@asheghanehaye_fatima
.
قرارمان
یڪ دم صبح
پاورچین پاورچین تو بیا ..
نزدیڪی خیالم
دو ضربه به چشم
یڪ #آغوش
و هزار #بوسهِ ناب ...
دم صبح ڪه شد
من بیدارم
تو بیا
به #آغوش ڪشیدنت با من
#بوسه_باران_کردنم_با_تــۥـــو ....!!
#پریناز_ارشد
.
قرارمان
یڪ دم صبح
پاورچین پاورچین تو بیا ..
نزدیڪی خیالم
دو ضربه به چشم
یڪ #آغوش
و هزار #بوسهِ ناب ...
دم صبح ڪه شد
من بیدارم
تو بیا
به #آغوش ڪشیدنت با من
#بوسه_باران_کردنم_با_تــۥـــو ....!!
#پریناز_ارشد
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
وقتی مرا در #آغوش میكشد و بسيار #آهسته با من حرف میزند، احساس میكنم زندگی #بهشت است ...!
#اديت_پيف
@asheghanehaye_fatima
#اديت_پيف
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
حرفهایم به سوی #تو که می دوند
معنی شان می ریزد
مانند خجالت،
زمان #بوسه!
یا مثل ترس،
وقت گفتن اولین #دوستت_دارم!
حرف هایم نزدیک تو رنگشان میپرد
مثل دل بعد از دیدار
مثل هوش پس از #آغوش
مثل
آخر همین #شعر...
آمدی...
همه اش پرید!
#حامد_نیازی
حرفهایم به سوی #تو که می دوند
معنی شان می ریزد
مانند خجالت،
زمان #بوسه!
یا مثل ترس،
وقت گفتن اولین #دوستت_دارم!
حرف هایم نزدیک تو رنگشان میپرد
مثل دل بعد از دیدار
مثل هوش پس از #آغوش
مثل
آخر همین #شعر...
آمدی...
همه اش پرید!
#حامد_نیازی
@asheghanehaye_fatima
در دسته بندی ساعت هات
سهم
چند دقیقه ی عاشقانه ای هستم
که عمق زخم سالها بی کسی را
با ضماد " بودنش "
پر می کند.
در تکرار روزهام
انتظار فربه ای روی
دستان تکیده ام
که قد می کشد
به خیال رسیدنی...
من و
خیال و خدا و خیل این احساس
در بسته های کوچک
دهه به دهه
در مقصد تو
به هر پایانه می گشتیم
از کور راه های ناهموار
تا به هموار کویرهای داغ
روی موج لحظه هام...
در ازدحام هر مقصد
مسافری می جستم
که رد پای نداشته اش
برگونه های ابر
بر پیشانی باغ
در آستانه های مقدس ....
همه جای این کهنه عمارت
پیدا بود
حال که از خواب نیمروز
پریدم و
به خواب دائمی تو افتادم
جنون بیدار من باش...!
تا به همراهی کارون
به شاهرگ دریا سری بزنیم
بلکه
نبض افتاده ی باران را
بگیریم....
ببریم
به حوض آبی به لاله عباسی
به فرش مادر بزرگ
جانی بباریم
از این
طرحواره های کودکی
بیرون نمی شوم
مگر به زنگ تماس عاشقانه هات
که پلی بسته
بر
جهان خواب و بیدارم...
#آغوش_دوم_از_دوری_چندم
#مریم_حشمت_پور
#آبان_97
در دسته بندی ساعت هات
سهم
چند دقیقه ی عاشقانه ای هستم
که عمق زخم سالها بی کسی را
با ضماد " بودنش "
پر می کند.
در تکرار روزهام
انتظار فربه ای روی
دستان تکیده ام
که قد می کشد
به خیال رسیدنی...
من و
خیال و خدا و خیل این احساس
در بسته های کوچک
دهه به دهه
در مقصد تو
به هر پایانه می گشتیم
از کور راه های ناهموار
تا به هموار کویرهای داغ
روی موج لحظه هام...
در ازدحام هر مقصد
مسافری می جستم
که رد پای نداشته اش
برگونه های ابر
بر پیشانی باغ
در آستانه های مقدس ....
همه جای این کهنه عمارت
پیدا بود
حال که از خواب نیمروز
پریدم و
به خواب دائمی تو افتادم
جنون بیدار من باش...!
تا به همراهی کارون
به شاهرگ دریا سری بزنیم
بلکه
نبض افتاده ی باران را
بگیریم....
