#انچه_مجردان_باید_بدانند
#هفت_نکته_کلیدی_در_انتخاب_همسر
۱.#انتخاب خویش،قبل از انتخاب همسر
#قسمت_اول
#مشکل اصلی خیلی از #دختر👩 خانم ها و آقا پسر ها آن است که قبل از انتخاب همسر خودشان انتخاب نکردند انتخاب خویش یعنی انتخاب #هدف زندگی یعنی انتخاب مسیر زندگی انتخاب آنچه #بهانه نفس کشیدن ماست .
🔹چه #پسر👨 چه دختر باید کسی را برای #زندگی انتخاب کند که در زندگی به دنبال #همان چیزی بگردد که خودش به دنبال آن می گردد؛ در زندگی چیزهایی برای این باشد که برای خودش #مهم اهمیت دارد.
یعنی #هدف از زندگی چیست؟
🔸هدف زندگی آن چیزی است که زندگی انسان را #تفسیر و مدیریت میکند.
«تفسیر میکند» یعنی اینکه انسان به #امید داشتن یا به دست آوردن آن زندگی میکند. «مدیریت میکند» یعنی اینکه #برنامه های زندگی خود را به گونه ای می چیند که به آن برسد و آن را دارد از دست ندهد.
ادامه دارد....
@mojaradan
#هفت_نکته_کلیدی_در_انتخاب_همسر
۱.#انتخاب خویش،قبل از انتخاب همسر
#قسمت_اول
#مشکل اصلی خیلی از #دختر👩 خانم ها و آقا پسر ها آن است که قبل از انتخاب همسر خودشان انتخاب نکردند انتخاب خویش یعنی انتخاب #هدف زندگی یعنی انتخاب مسیر زندگی انتخاب آنچه #بهانه نفس کشیدن ماست .
🔹چه #پسر👨 چه دختر باید کسی را برای #زندگی انتخاب کند که در زندگی به دنبال #همان چیزی بگردد که خودش به دنبال آن می گردد؛ در زندگی چیزهایی برای این باشد که برای خودش #مهم اهمیت دارد.
یعنی #هدف از زندگی چیست؟
🔸هدف زندگی آن چیزی است که زندگی انسان را #تفسیر و مدیریت میکند.
«تفسیر میکند» یعنی اینکه انسان به #امید داشتن یا به دست آوردن آن زندگی میکند. «مدیریت میکند» یعنی اینکه #برنامه های زندگی خود را به گونه ای می چیند که به آن برسد و آن را دارد از دست ندهد.
ادامه دارد....
@mojaradan
💞💞💍💍💞💞
🔻#ازدواج_دانشجویی_آری_یا_خیر🤔
#قسمت_اول
👈 دوران #دانشجویی، برای ازدواج و #انتخاب_همسر در کنار #مزایای آن، دارای معایب بسیاری نیز هست از جمله:
🔹 معمولاً ایجاد #رابطه برای آشنایی در این دوران باعث ایجاد #روابط عاطفی عمیق میان طرفین شده و به فرد اجازه رسیدن به یك #شناخت درست و دقیق از فرد مقابل نمی دهد.
👈 بسیار اتفاق افتاده كه برخی از افراد #سودجو به بهانه ازدواج با فرد مقابل رابطه برقرار می كنند و# پس از ایجاد دوستی و رابطه عاطفی نه تنها رابطه به ازدواج ختم نمی شود، بلکه باعث ایجاد #مشكلاتی چون افت شدید تحصیلی، برقراری #ارتباط های غیراخلاقی، ابتلا #به بیماری ها و اختلالات روانی مثل افسردگی های حاد، اقدام به خودكشی و... نیز می شود.
🔹 برخی دیگر به #بهانه اینكه سالهاست فرد مقابل را در #دانشگاه دیده و می شناسند از #تحقیق و بررسی در مورد وی اجتناب می ورزند.
و ...
ادامه دارد......
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
🔻#ازدواج_دانشجویی_آری_یا_خیر🤔
#قسمت_اول
👈 دوران #دانشجویی، برای ازدواج و #انتخاب_همسر در کنار #مزایای آن، دارای معایب بسیاری نیز هست از جمله:
🔹 معمولاً ایجاد #رابطه برای آشنایی در این دوران باعث ایجاد #روابط عاطفی عمیق میان طرفین شده و به فرد اجازه رسیدن به یك #شناخت درست و دقیق از فرد مقابل نمی دهد.
👈 بسیار اتفاق افتاده كه برخی از افراد #سودجو به بهانه ازدواج با فرد مقابل رابطه برقرار می كنند و# پس از ایجاد دوستی و رابطه عاطفی نه تنها رابطه به ازدواج ختم نمی شود، بلکه باعث ایجاد #مشكلاتی چون افت شدید تحصیلی، برقراری #ارتباط های غیراخلاقی، ابتلا #به بیماری ها و اختلالات روانی مثل افسردگی های حاد، اقدام به خودكشی و... نیز می شود.
🔹 برخی دیگر به #بهانه اینكه سالهاست فرد مقابل را در #دانشگاه دیده و می شناسند از #تحقیق و بررسی در مورد وی اجتناب می ورزند.
و ...
ادامه دارد......
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
🏴🖤🏴
🔻#ازدواج_دانشجویی_آری_یا_خیر🤔
#قسمت_دوم
👈 بررسی این #مشكلات به این معنا نیست كه ازدواج دانشجویی از #بیخ و بن اشتباه است. توجه به این نكته حائز اهمیت است كه حركت در هر مسیری هم می تواند فرد را به هدف نهایی و پیروزی و #موفقیت برساند هم قادر است با كوچكترین انحرافی از مسیر درست او را به پرتگاه بیاندازد.
👌به بیان دیگر تا زمانی كه #روابط افراد در دوران دانشجویی در قالب عرف و #شرع اسلامی باشد هیچ اشكالی ندارد اما وقتی به هر دلیلی حتی به #بهانه ازدواج، از حد خود خارج شود مشكل آفرین و #دردسرساز خواهد شد.
👈 افراد برای #موفقیت در ازدواج دانشجویی و تشكیل زندگی مشترك پایدار باید به برخی اصول توجه کنند:
1⃣ مراقب باشند قبل از #رسمی شدن قضیه یا عقد #درگیر روابط عاطفی عمیق با فرد مقابل نشوند.
2⃣ دوران آشنایی شان #تحت نظر خانواده باشد تا از مسیر طبیعی خود خارج نشود.
3⃣ در دوران آشنایی به #میزان تناسب خود با فرد مقابل در زمینه های مختلف #اعتقادی، فرهنگی، اجتماعی، سیاسی و... توجه بسیار داشته باشد.
4⃣ مراحل گفتگو، #تحقیق و بررسی را به صورت دقیق و اصولی انجام دهند و به #شناخت سطحی شان اكتفا ننمایند
.
#پایان
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
🔻#ازدواج_دانشجویی_آری_یا_خیر🤔
#قسمت_دوم
👈 بررسی این #مشكلات به این معنا نیست كه ازدواج دانشجویی از #بیخ و بن اشتباه است. توجه به این نكته حائز اهمیت است كه حركت در هر مسیری هم می تواند فرد را به هدف نهایی و پیروزی و #موفقیت برساند هم قادر است با كوچكترین انحرافی از مسیر درست او را به پرتگاه بیاندازد.
👌به بیان دیگر تا زمانی كه #روابط افراد در دوران دانشجویی در قالب عرف و #شرع اسلامی باشد هیچ اشكالی ندارد اما وقتی به هر دلیلی حتی به #بهانه ازدواج، از حد خود خارج شود مشكل آفرین و #دردسرساز خواهد شد.
👈 افراد برای #موفقیت در ازدواج دانشجویی و تشكیل زندگی مشترك پایدار باید به برخی اصول توجه کنند:
1⃣ مراقب باشند قبل از #رسمی شدن قضیه یا عقد #درگیر روابط عاطفی عمیق با فرد مقابل نشوند.
2⃣ دوران آشنایی شان #تحت نظر خانواده باشد تا از مسیر طبیعی خود خارج نشود.
3⃣ در دوران آشنایی به #میزان تناسب خود با فرد مقابل در زمینه های مختلف #اعتقادی، فرهنگی، اجتماعی، سیاسی و... توجه بسیار داشته باشد.
4⃣ مراحل گفتگو، #تحقیق و بررسی را به صورت دقیق و اصولی انجام دهند و به #شناخت سطحی شان اكتفا ننمایند
.
#پایان
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
🌼 حجت الاسلام ماندگاری به سوال يكی از بينندگان برنامه سمت خدا درباره آرايش كردن پاسخ جالبی داده است كه در ادامه میخوانيد.
💢#سؤال:
من دختری هستم که #عاشق آرایش کردن هستم و آرایش هم برای دل خودم است و آرایش من، برای #جلب توجه دیگران نیست. من وقتی بیرون می روم به #سر و وضع خودم می رسم تا #دلم شاد بشود. آیا این کار من ایرادی دارد؟
🛑#پاسخ:
کار ایشان اشکالی ندارد ولی #کمال نامهربانی، بی انصافی و ناسپاسی به خداوند است. قرار نیست که هر کس به دل خودش عمل کند. قرار است که همه به #امر خدا عمل کنند.
#موتورسواری که در پیاده رو موتورسواری می کند و امنیت مردم را به خطر می اندازد، می گوید: دلم می خواهد به #پیاده رو بروم و در واقع به خواسته دلش عمل کرده است. کسی که #دم بیمارستان بوق می زند می گوید که من می خواستم #شاد باشم بوق زدم و اِلا قصد کار دیگری ندارم. اگر این حرف ها #عاقلانه است حرف این خانم هم عاقلانه است.
وقتی ما کاری می کنیم که به دیگران #آسیب و ضرری می رسد، باید روی دل خودمان پا بگذاریم. اگر شما به #حرف خدا گوش بدهید و حق کسی را ضایع نکنید می توانید به حرف دل تان عمل کنید. این خانم حرف خدا را #ضایع کرده است زیرا در قرآن داریم که زنها نباید #زینت و آرایش خودشان را آشکار کنند مگر برای همسران و مَحرم هایشان. در اینجا شما #نمی توانید به دل تان عمل کنید زیرا ناسپاسی خدا می شود.
👈 این خانم به چهار گروه لطمه می زند:
1⃣ در خیابان #جوان عفیف نمی خواهد به چهره ی این خانم نگاه کند بنابراین به خودش فشار می آورد و #سرش را پایین می اندازد. پس این فرد اذیت می شود و #حقش ضایع می شود زیرا می توانست راحت در خیابان راه برود. مثل فردی که وقتی #آلودگی هوا وجود دارد مجبور است که ماسک بزند.
