تنهایی و " تن تن تنانه ی تنهایی " در فیلم Night Wind از #فیلیپ_گرل .
اگر از من پرسند،یک فیلم خوب با تم #تنهایی را نام ببر، پاسخم همین فیلم است. هر چند خیلی دلی و بیواسطه این انتخاب را دارم. کم کم دارم از فیلم های قدیمی فیلیپ گرل حظ می برم.دوست دارم شعر "تنهایی" از #فرشته_ساری را ضمیمه ملاقاتم با فیلم Night Wind کنم .
تنهایی
زنی ست در انتهای شب
تنهایی
تندیس سرباز گمنام است
در میدان خالی
تنهایی
صدایی بی صورت است
بر مغناطیس فضا
تنهایی خاطره ای گمشده
میان غریبه هاست
تنهایی
قوچ غمگینی است
که از نژادش
شاخ هایی بر دیوار مسافرخانه ها
باقی است.
@asheghanehaye_fatima
اگر از من پرسند،یک فیلم خوب با تم #تنهایی را نام ببر، پاسخم همین فیلم است. هر چند خیلی دلی و بیواسطه این انتخاب را دارم. کم کم دارم از فیلم های قدیمی فیلیپ گرل حظ می برم.دوست دارم شعر "تنهایی" از #فرشته_ساری را ضمیمه ملاقاتم با فیلم Night Wind کنم .
تنهایی
زنی ست در انتهای شب
تنهایی
تندیس سرباز گمنام است
در میدان خالی
تنهایی
صدایی بی صورت است
بر مغناطیس فضا
تنهایی خاطره ای گمشده
میان غریبه هاست
تنهایی
قوچ غمگینی است
که از نژادش
شاخ هایی بر دیوار مسافرخانه ها
باقی است.
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
جمله ای زیبا را به دهان می اندازم و مثل آب نبات می مکم، یا مثل لیکوری می نوشم تا آنکه اندیشه، مثل الکل، در وجود من حل شود، تا در دلم نفوذ کند و در رگ هایم جاری شود.
#بهومیل_هرابال
از کتاب #تنهایی_پر_هیاهو
ترجمه #پرویز_دوایی
#نشر_کتاب_روشن
جمله ای زیبا را به دهان می اندازم و مثل آب نبات می مکم، یا مثل لیکوری می نوشم تا آنکه اندیشه، مثل الکل، در وجود من حل شود، تا در دلم نفوذ کند و در رگ هایم جاری شود.
#بهومیل_هرابال
از کتاب #تنهایی_پر_هیاهو
ترجمه #پرویز_دوایی
#نشر_کتاب_روشن
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
نخستینبار که عشق به سراغم آمد
ادعای مالکیت جهان را کردم و همهچیز و همهکس را متعلق به خود دانستم.
امروز که تهی از خودخواهیها و تصاحبها،
نگاهی عاشقانه به زندگی دارم،
از هرچه هست
تنها مالک #تنهایی خویشم
و فروتنانه غیاب حضورم را اعلام میکنم.
این است نظام عشق؛
هیچکس نبودن!
#ایران_درودی
@asheghanehaye_fatima
ادعای مالکیت جهان را کردم و همهچیز و همهکس را متعلق به خود دانستم.
امروز که تهی از خودخواهیها و تصاحبها،
نگاهی عاشقانه به زندگی دارم،
از هرچه هست
تنها مالک #تنهایی خویشم
و فروتنانه غیاب حضورم را اعلام میکنم.
این است نظام عشق؛
هیچکس نبودن!
#ایران_درودی
@asheghanehaye_fatima
بە یاد آن تکەای در تورات می افتادم کە می گفت:
" ما همچون دانەهای زیتونی هستیم کە تنها
هنگامی جوهر خود را بروز می دهیم کە شکسته شویم "
از کتاب :
#تنهایی_پر_هیاهو
اثر:
#بهومیل_هرابال
@asheghanehaye_fatima
" ما همچون دانەهای زیتونی هستیم کە تنها
هنگامی جوهر خود را بروز می دهیم کە شکسته شویم "
از کتاب :
#تنهایی_پر_هیاهو
اثر:
#بهومیل_هرابال
@asheghanehaye_fatima
هیچ وقت بابت عشقهایی که نثار دیگران کردهاید و بعدها به این نتیجه رسیدهاید ذرهای برای عشق شما ارزش قائل نبودهاند،
افسوس نخورید ...
