی "باید" ادامه داشته باشد بدون اینکه به تو یا چیزهایی که به تو مربوط میشود وابسته باشد. فکر میکردم اگر ۸ میلیارد آدم روی کرهی زمین بدون تو زندگیشان ادامه دارد، چرا زندگی من ادامه نداشته باشد؟
حالا اما، شش ماه و بیست روز گذشته است و من حس میکنم در این مدت اصلا زندگی نکردهام!
تنها زنده بودهام و روزمرگیام را تکرار کردهام. اگر بگویم حتی یک روز بدون یاد تو به این زندگی ادامه دادهام، دروغ گفتهام. همانطور که روزهای اول و ماههای بعد از آن به خود دروغ گفتم، و تظاهر کردم تورا به یاد نمیآورم و غیبت تو در زندگیام اتفاق بیاهمیتی است. حالا میفهمم آن روزها چه انرژی عظیمی از من گرفته شده است تا خوشحالیِ بدون تورا نقش بازی کنم.
.
محمود درویش جایی مینویسد "غربت کسی نباش که تورا وطن دیده است". خواستم بگویم تو وطن من بودی. دلت نگرفت از تو مهاجرت کردم؟ دلت برای بیوطنیام نمیسوزد؟
.
فکر میکردم حالا که تو نیستی، من هنوز یک آدم مستقل هستم. کار میکنم، استخر میروم، ظرف میشویم، غذا میخورم، با آدمهای جدید معاشرت میکنم، میروم تور کویر گردی، سفر، پارک جدید، سینما، کتاب جدید میخوانم، کیک میپزم و در آخر تو را فراموش میکنم... فکر میکردم سادهتر از اینها باشد ولی نبود. حالا انگار خنجری فرو کردهای در سینهام و من هرروز چندین بار خنجرت را در قلبم میچرخانم و با درد به زندگیام ادامه میدهم. درحالیکه تلاش میکنم زنده بمانم و درعین حال مطمئن نیستم چه مدت دیگری دوام میآورم!
چه مدت طول میکشد تا فراموش کنم تورا؟ برای تو چقدر طول کشید تا مرا فراموش کنی؟
.
ناظم حکمت شعری دارد که میگوید:
"خیلی دلم میخواست که حالا کنارم باشی،
اما نیستی،
تو آنجایی،
و "آنجا" نمیداند که چقدر خوشبخت است"
این روزها زیاد فکر میکنم تو کجایی؟ و چه کسی کنار توست؟ و چه حالی داری؟ وبا چهکسی حرف میزنی؟ دلت که میگیرد چه کسی را بغل میکنی؟ اصلا چطور بدون من به زندگیات ادامه میدهی؟
.
محبوبم، غربت کسی نباش که تو را وطن دیده است. فکر میکنم کم کم در تنهاییام دارم فراموش میشوم، فکر میکنم اگر تو فراموشم کرده باشی شاید به آهستگی از یاد تک تک آدمها بروم، طوری که انگار هرگز به دنیا نیامده بودم. محبوبم حس میکنم واقعا اتفاق وحشتناکی است اگر فراموشم کنی. غم بزرگی است، اینکه انگار هرگز در زندگیات وجود نداشتهام و آن روزهای رنگی را با هم نگذراندهایم. میخواهم برایت بنویسم "لطفا فراموشم نکن" ولی چه فایده که حتی این نامه را نمیخوانی و بیشتر شبیه این است که مثل دیوانهها دارم با خودم حرف میزنم. یک دیوانهی منظم! که هرشب مثل خوردن قرصهای قبل از خواب، نامه نوشتن را تکرار میکند. از این فکرها قلبم درد گرفت.
.
زندگیام از رنگهای خاکستری پر شده. کماکان تو نیستی و خبری هم از تو نیست. شش ماه و بیست روز گذشته است، هنوز به من فکر میکنی؟
#زندگی_ادامه_دارد
قربانت
شببخیر
.
#اهورا_فروزان
#نامه_شب_بیستم
💜
@asheghanehaye_fatima
💜
#شب_بیست_و_یکم
سلام.