2⃣ به جوان #بی بند و بار هم ظلم می شود زیرا این جوان وقتی خانم را در خیابان می بیند #ازدواجش عقب می افتد چون مجانی دارد نیازش را برطرف می کند. فرد باید نیازش را با #ازدواج تامین کند نه با هرزگی و چشم چرانی.
3⃣ به #متأهلها هم ظلم می شود زیرا آقایان متأهل چشم شان به این خانم می افتد که خیلی مرتب است، وقتی به خانه می روند خانم را درآشپزخانه می بینند که #خیلی مرتب نیست و بخاطر همین، قیافه ها را مقایسه می کند و شروع به #بهانه گیری می کند و زندگی بهم می ریزد. پس بی حجابی حق الناس است و باید این خانم ها تغییر رویه بدهند.
4⃣ به #خودش ظلم میکند چرا که با اینکار خود را وسیله هوس رانی مردها قرار میدهد و #حیا و عزت نفس خود پایمال میکند.
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
💢#سؤال:
من دختری هستم که #عاشق آرایش کردن هستم و آرایش هم برای دل خودم است و آرایش من، برای #جلب توجه دیگران نیست. من وقتی بیرون می روم به #سر و وضع خودم می رسم تا #دلم شاد بشود. آیا این کار من ایرادی دارد؟
🛑#پاسخ:
کار ایشان اشکالی ندارد ولی #کمال نامهربانی، بی انصافی و ناسپاسی به خداوند است. قرار نیست که هر کس به دل خودش عمل کند. قرار است که همه به #امر خدا عمل کنند.
#موتورسواری که در پیاده رو موتورسواری می کند و امنیت مردم را به خطر می اندازد، می گوید: دلم می خواهد به #پیاده رو بروم و در واقع به خواسته دلش عمل کرده است. کسی که #دم بیمارستان بوق می زند می گوید که من می خواستم #شاد باشم بوق زدم و اِلا قصد کار دیگری ندارم. اگر این حرف ها #عاقلانه است حرف این خانم هم عاقلانه است.
وقتی ما کاری می کنیم که به دیگران #آسیب و ضرری می رسد، باید روی دل خودمان پا بگذاریم. اگر شما به #حرف خدا گوش بدهید و حق کسی را ضایع نکنید می توانید به حرف دل تان عمل کنید. این خانم حرف خدا را #ضایع کرده است زیرا در قرآن داریم که زنها نباید #زینت و آرایش خودشان را آشکار کنند مگر برای همسران و مَحرم هایشان. در اینجا شما #نمی توانید به دل تان عمل کنید زیرا ناسپاسی خدا می شود.
👈 این خانم به چهار گروه لطمه می زند:
1⃣ در خیابان #جوان عفیف نمی خواهد به چهره ی این خانم نگاه کند بنابراین به خودش فشار می آورد و #سرش را پایین می اندازد. پس این فرد اذیت می شود و #حقش ضایع می شود زیرا می توانست راحت در خیابان راه برود. مثل فردی که وقتی #آلودگی هوا وجود دارد مجبور است که ماسک بزند.
2⃣ به جوان #بی بند و بار هم ظلم می شود زیرا این جوان وقتی خانم را در خیابان می بیند #ازدواجش عقب می افتد چون مجانی دارد نیازش را برطرف می کند. فرد باید نیازش را با #ازدواج تامین کند نه با هرزگی و چشم چرانی.
3⃣ به #متأهلها هم ظلم می شود زیرا آقایان متأهل چشم شان به این خانم می افتد که خیلی مرتب است، وقتی به خانه می روند خانم را درآشپزخانه می بینند که #خیلی مرتب نیست و بخاطر همین، قیافه ها را مقایسه می کند و شروع به #بهانه گیری می کند و زندگی بهم می ریزد. پس بی حجابی حق الناس است و باید این خانم ها تغییر رویه بدهند.
4⃣ به #خودش ظلم میکند چرا که با اینکار خود را وسیله هوس رانی مردها قرار میدهد و #حیا و عزت نفس خود پایمال میکند.
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
مجردان انقلا✌بی
Photo
🍃زبان خدا
باز هم دوست دارم انتظار را نقّاشی کنم.
میخواهم بروم در طبیعت
طبیعتی که دوست آدمها و رفیق آدمیت است
همان که سالهاست با او قهر کردهایم.
میگردم و میگردم و میگردم
تا خود طبیعت ایدهای را نشانم دهد
که وقتی نقشش را کشیدم
آدم را یاد انتظار بیندازد.
چه قدر محتاج یادآوری انتظاریم!
ما انتظار را فراموش کردهایم که تو از یادمان رفتهای.
باید باور کنیم که زندگی بدون انتظار، مرگ تدریجی است
باورمان که شد، دنبال کسی میگردیم
که شایستۀ انتظار کشیدن باشد
و مگر میشود در این پیجویی به کسی جز تو رسید؟
نشستهام در میان درختهای یک باغ
چشمم خورده به یک درخت سیب.
در میان انبوه سیبهایی که روی درخت نشستهاند
سیبی را میبینم که از رسیدنش خیلی گذشته و دارد خراب میشود.
دلهره را در نگاه آن سیب میشود دید.
زبان حالش را هم میشود شنید
که دارد میگوید اگر باغبان نیاید و مرا نچیند
همۀ عمرم بر فنا میرود.
کاش کسی باغبان را صدا میزد که مرا بچیند.
چه خوب فریاد میزند این سیب
حال منتظری را که به اضطرار رسیده.
منتظر میداند که اگر نگاه منتظَر به او نیفتد
عمرش بر باد میرود و خراب میشود.
ما منتظر نیستیم؛ چون دلهرۀ خراب شدن بدون تو را نداریم.
چه قدر بد است توهّم سلامت بدون تو!
میخواهم منتظر تو باشم
پس باید شبیه تو شوم.
آقا!
تو زبانت را از هر چه آلودگی است پاک کردهای.
برای همین هم بوی دهانت
مشک و عنبرهای عالم را خجل میکند.
زبان تو زبان خداست
زبانی که ذرّهای آلودگی داشته باشد
مگر میتواند زبان خدا باشد؟
تو اگر حرفی میزنی و تا عمق دل ما نفوذ میکند
برای آن است که با زبانی سخن میگویی
که هر چه بگوید، همان است که خدا دوست دارد.
تو که با آدمها حرف میزنی
با همۀ وجودشان احساس میکنند
خدا رو به رویشان نشسته و دارد با آنها سخن میگوید.
با وجود تو آرزوی با خدا سخن گفتن، آرزوی محالی نیست.
دوست دارم زبان من هم بشود زبان خدا
کمکم کن تا پاک کنم این زبان را از هر چه آلودگی است.
تو اگر مدد کنی، میرسد آن روزی که اگر با تو حرف زدم به من بگویی
از واژه واژۀ کلامت بوی خدا به مشامم میرسد.
شبت بخیر زبان خدا!
#بهانه_بودن
#شب_بخیر
#اقای_مهربانم ❤️
#محسن_عباسی_ولدی
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
باز هم دوست دارم انتظار را نقّاشی کنم.
میخواهم بروم در طبیعت
طبیعتی که دوست آدمها و رفیق آدمیت است
همان که سالهاست با او قهر کردهایم.
میگردم و میگردم و میگردم
تا خود طبیعت ایدهای را نشانم دهد
که وقتی نقشش را کشیدم
آدم را یاد انتظار بیندازد.
چه قدر محتاج یادآوری انتظاریم!
ما انتظار را فراموش کردهایم که تو از یادمان رفتهای.
باید باور کنیم که زندگی بدون انتظار، مرگ تدریجی است
باورمان که شد، دنبال کسی میگردیم
که شایستۀ انتظار کشیدن باشد
و مگر میشود در این پیجویی به کسی جز تو رسید؟
نشستهام در میان درختهای یک باغ
چشمم خورده به یک درخت سیب.
در میان انبوه سیبهایی که روی درخت نشستهاند
سیبی را میبینم که از رسیدنش خیلی گذشته و دارد خراب میشود.
دلهره را در نگاه آن سیب میشود دید.
زبان حالش را هم میشود شنید
که دارد میگوید اگر باغبان نیاید و مرا نچیند
همۀ عمرم بر فنا میرود.
کاش کسی باغبان را صدا میزد که مرا بچیند.
چه خوب فریاد میزند این سیب
حال منتظری را که به اضطرار رسیده.
منتظر میداند که اگر نگاه منتظَر به او نیفتد
عمرش بر باد میرود و خراب میشود.
ما منتظر نیستیم؛ چون دلهرۀ خراب شدن بدون تو را نداریم.
چه قدر بد است توهّم سلامت بدون تو!
میخواهم منتظر تو باشم
پس باید شبیه تو شوم.
آقا!
تو زبانت را از هر چه آلودگی است پاک کردهای.
برای همین هم بوی دهانت
مشک و عنبرهای عالم را خجل میکند.
زبان تو زبان خداست
زبانی که ذرّهای آلودگی داشته باشد
مگر میتواند زبان خدا باشد؟
تو اگر حرفی میزنی و تا عمق دل ما نفوذ میکند
برای آن است که با زبانی سخن میگویی
که هر چه بگوید، همان است که خدا دوست دارد.
تو که با آدمها حرف میزنی
با همۀ وجودشان احساس میکنند
خدا رو به رویشان نشسته و دارد با آنها سخن میگوید.
با وجود تو آرزوی با خدا سخن گفتن، آرزوی محالی نیست.
دوست دارم زبان من هم بشود زبان خدا
کمکم کن تا پاک کنم این زبان را از هر چه آلودگی است.
تو اگر مدد کنی، میرسد آن روزی که اگر با تو حرف زدم به من بگویی
از واژه واژۀ کلامت بوی خدا به مشامم میرسد.
شبت بخیر زبان خدا!
#بهانه_بودن
#شب_بخیر
#اقای_مهربانم ❤️
#محسن_عباسی_ولدی
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
مجردان انقلا✌بی
Photo
🍃یوسف بازار عشق
فصلهای زندگی همگی خزان است؛ زرد و بیجان
فقط انتظار توست که بهار میکند فصلهای زندگی را.
در خزانهای ممتد زندگی، مرگهایمان امتداد یافته
و ما را از نفس کشیدن خسته کرده.
انتظار تو آب حیاتی است که انسان آخرالزمان
برای بازگشتن به زندگی به آن محتاج است.
