مجردان انقلابی
2.2K subscribers
10.9K photos
3.52K videos
306 files
1.13K links
ارسال پیام به مدیرکانال👇
@mojaradan_bot


کانال سیاسی #تا_نابودی_اسرائیل 👇
@siasi_mojaradan

#تبلیغات_مجردان درکانال 👇
@mojaradan_bot
Download Telegram
#جوانهایی_که_میگن_پول_نداریم_ازدواج_کنیم_بخوانند

پیامبر اکرم(صلی الله):

سه چیز است که هر کس برای آن‌ها قرض کند، سپس بمیرد و قرضش را ادا نکند، خداوند از طرف او ادا می‌کند:
.... و مردی که از افتادن در گناه بر خویشتن بترسد و با گرفتن #قرض، #زن_بگیرد و #خودش را #حفظ_کند....

[المنتخب من... ،ص138]

💞 @mojaradan 💞

🌸🕊❤️🕊🌸
🌼 حجت الاسلام ماندگاری به سوال يكی از بينندگان برنامه سمت خدا درباره آرايش كردن پاسخ جالبی داده است كه در ادامه می‌خوانيد.

💢#سؤال:
من دختری هستم که #عاشق آرایش کردن هستم و آرایش هم برای دل خودم است و آرایش من، برای #جلب توجه دیگران نیست. من وقتی بیرون می روم به #سر و وضع خودم می رسم تا #دلم شاد بشود. آیا این کار من ایرادی دارد؟

🛑#پاسخ:
کار ایشان اشکالی ندارد ولی #کمال نامهربانی، بی انصافی و ناسپاسی به خداوند است. قرار نیست که هر کس به دل خودش عمل کند. قرار است که همه به #امر خدا عمل کنند.

#موتورسواری که در پیاده رو موتورسواری می کند و امنیت مردم را به خطر می اندازد، می گوید: دلم می خواهد به #پیاده رو بروم و در واقع به خواسته دلش عمل کرده است. کسی که #دم بیمارستان بوق می زند می گوید که من می خواستم #شاد باشم بوق زدم و اِلا قصد کار دیگری ندارم. اگر این حرف ها #عاقلانه است حرف این خانم هم عاقلانه است.

وقتی ما کاری می کنیم که به دیگران #آسیب و ضرری می رسد، باید روی دل خودمان پا بگذاریم. اگر شما به #حرف خدا گوش بدهید و حق کسی را ضایع نکنید می توانید به حرف دل تان عمل کنید. این خانم حرف خدا را #ضایع کرده است زیرا در قرآن داریم که زنها نباید #زینت و آرایش خودشان را آشکار کنند مگر برای همسران و مَحرم هایشان. در اینجا شما #نمی توانید به دل تان عمل کنید زیرا ناسپاسی خدا می شود.

👈 این خانم به چهار گروه لطمه می زند:

1⃣ در خیابان #جوان عفیف نمی خواهد به چهره ی این خانم نگاه کند بنابراین به خودش فشار می آورد و #سرش را پایین می اندازد. پس این فرد اذیت می شود و #حقش ضایع می شود زیرا می توانست راحت در خیابان راه برود. مثل فردی که وقتی #آلودگی هوا وجود دارد مجبور است که ماسک بزند.

2⃣ به جوان #بی بند و بار هم ظلم می شود زیرا این جوان وقتی خانم را در خیابان می بیند #ازدواجش عقب می افتد چون مجانی دارد نیازش را برطرف می کند. فرد باید نیازش را با #ازدواج تامین کند نه با هرزگی و چشم چرانی.

3⃣ به #متأهل‌ها هم ظلم می شود زیرا آقایان متأهل چشم شان به این خانم می افتد که خیلی مرتب است، وقتی به خانه می روند خانم را درآشپزخانه می بینند که #خیلی مرتب نیست و بخاطر همین، قیافه ها را مقایسه می کند و شروع به #بهانه گیری می کند و زندگی بهم می ریزد. پس بی حجابی حق الناس است و باید این خانم ها تغییر رویه بدهند.

4⃣ به #خودش ظلم میکند چرا که با اینکار خود را وسیله هوس رانی مردها قرار میدهد و #حیا و عزت نفس خود پایمال میکند.

