❤️ #از_زبان_زیارت_نرفته_ها...
من مانده ام میان #زیارت_نرفته_ها
می گویم از زبان زیارت نرفته ها
آقا #گناه این دل من را بگو به من
#تنها دلیل ماندن من را بگو به من
باید چه چاره کنم در #فراغ تو؟
آتش گرفته دل از #اشتیاق تو
حقم حریم پاک #حسین بود و بس
اصلا چرا بدون تو من می کشم #نفس؟
#فتوا برای حال خرابم بگو که چیست؟
#مستی بجز مسیر #نجف تا حریم نیست
لایق نبوده ام بشوم مست #کربلا
#گریه است کار من از دست کربلا
مانند کودکی که دلش خوش به #وعده ها است
امید من....#زیارت....یک سال....کربلا است....
@mojaradan
#شب_زیارتی امام حسین(ع)
#محمد_حسین_کشمیری
پ ن: از مجموعه #بی_مقدمه
من مانده ام میان #زیارت_نرفته_ها
می گویم از زبان زیارت نرفته ها
آقا #گناه این دل من را بگو به من
#تنها دلیل ماندن من را بگو به من
باید چه چاره کنم در #فراغ تو؟
آتش گرفته دل از #اشتیاق تو
حقم حریم پاک #حسین بود و بس
اصلا چرا بدون تو من می کشم #نفس؟
#فتوا برای حال خرابم بگو که چیست؟
#مستی بجز مسیر #نجف تا حریم نیست
لایق نبوده ام بشوم مست #کربلا
#گریه است کار من از دست کربلا
مانند کودکی که دلش خوش به #وعده ها است
امید من....#زیارت....یک سال....کربلا است....
@mojaradan
#شب_زیارتی امام حسین(ع)
#محمد_حسین_کشمیری
پ ن: از مجموعه #بی_مقدمه
.
~~~~~🌿🌸🌿 ~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~
#برگرد!
بی تاب تر از همیشه فریاد زدم
با بغض پر از گریه ی خود داد زدم
یا صاحب العصر و الزمان ها برگرد
والعصر!تو را به این زمان ها برگرد...
برگرد بیا که شیعه تنها شده است
در صحنه جنگ نرم غوغا شده است
تنها شده لشگرت کجایی آقا؟
تو قصد نداری که بیایی آقا؟
💠اللهم_عجل_لولیک_الفرج💠
#محمد_حسین_کشمیری
پ ن:از مجموعه: #بی_مقدمه
.
~~~~~~~~~~🌸~~~~~~~
@mojaradan
~~~~~🌿🌸🌿 ~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~
#برگرد!
بی تاب تر از همیشه فریاد زدم
با بغض پر از گریه ی خود داد زدم
یا صاحب العصر و الزمان ها برگرد
والعصر!تو را به این زمان ها برگرد...
برگرد بیا که شیعه تنها شده است
در صحنه جنگ نرم غوغا شده است
تنها شده لشگرت کجایی آقا؟
تو قصد نداری که بیایی آقا؟
💠اللهم_عجل_لولیک_الفرج💠
#محمد_حسین_کشمیری
پ ن:از مجموعه: #بی_مقدمه
.
~~~~~~~~~~🌸~~~~~~~
@mojaradan
مجردان انقلا✌بی
#ماجرای_آشنایی_شهیدحججی_باهمسرش😍💝 🌹از زبان همسر شهید🌹 #قسمت_دوم فردا یا پس فرداش رفتم بابل برای ثبت نام...نمیدانم چرا اما از موقعی که از #نجف_آباد زدم بیرون ، هیچ آرام و قراری نداشتم.😢😨 همه اش تصویر #محسن از جلو چشمانم رد میشد.هر جا میرفتم محسن را میدیدم.…
#ماجرای_آشنایی_شهیدحججی_باهمسرش😍💝
🌹از زبان همسر شهید🌹
#قسمت_سوم
تا اینکه یک روز به سرم زد و زنگ زدم ۱۱۸😯
به هر طریقی بود شماره #منزل بابای محسن را ازشان گرفتم.
بعد بدون آن که فکر کنم این کار خوب است یا نه تماس گرفتم منزلشان. 😮
#مادر_محسن گوشی را جواب داد. 😌
گفتم: " آقا محسن هست؟"
گفت: "نه شما؟"
گفتم: "عباسی هستم. از #خواهران_نمایشگاه. لطفاً بهشون بگید با من تماس بگیرن! "
یک ساعت بعد محسن تماس گرفت.
صدایش را که شنیدم پشت تلفن #بغضم_ترکید و شروع کردم به #گریه😭 پرسیدم:"خوبی؟"😢
گفت: "بله."
گفتم: "همین برام مهم بود. دیگه به من زنگ نزن! "
گوشی را #قطع_کردم.
یک لحظه با خودم گفتم: "وای خدایا!من چی کردم!! 😲 ‼️
چه کار اشتباهی انجام دادم!
با این وجود،بیش از هر موقع دلم برایش لک می زد.😭
محسن شروع کرد به زنگ زدن به من.