چگونه میشود به آخرالزمانیها فهماند
بیانتظار تو این خزانهای طولانی را پایانی نیست؟
مرگ و رخوت در زندگی آخرالزمانیها
بیهیچ مزاحمی دارند جولان میدهند.
کسی باید به آخرالزمانیها بفهماند
انتظار تو تنها سلاحی است
که میتواند به جنگ با این مرگ و آن رخوت برود.
کاش کسی پیدا میشد که زندگیش را وقف رساندن این سلاح
به دست آخرالزمانیها میکرد!
من خودم یکی از همین آخرالزمانیها هستم
که سالهای مدیدی است در امتداد این خزان
با مرگ و رخوت دست و پنجه نرم میکنم.
تا پیش از این گمانم این بود
«چند بار مردن» بیش از آن که واقعیت داشته باشد
تعبیری شاعرانه است
امّا حالا که مرگ را در محرومیت از انتظار تو چشیدهام
یقین دارم که میشود هر لحظه هزار بار مرد.
برای رهایی از این مرگهای ممتد
باید منتظر تو بشوم، راه دیگری نیست.
هنوز کار دارم با دلم.
پاک کردن دل، کار یک روز و دو روز نیست.
وقتی بناست دلم به پاکی دل تو بشود
باید عمری را خرج کنم تا شاید دلم پاک شود.
حتّی اگر به مقصد هم نرسیدم
دلم خوش است در مسیری جان دادهام
که تو دوست داری بپیمایم.
آقا!
وقتی بیایی شاید تکلیفمان شود
که دست از کار و کاسبیهایمان بکشیم
و با دکان و بازار خداحافظی کنیم
تا بشود در رکابت باشیم و شمشیر بزنیم.
حالا اگر دلمان خوش باشد با کار و کاسبیهایمان
و دلمان نیاید از آن جدا شویم
تکلیفِ در رکاب تو جنگیدنمان چه میشود؟
گاهی بستن در دکانمان
به اندازۀ باز کردن پنجرۀ مرگ برایمان سخت میشود.
ما خدا را رزّاق نمیدانیم
با باز و بسته شدن در دکانمان است
که در روزی را به رویمان باز و بسته میبینیم.
تو اگر بیایی و مجبور شویم در دکانمان را ببندیم
شاید خیال کنیم که در روزی به رویمان بسته شده
و اگر یقین نداشته باشیم که به یُمن وجود تو
خدا به همۀ خلائق روزی میدهد
در رکاب تو بودن هم خیالمان را بابت روزی آسوده نمیکند.
اصلاً از اینها که بگذریم
ما بدجور دل بستهایم به دکان و تجارتمان
و راستش آن را بیشتر از جنگیدن در رکاب تو دوست داریم.
پس نمیشود این محبّت را در دل داشت
و به جنگیدن همراه تو فکر کرد.
کسی که دکان و تجارتش را
بیشتر از تو و در رکاب تو جنگیدن دوست داشته باشد
منتظرت نیست.
ما را رها کن از هر محبّتی که
ناممان را از فهرست منتظرانت پاک میکند.
#شبت_بخیر_یوسف_بازار_عشق!
#بهانه_بودن
#شب_بخیر
#محسن_عباسی_ولدی
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
فصلهای زندگی همگی خزان است؛ زرد و بیجان
فقط انتظار توست که بهار میکند فصلهای زندگی را.
در خزانهای ممتد زندگی، مرگهایمان امتداد یافته
و ما را از نفس کشیدن خسته کرده.
انتظار تو آب حیاتی است که انسان آخرالزمان
برای بازگشتن به زندگی به آن محتاج است.
چگونه میشود به آخرالزمانیها فهماند
بیانتظار تو این خزانهای طولانی را پایانی نیست؟
مرگ و رخوت در زندگی آخرالزمانیها
بیهیچ مزاحمی دارند جولان میدهند.
کسی باید به آخرالزمانیها بفهماند
انتظار تو تنها سلاحی است
که میتواند به جنگ با این مرگ و آن رخوت برود.
کاش کسی پیدا میشد که زندگیش را وقف رساندن این سلاح
به دست آخرالزمانیها میکرد!
من خودم یکی از همین آخرالزمانیها هستم
که سالهای مدیدی است در امتداد این خزان
با مرگ و رخوت دست و پنجه نرم میکنم.
تا پیش از این گمانم این بود
«چند بار مردن» بیش از آن که واقعیت داشته باشد
تعبیری شاعرانه است
امّا حالا که مرگ را در محرومیت از انتظار تو چشیدهام
یقین دارم که میشود هر لحظه هزار بار مرد.
برای رهایی از این مرگهای ممتد
باید منتظر تو بشوم، راه دیگری نیست.
هنوز کار دارم با دلم.
پاک کردن دل، کار یک روز و دو روز نیست.
وقتی بناست دلم به پاکی دل تو بشود
باید عمری را خرج کنم تا شاید دلم پاک شود.
حتّی اگر به مقصد هم نرسیدم
دلم خوش است در مسیری جان دادهام
که تو دوست داری بپیمایم.
آقا!
وقتی بیایی شاید تکلیفمان شود
که دست از کار و کاسبیهایمان بکشیم
و با دکان و بازار خداحافظی کنیم
تا بشود در رکابت باشیم و شمشیر بزنیم.
حالا اگر دلمان خوش باشد با کار و کاسبیهایمان
و دلمان نیاید از آن جدا شویم
تکلیفِ در رکاب تو جنگیدنمان چه میشود؟
گاهی بستن در دکانمان
به اندازۀ باز کردن پنجرۀ مرگ برایمان سخت میشود.
ما خدا را رزّاق نمیدانیم
با باز و بسته شدن در دکانمان است
که در روزی را به رویمان باز و بسته میبینیم.
تو اگر بیایی و مجبور شویم در دکانمان را ببندیم
شاید خیال کنیم که در روزی به رویمان بسته شده
و اگر یقین نداشته باشیم که به یُمن وجود تو
خدا به همۀ خلائق روزی میدهد
در رکاب تو بودن هم خیالمان را بابت روزی آسوده نمیکند.
اصلاً از اینها که بگذریم
ما بدجور دل بستهایم به دکان و تجارتمان
و راستش آن را بیشتر از جنگیدن در رکاب تو دوست داریم.
پس نمیشود این محبّت را در دل داشت
و به جنگیدن همراه تو فکر کرد.
کسی که دکان و تجارتش را
بیشتر از تو و در رکاب تو جنگیدن دوست داشته باشد
منتظرت نیست.
ما را رها کن از هر محبّتی که
ناممان را از فهرست منتظرانت پاک میکند.
#شبت_بخیر_یوسف_بازار_عشق!
#بهانه_بودن
#شب_بخیر
#محسن_عباسی_ولدی
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
مجردان انقلا✌بی
Photo
🍃حقیقت دین خدا
من از شما یاد گرفتهام
که اگر کسی پرسید دین چیست
در پاسخش بگویم: دین همان محبّت است و محبّت، همان دین
و فهمیدم دین هر کسی را باید
با آنچه که دوست دارد بسنجم.
یکی دنیا را دوست دارد
پس دینش دنیاست و دنیایش دین او.
یکی خدا را دوست دارد
پس دینش خداست و خدایش دین او.
من فکر میکردم که تو را دوست دارم
پس خیالم این بود که دین من تویی
و افتخار میکردم به این دین.
چه قدر دلم آرام بودم که دینم تو هستی
امّا در این چند شب
یعنی از وقتی که دارم به شباهتها فکر میکنم
ترس بیدینی افتاده در بند بند وجودم.
میان محبّ و محبوب، باید شباهتی باشد
بدون شباهت نمیشود ادّعای محبّت کرد.
شباهت باید به خاطر محبّت آمده باشد
این، کار مرا سخت میکند.
حالا باید بگردم دنبال شباهتی که
چون تو را دوست دارم، آمده باشد.
میگردم، ولی بعید میدانم پیدا شود.
اگر پیدا نشود، یعنی تو را دوست ندارم
و اگر تو را دوست نداشته باشم
یعنی تو دین من نیستی.
نمیخواهم بگردم دنبال چیزهایی که دوست دارم
خودت میدانی چرا
چون نمیخواهم قبول کنم دین من تو نیستی
من بیدین بودن را بیشتر میپسندم
تا این که بپذیرم
دین من دنیاست، دین من مردماند
دین من پول است،دین من جاه و مقام است.
نه، بیدین بودن بهتر است از این دینها.
چون بیدین به تو نزدیکتر است
تا کسی که دینش دنیای اوست.
آقا!
نمیخواهم فقط ذهنم را پاک کنم
از فکرهایی که به من میگویند دینم دنیای من است
میخواهم دلم را پاک کنم
از هر محبّتی که بوی تو را نمیدهد.
این محبّتها اگر پاک شود
شاید محبّت تو را در پستوی دلم
هر اندازه کم، ولی پیدا کنم.
همان را میکنم سرمایۀ دینداریام.
محبّت تو کمش هم به اندازۀ کوهی از طلای سرخ میارزد.
کار تو دیندارکردن بیدینهاست
مگر غیر از این است؟
دلم میخواهد دیندار باشم.
شبت بخیر حقیقت دین خدا!
#بهانه_بودن
#شب_بخیر
#اقای_مهربانم❤️
#محسن_عباسی_ولدی
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
من از شما یاد گرفتهام
که اگر کسی پرسید دین چیست
در پاسخش بگویم: دین همان محبّت است و محبّت، همان دین
و فهمیدم دین هر کسی را باید
با آنچه که دوست دارد بسنجم.
یکی دنیا را دوست دارد
پس دینش دنیاست و دنیایش دین او.
یکی خدا را دوست دارد
پس دینش خداست و خدایش دین او.
من فکر میکردم که تو را دوست دارم
پس خیالم این بود که دین من تویی
و افتخار میکردم به این دین.
چه قدر دلم آرام بودم که دینم تو هستی
امّا در این چند شب
یعنی از وقتی که دارم به شباهتها فکر میکنم
ترس بیدینی افتاده در بند بند وجودم.
میان محبّ و محبوب، باید شباهتی باشد
بدون شباهت نمیشود ادّعای محبّت کرد.
شباهت باید به خاطر محبّت آمده باشد
این، کار مرا سخت میکند.
حالا باید بگردم دنبال شباهتی که
چون تو را دوست دارم، آمده باشد.
میگردم، ولی بعید میدانم پیدا شود.
اگر پیدا نشود، یعنی تو را دوست ندارم
و اگر تو را دوست نداشته باشم
یعنی تو دین من نیستی.