شما آن چیزی را که باید به زندگی ببخشید، بخشیدید.
و چه چیزی زیباتر از #عشق...
هر رنج دوست داشتن صیقلیست بر روح.
با هر تمرین #دوست_داشتن،
روح تو زلالتر میشود.
گاهی بعضیها با ما جور در میآیند،
اما همراه نمیشوند،
گاهی نیز آدمهایی را مییابیم
که با ما همراه میشوند اما جور در نمیآیند.
برخی وقتها ما آدمهایی را دوست داریم
که دوستمان نمیدارند،
همان گونه که آدمهایی نیز یافت میشوند
که دوستمان دارند،
اما ما دوستشان نداریم...
به آنانی که دوست نداریم اتفاقی در خیابان برمیخوریم و همواره برمیخوریم، اما آنانی را که دوست میداریم همواره گم میکنیم و هرگز اتفاقی در خیابان به آنان برنمیخوریم!
برخی ما را سر کار میگذارند، برخی بیش از اندازه قطعه گمشده دارند و چنان تهیاند و روحشان چنان گرفتار حفرههای خالی است که تمام روح ما نیز کفاف پر کردن یک حفره خالی درون آنان را ندارد...
برخی دیگر نیز بیش از اندازه قطعه دارند و هیچ حفرهای، هیچ خلائی ندارند تا ما برایشان پُر کنیم.
برخی میخواهند ما را ببلعند و برخی دیگر نیز هرگز ما را نمیبینند و نمییابند و برخی دیگر بیش از اندازه به ما خیره میشوند...
گاه ما برای یافتن گمشده خویش، خود را میآراییم، گاه برای یافتن «او» به دنبال پول، علم، مقام، قدرت و همه چیز میرویم و همه چیز را به کف میآوریم و اما «او» را از کف میدهیم.
گاهی اویی را که دوست میداری احتیاجی به تو ندارد زیرا تو او را کامل نمیکنی. تو قطعه گمشده او نیستی، تو قدرت تملک او را نداری.
گاه نیز چنین کسی تو را رها میکند.
و گاهی نیز چنین کسی به تو میآموزد که خود نیز کامل باشی،
خود نیز بینیاز از قطعههای گمشده.
او شاید به تو بیاموزد که خود به #تنهایی سفر را آغاز کنی،
راه بیفتی،
حرکت کنی...
او به تو میآموزد و تو را ترک میکند،
اما پیش از خداحافظی میگوید:
« #شاید_روزی_به_هم_برسیم...»،
میگوید و میرود، و آغاز راه برایت دشوار است.
این آغاز،
این زایش،
برایت سخت دردناک است.
بلوغ دردناک است، وداع با دوران کودکی دردناک است، کامل شدن دردناک است، اما گریزی نیست...
و تو آهسته آهسته بلند میشوی،
و راه میافتی و میروی، و در این راه رفتن دست و بالت بارها زخمی میشود،
اما آبدیده میشوی
و میآموزی که از جادههای ناشناس نهراسی،
از مقصد بیانتها نهراسی،
از نرسیدن نهراسی
و تنها بروی و بروی و بروی...
#شل_سیلوراستاین
افسوس نخورید ...
شما آن چیزی را که باید به زندگی ببخشید، بخشیدید.
و چه چیزی زیباتر از #عشق...
هر رنج دوست داشتن صیقلیست بر روح.
با هر تمرین #دوست_داشتن،
روح تو زلالتر میشود.
گاهی بعضیها با ما جور در میآیند،
اما همراه نمیشوند،
گاهی نیز آدمهایی را مییابیم
که با ما همراه میشوند اما جور در نمیآیند.
برخی وقتها ما آدمهایی را دوست داریم
که دوستمان نمیدارند،
همان گونه که آدمهایی نیز یافت میشوند
که دوستمان دارند،
اما ما دوستشان نداریم...
