@asheghanehaye_fatima
تو این دنیا به اندازه کافی بدی هست، دیگه احتیاج نیست آدم عمدا دنبالش بگرده.
#دختر_کشیش
#جورج_اورول
تو این دنیا به اندازه کافی بدی هست، دیگه احتیاج نیست آدم عمدا دنبالش بگرده.
#دختر_کشیش
#جورج_اورول
«گریه نکن خواهرم. در خانهات درختی خواهد رویید و درختهایی در شهرت و بسیار درختان در سرزمینت.»
«و باد پیغام هر درختی را به درخت دیگر خواهد رسانید و درختها از باد خواهند پرسید: در راه که میآمدی سحر را ندیدی!»
#سیمین_دانشور
از کتاب #سووشون
@asheghanehaye_fatima
#دختر_آبی💙🖤
«و باد پیغام هر درختی را به درخت دیگر خواهد رسانید و درختها از باد خواهند پرسید: در راه که میآمدی سحر را ندیدی!»
#سیمین_دانشور
از کتاب #سووشون
@asheghanehaye_fatima
#دختر_آبی💙🖤
فراموش کردن موجوداتی که دوستشان داریم مانند مردن برای دومینبار است.
📚 #دختر_نیل
✏️ #ژیلبر_سینوئه
ترجمه #هوشنگ_مهدوی
@asheghanehaye_fatima
📚 #دختر_نیل
✏️ #ژیلبر_سینوئه
ترجمه #هوشنگ_مهدوی
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
سوم دبستان که بودم، یه مدت هم عاشق اون دختره بودم که خونه مامانبزرگش اینا ته کوچمون بود. پنجشنبهها ساعت سه و چهار میومدن، باباش وانت داشت، یه وانت سبز که من بعد از اون دیگه هیچ وقت عینش رو ندیدم. من وامیسادم وسط کوچه، اینا میرسیدن. عین ماه پیاده میشد از ماشین، یه نگاه به من میکرد، من هم سریع دماغم رو میکشیدم بالا واخم میکردم و اون ور رو نگاه میکردم.
یه بار مثل همیشه ظهر جمعه ما رفتیم خونه مامان بزرگم اینا مهمونی، از ماشین پیاده شدم دیدم یه دختر قشنگی وایساده وسط کوچه نگاهم میکنه. تا دید من نگاهش میکنم روش رو کرد اون ور. دردم اومد. بعد گفتم نکنه هر هفته من یه کاری میکنم که دختر وانتی دردش بیاد؟
از هفته بعدش پنجشنبهها هروقت دختر از وانت باباش پیاده میشد، من نگاهش میکردم و لبخند میزدم، حتا اگه جوراب شلواری سفید خالخالی پوشیده بود که خیلی زشته. نگاهش میکردم و لبخند می زدم، یه جوری که انگار بز هندوانه دیده باشه. لبخند پت و پهن میموند روی صورتم، تا ایشون بره تو خونه و کوچه باز بشه خاک داغ تابستون.
یه پنجشنبه یادمه هرچی وایسادم نیومدن، غروبش خبر اومد مامان بزرگ دختر وانتی از این محله رفته. تو بگو دیگه یه پنجشنبه برای من موند، نموند، ولی من همیشه وسط کوچه که باشم اگه یه آدم قشنگی رد بشه لبخند میزنم، حتا اگه روش رو بکنه اون ور...
#دختر_وانتی
متن: #حمید_سلیمی
سوم دبستان که بودم، یه مدت هم عاشق اون دختره بودم که خونه مامانبزرگش اینا ته کوچمون بود. پنجشنبهها ساعت سه و چهار میومدن، باباش وانت داشت، یه وانت سبز که من بعد از اون دیگه هیچ وقت عینش رو ندیدم. من وامیسادم وسط کوچه، اینا میرسیدن. عین ماه پیاده میشد از ماشین، یه نگاه به من میکرد، من هم سریع دماغم رو میکشیدم بالا واخم میکردم و اون ور رو نگاه میکردم.
یه بار مثل همیشه ظهر جمعه ما رفتیم خونه مامان بزرگم اینا مهمونی، از ماشین پیاده شدم دیدم یه دختر قشنگی وایساده وسط کوچه نگاهم میکنه. تا دید من نگاهش میکنم روش رو کرد اون ور. دردم اومد. بعد گفتم نکنه هر هفته من یه کاری میکنم که دختر وانتی دردش بیاد؟
از هفته بعدش پنجشنبهها هروقت دختر از وانت باباش پیاده میشد، من نگاهش میکردم و لبخند میزدم، حتا اگه جوراب شلواری سفید خالخالی پوشیده بود که خیلی زشته. نگاهش میکردم و لبخند می زدم، یه جوری که انگار بز هندوانه دیده باشه. لبخند پت و پهن میموند روی صورتم، تا ایشون بره تو خونه و کوچه باز بشه خاک داغ تابستون.