#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی

@mojaradan
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
#مهارتهای_انتخاب_همسر

2⃣وابسته کردن تصمیم به رضایت دیگران

📛برخی در #تصمیم‌گیری، به شدّت روی نظر دیگران حسّاس‌اند. یعنی باید پدر و #مادر و خواهر و برادر و حتّی گاهی دورتر از اینها، عمّه و خاله و ... روی یک گزینه نظر مثبت داشته باشند تا او بتواند آن گزینه را به عنوان #همسر مطلوب خود بپذیرند.

🔸همسر گزینیِ چنین فردی، با دو مانع بزرگ رو به روست:

1⃣#تفاوت سنّی و جنسی او با این افراد

2⃣#اختلاف دیدگاهشان در بارۀ مسائل مختلفی که در ازدواج دخیل است.

⭕️این دو مانع نمی‌گذارد اینها به راحتی روی یک گزینه #اشتراک نظر پیدا کنند. سلیقۀ آدم‌ها حتّی در یک سن و با یک جنس، #تفاوت‌های بسیاری با هم دارد. حالا اگر برخی از این افراد جوان باشند و برخی میان‌سال و برخی پیر، چه آشفته‌بازاری خواهد شد؟!

انسان باید #خودش معیار داشته باشد و تلاش کند با ایجاد رابطۀ رفاقت‌آمیز با دیگران و اثبات استقلال شخصیت خود، #میزان دخالت دیگران را در تصمیم‌گیری به حدّاقل برساند.

البتّه دخالت، با #مشورت متفاوت است.

⚠️ما باید از #نظرات دیگران استفاده کنیم؛ امّا اگر این مشورت به گونه‌ای باشد که دیگران #تصمیم‌گیرندۀ ما شوند، تصمیم‌گیری به شدّت سخت خواهد شد.

🔰در همین جا به همۀ #خوانندگان توصیه می‌کنیم که: بیایید فرهنگ احترام به نظرات یکدیگر را در خانواده‌های #خودمان گسترش دهیم.

⁉️چرا خواهر خانواده اصرار دارد برادرش زنی بگیرد که او #بپسندد و مادر هم همین توقّع را دارد؟ و از قضای روزگار، آبِ این مادر و خواهر هم به یک جوی نمی‌رود!

🚫اگر برادر یا خواهرمان اشتباه می‌کند و ندانسته در حال افتادن به #چاه است، راه نجات او دخالت‌هایی نیست که او را به لجاجت بیشتر وا دارد.

❇️ باید با زبان #رفاقت، اشتباه را به او فهماند و اگر از عهدۀ ما بر نیامد، با یک مشاور و یا بزرگ‌تری که مورد قبول اوست،#مسئله را درمیان گذاشت تا او مسئله را حل کند .

ادامه دارد.....

📚نیمه دیگرم، کتاب اول،ص ۱۱۹

▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️
#نیمه_دیگرم
#کتاب_اول
#از_من_بودن_تا_ما_شدن
#ازدواج
@mojaradan
مجردان انقلابی
#لتچه_مجردان _باید_بدانند #قسمت_اول 2⃣ تفسیر غیردینی کفویت 🔰امروز‌ه بسیاری از #معیارها و ملاک‌ها وارد میدان انتخاب‌ها شده که واقعاً ربطی به کفویت ندارد؛ اما #جزو ملاک‌های اصلی مردم شده .‼️ 🔴کفویت در قیافه حالا باید پرسید که واقعاً چه# میزان از طلاق‌ها💔
#لتچه_مجردان _باید_بدانند
#قسمت_دوم
2⃣ تفسیر غیردینی کفویت

🔴حساسیت بیش از اندازه روی #شغل پدر👴
بیش از آن که شغل پدر نقش ویژه‌ای در #استحکام زندگی فرزندانش👨👧👦 ایفا کند، این فهم پدر از #زندگی و اخلاق معاشرت او با فرزندان و همسران👨👩👧👦 آنهاست که می‌تواند به #تزلزل یا استحکام زندگی مشترک کمک کند.

🔴 شغل ثابت داشتن پسر
برای برخی از #خانواده‌ها شغل ثابت داشتن👨🌾👨🎓👨🔧 به قدری اهمیت می‌یابد که تا پسری با #شغل ثابت به خواستگاری دخترشان می‌آید، چشمشان به روی #بسیاری از ملاک‌های مهم بسته می‌شود.