داشتم فکر میکردم اصلا چه شد که این طوری شد؟ هزار و یک بار هم قبلا فکر کردهام. این هزار و دومین بار است! چه سیر عجیبی. ببین ما خوب بودیم. خیلی خوب. بعد تیره شدیم. بعد دور شدیم. حالا هم که داریم تمام میشویم...
اوایل، گاهی زنگ میزدی میگفتی حق داری ناراحت باشی، بیا غر بزن. اواخر، گاهی حرف عادی هم که میزدیم فکر میکردی گلایه میکنم. بعد دعوایمان میشد. سر همه چیز. اصلا چرا انقدر دعوا میکردیم؟
کاش این دعواها به جایی میرسید. من سر حرف را باز میکردم که بگویم چه چیزی مرا رنجانده است. منتظر دلجویی بودم. منتظر تمام شدن آن مشکل بودم. میخواستم بدانی چه چیزی غمگینم کرده تا دلیل لبخندم باشی. ما بلد نبودیم با هم حرف بزنیم. بلد نبودیم به موقع حرف بزنیم. حرفهایی که نزدیم، سرطانی شد در رابطهمان و رشد کرد، سلول سلول تکثیر شد، ریشه دواند. حالا غده ای شده با دو دست بزرگ و قوی. دو دست بزرگ و قوی که دارد مرا به یک جغرافیا و تو را به یک جغرافیای دیگر هول میدهد.
چرا با هم حرف نمیزنیم؟
حرف نزدن باعث سوتفاهم میشود. آدمها را از هم دور میکند. دلخوری میآورد. حرف نزدن شکاف بین آدمها را زیاد میکند. درهای که بین ماست را نگاه کن. تو از این شکاف عمیق وحشت نمیکنی؟
با تو احساس غریبگی میکنم. الان آنقدر دوری، انقدر دور که حس میکنم شاید هیچوقت خیلی هم صمیمی نبودهایم. یعنی بعضی وقتها فکر میکنم آن روزهایی که باهم حرف میزدیم خیالی است. خندیدنت، نگاه کردنهایت، آن آرامش دوست داشتنی... دارم شک می کنم به واقعی بودن همه چیز. به واقعی بودن خودم حتی!
چرا با هم حرف نمیزنیم؟
آخرین باری که خوشحال بودیم کی بود؟
آخرین باری که صدایت را بدون دلخوری شنیدم؟ از کی دور شدی؟ چرا ناراحتی؟ این شکاف از کی بینمان افتاد؟ تو میدانی؟
دارم با خودم میجنگم. نمیخواهم بیشتر از این از هم دور شویم. باید به سراغت بیایم.
شاید امشب تلفن را برداشتم و به تو زنگ زدم. دیر وقت است. شاید خواب باشی. دلم نمیآید از خواب بیدارت کنم. از پنجره باد سرد میآید. کاش پتو را کشیده باشی روی خودت. شاید فردا زنگ زدم. شاید فردا، فردا، فردا....
محبوبم، شش ماه و بیست و یک روز گذشته است. کماکان تو نیستی و خبری هم از تو نیست. دلم برایت تنگ شده است. چرا با من حرف نمیزنی؟
قربانت
شببخیر
#اهورا_فروزان
.
#تنهاتر_از_خودم
#نامه_شب_بیست_و_یکم
@asheghanehaye_fatima
#شب_بیست_و_یکم
سلام.
داشتم فکر میکردم اصلا چه شد که این طوری شد؟ هزار و یک بار هم قبلا فکر کردهام. این هزار و دومین بار است! چه سیر عجیبی. ببین ما خوب بودیم. خیلی خوب. بعد تیره شدیم. بعد دور شدیم. حالا هم که داریم تمام میشویم...