گوشی را جواب نمی دادم.
پیام داد: "زهرا خانم تورو خدا بردارین."
آنقدر زنگ زد و زنگ زد که بالاخره گوشی را برداشتم🙂
.#بی_مقدمه گفت: "حقیقتش من حس می کنم این تماس های ما داره #گناه_آلود میشه. " لحظه ای #سکوت کرد و گفت: "برای همین می خوام بیام خواستگاری تون. "😌 اشک و خنده هام توی هم قاطی شده بود از خوشحالی داشتم بال درمیآوردم داشتم از ذوق می مردم می خواستم داد بزنم. 😭😍
#مادر زهرا عباسی:
از زهرایم شنیدم که محسن میخواهد بیاید خواستگاری می دانستم توی "کتاب شهر" کار می کند چادرم را سر کردم و به بهانه خرید کتاب رفتم آنجا می خواستم ببینمش. براندازش کنم. اخلاق و رفتار و برخوردش را ببینم. 🤨 باهاش که حرف زدم حتی سرش را بالا نیاورد که نگاهم کند. 😌 همان موقع رفت توی دلم. 😍 با خودم گفتم: "این بهترین شوهر برای زهرای منه. " وقتی هم مادرش آمد خانه مان که زهرا را ببیند، هی وسوسه شدم که همان موقع جواب بله را بدهم.😮
با خودم گفتم زشته خوبیت نداره الان چه فکری درباره من و زهرا میکنن.
گذاشتم تا آن روز تمام شود فرداش که نماز صبح را خواندم دیگر #طاقت_نیاوردم همان کله صبح زنگ زدم خانهشان.!😇
به مادرش گفتم:" حاج خانوم ما فکر می کردیم استخاره هم خوب اومده. جوابمون بله است.
از این لحظه به بعد آقا محسن پسر ما هم هست."😍
#ادامه_دارد😉
@mojaradan 🎀
🌹از زبان همسر شهید🌹
#قسمت_سوم
تا اینکه یک روز به سرم زد و زنگ زدم ۱۱۸😯
به هر طریقی بود شماره #منزل بابای محسن را ازشان گرفتم.
بعد بدون آن که فکر کنم این کار خوب است یا نه تماس گرفتم منزلشان. 😮
#مادر_محسن گوشی را جواب داد. 😌
گفتم: " آقا محسن هست؟"
گفت: "نه شما؟"
گفتم: "عباسی هستم. از #خواهران_نمایشگاه. لطفاً بهشون بگید با من تماس بگیرن! "
یک ساعت بعد محسن تماس گرفت.
صدایش را که شنیدم پشت تلفن #بغضم_ترکید و شروع کردم به #گریه😭 پرسیدم:"خوبی؟"😢
گفت: "بله."
گفتم: "همین برام مهم بود. دیگه به من زنگ نزن! "
گوشی را #قطع_کردم.
یک لحظه با خودم گفتم: "وای خدایا!من چی کردم!! 😲 ‼️
چه کار اشتباهی انجام دادم!
با این وجود،بیش از هر موقع دلم برایش لک می زد.😭
محسن شروع کرد به زنگ زدن به من.
گوشی را جواب نمی دادم.
پیام داد: "زهرا خانم تورو خدا بردارین."
آنقدر زنگ زد و زنگ زد که بالاخره گوشی را برداشتم🙂
.#بی_مقدمه گفت: "حقیقتش من حس می کنم این تماس های ما داره #گناه_آلود میشه. " لحظه ای #سکوت کرد و گفت: "برای همین می خوام بیام خواستگاری تون. "😌 اشک و خنده هام توی هم قاطی شده بود از خوشحالی داشتم بال درمیآوردم داشتم از ذوق می مردم می خواستم داد بزنم. 😭😍
#مادر زهرا عباسی:
از زهرایم شنیدم که محسن میخواهد بیاید خواستگاری می دانستم توی "کتاب شهر" کار می کند چادرم را سر کردم و به بهانه خرید کتاب رفتم آنجا می خواستم ببینمش. براندازش کنم. اخلاق و رفتار و برخوردش را ببینم. 🤨 باهاش که حرف زدم حتی سرش را بالا نیاورد که نگاهم کند. 😌 همان موقع رفت توی دلم. 😍 با خودم گفتم: "این بهترین شوهر برای زهرای منه. " وقتی هم مادرش آمد خانه مان که زهرا را ببیند، هی وسوسه شدم که همان موقع جواب بله را بدهم.😮
با خودم گفتم زشته خوبیت نداره الان چه فکری درباره من و زهرا میکنن.
گذاشتم تا آن روز تمام شود فرداش که نماز صبح را خواندم دیگر #طاقت_نیاوردم همان کله صبح زنگ زدم خانهشان.!😇
به مادرش گفتم:" حاج خانوم ما فکر می کردیم استخاره هم خوب اومده. جوابمون بله است.
از این لحظه به بعد آقا محسن پسر ما هم هست."😍
#ادامه_دارد😉
@mojaradan 🎀