🔴تناسب تحصیلی 🎓📚
برای تشکیل زندگی مشترک باید به فکر #تناسب تحصیلی👨🎓👩🎓 بود یا تناسب در فهم دو طرف از زندگی و به ویژه زندگی مشترک؟🙄

🔴وسواس در سلامت جسمانی
برخی از# معلولیت‌ها و بیماری‌ها به گونه‌ای است که به صورت ژنتیک به فرزند👧👶 منتقل نمی‌شود و شخص معلول یا بیمار برای انجام کارهای خودش🛁📝🍲به دیگران نیازی ندارد. این فرد کارهای #خودش را در زندگی انجام می‌دهد؛ حتی بهتر و #منظم‌تر از یک فرد سالم🏃 🏃و یا حداقل در همان حد و اندازه. مگر نمی‌شود بهرۀ فردی از سلامت، کمتر از افراد معمولی باشد؛ اما بهرۀ او از #فهم و درک او در زندگی مشترک بیشتر از آنها باشد؟

📚 از نو، باتو . کتاب اول .صص۵۱-۴۴

#از_نو_با_تو
#کتاب_اول
#نقطه_نه_علامت_سؤال
#طلاق_و_راه_های_پیشگیری_از_آن
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
#انچه_مجردان_باید_بدانند

💛وقتی #فردی بيش از اندازه برای ازدواج با شما شرط می گذارد، از تحصيلات و كار گرفته تا #محدوديت آزادی های مشروع و ...
از چند حالت خارج نيست:

💛یا فردی #بدگمان و پارانوييد است

💛یا با گذاشتن اين شرايط #قصد دارد مسئوليت اتمام رابطه را به شما واگذار كند و شما را از ازدواج با #خودش پشيمان كند

💛 يا در بهترين حالت اين #شرط ها شرط های مناسبی است اما با #معيارهای شما سازگار نيست

👈🏻در تمام اين حالت ها،اين #ازدواج به زندگی مناسب نمی انجامد.
به طور هيجانی و به علت #وابستگی عاطفی #پاسخ مثبت ندهيد.

#قبل_از_ازدواج
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
#انچه_مجردان_باید_بدانند
#قسمت_دوم
💍باید در جواب بگوییم که این کار شما #ریسک بسیار بزرگی دارد.اگر بعد از ازدواج با چنین فردی شما نتوانستید او را #تغییر دهید چه کار خواهید کرد؟

💍البته شما می توانید در #دوران عقد تلاش خود را بکنید و ببینید که مرد تغییر می کند یا نه اما ممکن است مرد در این #دوران برای اینکه دل شما را به دست بیاورد #خودش را اصلاح کند.