نمیخواهم بگردم دنبال چیزهایی که دوست دارم
خودت میدانی چرا
چون نمیخواهم قبول کنم دین من تو نیستی
من بیدین بودن را بیشتر میپسندم
تا این که بپذیرم
دین من دنیاست، دین من مردماند
دین من پول است،دین من جاه و مقام است.
نه، بیدین بودن بهتر است از این دینها.
چون بیدین به تو نزدیکتر است
تا کسی که دینش دنیای اوست.
آقا!
نمیخواهم فقط ذهنم را پاک کنم
از فکرهایی که به من میگویند دینم دنیای من است
میخواهم دلم را پاک کنم
از هر محبّتی که بوی تو را نمیدهد.
این محبّتها اگر پاک شود
شاید محبّت تو را در پستوی دلم
هر اندازه کم، ولی پیدا کنم.
همان را میکنم سرمایۀ دینداریام.
محبّت تو کمش هم به اندازۀ کوهی از طلای سرخ میارزد.
کار تو دیندارکردن بیدینهاست
مگر غیر از این است؟
دلم میخواهد دیندار باشم.
شبت بخیر حقیقت دین خدا!
#بهانه_بودن
#شب_بخیر
#اقای_مهربانم❤️
#محسن_عباسی_ولدی
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
مجردان انقلا✌بی
Photo
🍃قیامت صغرای خدا
راستش را بگویم؟
من از فکر کردن به قیامت میترسم.
راستترش را بگویم؟
من از فکر کردن به قیامت فرار میکنم.
فکر کردن به قیامت، بدجور دنیا را به کامم تلخ میکند.
صحنه به صحنۀ قیامت وقتی از نظرم میگذرد
نمیگذارد دلم به دنیا خوش باشد
من با دنیا خوشم، از هر چه مرا از این خوشی جدا کند، فرار میکنم
ولی امشب میخواهم پا روی دلم بگذارم
و حسابی به قیامت فکر کنم.
میخواهم یک نقّاشی بکشم
از آدمی که در عرصۀ محشر ایستاده
و منتظر است نامۀ عملش را به دستش بدهند
نامه اگر به دست راستش داده شود
راه بهشت در برابرش گشوده میشود
امّا اگر نامه به دست چپش برسد
قعر جهنّم را نشانش میدهند.
عجب هول و ولایی در دل آدم میافتد!
مگر میشود این لحظه را توصیف کرد؟
وقتی قیامت را با این لحظههایش ترسیم میکنم
میبینم عجیب دلم از دنیا کنده میشود
آقا!
میگویند آمدن تو قیامت صغری است.
وقتی بیایی، آدم از نا آدم، مرد از نامرد، خوب از بد جدا میشود.
دوران غیبت تو، فرصت خدا به ماست برای آدم شدن
شنیدهام ظهورت ناگهانی است
اگر در فرصتی که خدا به ما داده
آدم نشدیم و تو ناگهان آمدی
باید چه خاکی به سر بریزیم؟
این طور نمیشود
فرصتی ندارم
باید منتظر تو باشم
پس باید شبیه تو شوم.
تو با این که از هر گناه و خطایی بری هستی
امّا وقتی که با خدا مناجات میکنی
اشک میریزی، ضجه میزنی از وحشت روز قیامت
من اگر بخواهم شبیه تو باشم
نباید دلم را لحظهای از ترس قیامت خالی کنم
فرار از فکر قیامت یعنی فاصله گرفتن از تو
میخواهم از همین حالا
صحنۀ قیامت را روی مردمک چشمم بکشم
تا حتی اگر چشم را هم بستم
باز هم قیامت را ببینم و ببینم
اصلاً قیامت را روی تک تک سلولهای مغزم میکشم
میخواهم خواب هم اگر بودم
قیامت را از یاد نبرم.
من میدانم اگر همیشه یاد قیامت باشم
دغدغهام میشوم شبیه تو شدن
چون فقط کسانی نامۀ عملشان به دست راستشان میرسد
که شبیه تو باشند.
هر گاه قیامت را فراموش کردم
منّت بگذار بر سرم و به یادم بینداز.
شبت بخیر قیامت صغرای خدا!
#بهانه_بودن
#شب_بخیر
#اقای_مهربانم ❤️
#محسن_عباسی_ولدی
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
راستش را بگویم؟
من از فکر کردن به قیامت میترسم.
راستترش را بگویم؟
من از فکر کردن به قیامت فرار میکنم.
فکر کردن به قیامت، بدجور دنیا را به کامم تلخ میکند.
صحنه به صحنۀ قیامت وقتی از نظرم میگذرد
نمیگذارد دلم به دنیا خوش باشد
من با دنیا خوشم، از هر چه مرا از این خوشی جدا کند، فرار میکنم
ولی امشب میخواهم پا روی دلم بگذارم
و حسابی به قیامت فکر کنم.
میخواهم یک نقّاشی بکشم
از آدمی که در عرصۀ محشر ایستاده
و منتظر است نامۀ عملش را به دستش بدهند
نامه اگر به دست راستش داده شود
راه بهشت در برابرش گشوده میشود
امّا اگر نامه به دست چپش برسد
قعر جهنّم را نشانش میدهند.
عجب هول و ولایی در دل آدم میافتد!
مگر میشود این لحظه را توصیف کرد؟
وقتی قیامت را با این لحظههایش ترسیم میکنم
میبینم عجیب دلم از دنیا کنده میشود
آقا!
میگویند آمدن تو قیامت صغری است.
وقتی بیایی، آدم از نا آدم، مرد از نامرد، خوب از بد جدا میشود.
دوران غیبت تو، فرصت خدا به ماست برای آدم شدن
شنیدهام ظهورت ناگهانی است
اگر در فرصتی که خدا به ما داده
آدم نشدیم و تو ناگهان آمدی
باید چه خاکی به سر بریزیم؟
این طور نمیشود
فرصتی ندارم
باید منتظر تو باشم
پس باید شبیه تو شوم.
تو با این که از هر گناه و خطایی بری هستی
امّا وقتی که با خدا مناجات میکنی
اشک میریزی، ضجه میزنی از وحشت روز قیامت
من اگر بخواهم شبیه تو باشم
نباید دلم را لحظهای از ترس قیامت خالی کنم
فرار از فکر قیامت یعنی فاصله گرفتن از تو
میخواهم از همین حالا
صحنۀ قیامت را روی مردمک چشمم بکشم
تا حتی اگر چشم را هم بستم
باز هم قیامت را ببینم و ببینم
اصلاً قیامت را روی تک تک سلولهای مغزم میکشم
میخواهم خواب هم اگر بودم
قیامت را از یاد نبرم.
من میدانم اگر همیشه یاد قیامت باشم
دغدغهام میشوم شبیه تو شدن
چون فقط کسانی نامۀ عملشان به دست راستشان میرسد
که شبیه تو باشند.
هر گاه قیامت را فراموش کردم
منّت بگذار بر سرم و به یادم بینداز.
شبت بخیر قیامت صغرای خدا!
#بهانه_بودن
#شب_بخیر
#اقای_مهربانم ❤️
#محسن_عباسی_ولدی
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
مجردان انقلا✌بی
Photo
🍃ساقی شراب های شنیدنی
کسانی که منتظر نیستند
تکلیفشان معلوم است
آنها آدم نیستند.
کسانی که با انتظار زندگی میکنند
در حلقۀ آدمها وارد شدهاند
امّا هنوز راه دارند تا قلّۀ آدمیت
زیرا انتظار جزئی از زندگیشان شده؛ نه همۀ آن.
آدمها سر تا پای زندگیشان انتظار است.
نمازشان، نماز انتظار.
نماز انتظار یعنی مثل تو نماز خواندن
و نماز انتظار باز هم یعنی منتظر نمازخواندن با تو.
روزهشان روزۀ انتظار
روزۀ انتظار یعنی مثل تو روزه گرفتن
و روزۀ انتظار یعنی منتظرِ با تو سحری خوردن و افطار کردن.
حجّشان حجّ انتظار
حجّ انتظار یعنی مثل تو به حج رفتن
و حجّ انتظار یعنی منتظر با تو طواف کردن و با تو میان سعی و صفا راه رفتن
با تو در عرفه و مشعر و منی زیر آسمان بودن
و با تو رمی کردن و قربانی کردن.
نفس کشیدنشان هم نفس کشیدن انتظار
نفسهای منتظرانه یعنی در هر نفسی هزار هزار بار یاد خدا بودن
و نفسهای منتظرانه یعنی منتظر شنیدن صدای نفس تو.
مگر میشود لحظهای از زندگی را پیدا کرد
که در آن نشود منتظر تو بود؟
پس آدمها همۀ زندگیشان انتظار توست.
میخواهم منتظر تو باشم
پس باید شبیه تو شوم.
پیش از این گفتم که تو خوشاخلاقی
و من هم باید اخلاق خوشی داشته باشم
حالا میخواهم کمی ریزتر شوم
تو خوش اخلاقی یعنی این که زبانت مثل برگ گل نرم است
و مثل عسل شیرین.
کسی که زبانش خار دارد و مثل زهر هلاهل تلخ است
باید دهانش را ببندد از ادعای انتظار تو.
تو وقتی حرف میزنی
آدم دوست ندارد لحظهای چشم از دهانت بگیرد
و به اندازۀ نفس کشیدنی گوشش از شنیدن باز بماند.
واژه به واژۀ کلامت نه فقط گوش را
که همۀ وجودم را نوازش میکند
حرف زدنهای تو ثابت میکند
که شرابها فقط نوش کردنی نیستند، گوش کردنی هم هستند.
کسانی که با تو نشستهاند میدانند
وقتی تو برای آدم حرف میزنی
دیگر میلی به آب و غذا نمیماند
حرف شنیدن از تو، هم آدم را سیر میکند و هم سیراب.
حالا که میخواهم همرنگ تو باشم
کاش یک بار مرا به میخانۀ حرفهایت میکشاندی
تا کمی از شراب حرفهایت بنوشم
و بکوشم که حرف زدنهایم مثل تو شود.
قربان خوش زبانیات آقا!
مرا هم خوش زبان کن.
شبت بخیر ساقی شرابهای شنیدنی!
#بهانه_بودن
#شب_بخیر
#اقای_مهربانم ❤️
#محسن_عباسی_ولدی
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
کسانی که منتظر نیستند
تکلیفشان معلوم است
آنها آدم نیستند.
