#پسا_مجردی
#هر_دو_بخوانیم💑
#آیا_این_نگاه_همان_نگاه_است؟🤔
🔵اگر میخواهید همسرتان را بهدلیل نگاهش #متهم كنید، باید بتوانید رفتاری را متفاوت از رفتارهای همیشگیاش ببینید و بعد مهر #چشمناپاكی را رویش بچسبانید. 😕
❌بعضی از افراد همین كه همسرشان چشم در چشم فرد #نامحرمی بیندازد یا با او گفتوگو كند، او را متهم میكنند. ولی آیا واقعا اینگونه است؟🤔
🔵 آیا مطمئنید در پشت این نگاه، سوء #لذت وجود دارد؟ یا این فقط یك تصور است و هیچ راهی برای اثبات اینكه این نگاه #ناشایست است وجود ندارد؟ 🙄
❌اگر شما با هر رفتار همسرتان برانگیخته میشوید، بهتر است قبل از #قضاوت در مورد او، #خودتان را زیر ذرهبین قرار دهید.😐
❌ اگر نتوانید ذهنتان را #مدیریت كند، با گذشت زمان دامنه این #سوءظنها بیشتر میشود و هر حركتی از طرف مقابل زیر ذرهبین قرار میگیرد.
👈 فكرتان را #الك كنید👊
🔵بعضی از افراد چون خودشان بهصورت #خودآگاه یا #ناخودآگاه به این رفتار تمایل دارند، آن را به دیگران نسبت میدهند.
❌ درواقع آنها گاهی با یادآوری #گذشتهای كه داشتهاند و گاهی بهدلیل تصوراتی كه هنوز در زندگیشان جریان دارد، همسرشان را #متهم به رفتاری میكنند كه یا انجامش نداده یا #مقصود نادرستی از انجام دادنش نداشته است.
❌ سعی كنید حساب گذشته را از #امروزتان جدا كنید و نه برای آنچه پشت سر گذاشتهاید كسی را #متهم كنید و نه بهدلیل گذشته او، روی رفتارهای امروزش #حساسیت به خرج
‹.‹⃟⃟⃟-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•--
╲\╭┓
╭ ❤️@mojaradan
┗╯\╲
═══❀❀❀❀❀❀═══
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
#هر_دو_بخوانیم💑
#آیا_این_نگاه_همان_نگاه_است؟🤔
🔵اگر میخواهید همسرتان را بهدلیل نگاهش #متهم كنید، باید بتوانید رفتاری را متفاوت از رفتارهای همیشگیاش ببینید و بعد مهر #چشمناپاكی را رویش بچسبانید. 😕
❌بعضی از افراد همین كه همسرشان چشم در چشم فرد #نامحرمی بیندازد یا با او گفتوگو كند، او را متهم میكنند. ولی آیا واقعا اینگونه است؟🤔
🔵 آیا مطمئنید در پشت این نگاه، سوء #لذت وجود دارد؟ یا این فقط یك تصور است و هیچ راهی برای اثبات اینكه این نگاه #ناشایست است وجود ندارد؟ 🙄
❌اگر شما با هر رفتار همسرتان برانگیخته میشوید، بهتر است قبل از #قضاوت در مورد او، #خودتان را زیر ذرهبین قرار دهید.😐
❌ اگر نتوانید ذهنتان را #مدیریت كند، با گذشت زمان دامنه این #سوءظنها بیشتر میشود و هر حركتی از طرف مقابل زیر ذرهبین قرار میگیرد.
👈 فكرتان را #الك كنید👊
🔵بعضی از افراد چون خودشان بهصورت #خودآگاه یا #ناخودآگاه به این رفتار تمایل دارند، آن را به دیگران نسبت میدهند.
❌ درواقع آنها گاهی با یادآوری #گذشتهای كه داشتهاند و گاهی بهدلیل تصوراتی كه هنوز در زندگیشان جریان دارد، همسرشان را #متهم به رفتاری میكنند كه یا انجامش نداده یا #مقصود نادرستی از انجام دادنش نداشته است.
❌ سعی كنید حساب گذشته را از #امروزتان جدا كنید و نه برای آنچه پشت سر گذاشتهاید كسی را #متهم كنید و نه بهدلیل گذشته او، روی رفتارهای امروزش #حساسیت به خرج
‹.‹⃟⃟⃟-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•--
╲\╭┓
╭ ❤️@mojaradan
┗╯\╲
═══❀❀❀❀❀❀═══
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
مجردان انقلا✌بی
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے حـــــــرمٺ_عشــق💞قسمـــٺ بیست_وشش هرچه بیشتر فخری خانم... توضیح میداد. مریم خانم بیشتر عصبی میشد.😠 یوسف تا میخواست حرف بزند، با فریاد ها و بی احترامی های مریم خانم باز سکوت میکرد. خودش هم مانده بود چه کند..! شاید اصلا نباید…
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
حــــــرمٺ_عشــق💞قسمـــٺ بیست_وهفت
٧فروردین گذشت...