یه پنجشنبه یادمه هرچی وایسادم نیومدن، غروبش خبر اومد مامان بزرگ دختر وانتی از این محله رفته. تو بگو دیگه یه پنجشنبه برای من موند، نموند، ولی من همیشه وسط کوچه که باشم اگه یه آدم قشنگی رد بشه لبخند میزنم، حتا اگه روش رو بکنه اون ور...
#دختر_وانتی
متن: #حمید_سلیمی
@asheghanehaye_fatima
#دخترِ سیاسی، بهتر از پسر سیاسی است.
مردان، انگار که برای حضور در معرکهی سیاست به دنیا میآیند، اما زنان، بر این میدان منت میگذراند که پا در آن مینهند.
هر جا زنی هست که به خاطر عدالت میجنگد، آنجا عطری پیچیده است شیرین و شورانگیز و بهشتی.
ما بدون زنانِ خوب، مردانِ کوچکیم...
#نادر_ابراهیمی
#دخترِ سیاسی، بهتر از پسر سیاسی است.
مردان، انگار که برای حضور در معرکهی سیاست به دنیا میآیند، اما زنان، بر این میدان منت میگذراند که پا در آن مینهند.
هر جا زنی هست که به خاطر عدالت میجنگد، آنجا عطری پیچیده است شیرین و شورانگیز و بهشتی.
ما بدون زنانِ خوب، مردانِ کوچکیم...
#نادر_ابراهیمی
مدتی بود در #کافهی یک دانشگاه کار میکردم ...
و شب را هم همانجا میخوابیدم!
#دختر های زیادی میآمدند و میرفتند...
اما انقدر درگیر فکرم بودم که فرصت نمیکردم ببینمشان.
اما این یکی فرق داشت!
وقتی بدون اینکه #منو را نگاه کند ،
سفارش #لاته_آیریش_کرم داد،
یعنی فرق داشت!
همان همیشگی ِ من را میخواست ...
همیشگی ام به وقت #تنهایی!
تا سرم را بالا بیاورم ،
رفت و کنار پنجره نشست ...
و #کتاب کوچکی از کیفش در آورد و مشغول خواندن شد.
#موهای تاب خوردهاش را از فرق باز کرده بود ،
و اصلا هم #مقنعه اش را نگذاشته بود پشت گوش!
#ساده بود...
ساده شبیه زن هایی که در داستانهای #محمود_دولت آبادی دل میبرند!
باید #چشمانش را میدیدم ...
اما سرش را بالا نمیآورد.
همه را صدا میکردم قهوهشان را ببرند ،
اما قهوه این یکی را خودم بردم.
داشت #شاملو میخواند.
بدون اینکه سرش را بالا بیاورد تشکر کرد.
اما نه!
باید چشمانش را میدیدم...
گفتم ببخشید خانم؟!
سرش را بالا آورد و منتظر بود چیزی بگویم!
اما چشمان قهوهای روشن و سبزهی صورتش،
همراه با مژههایی که با تاخیر بازو بسته میشدند فرمان سکوت را به گلویم دوخت...
طوری که آب دهانم هم پایین نرفت.
خجالت کشید و سرش را پایین انداخت.
من هم برگشتم ،
و در بین راه پایم به میز خورد و سینی به صندلی،
تا #لو برود ...
چقدر دست و پایم را گم کرده ام.
از فردا یک #تخته_سياه کوچک گذاشتم گوشهای از کافه ،
و #شعرهای_شاملو را مینوشتم!
هميشه می ایستاد و با دقت شعرها را میخواند ...
و به ذوقم لبخند میزد.
چند بار خواستم بگویم،
من را چه به شاملو دختر جان؟!
این ها را مینویسم تا چند لحظه بيشتر بایستی ،
تا بیشتر #ببینمت و دل از دلم برود!
شعرهای شاملو به منوی کافه هم کشید ،
و کم کم به در و دیوار و روی میز و...
دیگر #کافه بوی شاملو را میداد!
همه مشتری مداری میکردند من هم دخترِ رویایم مداری!!!
داشتم #عاشقش میشدم ...
و یادم رفته بود که ،
باید تا یک ماه دیگر برگردم به #شهرستان ..
و پول هایی که در این مدت جمع کرده ام خرج #عمل_مادرم کنم.
داشتم میشدم که نه،
عاشق شده بودم و یادم رفت اصلا من را چه به این حرف ها؟
یادم رفته بود باید #آرزوهایم را با مشکلات زندگی طاق بزنم!
این یک ماهِ رویایی هم ،
با تمام روزهایی که می آمد و کنار پنجره مینشست و لاته میخورد تمام شد!
و برای همیشه دل بریدم از ؛
#بوسه هایی که اتفاق نیفتاد!