کسانی که با انتظار زندگی میکنند
در حلقۀ آدمها وارد شدهاند
امّا هنوز راه دارند تا قلّۀ آدمیت
زیرا انتظار جزئی از زندگیشان شده؛ نه همۀ آن.
آدمها سر تا پای زندگیشان انتظار است.
نمازشان، نماز انتظار.
نماز انتظار یعنی مثل تو نماز خواندن
و نماز انتظار باز هم یعنی منتظر نمازخواندن با تو.
روزهشان روزۀ انتظار
روزۀ انتظار یعنی مثل تو روزه گرفتن
و روزۀ انتظار یعنی منتظرِ با تو سحری خوردن و افطار کردن.
حجّشان حجّ انتظار
حجّ انتظار یعنی مثل تو به حج رفتن
و حجّ انتظار یعنی منتظر با تو طواف کردن و با تو میان سعی و صفا راه رفتن
با تو در عرفه و مشعر و منی زیر آسمان بودن
و با تو رمی کردن و قربانی کردن.
نفس کشیدنشان هم نفس کشیدن انتظار
نفسهای منتظرانه یعنی در هر نفسی هزار هزار بار یاد خدا بودن
و نفسهای منتظرانه یعنی منتظر شنیدن صدای نفس تو.
مگر میشود لحظهای از زندگی را پیدا کرد
که در آن نشود منتظر تو بود؟
پس آدمها همۀ زندگیشان انتظار توست.
میخواهم منتظر تو باشم
پس باید شبیه تو شوم.
پیش از این گفتم که تو خوشاخلاقی
و من هم باید اخلاق خوشی داشته باشم
حالا میخواهم کمی ریزتر شوم
تو خوش اخلاقی یعنی این که زبانت مثل برگ گل نرم است
و مثل عسل شیرین.
کسی که زبانش خار دارد و مثل زهر هلاهل تلخ است
باید دهانش را ببندد از ادعای انتظار تو.
تو وقتی حرف میزنی
آدم دوست ندارد لحظهای چشم از دهانت بگیرد
و به اندازۀ نفس کشیدنی گوشش از شنیدن باز بماند.
واژه به واژۀ کلامت نه فقط گوش را
که همۀ وجودم را نوازش میکند
حرف زدنهای تو ثابت میکند
که شرابها فقط نوش کردنی نیستند، گوش کردنی هم هستند.
کسانی که با تو نشستهاند میدانند
وقتی تو برای آدم حرف میزنی
دیگر میلی به آب و غذا نمیماند
حرف شنیدن از تو، هم آدم را سیر میکند و هم سیراب.
حالا که میخواهم همرنگ تو باشم
کاش یک بار مرا به میخانۀ حرفهایت میکشاندی
تا کمی از شراب حرفهایت بنوشم
و بکوشم که حرف زدنهایم مثل تو شود.
قربان خوش زبانیات آقا!
مرا هم خوش زبان کن.
شبت بخیر ساقی شرابهای شنیدنی!
#بهانه_بودن
#شب_بخیر
#اقای_مهربانم ❤️
#محسن_عباسی_ولدی
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
مجردان انقلا✌بی
Photo
🍃بنده شاکر خدا
بارها شنیدم که گفتهاید: انتظار برترین اعمال است.
ولی چرا هیچ گاه انتظار برایم عمل به شمار نیامد.
اگر انتظار، عمل است و برترینِ اعمال
و اگر برترینِ اعمال، سختترینِ آنهاست
پس چرا عمری خیال کردم که منتظرم
بی آن که احساس کنم کار سختی انجام میدهم؟
من انتظار را نفهمیده بودم
و حتماً در قیامت گلایه میکنم
از آنانی که به من گفتند منتظر باش
ولی نگفتند انتظار یعنی چه.
نفهمیدن انتظار مرا عمری گرفتار توهّم انتظار کرد.
تا کی باید حسرت بخورم برای این همه عمر بر باد رفته؟!
هیچ کسی از عمرش استفادۀ مفید نکرد
مگر آن که آن را خرج انتظار تو کرد
و هیچ کس عمرش را خرج انتظار تو نکرد
مگر آن که سر تا پا شبیه تو شد.
من شبیه تو نیستم
یعنی عمرم را خرج انتظار تو نکردم
پس باید بسوزم برای عمری که بیفایده طی شد؟
«منتظرانت شبیه تواند» یعنی چه؟
یعنی همان کاری را میکنند که تو میکنی
و همان حرفی را میزنند که تو میزنی.
من میخواهم منتظر تو باشم
فرمان بده آقا که چه کار کنم.
تو اهل شکری
و کسانی را که اهل شکر نیستند، آدم نمیدانی.
برای شبیه تو شدن باید اهل شکر شد.
میخواهم آدم شوم و اهل شکر شوم.
برای تو نعمتها همه بزرگ است
نعمت وقتی از خدای عظیم میرسد
برای بنده، کوچک نیست.
کم شمردن نعمت، برای آن است که خدا را نشناختهایم.
تو برای کاه و کوهِ نعمتها شکر میکنی
و خودت را لایق هیچ نعمتی نمیدانی.
بیماری را نعمتی میدانی همان گونه که عافیت را
داشتنها را نعمت میبینی همان طور که نداشتنها را
به دست آوردنها را نعمت میشماری همان طور که مصیبتها را
تو کارت بندگی است
بندگی میکنی و خیالت آسوده است
که خدا هر چه میفرستد نعمت است، نقمت نیست.
پس همیشه در حال شکری.
تو لحظهای از شکر بیرون نمیآیی
و من تا به تو رسیدن فاصله زیاد دارم
که شاید لحظههایی را به شکر بگذرانم.
تو شکر که میکنی طلبکار نمیشوی
شکر را هم نعمت دیگری میدانی
که باید به خاطرش سر به سجدۀ شکر بگذاری
چه قدر من و تو فرق داریم با هم.
پیمودن این همه فاصله کار منِ تنها نیست.
باید مدد کنی
پای شکستۀ من را توان پیمودن این راه نیست.
شبت بخیر بندۀ شاکر خدا!
#بهانه_بودن
#شب_بخیر
#پدر_مهربانم❤️
#اقا_جان
#محسن_عباسی_ولدی
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
بارها شنیدم که گفتهاید: انتظار برترین اعمال است.
ولی چرا هیچ گاه انتظار برایم عمل به شمار نیامد.
اگر انتظار، عمل است و برترینِ اعمال
و اگر برترینِ اعمال، سختترینِ آنهاست
پس چرا عمری خیال کردم که منتظرم
بی آن که احساس کنم کار سختی انجام میدهم؟
من انتظار را نفهمیده بودم
و حتماً در قیامت گلایه میکنم
از آنانی که به من گفتند منتظر باش
ولی نگفتند انتظار یعنی چه.
نفهمیدن انتظار مرا عمری گرفتار توهّم انتظار کرد.
تا کی باید حسرت بخورم برای این همه عمر بر باد رفته؟!
هیچ کسی از عمرش استفادۀ مفید نکرد
مگر آن که آن را خرج انتظار تو کرد
و هیچ کس عمرش را خرج انتظار تو نکرد
مگر آن که سر تا پا شبیه تو شد.
من شبیه تو نیستم
یعنی عمرم را خرج انتظار تو نکردم
پس باید بسوزم برای عمری که بیفایده طی شد؟
«منتظرانت شبیه تواند» یعنی چه؟
یعنی همان کاری را میکنند که تو میکنی
و همان حرفی را میزنند که تو میزنی.
من میخواهم منتظر تو باشم
فرمان بده آقا که چه کار کنم.
تو اهل شکری
و کسانی را که اهل شکر نیستند، آدم نمیدانی.
برای شبیه تو شدن باید اهل شکر شد.
میخواهم آدم شوم و اهل شکر شوم.
برای تو نعمتها همه بزرگ است
نعمت وقتی از خدای عظیم میرسد
برای بنده، کوچک نیست.
کم شمردن نعمت، برای آن است که خدا را نشناختهایم.
تو برای کاه و کوهِ نعمتها شکر میکنی
و خودت را لایق هیچ نعمتی نمیدانی.
بیماری را نعمتی میدانی همان گونه که عافیت را
داشتنها را نعمت میبینی همان طور که نداشتنها را
به دست آوردنها را نعمت میشماری همان طور که مصیبتها را
تو کارت بندگی است
بندگی میکنی و خیالت آسوده است
که خدا هر چه میفرستد نعمت است، نقمت نیست.
پس همیشه در حال شکری.
تو لحظهای از شکر بیرون نمیآیی
و من تا به تو رسیدن فاصله زیاد دارم
که شاید لحظههایی را به شکر بگذرانم.
تو شکر که میکنی طلبکار نمیشوی
شکر را هم نعمت دیگری میدانی
که باید به خاطرش سر به سجدۀ شکر بگذاری
چه قدر من و تو فرق داریم با هم.
پیمودن این همه فاصله کار منِ تنها نیست.
باید مدد کنی
پای شکستۀ من را توان پیمودن این راه نیست.
شبت بخیر بندۀ شاکر خدا!
#بهانه_بودن
#شب_بخیر
#پدر_مهربانم❤️
#اقا_جان
#محسن_عباسی_ولدی
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
🍃حضرت امید
داشتم با خودم فکر میکردم
که اگر بخواهم انتظار را بکشم
باید چه چیزی را نقّاشی کنم.
در طبیعت به دنبال مفهوم انتظار میگشتم.
گشتم و گشتم و گشتم
از کوه و در و دشت و صحرا گذشتم
از میان درختهای جنگل دویدم
ساحل را پشت سر گذاشتم
شهرها و روستاها را دیدم و عبور کردم
تا رسیدم به یک بیابان خشک و بیآب و علف.
سینۀ این بیابان پر بود از ترَکهای پی در پی.
نمیدانم باید این ترَکها را به لبهای تشنه تشبیه کنم
یا چشمهای منتظر که به سوسو افتادهاند.
بادی که گهگاه در این بیابان میوزید
گویی زمزمۀ التماس باران داشت.
او شده بود زبان بیابان
گاهی که باد به طوفان بدل میشد
و گرد و خاکی را بلند میکرد
التماس باران به ضجّهای بدل میشد
تا شاید دل آسمان به رحم بیاید.
آیا کسی بود که از آن بیابان بگذرد
و انتظار باران را در سر تا پای او نبیند؟
همین بیابان را میکِشم
تا حواسم باشد اگر منتظر باشم
تماشایم مردم را به یاد انتظار و منتظَر میاندازد.