عروسی یاشار هم تمام شده بود.
حالش هیچ خوش نبود.رفتن به خانه اقابزرگ هم دردی دوا نمیکرد.!
روز به روز بیشتر مطمئن میشد...
هنوز نوروز تمام نشده بود. باید کاری میکرد.! ترسید که دیر شود.
ادمی نبود که #سرخود کاری کند.به #حرمت بزرگتری که داشت،به #احترام پدر و مادرش که قائل بود.باید به خواستگاری میرفت.اما چطور..!راضی نمیشدند..!
در این مدت فخری خانم..
همه فامیل را خبردار کرده بود..!
که پسرکش هیچ دختری را نمیخواهد،الا
ریحـ💎ـــانه..!
که تمام دختران را کنار گذاشته، الا
ریحـ💎ـــانه..
حالا دیگر همه فهمیده بودند.عروسی یاشار که بود....
😍اینهمه مراقب عمو محمد بود که چیزی کم و کسرنداشته باشد.
😍مدام به مادرش سفارش طاهره خانم را کرده بود..l
❣ #ناخودآگاه بود کارهایش.دست دلش برای همه رو شده بود
دیگر کسی نبود که نداند...
از فامیل، 👥👥از اهل محل،👥👥👥 از رفقایش که درهیئت بودند، 👥از کسبه و بازاری ها،👥👥👥 از رفقایش درپایگاه،👥👥👥 همه فهمیده بودند.
مادرش همه را خبر دار 😲کرده بود که #جلواورابگیرند.
❣اما روز به روز بدتر میشد.
فخری خانم چند روزی یکبار👉...
همه را جمع میکرد،به #بهانه دورهمی و مهمانی.اما #حرف_یوسف نقل مجلسشان بود که چه کنند.
مادرش چه ها که نکرد....!
که یوسف خام است و بی تجربه...!
که دخترمحمد بدرد یوسفش نمیخورد...!
حاضر بود پول ها خرج کند...!
تا یوسفش سرعقل بیاید...!
هرچه مادر بگوید انجام دهد.....!!!!
❣اما دل یوسف گیر بود.ولی درکش نمیکردند..!
چیزی به ذهنش رسید...
#آقابزرگ، برایش مثل یک #تنه مثل #ریشه های یک درخت خیلی تندمند، بود. #بزرگ_خاندان بود.
گرچه درهیچ مهمانی ای شرکتش نمیدادند،😔 اما کم کم 👈بخاطر همین ارث👉 و عروسی یاشار و سمیرا، #احترامش را سعی میکردند حفظ کنند.😐 هنوز کمی حرمت قائل بودند.!!
تنها کسی که هنوز کمی حرفش خریدار داشت آقابزرگ بود.شاید حرفهایش افاقه میکرد.
👈باید از این، #کمی_اعتبار آقابزرگ استفاده میکرد، #عزت_نفس، #غرور آقابزرگ را باید برمیگرداند.
به خانه آقابزرگ رفت...
تا #واسطه کند...! که #خانم_بزرگ زنگ بزند به مادرش.که مجلسی برگذار شود. که خانم بزرگ هم میانه کار را بگیرد.. باید کاری میکرد تا مرحمی شود برای قلب بی قرارش..💓
تلاشهای یوسف...
به نتیجه رسید. مهمانی را روز ١٣ فروردین گذاشتند. که آقابزرگ حرف بزند با پسرش با عروسش، شاید گره از این مشکل باز شود! این اولین جلسه بود با حضور خانواده عمومحمد و کوروش خان.
خانم بزرگ....
غذا، درست کرده بود.هرچه بود بعد از سالیان سال بود که همه مهمانش بودند. خوشحال بود و سرحال.همه کارها را از چند روز قبل انجام داده بود.
با اینکه همه نوه هایش را دوست میداشت، اما «یوسف و ریحانه» برایش چیز دیگری بودند..
آقابزرگ...
میدید #غرور برگشته اش را. میدید رعایت #حرمت و #احترام بزرگتری را. میفهمید #اعتباری که «بعد از ٢٠ سال» کم کم برمیگشت...
یوسف انرژی مضاعفی پیدا کرده بود...
💓گرفتن تمام خریدها از اصغراقا..
💓تمیز کردن حیاط،..
💓آماده کردن تخت،..
💓 حتی درست کردن درب حیاط که قفلش خراب شده بود.
آقابزرگ....
نگاهی به خانم بزرگ میکرد.و نگاهی به نوه اش، و لبخند میزد.. یاد جوانیش افتاده بود.