ببریم
به حوض آبی به لاله عباسی
به فرش مادر بزرگ
جانی بباریم
از این
طرحواره های کودکی
بیرون نمی شوم
مگر به زنگ تماس عاشقانه هات
که پلی بسته
بر
جهان خواب و بیدارم...
#آغوش_دوم_از_دوری_چندم
#مریم_حشمت_پور
#آبان_97
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
هر دو تنها بودند
آنکه آغوش می گرفت ...
تنها تر
#حمید_جدیدی
از مجموعه
#پنج_گانه
#آغوش
@asheghanehaye_fatima
آنکه آغوش می گرفت ...
تنها تر
#حمید_جدیدی
از مجموعه
#پنج_گانه
#آغوش
@asheghanehaye_fatima
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
هر دو تنها بودند
آنکه آغوش می گرفت ...
تنها تر
#حمید_جدیدی
از مجموعه
#پنج_گانه
#آغوش
@asheghanehaye_fatima
آنکه آغوش می گرفت ...
تنها تر
#حمید_جدیدی
از مجموعه
#پنج_گانه
#آغوش
@asheghanehaye_fatima
أغار على أعطافها من ثيابها
إذا لبستها فوق جسم منعم..
پیرهنهای تو هم جزء رقیبان مناند
من حسادت میکنم با هر که در #آغوش توست..
#يزيد_بنمعاوية
#سیدحسین_متولیان
@asheghanehaye_fatima
إذا لبستها فوق جسم منعم..
پیرهنهای تو هم جزء رقیبان مناند
من حسادت میکنم با هر که در #آغوش توست..
#يزيد_بنمعاوية
#سیدحسین_متولیان
@asheghanehaye_fatima
مدتی بود در #کافهی یک دانشگاه کار میکردم ...
و شب را هم همانجا میخوابیدم!
#دختر های زیادی میآمدند و میرفتند...
اما انقدر درگیر فکرم بودم که فرصت نمیکردم ببینمشان.
اما این یکی فرق داشت!
وقتی بدون اینکه #منو را نگاه کند ،
سفارش #لاته_آیریش_کرم داد،
یعنی فرق داشت!
همان همیشگی ِ من را میخواست ...
همیشگی ام به وقت #تنهایی!
تا سرم را بالا بیاورم ،
رفت و کنار پنجره نشست ...
و #کتاب کوچکی از کیفش در آورد و مشغول خواندن شد.
#موهای تاب خوردهاش را از فرق باز کرده بود ،
و اصلا هم #مقنعه اش را نگذاشته بود پشت گوش!
#ساده بود...
ساده شبیه زن هایی که در داستانهای #محمود_دولت آبادی دل میبرند!
باید #چشمانش را میدیدم ...
اما سرش را بالا نمیآورد.
همه را صدا میکردم قهوهشان را ببرند ،
اما قهوه این یکی را خودم بردم.
داشت #شاملو میخواند.
بدون اینکه سرش را بالا بیاورد تشکر کرد.
اما نه!
باید چشمانش را میدیدم...
گفتم ببخشید خانم؟!
سرش را بالا آورد و منتظر بود چیزی بگویم!
اما چشمان قهوهای روشن و سبزهی صورتش،
همراه با مژههایی که با تاخیر بازو بسته میشدند فرمان سکوت را به گلویم دوخت...
طوری که آب دهانم هم پایین نرفت.
خجالت کشید و سرش را پایین انداخت.
من هم برگشتم ،
و در بین راه پایم به میز خورد و سینی به صندلی،
تا #لو برود ...
چقدر دست و پایم را گم کرده ام.
از فردا یک #تخته_سياه کوچک گذاشتم گوشهای از کافه ،
و #شعرهای_شاملو را مینوشتم!
هميشه می ایستاد و با دقت شعرها را میخواند ...
و به ذوقم لبخند میزد.
چند بار خواستم بگویم،
من را چه به شاملو دختر جان؟!
این ها را مینویسم تا چند لحظه بيشتر بایستی ،
تا بیشتر #ببینمت و دل از دلم برود!
شعرهای شاملو به منوی کافه هم کشید ،
و کم کم به در و دیوار و روی میز و...
دیگر #کافه بوی شاملو را میداد!
همه مشتری مداری میکردند من هم دخترِ رویایم مداری!!!
داشتم #عاشقش میشدم ...
و یادم رفته بود که ،
باید تا یک ماه دیگر برگردم به #شهرستان ..
و پول هایی که در این مدت جمع کرده ام خرج #عمل_مادرم کنم.
داشتم میشدم که نه،
عاشق شده بودم و یادم رفت اصلا من را چه به این حرف ها؟
یادم رفته بود باید #آرزوهایم را با مشکلات زندگی طاق بزنم!