به آنانی که دوست نداریم اتفاقی در خیابان برمیخوریم و همواره برمیخوریم، اما آنانی را که دوست میداریم همواره گم میکنیم و هرگز اتفاقی در خیابان به آنان برنمیخوریم!
برخی ما را سر کار میگذارند، برخی بیش از اندازه قطعه گمشده دارند و چنان تهیاند و روحشان چنان گرفتار حفرههای خالی است که تمام روح ما نیز کفاف پر کردن یک حفره خالی درون آنان را ندارد...
برخی دیگر نیز بیش از اندازه قطعه دارند و هیچ حفرهای، هیچ خلائی ندارند تا ما برایشان پُر کنیم.
برخی میخواهند ما را ببلعند و برخی دیگر نیز هرگز ما را نمیبینند و نمییابند و برخی دیگر بیش از اندازه به ما خیره میشوند...
گاه ما برای یافتن گمشده خویش، خود را میآراییم، گاه برای یافتن «او» به دنبال پول، علم، مقام، قدرت و همه چیز میرویم و همه چیز را به کف میآوریم و اما «او» را از کف میدهیم.
گاهی اویی را که دوست میداری احتیاجی به تو ندارد زیرا تو او را کامل نمیکنی. تو قطعه گمشده او نیستی، تو قدرت تملک او را نداری.
گاه نیز چنین کسی تو را رها میکند.
و گاهی نیز چنین کسی به تو میآموزد که خود نیز کامل باشی،
خود نیز بینیاز از قطعههای گمشده.
او شاید به تو بیاموزد که خود به #تنهایی سفر را آغاز کنی،
راه بیفتی،
حرکت کنی...
او به تو میآموزد و تو را ترک میکند،
اما پیش از خداحافظی میگوید:
« #شاید_روزی_به_هم_برسیم...»،
میگوید و میرود، و آغاز راه برایت دشوار است.
این آغاز،
این زایش،
برایت سخت دردناک است.
بلوغ دردناک است، وداع با دوران کودکی دردناک است، کامل شدن دردناک است، اما گریزی نیست...
و تو آهسته آهسته بلند میشوی،
و راه میافتی و میروی، و در این راه رفتن دست و بالت بارها زخمی میشود،
اما آبدیده میشوی
و میآموزی که از جادههای ناشناس نهراسی،
از مقصد بیانتها نهراسی،
از نرسیدن نهراسی
و تنها بروی و بروی و بروی...
#شل_سیلوراستاین
آدمها خسته كه شدند بيصداتر از همیشه ميروند
احساسشان را برميدارند و پاورچین پاورچین دور ميشوند
آدمها هر چقدر هم كه صبور باشند،
یك روز صبرشان لبریز ميشود کم ميآورند
همهچیز را به حال خود ميگذارند و ميروند
همانهایي كه تا دیروز دیوانهوار براي ماندن ميجنگیدند
همانهایي كه سرشان براي مهرباني و همصحبتي درد ميکرد
سکوت ميکنند، بيتفاوت ميشوند و جوري ميروند
كه هیچ پلي براي بازگشتشان نمانده باشد
آدمها به مرز هشدار كه ميرسند، آدم دیگري ميشوند.
#ناشناس
#تنهایی
@asheghanehaye_fatima
احساسشان را برميدارند و پاورچین پاورچین دور ميشوند
آدمها هر چقدر هم كه صبور باشند،
یك روز صبرشان لبریز ميشود کم ميآورند
همهچیز را به حال خود ميگذارند و ميروند
همانهایي كه تا دیروز دیوانهوار براي ماندن ميجنگیدند
همانهایي كه سرشان براي مهرباني و همصحبتي درد ميکرد
سکوت ميکنند، بيتفاوت ميشوند و جوري ميروند
كه هیچ پلي براي بازگشتشان نمانده باشد
آدمها به مرز هشدار كه ميرسند، آدم دیگري ميشوند.