💍از طرفی #تجربه های مشاوره نشان داده است که بیشتر عکس این ماجرا اتفاق می افتد یعنی #مرد اصلاح نمی شود.
#پایان
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
حــــــرمٺ_عشــق💞قسمـــٺ بیست_وهشت
روز موعود فرارسید....
١٣ فروردین بود. خانواده عمو محمد زودتر رسیده بودند. و بعد کوروش خان. یاشار و سمیرا حاضر نشدند بیایند.یوسف گل🌼 و شیرینی🍰 خریده بود. یک دسته گل نرگس🌼😍خرید.
شیرینی را به مادرش داد و گل را خودش. چنان ذوقی در دل داشت که فقط خدا میدانست.
بعد از غذا...
همه روی تخت نشسته بودند. آقابزرگ باکمک یوسف، چند تخت کنار هم گذاشت.
🍃آقابزرگ روی صندلی مخصوصش نشسته و عصا را بحالت عمود گرفته بود.
🍃خانم بزرگ هم صندلی اش را کنار همسرش قرار داد.
🍃کوروش خان لبه تخت نشست. گره خشک و سنگینی به پیشانی داشت.
🍃فخری خانم، با دلخوری و غصه نشست.
💓یوسف با هزار امید، کنار پدرش نشسته بود. زیر لب ذکر میگفت.دستش را روی پای پدرش گذاشت.
_بابا خواهش میکنم، امشب بذارین آقابزرگ حرفش رو تا اخر بزنه بعد.. بعد هرچی شما بگین من نه نمیارم.
کوروش خان نگاهی سراسر خشم😠 به او انداخت و سکوت کرد.
🍃عمو محمد سکوتی عمیق کرده بود. و نگاهش به زمین بود.
🍃طاهره خانم نگران از آینده و آبروی دخترکش، آرام در کنار همسرش نشسته بود.
💓ریحانه پر از استرس و دلهره😥 فقط از ته دل #باخدا حرف میزد.«خداجونم هرچی #خیر هس، هر چی #مصلحت تو هس همون بشه.»
🍃مرضیه و علی کنار هم. با لبخند نشستند.
آقابزرگ شروع کرد...
روحیه جوانیش برگشته بود.خوشحال و سرحال بود.حس #بزرگی و #عزتی که به او برگردانده شده بود، را مدام ابراز میکرد. با زبان بی زبانی از یوسف تشکر میکرد.
که اگر یوسف نبود، حتی مردنش هم کسی باخبر نمیشد!
که اولین بار است بعد حدود ٢٠ سال همه به خانه اش رفتند..!
که او را #بزرگتر حساب کرده بودند..!
آقابزرگ _همگی خیلی خوش آمدید.خوب کاری کردید اومدید. دل منه پیرمرد رو شاد کردید.اول لطف خدا و بعد مردونگی یوسف بود که کم کم همه چیز داره میاد سرجای اولش.
یوسف باشرم دوزانو نشسته بود. نگاهش میخ آقابزرگ بود.
آقابزرگ_ کوروش وقتی فخری خانم رو انتخاب کرد. ما به انتخابش احترام گذاشتیم. نظرمونو گفتیم. اما آخر کار تصمیم رو گذاشتیم بعهده #خودش.این مقدمه رو گفتم که اینو بگم. ما اینجا جمع شدیم که تکلیف دوتا جوون رو روشن کنیمـ..
کوروش باخشم وسط حرف پدرش پرید.
_ولی اقاجون من راضی نیستم.! 😠به خود یوسف هم گفتم من بهیچ عنوان راضی نیستم. براش هم هیچ کاری نمیکنم.
آقابزرگ_اجازه بده بابا...! هنوز حرفم تمام نشده.
فخری خانم با تمام دل پری که داشت بلند گفت:
_آقاجون، درست میگه کوروش خان، منم راضی نیستم.😠
علی بالبخند به یوسف نگاه میکرد.
یوسف با ناراحتی،...
نگاهی به همه کرد.😒😥 کاش میتوانست کاری کند. تپش قلبش بیشتر از حد بود.اما این ضربان با بقیه مواقع فرق داشت. چنان زیاد، طوری که خودش صدایش را میشنید.
باغصه #نیم_نگاهی به ریحانه اش کرد، که به جایی نامعلوم خیره شده بود.غم را در چهره اش می دید. باخجلت و شرمندگی، نگاهش را گرفت.
آقابزرگ باز عصایش را به زمین زد.
_من هنوز حرفم تموم نشده.
بعد رو کرد به پسرش کوروش.
_با محمد مشکل داری؟! اونم بخاطر اتفاقی که بیشتر از ٢٠ سال پیش افتاده.!؟ خودت میدونی اون فقط یه اتفاق بوده.!!.. پس دلیلی نداره اون رو با این موضوع یکی کنی.! یا مشکل جریان شراکت تو و سهراب و آقای سخایی هست.. ؟!