این یک ماهِ رویایی هم ،
با تمام روزهایی که می آمد و کنار پنجره مینشست و لاته میخورد تمام شد!
و برای همیشه دل بریدم از ؛
#بوسه هایی که اتفاق نیفتاد!
مدتی بعد شنیدم ؛
بعد از رفتنام ،
مثل قبل می آمده و مینشسته کنار پنجره ...
و قهوهاش را بدون اینکه لب بزند رها میکرده و میرفته.
یک ترم بعد هم ،
#دانشگاهش را کلا عوض کرده بود.
📌 #عشق همین است
آدم ها میروند تا بمانند..!
گاهی به #آغوش یار
و گاهی از آغوش یار...
چیزهایی هست که نمیدانی
#علی_سلطانی
#شما_فرستادید
@asheghanehaye_fatima
و شب را هم همانجا میخوابیدم!
#دختر های زیادی میآمدند و میرفتند...
اما انقدر درگیر فکرم بودم که فرصت نمیکردم ببینمشان.
اما این یکی فرق داشت!
وقتی بدون اینکه #منو را نگاه کند ،
سفارش #لاته_آیریش_کرم داد،
یعنی فرق داشت!
همان همیشگی ِ من را میخواست ...
همیشگی ام به وقت #تنهایی!
تا سرم را بالا بیاورم ،
رفت و کنار پنجره نشست ...
و #کتاب کوچکی از کیفش در آورد و مشغول خواندن شد.
#موهای تاب خوردهاش را از فرق باز کرده بود ،
و اصلا هم #مقنعه اش را نگذاشته بود پشت گوش!
#ساده بود...
ساده شبیه زن هایی که در داستانهای #محمود_دولت آبادی دل میبرند!
باید #چشمانش را میدیدم ...
اما سرش را بالا نمیآورد.
همه را صدا میکردم قهوهشان را ببرند ،
اما قهوه این یکی را خودم بردم.
داشت #شاملو میخواند.
بدون اینکه سرش را بالا بیاورد تشکر کرد.
اما نه!
باید چشمانش را میدیدم...
گفتم ببخشید خانم؟!
سرش را بالا آورد و منتظر بود چیزی بگویم!
اما چشمان قهوهای روشن و سبزهی صورتش،
همراه با مژههایی که با تاخیر بازو بسته میشدند فرمان سکوت را به گلویم دوخت...
طوری که آب دهانم هم پایین نرفت.
خجالت کشید و سرش را پایین انداخت.
من هم برگشتم ،
و در بین راه پایم به میز خورد و سینی به صندلی،
تا #لو برود ...
چقدر دست و پایم را گم کرده ام.
از فردا یک #تخته_سياه کوچک گذاشتم گوشهای از کافه ،
و #شعرهای_شاملو را مینوشتم!
هميشه می ایستاد و با دقت شعرها را میخواند ...
و به ذوقم لبخند میزد.
چند بار خواستم بگویم،
من را چه به شاملو دختر جان؟!
این ها را مینویسم تا چند لحظه بيشتر بایستی ،
تا بیشتر #ببینمت و دل از دلم برود!
شعرهای شاملو به منوی کافه هم کشید ،
و کم کم به در و دیوار و روی میز و...
دیگر #کافه بوی شاملو را میداد!
همه مشتری مداری میکردند من هم دخترِ رویایم مداری!!!
داشتم #عاشقش میشدم ...
و یادم رفته بود که ،
باید تا یک ماه دیگر برگردم به #شهرستان ..
و پول هایی که در این مدت جمع کرده ام خرج #عمل_مادرم کنم.
داشتم میشدم که نه،
عاشق شده بودم و یادم رفت اصلا من را چه به این حرف ها؟
یادم رفته بود باید #آرزوهایم را با مشکلات زندگی طاق بزنم!
این یک ماهِ رویایی هم ،
با تمام روزهایی که می آمد و کنار پنجره مینشست و لاته میخورد تمام شد!
و برای همیشه دل بریدم از ؛
#بوسه هایی که اتفاق نیفتاد!
مدتی بعد شنیدم ؛
بعد از رفتنام ،
مثل قبل می آمده و مینشسته کنار پنجره ...
و قهوهاش را بدون اینکه لب بزند رها میکرده و میرفته.
یک ترم بعد هم ،
#دانشگاهش را کلا عوض کرده بود.
📌 #عشق همین است
آدم ها میروند تا بمانند..!
گاهی به #آغوش یار
و گاهی از آغوش یار...
چیزهایی هست که نمیدانی
#علی_سلطانی
#شما_فرستادید
@asheghanehaye_fatima