منـ یڪ زرهـ براے جهازشـ فروختمـ😔✋
او عزمـ جزمـ ڪرده بمیرد براے منـ😭✋
#تسلیتـ_علے_جان 😭✋
#عشق_واقعے 😓👌
#باولایت_تاشهادت😭
#الگو
@mojaradan
او عزمـ جزمـ ڪرده بمیرد براے منـ😭✋
#تسلیتـ_علے_جان 😭✋
#عشق_واقعے 😓👌
#باولایت_تاشهادت😭
#الگو
@mojaradan
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#طنز
#زنگتفریح...🔔
#الگو_پذیری_از_پدر_مادر
📽هم برای خنده و هم برای دیدن تاثیر حرکات پدر و مادر بر روی بچه بد نیست این کلیپ رو ببینید
فقط به حرکاتش دقت کنید....
👌😅‼️
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلاب🇮🇷✌️
@mojaradan
#زنگتفریح...🔔
#الگو_پذیری_از_پدر_مادر
📽هم برای خنده و هم برای دیدن تاثیر حرکات پدر و مادر بر روی بچه بد نیست این کلیپ رو ببینید
فقط به حرکاتش دقت کنید....
👌😅‼️
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلاب🇮🇷✌️
@mojaradan
این پست هایی📬 که سعی میکنیم ان شاءالله براتون بزاریم در مورد زندگی شهدا باهمسرانشون💞 محاسن هایی داره☺️
مثلا اینکه همه ما نیاز به الگو داریم یه الگوی درست ...
اینکه چه الگویی درسته تشخیصش یه مقدارسخته....
مثلا بعضی ها الگو شون خواهرشون،مادرشون،دوستشون،یه سلبریتی😯 والبته بعضی ها هم الگوهایی رو برای خودشون تعیین کردن که خداوند❣مهرتایید ✅ رو به زندگی هاشون زده مثل شهدا😍
خواهرهای گلم🌻....
حتما حتما برای خودتون دنبال الگویی کامل وعالی باشین ...
چون همه ما در زندگی هامون دچار چالش میشیم و غیر ممکنه که کسی بگه من هیچ مشکلی نداشتم یا ندارم یا نخوام داشت...
اگر ما الگو نداشتیم باشیم امکان داره در پیچ وخم های زندگی زمین بخوریم و بلندشدن وادامه دادن برامون سخت باشه🤧
همون طور که گفتم بهترین الگوهای ما میتونن شهدا وهمسران شهدا باشن😌
الحق که شیرزنانی هستند که از مرد زندگی خودشون برای آرمان هایی والا گذشتن♥️
یه نگاه به خودمون بکنیم
بعضی از ماها حتی نمیتونیم از موهای بلند بگذریم💇♀ واونهارو کوتاه کنیم🙊
چه برسه به اینکه از همسران مون دل بکنیم🤦♀
پس تا اینجا مطمئنیم که انتخاب زندگی شهدا برای الگو گرفتن خیلی خوبه ودر مقابل #الگو گرفتن از بازیگران،سلبریتی ها،زنان اینستاگرامی و....خیلی اشتباه❌
اگر حس میکنید مشکلات تون زیاده یا احساس ضعف میکنین و دوست دارین قوی بشین مطالعه کتاب هایی📒 مثل #من_زنده_ام
یا #دخترشینا
رو از دست ندین
آشنا شدن با روال زندگی افرادی مثل خانوم معصومه آباد که شخصیت اصلی کتاب من زنده ام هستن بهتون کمک میکنه بدونید مشکلاتی که اکثریت ماالان داریم واقعا هیچه...واینکه ایشون در مقابله با چه اتفاقاتی از قبیل اسارت،درکشور عراق،نبودن سرویس بهداشتی درست چطور قوی بودن و جنگیدند💪
حتی چهارسال دریک اتاق پراز موش و تاریک بدون امکانت وبایک وعده غذا زندگی کردن با همون یک دست لباسی که روز اول تن شون بوده😞
پس اینو یادتون نره در هر شرایط و موقعیتی باید بهترین باشین🙃
خداروشکر کنین
وسعی کنید نکات مثبت اطرافتون رو ببینید نه منفی هارو
بد بودن....
ضعیف بودن...
غرغرو بودن...
تنبل بودن....
قهرکردن...
پرخاش کردن...
بداخلاق بودن...