اوایل، گاهی زنگ میزدی میگفتی حق داری ناراحت باشی، بیا غر بزن. اواخر، گاهی حرف عادی هم که میزدیم فکر میکردی گلایه میکنم. بعد دعوایمان میشد. سر همه چیز. اصلا چرا انقدر دعوا میکردیم؟
کاش این دعواها به جایی میرسید. من سر حرف را باز میکردم که بگویم چه چیزی مرا رنجانده است. منتظر دلجویی بودم. منتظر تمام شدن آن مشکل بودم. میخواستم بدانی چه چیزی غمگینم کرده تا دلیل لبخندم باشی. ما بلد نبودیم با هم حرف بزنیم. بلد نبودیم به موقع حرف بزنیم. حرفهایی که نزدیم، سرطانی شد در رابطهمان و رشد کرد، سلول سلول تکثیر شد، ریشه دواند. حالا غده ای شده با دو دست بزرگ و قوی. دو دست بزرگ و قوی که دارد مرا به یک جغرافیا و تو را به یک جغرافیای دیگر هول میدهد.
چرا با هم حرف نمیزنیم؟
حرف نزدن باعث سوتفاهم میشود. آدمها را از هم دور میکند. دلخوری میآورد. حرف نزدن شکاف بین آدمها را زیاد میکند. درهای که بین ماست را نگاه کن. تو از این شکاف عمیق وحشت نمیکنی؟
با تو احساس غریبگی میکنم. الان آنقدر دوری، انقدر دور که حس میکنم شاید هیچوقت خیلی هم صمیمی نبودهایم. یعنی بعضی وقتها فکر میکنم آن روزهایی که باهم حرف میزدیم خیالی است. خندیدنت، نگاه کردنهایت، آن آرامش دوست داشتنی... دارم شک می کنم به واقعی بودن همه چیز. به واقعی بودن خودم حتی!
چرا با هم حرف نمیزنیم؟
آخرین باری که خوشحال بودیم کی بود؟
آخرین باری که صدایت را بدون دلخوری شنیدم؟ از کی دور شدی؟ چرا ناراحتی؟ این شکاف از کی بینمان افتاد؟ تو میدانی؟
دارم با خودم میجنگم. نمیخواهم بیشتر از این از هم دور شویم. باید به سراغت بیایم.
شاید امشب تلفن را برداشتم و به تو زنگ زدم. دیر وقت است. شاید خواب باشی. دلم نمیآید از خواب بیدارت کنم. از پنجره باد سرد میآید. کاش پتو را کشیده باشی روی خودت. شاید فردا زنگ زدم. شاید فردا، فردا، فردا....
محبوبم، شش ماه و بیست و یک روز گذشته است. کماکان تو نیستی و خبری هم از تو نیست. دلم برایت تنگ شده است. چرا با من حرف نمیزنی؟
قربانت
شببخیر
#اهورا_فروزان
.
#تنهاتر_از_خودم
#نامه_شب_بیست_و_یکم
@asheghanehaye_fatima
امشب از خدا یه اتفاق خوب آرزو میکنم برات؛از اونایی که برای باور کردنش چندبار چشمات رو ببندی و باز کنی،گوشیت رو برداری و ذوقزده به دوست صمیمیت تلفن کنی و ندونی اشک شوق چشمات رو با یقه تیشرتت پاک کنی یا آستینت…
یادت نره اگه خوشحالی سهمت شد،عین ویروس پخشش کنی و باعث خوشحالی چندنفر دیگه هم بشی...
و #شب_بخیر
@asheghanehaye_fatima
یادت نره اگه خوشحالی سهمت شد،عین ویروس پخشش کنی و باعث خوشحالی چندنفر دیگه هم بشی...
و #شب_بخیر
@asheghanehaye_fatima
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
نحنُ صوت أغاني الحنين الصادح في جوف الليل..
------------------------
ما غریوِ نغمهی دلتنگیِ دلِ شبایم..
#شب_نوشت
#محمد_حمادی
پ.ن: فقط عربی خواندنش ☺️
@asheghanehaye_fatima
------------------------
ما غریوِ نغمهی دلتنگیِ دلِ شبایم..
#شب_نوشت
#محمد_حمادی
پ.ن: فقط عربی خواندنش ☺️
@asheghanehaye_fatima