میخواهم منتظر تو باشم
پس باید شبیه تو شوم
باید با دیو یأس بجنگم
تا نکند فاصلهها مرا از شبیه شدن به تو ناامید کنند.
اصلاً کسی که ناامید است، منتظر نیست
من اگر مأیوس باشم، شبیه تو نمیشوم.
تو معنای امیدی
وقتی زمین و زمان ناامید میشوند
تو هستی که روح امید را در پیکرشان میدمی.
تو میان بندگی و امید، رشتهای کشیدهای
که با هیچ تیغ و تبری نمیشود آن را گسست.
میان ما و امید را رشتهای پیوند داده
که باریکتر از تار عنکبوت است
فوتش کنند، از هم میگسلد.
باید راهی را که تو در بندگی میپیمایی پیدا کنیم
تا امیدمان شبیه امید تو شود.
تو جز خدا به هیچ کسی امید نبستهای
راز عنکبوتی بودن رشتۀ امید ما
دل بستن به غیرخداهای زیادی است
که در چنته هر چه داشته باشند، امید ندارند.
ما شبیه تو نیستیم
امیدمان به خالق، اندک و به مخلوق بسیار است.
خدا نکند واگذار شده باشیم به مخلوق
و خالق رهایمان کرده باشد!
خیالش زندگی را پر از وحشت و ترس میکند.
میخواهم شبیه تو شوم
تاری از رشتۀ امیدی که میان تو و خدا بسته است را
بفرست به سویم
تا من هم خودم را از این برهوت یأس بکشانم به آسمان امید تو.
شبت بخیر حضرت امید!
#بهانه_بودن
#شب_بخیر
#محسن_عباسی_ولدی
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
داشتم با خودم فکر میکردم
که اگر بخواهم انتظار را بکشم
باید چه چیزی را نقّاشی کنم.
در طبیعت به دنبال مفهوم انتظار میگشتم.
گشتم و گشتم و گشتم
از کوه و در و دشت و صحرا گذشتم
از میان درختهای جنگل دویدم
ساحل را پشت سر گذاشتم
شهرها و روستاها را دیدم و عبور کردم
تا رسیدم به یک بیابان خشک و بیآب و علف.
سینۀ این بیابان پر بود از ترَکهای پی در پی.
نمیدانم باید این ترَکها را به لبهای تشنه تشبیه کنم
یا چشمهای منتظر که به سوسو افتادهاند.
بادی که گهگاه در این بیابان میوزید
گویی زمزمۀ التماس باران داشت.
او شده بود زبان بیابان
گاهی که باد به طوفان بدل میشد
و گرد و خاکی را بلند میکرد
التماس باران به ضجّهای بدل میشد
تا شاید دل آسمان به رحم بیاید.
آیا کسی بود که از آن بیابان بگذرد
و انتظار باران را در سر تا پای او نبیند؟
همین بیابان را میکِشم
تا حواسم باشد اگر منتظر باشم
تماشایم مردم را به یاد انتظار و منتظَر میاندازد.
میخواهم منتظر تو باشم
پس باید شبیه تو شوم
باید با دیو یأس بجنگم
تا نکند فاصلهها مرا از شبیه شدن به تو ناامید کنند.
اصلاً کسی که ناامید است، منتظر نیست
من اگر مأیوس باشم، شبیه تو نمیشوم.
تو معنای امیدی
وقتی زمین و زمان ناامید میشوند
تو هستی که روح امید را در پیکرشان میدمی.
تو میان بندگی و امید، رشتهای کشیدهای
که با هیچ تیغ و تبری نمیشود آن را گسست.
میان ما و امید را رشتهای پیوند داده
که باریکتر از تار عنکبوت است
فوتش کنند، از هم میگسلد.
باید راهی را که تو در بندگی میپیمایی پیدا کنیم
تا امیدمان شبیه امید تو شود.
تو جز خدا به هیچ کسی امید نبستهای
راز عنکبوتی بودن رشتۀ امید ما
دل بستن به غیرخداهای زیادی است
که در چنته هر چه داشته باشند، امید ندارند.
ما شبیه تو نیستیم
امیدمان به خالق، اندک و به مخلوق بسیار است.
خدا نکند واگذار شده باشیم به مخلوق
و خالق رهایمان کرده باشد!
خیالش زندگی را پر از وحشت و ترس میکند.
میخواهم شبیه تو شوم
تاری از رشتۀ امیدی که میان تو و خدا بسته است را
بفرست به سویم
تا من هم خودم را از این برهوت یأس بکشانم به آسمان امید تو.
شبت بخیر حضرت امید!
#بهانه_بودن
#شب_بخیر
#محسن_عباسی_ولدی
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
🤔آیا میشود از هزاران چشم، پاکی را بدزدی و دلت پاک باشد؟!❓
یکی از جوابهایی که افراد بیحجاب در جواب #ارشاد و #نهی_از_منکر دیگران میدهند این است که چهکار به #حجاب من دارید؟ «دلت باید پاک باشد!» منشأ گفتار یک تفکر وارداتی غربی است که پلورالیزم یا پلورالیسم نام دارد.
در جواب باید گفت که: آیا میشود از هزاران چشم، پاکی را بدزدی و دلت پاک باشد؟!
#آدم_باید_دلش_پاک_باشد
#ایمان_بدون_عمل
#بهانه_های_بی_حجابی
#دل_پاک
#رابطه_ایمان_و_عمل
#پلورالیزم
#پلورالیسم
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
یکی از جوابهایی که افراد بیحجاب در جواب #ارشاد و #نهی_از_منکر دیگران میدهند این است که چهکار به #حجاب من دارید؟ «دلت باید پاک باشد!» منشأ گفتار یک تفکر وارداتی غربی است که پلورالیزم یا پلورالیسم نام دارد.
در جواب باید گفت که: آیا میشود از هزاران چشم، پاکی را بدزدی و دلت پاک باشد؟!
#آدم_باید_دلش_پاک_باشد
#ایمان_بدون_عمل
#بهانه_های_بی_حجابی
#دل_پاک
#رابطه_ایمان_و_عمل
#پلورالیزم
#پلورالیسم
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
💞💞💍💍💞💞
🌷«25+1 توصیه برای جلسه خواستگاری»
[پست شماره 3/3]
#توصیه_های_جلسه_خواستگاری
✅21.در مورد #مسائل جنسی صحبت نكنید. زنان از شنیدن صـحبـت های جنسی متنفرند. برخی از #مردان این كار را انجام می دهند ولی شما قرار نیست به این عمل مبادرت ورزید. چون می خواهید متفاوت باشید. زن ها به دنبال #قهرمان جنسی نیستند. اگر در ملاقات آغازین با شریك آینده زندگی خود مسائل جنسی را پیش بكشید در حقیقت به احساس #راحتی و آرامش او حمله خواهید كرد.
✅22.هر حرفی را نزنید. هرچند #دروغ گفتن جایز نیست اما هر راستی را نیز لازم نیست بگویید. اشتباهی كه بعضی از #دختران و #پسران در جلسه #خواستگاری مرتكب می شوند این است كه همه گذشته خود را (كه بعضا همراه با #رفتارها، صفات یا ارتباطات غلطی بوده است كه اكنون از آنها پشیمانند) به #بهانه صداقت یا جلب اعتماد طرف مقابل، مطرح می كنند حال آنكه این عمل در بسیاری موارد اثر عكس دارد كه #نتیجه منفی آن در همان زمان (با از بین بردن تمایل فرد به این ازدواج) یا در زندگی مشترك (به شكل سوءظن، #مشاجره های فراوان و طلاق)، دامنگیر طرفین خواهد شد.
#ادامه_دارد...
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
🌷«25+1 توصیه برای جلسه خواستگاری»
[پست شماره 3/3]
#توصیه_های_جلسه_خواستگاری
✅21.در مورد #مسائل جنسی صحبت نكنید. زنان از شنیدن صـحبـت های جنسی متنفرند. برخی از #مردان این كار را انجام می دهند ولی شما قرار نیست به این عمل مبادرت ورزید. چون می خواهید متفاوت باشید. زن ها به دنبال #قهرمان جنسی نیستند. اگر در ملاقات آغازین با شریك آینده زندگی خود مسائل جنسی را پیش بكشید در حقیقت به احساس #راحتی و آرامش او حمله خواهید كرد.
✅22.هر حرفی را نزنید. هرچند #دروغ گفتن جایز نیست اما هر راستی را نیز لازم نیست بگویید. اشتباهی كه بعضی از #دختران و #پسران در جلسه #خواستگاری مرتكب می شوند این است كه همه گذشته خود را (كه بعضا همراه با #رفتارها، صفات یا ارتباطات غلطی بوده است كه اكنون از آنها پشیمانند) به #بهانه صداقت یا جلب اعتماد طرف مقابل، مطرح می كنند حال آنكه این عمل در بسیاری موارد اثر عكس دارد كه #نتیجه منفی آن در همان زمان (با از بین بردن تمایل فرد به این ازدواج) یا در زندگی مشترك (به شكل سوءظن، #مشاجره های فراوان و طلاق)، دامنگیر طرفین خواهد شد.
#ادامه_دارد...
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
حـــــــــرمٺ_عشــق قسمـــٺ دوازده
نزدیک ظهر بود...
خانم بزرگ در آشپزخانه...
مشغول آماده کردن سفره ناهار بود. آقا بزرگ و یوسف درحیاط حرفهایی میزدند که مردانه بود. و خانم بزرگ خوب این را درک میکرد.
پیچ رادیو قدیمی را باز کرد...
نوای روحبش کلام الله در خانه پیچید.
آقابزرگ و یوسف به سمت حوض کوچک وسط حیاط رفتند، برای وضو.✨
خانم بزرگ وضو گرفته از آشپزخانه بیرون آمد،...
سجاده ها را از روی طاقچه برداشت. نزدیک ورودی حیاط رو به آقابزرگ گفت:
_آقاجلال،.. سجاده رو بیارم براتون حیاط، یا میاین داخل!؟😊
آقا بزرگ با #لحن_شیرینی گفت:
_شما کجا میخونی..؟! هرجا هسی برا منم سجاده رو همون جا بذار😊❤️
خانم بزرگ_هوا سرد نیست؟!😊
_نه،اصلا اسفند شده، ولی مثل بهاره!😊👌
خانم بزرگ بود و زانو دردش...
میز و صندلی مخصوصی،آقابزرگ برایش تهیه کرده بود،..تا در نماز، از زانودرد در امان باشد. و گوشه ایوان گذاشته بود.