#ناشناس
#تنهایی
@asheghanehaye_fatima
تنهائی
احسان خواجه امیری
#احسان_خواجه_امیری
#تنهایی
چقدر این تیکه از آهنگ حرف دلمه؛
کنارم هرکسی غیر از تو باشه
فقط همصحبتِ دیوونگیمه
تو تا وقتی تو قلبِ من نَمیری
چه فرقی داره کی تو زندگیمه...
@asheghanehaye_fatima
#تنهایی
چقدر این تیکه از آهنگ حرف دلمه؛
کنارم هرکسی غیر از تو باشه
فقط همصحبتِ دیوونگیمه
تو تا وقتی تو قلبِ من نَمیری
چه فرقی داره کی تو زندگیمه...
@asheghanehaye_fatima
مدتی بود در #کافهی یک دانشگاه کار میکردم ...
و شب را هم همانجا میخوابیدم!
#دختر های زیادی میآمدند و میرفتند...
اما انقدر درگیر فکرم بودم که فرصت نمیکردم ببینمشان.
اما این یکی فرق داشت!
وقتی بدون اینکه #منو را نگاه کند ،
سفارش #لاته_آیریش_کرم داد،
یعنی فرق داشت!
همان همیشگی ِ من را میخواست ...
همیشگی ام به وقت #تنهایی!
تا سرم را بالا بیاورم ،
رفت و کنار پنجره نشست ...
و #کتاب کوچکی از کیفش در آورد و مشغول خواندن شد.
#موهای تاب خوردهاش را از فرق باز کرده بود ،
و اصلا هم #مقنعه اش را نگذاشته بود پشت گوش!
#ساده بود...
ساده شبیه زن هایی که در داستانهای #محمود_دولت آبادی دل میبرند!
باید #چشمانش را میدیدم ...
اما سرش را بالا نمیآورد.
همه را صدا میکردم قهوهشان را ببرند ،
اما قهوه این یکی را خودم بردم.
داشت #شاملو میخواند.
بدون اینکه سرش را بالا بیاورد تشکر کرد.
اما نه!
باید چشمانش را میدیدم...
گفتم ببخشید خانم؟!
سرش را بالا آورد و منتظر بود چیزی بگویم!
اما چشمان قهوهای روشن و سبزهی صورتش،
همراه با مژههایی که با تاخیر بازو بسته میشدند فرمان سکوت را به گلویم دوخت...
طوری که آب دهانم هم پایین نرفت.
خجالت کشید و سرش را پایین انداخت.
من هم برگشتم ،
و در بین راه پایم به میز خورد و سینی به صندلی،
تا #لو برود ...
چقدر دست و پایم را گم کرده ام.
از فردا یک #تخته_سياه کوچک گذاشتم گوشهای از کافه ،
و #شعرهای_شاملو را مینوشتم!
هميشه می ایستاد و با دقت شعرها را میخواند ...
و به ذوقم لبخند میزد.
چند بار خواستم بگویم،
من را چه به شاملو دختر جان؟!
این ها را مینویسم تا چند لحظه بيشتر بایستی ،
تا بیشتر #ببینمت و دل از دلم برود!
شعرهای شاملو به منوی کافه هم کشید ،
و کم کم به در و دیوار و روی میز و...
دیگر #کافه بوی شاملو را میداد!
همه مشتری مداری میکردند من هم دخترِ رویایم مداری!!!
داشتم #عاشقش میشدم ...
و یادم رفته بود که ،
باید تا یک ماه دیگر برگردم به #شهرستان ..
و پول هایی که در این مدت جمع کرده ام خرج #عمل_مادرم کنم.
داشتم میشدم که نه،
عاشق شده بودم و یادم رفت اصلا من را چه به این حرف ها؟
یادم رفته بود باید #آرزوهایم را با مشکلات زندگی طاق بزنم!
این یک ماهِ رویایی هم ،
با تمام روزهایی که می آمد و کنار پنجره مینشست و لاته میخورد تمام شد!
و برای همیشه دل بریدم از ؛
#بوسه هایی که اتفاق نیفتاد!
مدتی بعد شنیدم ؛
بعد از رفتنام ،
مثل قبل می آمده و مینشسته کنار پنجره ...
و قهوهاش را بدون اینکه لب بزند رها میکرده و میرفته.