مدتی بعد شنیدم ؛
بعد از رفتنام ،
مثل قبل می آمده و مینشسته کنار پنجره ...
و قهوهاش را بدون اینکه لب بزند رها میکرده و میرفته.
یک ترم بعد هم ،
#دانشگاهش را کلا عوض کرده بود.
📌 #عشق همین است
آدم ها میروند تا بمانند..!
گاهی به #آغوش یار
و گاهی از آغوش یار...
چیزهایی هست که نمیدانی
#علی_سلطانی
#شما_فرستادید
@asheghanehaye_fatima
و شب را هم همانجا میخوابیدم!
#دختر های زیادی میآمدند و میرفتند...
اما انقدر درگیر فکرم بودم که فرصت نمیکردم ببینمشان.
اما این یکی فرق داشت!
وقتی بدون اینکه #منو را نگاه کند ،
سفارش #لاته_آیریش_کرم داد،
یعنی فرق داشت!
همان همیشگی ِ من را میخواست ...
همیشگی ام به وقت #تنهایی!
تا سرم را بالا بیاورم ،
رفت و کنار پنجره نشست ...
و #کتاب کوچکی از کیفش در آورد و مشغول خواندن شد.
#موهای تاب خوردهاش را از فرق باز کرده بود ،
و اصلا هم #مقنعه اش را نگذاشته بود پشت گوش!
#ساده بود...
ساده شبیه زن هایی که در داستانهای #محمود_دولت آبادی دل میبرند!
باید #چشمانش را میدیدم ...
اما سرش را بالا نمیآورد.
همه را صدا میکردم قهوهشان را ببرند ،
اما قهوه این یکی را خودم بردم.
داشت #شاملو میخواند.
بدون اینکه سرش را بالا بیاورد تشکر کرد.
اما نه!
باید چشمانش را میدیدم...
گفتم ببخشید خانم؟!
سرش را بالا آورد و منتظر بود چیزی بگویم!
اما چشمان قهوهای روشن و سبزهی صورتش،
همراه با مژههایی که با تاخیر بازو بسته میشدند فرمان سکوت را به گلویم دوخت...
طوری که آب دهانم هم پایین نرفت.
خجالت کشید و سرش را پایین انداخت.
من هم برگشتم ،
و در بین راه پایم به میز خورد و سینی به صندلی،
تا #لو برود ...
چقدر دست و پایم را گم کرده ام.
از فردا یک #تخته_سياه کوچک گذاشتم گوشهای از کافه ،
و #شعرهای_شاملو را مینوشتم!
هميشه می ایستاد و با دقت شعرها را میخواند ...
و به ذوقم لبخند میزد.
چند بار خواستم بگویم،
من را چه به شاملو دختر جان؟!
این ها را مینویسم تا چند لحظه بيشتر بایستی ،
تا بیشتر #ببینمت و دل از دلم برود!
شعرهای شاملو به منوی کافه هم کشید ،
و کم کم به در و دیوار و روی میز و...
دیگر #کافه بوی شاملو را میداد!
همه مشتری مداری میکردند من هم دخترِ رویایم مداری!!!
داشتم #عاشقش میشدم ...
و یادم رفته بود که ،
باید تا یک ماه دیگر برگردم به #شهرستان ..
و پول هایی که در این مدت جمع کرده ام خرج #عمل_مادرم کنم.
داشتم میشدم که نه،
عاشق شده بودم و یادم رفت اصلا من را چه به این حرف ها؟
یادم رفته بود باید #آرزوهایم را با مشکلات زندگی طاق بزنم!
این یک ماهِ رویایی هم ،
با تمام روزهایی که می آمد و کنار پنجره مینشست و لاته میخورد تمام شد!
و برای همیشه دل بریدم از ؛
#بوسه هایی که اتفاق نیفتاد!
مدتی بعد شنیدم ؛
بعد از رفتنام ،
مثل قبل می آمده و مینشسته کنار پنجره ...
و قهوهاش را بدون اینکه لب بزند رها میکرده و میرفته.
یک ترم بعد هم ،
#دانشگاهش را کلا عوض کرده بود.
📌 #عشق همین است
آدم ها میروند تا بمانند..!
گاهی به #آغوش یار
و گاهی از آغوش یار...
چیزهایی هست که نمیدانی
#علی_سلطانی
#شما_فرستادید
@asheghanehaye_fatima
.
من تا پایان عمرم، به این میاندیشیدم:
زنی که عشق را میپذیرد تا چه اندازه بیدفاع میگردد !
📙 #دختر_عموی_من_راشل
👤 #دافنه_دوموریه
@asheghanehaye_fatima
من تا پایان عمرم، به این میاندیشیدم:
زنی که عشق را میپذیرد تا چه اندازه بیدفاع میگردد !
📙 #دختر_عموی_من_راشل
👤 #دافنه_دوموریه
@asheghanehaye_fatima