همه در سکوتی محض بودند. کسی حرفی نمیزد...
@mojaradan
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
حـــــــــرمٺ_عشــق💞قسمـــٺ پنجاه_ودو
_همین...؟!؟.. بنظرت این چیز کمی هست؟
یوسف از ماشین پیاده شد...
بسمت در سرنشین رفت.به هرجوری بود، ریحانه اش را #راضی به پیاده شدن کرد..
ریحانه، #ناز میکرد..
#قهر میکرد..
و چه #خوب_خریداری بود یوسف... #خودش هم باورش نمیشد حرکاتش را..!خریدن ناز دلبرش را..!
#بایدحرف_بزنند. بایدکه بشوید همه دلخوریهایش را.😍☝️
درب ماشین را قفل کرد...
دست خانمش را گرفت. آرام در پیاده رو قدم میزد.
_بانو جانم.. من مهمم یا سهیلا؟!
ریحانه
یوسف _خانومم..حرف من برات سنده یا بقیه؟!
ریحانه_
یوسف_ اگه من نظری داشتم به هرکسی #غیرازتو چه نیازی بود اینهمه بخاطرت #بجنگم...!؟
سکوت ریحانه،..
سنگین تر از آنی بود که یوسف فکر میکرد. آرام راه میرفتند...
به بستنی🍦🍦 فروشی رسیدند..
نگاهی به ریحانه اش کرد. #بانگاه_فهمید، بستنی قیفی شکلاتی دوست دارد. دوتا خرید
یوسف _زودتر بخور تا آب نشده..!
ریحانه به بستنی اش زل زده بود. هنوز جوابش را نگرفته بود.
ریحانه _من میگم چرا از خودت #دفاع نکردی.. چرا #پشتم نبودی..!؟؟ چرا میذاری هرچی دوست دارن بهمون بگن..!!
نگاهی به مردش کرد.
لبخند پررنگی☺️ روی لبهای یوسف بود. گریه کرده بود. دلخور بود. چرا یوسفش لبخند پهنی میزد...!؟! قابل درک نبود برایش.
_چرا هرچی میگم لبخند میزنی!! ؟؟
یوسف اشاره ای به بستنی کرد. که آب میشود، اگر نخورد.
_یوسف جواب منو بده.. چرا؟!
روی نیمکتی که زیر درخت بود...
نشستند. یوسف تکیه داد. پا رو پایش انداخت. مشغول خوردن بستنی اش🍦😋 بود.
ریحانه حرص میخورد...
که جوابش را چرا نمیدهد.😬 و فقط لبخندی عایدش میشد.! ریحانه بستنی اش را خورد. اما ناراحت بود. چرا دلیلی نمیگفت.. چرا حرف نمیزد.. لبخند جوابش نبود..!
ریحانه_ من جوابمو نگرفتمااا
یوسف_ همه گریه کردنت بخاطر اینه من چرا از خودم #دفاع نکردم..!؟
ریحانه _خب نه.. دلم گرفت وقتی گفت تو بهش #نظر داشتی. گفت.. گفت تو با احساساتش #بازی کردی..!!
یوسف_ من میگم تو جوابم بده. من بخاطر رسیدن به کی #چله گرفتم...؟!
ریحانه
یوسف_ من بخاطر کی #همه رو بجونم انداختم..!؟
ریحانه_
یوسف_ بخاطر کی چند ماه همه رو #واسطه کردم.. که چی بشه.!؟
ریحانه شرمنده بود. باسکوت، سرش را پایین انداخت.
_جان دل..! جواب میخوام
_خب... خب.. ببخشید یوسفم
_اینا رو نگفتم که عذرخواهی کنی.نگفتم که فک کنی #منت میذارم.. نه...!! #وظیفم بود..!! فقط گفتم بدونی نظرم #غیرتو کسی نبوده و نیست.
والسلام
_گفتم که من لیاقتت ندارم😓دیدی حالا.. باورت شد..!
یوسف بلند شد. دستش را در جیبش کرد. اخمی درشت روی پیشانیش آمد.
_یه بار گفتم نبینم اشکتو..!
ریحانه زود ایستاد.اشکهایش راپاک کرد.
_چشم. هرچی شما بگی
_اونم پاک کن😠... زوود
ریحانه هنوز...
عصبانیت مردش را ندیده بود. ترسیده بود.😨دستی به صورتش کشید. 😥چند قطره ای زیر پلکهایش بود. آنها راهم پاک کرد.همه اخمش بخاطر #اشکم بود..؟!
یوسف_ حالا خوب شد
ریحانه مشتی به بازوی عشقش زد.
ریحانه _ترسوندیم با این اخمت.
یوسف دست دلبرش را گرفت. بسمت ماشینشان🚙 میرفتند.
_بعضی وقتا لازمه .. خوبه اخم کردم وگرنه تا صبح برنامه داشتیم.
ریحانه بی حواس گفت:
_برنامه..؟! برنامه چی...!؟
@mojaradan