یک ترم بعد هم ،
#دانشگاهش را کلا عوض کرده بود.
📌 #عشق همین است
آدم ها میروند تا بمانند..!
گاهی به #آغوش یار
و گاهی از آغوش یار...
چیزهایی هست که نمیدانی
#علی_سلطانی
#شما_فرستادید
@asheghanehaye_fatima
و شب را هم همانجا میخوابیدم!
#دختر های زیادی میآمدند و میرفتند...
اما انقدر درگیر فکرم بودم که فرصت نمیکردم ببینمشان.
اما این یکی فرق داشت!
وقتی بدون اینکه #منو را نگاه کند ،
سفارش #لاته_آیریش_کرم داد،
یعنی فرق داشت!
همان همیشگی ِ من را میخواست ...
همیشگی ام به وقت #تنهایی!
تا سرم را بالا بیاورم ،
رفت و کنار پنجره نشست ...
و #کتاب کوچکی از کیفش در آورد و مشغول خواندن شد.
#موهای تاب خوردهاش را از فرق باز کرده بود ،
و اصلا هم #مقنعه اش را نگذاشته بود پشت گوش!
#ساده بود...
ساده شبیه زن هایی که در داستانهای #محمود_دولت آبادی دل میبرند!
باید #چشمانش را میدیدم ...
اما سرش را بالا نمیآورد.
همه را صدا میکردم قهوهشان را ببرند ،
اما قهوه این یکی را خودم بردم.
داشت #شاملو میخواند.
بدون اینکه سرش را بالا بیاورد تشکر کرد.
اما نه!
باید چشمانش را میدیدم...
گفتم ببخشید خانم؟!
سرش را بالا آورد و منتظر بود چیزی بگویم!
اما چشمان قهوهای روشن و سبزهی صورتش،
همراه با مژههایی که با تاخیر بازو بسته میشدند فرمان سکوت را به گلویم دوخت...
طوری که آب دهانم هم پایین نرفت.
خجالت کشید و سرش را پایین انداخت.
من هم برگشتم ،
و در بین راه پایم به میز خورد و سینی به صندلی،
تا #لو برود ...
چقدر دست و پایم را گم کرده ام.
از فردا یک #تخته_سياه کوچک گذاشتم گوشهای از کافه ،
و #شعرهای_شاملو را مینوشتم!
هميشه می ایستاد و با دقت شعرها را میخواند ...
و به ذوقم لبخند میزد.
چند بار خواستم بگویم،
من را چه به شاملو دختر جان؟!
این ها را مینویسم تا چند لحظه بيشتر بایستی ،
تا بیشتر #ببینمت و دل از دلم برود!
شعرهای شاملو به منوی کافه هم کشید ،
و کم کم به در و دیوار و روی میز و...
دیگر #کافه بوی شاملو را میداد!
همه مشتری مداری میکردند من هم دخترِ رویایم مداری!!!
داشتم #عاشقش میشدم ...
و یادم رفته بود که ،
باید تا یک ماه دیگر برگردم به #شهرستان ..
و پول هایی که در این مدت جمع کرده ام خرج #عمل_مادرم کنم.
داشتم میشدم که نه،
عاشق شده بودم و یادم رفت اصلا من را چه به این حرف ها؟
یادم رفته بود باید #آرزوهایم را با مشکلات زندگی طاق بزنم!
این یک ماهِ رویایی هم ،
با تمام روزهایی که می آمد و کنار پنجره مینشست و لاته میخورد تمام شد!
و برای همیشه دل بریدم از ؛
#بوسه هایی که اتفاق نیفتاد!
مدتی بعد شنیدم ؛
بعد از رفتنام ،
مثل قبل می آمده و مینشسته کنار پنجره ...
و قهوهاش را بدون اینکه لب بزند رها میکرده و میرفته.
یک ترم بعد هم ،
#دانشگاهش را کلا عوض کرده بود.
📌 #عشق همین است
آدم ها میروند تا بمانند..!
گاهی به #آغوش یار
و گاهی از آغوش یار...
چیزهایی هست که نمیدانی
#علی_سلطانی
#شما_فرستادید
@asheghanehaye_fatima