💫مخصوص نماز هایی که #دونفره میخواندند.💫
به سمت میزش رفت.سجاده خودش را گذاشت. کمی جلوتر سجاده آقابزرگ را پهن کرد.سجاده ای که برای مهمان گذاشته بود، کنارش پهن کرد تا یوسف روی آن نماز گذارد.
مقنعه اش را سرکرد...
چادرش را پوشید. 💚عطر خوشی💚 در هوا پیچید. که ادمی را مست میکرد.
این همان #عطرتربتی😢 بود که مادرش به او بخشیده بود. و حالا همچنان او را نگه داشته بود.
آقابزرگ وضو گرفته،...
آستین پیراهنش را به پایین میکشید. و به سمت سجاده ای که خانم بزرگ انداخته بود آمد.
_به به.. به به...عجب عطری #خاتون_جان.😢
قطره اشکی سمج از گوشه چشمش چکید.😢 گرچه سریع پاکش کرد. اما یوسف و خاتون هردو دیدند.
با لحن آرامی گفت:
_خیلی خوب کاری کردی اومدی بیرون. از کجا فهمیدی نماز اینجا بیشتر به من میچسبه؟!😊
خانم بزرگ لبخندی زد.☺️❤️ و چیزی نگفت.
یوسف سجاده اش را جمع کرد،...
انگار که دلخور شده بود.ترجیح میداد تنهایی نماز بخواند. هم خلوت عارفانه و عاشقانه شان را به هم نمیزد! و هم راحت تر با خدایش حرف میزد.
_بااجازتون من میرم داخل میخونم.
خانم بزرگ خواست حرفی بزند تا دلجویی کند، اما آقابزرگ سریع گفت:
_باشه بابا جان هرجور راحتی
آقابزرگ کلاه سفیدی که یادگار حج بود را روی سرش گذاشت،...
عبایش را انداخت، و شروع کرد به اذان و اقامه گفتن.هراز گاهی به #بهانه صاف کردن آستین لباسش #نگاهی به همسرش میکرد.💞👌
اذان و اقامه شان تمام شده بود... دستهایشان را بالا بردند. و خواندند ۴ رکعت نماز جماعتی که سجده هایش با هق هق آقابزرگ😭 و ریزش اشک های بی پایان خانم بزرگ 😭همراه بود.
یوسف گیج بود،...😢😥
حال خودش را نمیدانست. وارد پذیرایی شد، پشت پنجره به تماشای زوجی👀💞 بود که بعد از گذشت نزدیک ۶٠ سال😯 از زندگی مشترکشان #همچنان_دلداده اند.
💎باید #آقابزرگ را #الگو قرارمیداد.💎
✨چقدر زیبا #بندگی میکرد.
✨چقدر زیبا #همسرداری میکرد.
✨و چقدر زیبا با بهترین لحن ممکن #تشکر میکرد.
یوسف، سرش را پایین انداخت.
خانه فقط دو اتاق داشت. راهش را کج کرد به سمت اتاق میهمان.در رابست.
چنان در فکر بود که حواسش نبود، جهت قبله را اشتباه کرده،😞چند دقیقه ای فکر کرد، سجاده را چرخاند بسمت راست، ایستاد، اما نای ایستادن نداشت،
اینجا کسی نبود..بی نامحرم، بی واسطه، خودش بود و محبوب، خودش بود و معبود...آرام روی زمین نشست....
زانوانش را در بغل گرفت، سرش را روی دستانش گذاشت، و آرام آرام اشکهایش جاری میشد.😣😭
حس کرد صدایی از بیرون می آید،..
حتما خلوت عاشقانه و عارفانه شان تمام شده بود. به خودش آمد....بلند شد تا نماز گذارد.
هنوز تکبیر نگفته بود که آقابزرگ با خنده در زد.
_یوسف باباجان..!😁نمازت رو خوندی بیا ناهار، فقط زود بیا، تو رو نمیدونم، ولی #دستپخت_خاتون ترمز من یکی رو که بریده😁😋
بالبخند☺️ از #جمله_شیرین_آقابزرگ نماز را شروع کرد.
سرش را از سجده برداشت...
نمازش تمام شده بود، اما درد دلهایش نه، روی دوزانو نشست،تسبیح فیروزه ای را برداشت.ذکر تسبیحات را میگفت، سجاده را جمع کرد.در را باز کرد.
با تسبیح وارد پذیرایی شد....
با صحنه ای که دید چنان ذوقی😍در دلش بوجود آمد که نتوانست آن را بروز ندهد.
آقابزرگ و خانم بزرگ #کنارهم،..روی#زمین، مقابلشان سفره ای #ساده، اما #صمیمی،پهن بود...
☺️😍عطر دلپذیر دستپخت خانم بزرگ شیرین پلو با قیمه، که #آقابزرگ_عاشق_این_غذابود.
نزد یوسف که نوه شان بود، چنان آرام باهم حرف میزدند، که گویی #تازه به هم رسیده اند.🙈
یوسف_عجب غذایی خانم جون..!! دستتون درد نکنه..! هوووووم....😋شیرین پلو با قیمه😍👏
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
@mojaradan
حـــــــــرمٺ_عشــق قسمـــٺ دوازده
نزدیک ظهر بود...
خانم بزرگ در آشپزخانه...
مشغول آماده کردن سفره ناهار بود. آقا بزرگ و یوسف درحیاط حرفهایی میزدند که مردانه بود. و خانم بزرگ خوب این را درک میکرد.
پیچ رادیو قدیمی را باز کرد...
نوای روحبش کلام الله در خانه پیچید.
آقابزرگ و یوسف به سمت حوض کوچک وسط حیاط رفتند، برای وضو.✨
خانم بزرگ وضو گرفته از آشپزخانه بیرون آمد،...
سجاده ها را از روی طاقچه برداشت. نزدیک ورودی حیاط رو به آقابزرگ گفت:
_آقاجلال،.. سجاده رو بیارم براتون حیاط، یا میاین داخل!؟😊
آقا بزرگ با #لحن_شیرینی گفت:
_شما کجا میخونی..؟! هرجا هسی برا منم سجاده رو همون جا بذار😊❤️
خانم بزرگ_هوا سرد نیست؟!😊
_نه،اصلا اسفند شده، ولی مثل بهاره!😊👌
خانم بزرگ بود و زانو دردش...
میز و صندلی مخصوصی،آقابزرگ برایش تهیه کرده بود،..تا در نماز، از زانودرد در امان باشد. و گوشه ایوان گذاشته بود.
💫مخصوص نماز هایی که #دونفره میخواندند.💫
به سمت میزش رفت.سجاده خودش را گذاشت. کمی جلوتر سجاده آقابزرگ را پهن کرد.سجاده ای که برای مهمان گذاشته بود، کنارش پهن کرد تا یوسف روی آن نماز گذارد.
مقنعه اش را سرکرد...
چادرش را پوشید. 💚عطر خوشی💚 در هوا پیچید. که ادمی را مست میکرد.
این همان #عطرتربتی😢 بود که مادرش به او بخشیده بود. و حالا همچنان او را نگه داشته بود.
آقابزرگ وضو گرفته،...
آستین پیراهنش را به پایین میکشید. و به سمت سجاده ای که خانم بزرگ انداخته بود آمد.
_به به.. به به...عجب عطری #خاتون_جان.😢
قطره اشکی سمج از گوشه چشمش چکید.😢 گرچه سریع پاکش کرد. اما یوسف و خاتون هردو دیدند.
با لحن آرامی گفت:
_خیلی خوب کاری کردی اومدی بیرون. از کجا فهمیدی نماز اینجا بیشتر به من میچسبه؟!😊
خانم بزرگ لبخندی زد.☺️❤️ و چیزی نگفت.
یوسف سجاده اش را جمع کرد،...
انگار که دلخور شده بود.ترجیح میداد تنهایی نماز بخواند. هم خلوت عارفانه و عاشقانه شان را به هم نمیزد! و هم راحت تر با خدایش حرف میزد.
_بااجازتون من میرم داخل میخونم.
خانم بزرگ خواست حرفی بزند تا دلجویی کند، اما آقابزرگ سریع گفت:
_باشه بابا جان هرجور راحتی
آقابزرگ کلاه سفیدی که یادگار حج بود را روی سرش گذاشت،...
عبایش را انداخت، و شروع کرد به اذان و اقامه گفتن.هراز گاهی به #بهانه صاف کردن آستین لباسش #نگاهی به همسرش میکرد.💞👌
اذان و اقامه شان تمام شده بود... دستهایشان را بالا بردند. و خواندند ۴ رکعت نماز جماعتی که سجده هایش با هق هق آقابزرگ😭 و ریزش اشک های بی پایان خانم بزرگ 😭همراه بود.
یوسف گیج بود،...😢😥
حال خودش را نمیدانست. وارد پذیرایی شد، پشت پنجره به تماشای زوجی👀💞 بود که بعد از گذشت نزدیک ۶٠ سال😯 از زندگی مشترکشان #همچنان_دلداده اند.
💎باید #آقابزرگ را #الگو قرارمیداد.💎
✨چقدر زیبا #بندگی میکرد.
✨چقدر زیبا #همسرداری میکرد.
✨و چقدر زیبا با بهترین لحن ممکن #تشکر میکرد.
یوسف، سرش را پایین انداخت.
خانه فقط دو اتاق داشت. راهش را کج کرد به سمت اتاق میهمان.در رابست.
چنان در فکر بود که حواسش نبود، جهت قبله را اشتباه کرده،😞چند دقیقه ای فکر کرد، سجاده را چرخاند بسمت راست، ایستاد، اما نای ایستادن نداشت،
اینجا کسی نبود..بی نامحرم، بی واسطه، خودش بود و محبوب، خودش بود و معبود...آرام روی زمین نشست....
زانوانش را در بغل گرفت، سرش را روی دستانش گذاشت، و آرام آرام اشکهایش جاری میشد.😣😭
حس کرد صدایی از بیرون می آید،..
حتما خلوت عاشقانه و عارفانه شان تمام شده بود. به خودش آمد....بلند شد تا نماز گذارد.
هنوز تکبیر نگفته بود که آقابزرگ با خنده در زد.
_یوسف باباجان..!😁نمازت رو خوندی بیا ناهار، فقط زود بیا، تو رو نمیدونم، ولی #دستپخت_خاتون ترمز من یکی رو که بریده😁😋
بالبخند☺️ از #جمله_شیرین_آقابزرگ نماز را شروع کرد.
سرش را از سجده برداشت...
نمازش تمام شده بود، اما درد دلهایش نه، روی دوزانو نشست،تسبیح فیروزه ای را برداشت.ذکر تسبیحات را میگفت، سجاده را جمع کرد.در را باز کرد.