_اخ... کجایی جوااانیییی...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
@mojaradan
حــــــرمٺ_عشــق💞قسمـــٺ بیست_وهفت
٧فروردین گذشت...
عروسی یاشار هم تمام شده بود.
حالش هیچ خوش نبود.رفتن به خانه اقابزرگ هم دردی دوا نمیکرد.!
روز به روز بیشتر مطمئن میشد...
هنوز نوروز تمام نشده بود. باید کاری میکرد.! ترسید که دیر شود.
ادمی نبود که #سرخود کاری کند.به #حرمت بزرگتری که داشت،به #احترام پدر و مادرش که قائل بود.باید به خواستگاری میرفت.اما چطور..!راضی نمیشدند..!
در این مدت فخری خانم..
همه فامیل را خبردار کرده بود..!
که پسرکش هیچ دختری را نمیخواهد،الا
ریحـ💎ـــانه..!
که تمام دختران را کنار گذاشته، الا
ریحـ💎ـــانه..
حالا دیگر همه فهمیده بودند.عروسی یاشار که بود....
😍اینهمه مراقب عمو محمد بود که چیزی کم و کسرنداشته باشد.
😍مدام به مادرش سفارش طاهره خانم را کرده بود..l
❣ #ناخودآگاه بود کارهایش.دست دلش برای همه رو شده بود
دیگر کسی نبود که نداند...
از فامیل، 👥👥از اهل محل،👥👥👥 از رفقایش که درهیئت بودند، 👥از کسبه و بازاری ها،👥👥👥 از رفقایش درپایگاه،👥👥👥 همه فهمیده بودند.
مادرش همه را خبر دار 😲کرده بود که #جلواورابگیرند.
❣اما روز به روز بدتر میشد.
فخری خانم چند روزی یکبار👉...
همه را جمع میکرد،به #بهانه دورهمی و مهمانی.اما #حرف_یوسف نقل مجلسشان بود که چه کنند.
مادرش چه ها که نکرد....!
که یوسف خام است و بی تجربه...!
که دخترمحمد بدرد یوسفش نمیخورد...!
حاضر بود پول ها خرج کند...!
تا یوسفش سرعقل بیاید...!
هرچه مادر بگوید انجام دهد.....!!!!
❣اما دل یوسف گیر بود.ولی درکش نمیکردند..!
چیزی به ذهنش رسید...
#آقابزرگ، برایش مثل یک #تنه مثل #ریشه های یک درخت خیلی تندمند، بود. #بزرگ_خاندان بود.
گرچه درهیچ مهمانی ای شرکتش نمیدادند،😔 اما کم کم 👈بخاطر همین ارث👉 و عروسی یاشار و سمیرا، #احترامش را سعی میکردند حفظ کنند.😐 هنوز کمی حرمت قائل بودند.!!
تنها کسی که هنوز کمی حرفش خریدار داشت آقابزرگ بود.شاید حرفهایش افاقه میکرد.
👈باید از این، #کمی_اعتبار آقابزرگ استفاده میکرد، #عزت_نفس، #غرور آقابزرگ را باید برمیگرداند.
به خانه آقابزرگ رفت...
تا #واسطه کند...! که #خانم_بزرگ زنگ بزند به مادرش.که مجلسی برگذار شود. که خانم بزرگ هم میانه کار را بگیرد.. باید کاری میکرد تا مرحمی شود برای قلب بی قرارش..💓
تلاشهای یوسف...
به نتیجه رسید. مهمانی را روز ١٣ فروردین گذاشتند. که آقابزرگ حرف بزند با پسرش با عروسش، شاید گره از این مشکل باز شود! این اولین جلسه بود با حضور خانواده عمومحمد و کوروش خان.
خانم بزرگ....
غذا، درست کرده بود.هرچه بود بعد از سالیان سال بود که همه مهمانش بودند. خوشحال بود و سرحال.همه کارها را از چند روز قبل انجام داده بود.
با اینکه همه نوه هایش را دوست میداشت، اما «یوسف و ریحانه» برایش چیز دیگری بودند..
آقابزرگ...
میدید #غرور برگشته اش را. میدید رعایت #حرمت و #احترام بزرگتری را. میفهمید #اعتباری که «بعد از ٢٠ سال» کم کم برمیگشت...
یوسف انرژی مضاعفی پیدا کرده بود...
💓گرفتن تمام خریدها از اصغراقا..
💓تمیز کردن حیاط،..
💓آماده کردن تخت،..
💓 حتی درست کردن درب حیاط که قفلش خراب شده بود.
آقابزرگ....
نگاهی به خانم بزرگ میکرد.و نگاهی به نوه اش، و لبخند میزد.. یاد جوانیش افتاده بود.
_اخ... کجایی جوااانیییی...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
@mojaradan