با تسبیح وارد پذیرایی شد....
با صحنه ای که دید چنان ذوقی😍در دلش بوجود آمد که نتوانست آن را بروز ندهد.
آقابزرگ و خانم بزرگ #کنارهم،..روی#زمین، مقابلشان سفره ای #ساده، اما #صمیمی،پهن بود...
☺️😍عطر دلپذیر دستپخت خانم بزرگ شیرین پلو با قیمه، که #آقابزرگ_عاشق_این_غذابود.
نزد یوسف که نوه شان بود، چنان آرام باهم حرف میزدند، که گویی #تازه به هم رسیده اند.🙈
یوسف_عجب غذایی خانم جون..!! دستتون درد نکنه..! هوووووم....😋شیرین پلو با قیمه😍👏
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
@mojaradan
مجردان انقلا✌بی
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے حـــــــرمٺ_عشــق💞قسمـــٺ بیست_وشش هرچه بیشتر فخری خانم... توضیح میداد. مریم خانم بیشتر عصبی میشد.😠 یوسف تا میخواست حرف بزند، با فریاد ها و بی احترامی های مریم خانم باز سکوت میکرد. خودش هم مانده بود چه کند..! شاید اصلا نباید…
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
حــــــرمٺ_عشــق💞قسمـــٺ بیست_وهفت
٧فروردین گذشت...
عروسی یاشار هم تمام شده بود.
حالش هیچ خوش نبود.رفتن به خانه اقابزرگ هم دردی دوا نمیکرد.!
روز به روز بیشتر مطمئن میشد...
هنوز نوروز تمام نشده بود. باید کاری میکرد.! ترسید که دیر شود.
ادمی نبود که #سرخود کاری کند.به #حرمت بزرگتری که داشت،به #احترام پدر و مادرش که قائل بود.باید به خواستگاری میرفت.اما چطور..!راضی نمیشدند..!
در این مدت فخری خانم..
همه فامیل را خبردار کرده بود..!
که پسرکش هیچ دختری را نمیخواهد،الا
ریحـ💎ـــانه..!
که تمام دختران را کنار گذاشته، الا
ریحـ💎ـــانه..
حالا دیگر همه فهمیده بودند.عروسی یاشار که بود....
😍اینهمه مراقب عمو محمد بود که چیزی کم و کسرنداشته باشد.
😍مدام به مادرش سفارش طاهره خانم را کرده بود..l
❣ #ناخودآگاه بود کارهایش.دست دلش برای همه رو شده بود
دیگر کسی نبود که نداند...
از فامیل، 👥👥از اهل محل،👥👥👥 از رفقایش که درهیئت بودند، 👥از کسبه و بازاری ها،👥👥👥 از رفقایش درپایگاه،👥👥👥 همه فهمیده بودند.
مادرش همه را خبر دار 😲کرده بود که #جلواورابگیرند.
❣اما روز به روز بدتر میشد.
فخری خانم چند روزی یکبار👉...
همه را جمع میکرد،به #بهانه دورهمی و مهمانی.اما #حرف_یوسف نقل مجلسشان بود که چه کنند.
مادرش چه ها که نکرد....!
که یوسف خام است و بی تجربه...!
که دخترمحمد بدرد یوسفش نمیخورد...!
حاضر بود پول ها خرج کند...!
تا یوسفش سرعقل بیاید...!
هرچه مادر بگوید انجام دهد.....!!!!
❣اما دل یوسف گیر بود.ولی درکش نمیکردند..!
چیزی به ذهنش رسید...
#آقابزرگ، برایش مثل یک #تنه مثل #ریشه های یک درخت خیلی تندمند، بود. #بزرگ_خاندان بود.
گرچه درهیچ مهمانی ای شرکتش نمیدادند،😔 اما کم کم 👈بخاطر همین ارث👉 و عروسی یاشار و سمیرا، #احترامش را سعی میکردند حفظ کنند.😐 هنوز کمی حرمت قائل بودند.!!
تنها کسی که هنوز کمی حرفش خریدار داشت آقابزرگ بود.شاید حرفهایش افاقه میکرد.
👈باید از این، #کمی_اعتبار آقابزرگ استفاده میکرد، #عزت_نفس، #غرور آقابزرگ را باید برمیگرداند.
به خانه آقابزرگ رفت...
تا #واسطه کند...! که #خانم_بزرگ زنگ بزند به مادرش.که مجلسی برگذار شود. که خانم بزرگ هم میانه کار را بگیرد.. باید کاری میکرد تا مرحمی شود برای قلب بی قرارش..💓
تلاشهای یوسف...
به نتیجه رسید. مهمانی را روز ١٣ فروردین گذاشتند. که آقابزرگ حرف بزند با پسرش با عروسش، شاید گره از این مشکل باز شود! این اولین جلسه بود با حضور خانواده عمومحمد و کوروش خان.
خانم بزرگ....
غذا، درست کرده بود.هرچه بود بعد از سالیان سال بود که همه مهمانش بودند. خوشحال بود و سرحال.همه کارها را از چند روز قبل انجام داده بود.
با اینکه همه نوه هایش را دوست میداشت، اما «یوسف و ریحانه» برایش چیز دیگری بودند..
آقابزرگ...
میدید #غرور برگشته اش را. میدید رعایت #حرمت و #احترام بزرگتری را. میفهمید #اعتباری که «بعد از ٢٠ سال» کم کم برمیگشت...
یوسف انرژی مضاعفی پیدا کرده بود...
💓گرفتن تمام خریدها از اصغراقا..
💓تمیز کردن حیاط،..
💓آماده کردن تخت،..
💓 حتی درست کردن درب حیاط که قفلش خراب شده بود.
آقابزرگ....
نگاهی به خانم بزرگ میکرد.و نگاهی به نوه اش، و لبخند میزد.. یاد جوانیش افتاده بود.
_اخ... کجایی جوااانیییی...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
@mojaradan
حــــــرمٺ_عشــق💞قسمـــٺ بیست_وهفت
٧فروردین گذشت...
عروسی یاشار هم تمام شده بود.
حالش هیچ خوش نبود.رفتن به خانه اقابزرگ هم دردی دوا نمیکرد.!
روز به روز بیشتر مطمئن میشد...
هنوز نوروز تمام نشده بود. باید کاری میکرد.! ترسید که دیر شود.
ادمی نبود که #سرخود کاری کند.به #حرمت بزرگتری که داشت،به #احترام پدر و مادرش که قائل بود.باید به خواستگاری میرفت.اما چطور..!راضی نمیشدند..!
در این مدت فخری خانم..
همه فامیل را خبردار کرده بود..!
که پسرکش هیچ دختری را نمیخواهد،الا
ریحـ💎ـــانه..!
که تمام دختران را کنار گذاشته، الا
ریحـ💎ـــانه..
حالا دیگر همه فهمیده بودند.عروسی یاشار که بود....
😍اینهمه مراقب عمو محمد بود که چیزی کم و کسرنداشته باشد.
😍مدام به مادرش سفارش طاهره خانم را کرده بود..l
❣ #ناخودآگاه بود کارهایش.دست دلش برای همه رو شده بود
دیگر کسی نبود که نداند...
از فامیل، 👥👥از اهل محل،👥👥👥 از رفقایش که درهیئت بودند، 👥از کسبه و بازاری ها،👥👥👥 از رفقایش درپایگاه،👥👥👥 همه فهمیده بودند.
مادرش همه را خبر دار 😲کرده بود که #جلواورابگیرند.
❣اما روز به روز بدتر میشد.
فخری خانم چند روزی یکبار👉...
همه را جمع میکرد،به #بهانه دورهمی و مهمانی.اما #حرف_یوسف نقل مجلسشان بود که چه کنند.
مادرش چه ها که نکرد....!
که یوسف خام است و بی تجربه...!
که دخترمحمد بدرد یوسفش نمیخورد...!
حاضر بود پول ها خرج کند...!
تا یوسفش سرعقل بیاید...!
هرچه مادر بگوید انجام دهد.....!!!!
❣اما دل یوسف گیر بود.ولی درکش نمیکردند..!
چیزی به ذهنش رسید...
#آقابزرگ، برایش مثل یک #تنه مثل #ریشه های یک درخت خیلی تندمند، بود. #بزرگ_خاندان بود.
گرچه درهیچ مهمانی ای شرکتش نمیدادند،😔 اما کم کم 👈بخاطر همین ارث👉 و عروسی یاشار و سمیرا، #احترامش را سعی میکردند حفظ کنند.😐 هنوز کمی حرمت قائل بودند.!!
تنها کسی که هنوز کمی حرفش خریدار داشت آقابزرگ بود.شاید حرفهایش افاقه میکرد.
👈باید از این، #کمی_اعتبار آقابزرگ استفاده میکرد، #عزت_نفس، #غرور آقابزرگ را باید برمیگرداند.
به خانه آقابزرگ رفت...
تا #واسطه کند...! که #خانم_بزرگ زنگ بزند به مادرش.که مجلسی برگذار شود. که خانم بزرگ هم میانه کار را بگیرد.. باید کاری میکرد تا مرحمی شود برای قلب بی قرارش..💓
تلاشهای یوسف...
به نتیجه رسید. مهمانی را روز ١٣ فروردین گذاشتند. که آقابزرگ حرف بزند با پسرش با عروسش، شاید گره از این مشکل باز شود! این اولین جلسه بود با حضور خانواده عمومحمد و کوروش خان.
خانم بزرگ....
غذا، درست کرده بود.هرچه بود بعد از سالیان سال بود که همه مهمانش بودند. خوشحال بود و سرحال.همه کارها را از چند روز قبل انجام داده بود.
با اینکه همه نوه هایش را دوست میداشت، اما «یوسف و ریحانه» برایش چیز دیگری بودند..
آقابزرگ...
میدید #غرور برگشته اش را. میدید رعایت #حرمت و #احترام بزرگتری را. میفهمید #اعتباری که «بعد از ٢٠ سال» کم کم برمیگشت...
یوسف انرژی مضاعفی پیدا کرده بود...
💓گرفتن تمام خریدها از اصغراقا..
💓تمیز کردن حیاط،..
💓آماده کردن تخت،..
💓 حتی درست کردن درب حیاط که قفلش خراب شده بود.
آقابزرگ....
نگاهی به خانم بزرگ میکرد.و نگاهی به نوه اش، و لبخند میزد.. یاد جوانیش افتاده بود.
_اخ... کجایی جوااانیییی...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
@mojaradan