روهمه بلدن🙂
دنبال
بهونه برای شادنبودن
ودرست زندگی نکردن نباش‼️
سعی کن خودت بشی الگوے
دیگران😉
البته توکل برخدا🌸❤️
🌱به هر ماجرای زندگیت به دید امتحان الهی نگاه کن🧐
بگو آها الان خدا میخواد ببینه من چه واکنشی نشون میدم....
چه رفتاری میکنم....
چه طور حلش میکنم...
✨
امیدوارم
تک تک
لحظات تون سرشار آرامش وموفقیت وشادی♥️
✨
@mojaradan
مثلا اینکه همه ما نیاز به الگو داریم یه الگوی درست ...
اینکه چه الگویی درسته تشخیصش یه مقدارسخته....
مثلا بعضی ها الگو شون خواهرشون،مادرشون،دوستشون،یه سلبریتی😯 والبته بعضی ها هم الگوهایی رو برای خودشون تعیین کردن که خداوند❣مهرتایید ✅ رو به زندگی هاشون زده مثل شهدا😍
خواهرهای گلم🌻....
حتما حتما برای خودتون دنبال الگویی کامل وعالی باشین ...
چون همه ما در زندگی هامون دچار چالش میشیم و غیر ممکنه که کسی بگه من هیچ مشکلی نداشتم یا ندارم یا نخوام داشت...
اگر ما الگو نداشتیم باشیم امکان داره در پیچ وخم های زندگی زمین بخوریم و بلندشدن وادامه دادن برامون سخت باشه🤧
همون طور که گفتم بهترین الگوهای ما میتونن شهدا وهمسران شهدا باشن😌
الحق که شیرزنانی هستند که از مرد زندگی خودشون برای آرمان هایی والا گذشتن♥️
یه نگاه به خودمون بکنیم
بعضی از ماها حتی نمیتونیم از موهای بلند بگذریم💇♀ واونهارو کوتاه کنیم🙊
چه برسه به اینکه از همسران مون دل بکنیم🤦♀
پس تا اینجا مطمئنیم که انتخاب زندگی شهدا برای الگو گرفتن خیلی خوبه ودر مقابل #الگو گرفتن از بازیگران،سلبریتی ها،زنان اینستاگرامی و....خیلی اشتباه❌
اگر حس میکنید مشکلات تون زیاده یا احساس ضعف میکنین و دوست دارین قوی بشین مطالعه کتاب هایی📒 مثل #من_زنده_ام
یا #دخترشینا
رو از دست ندین
آشنا شدن با روال زندگی افرادی مثل خانوم معصومه آباد که شخصیت اصلی کتاب من زنده ام هستن بهتون کمک میکنه بدونید مشکلاتی که اکثریت ماالان داریم واقعا هیچه...واینکه ایشون در مقابله با چه اتفاقاتی از قبیل اسارت،درکشور عراق،نبودن سرویس بهداشتی درست چطور قوی بودن و جنگیدند💪
حتی چهارسال دریک اتاق پراز موش و تاریک بدون امکانت وبایک وعده غذا زندگی کردن با همون یک دست لباسی که روز اول تن شون بوده😞
پس اینو یادتون نره در هر شرایط و موقعیتی باید بهترین باشین🙃
خداروشکر کنین
وسعی کنید نکات مثبت اطرافتون رو ببینید نه منفی هارو
بد بودن....
ضعیف بودن...
غرغرو بودن...
تنبل بودن....
قهرکردن...
پرخاش کردن...
بداخلاق بودن...
روهمه بلدن🙂
دنبال
بهونه برای شادنبودن
ودرست زندگی نکردن نباش‼️
سعی کن خودت بشی الگوے
دیگران😉
البته توکل برخدا🌸❤️
🌱به هر ماجرای زندگیت به دید امتحان الهی نگاه کن🧐
بگو آها الان خدا میخواد ببینه من چه واکنشی نشون میدم....
چه رفتاری میکنم....
چه طور حلش میکنم...
✨
امیدوارم
تک تک
لحظات تون سرشار آرامش وموفقیت وشادی♥️
✨
@mojaradan
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
حـــــــــرمٺ_عشــق قسمـــٺ دوازده
نزدیک ظهر بود...
خانم بزرگ در آشپزخانه...
مشغول آماده کردن سفره ناهار بود. آقا بزرگ و یوسف درحیاط حرفهایی میزدند که مردانه بود. و خانم بزرگ خوب این را درک میکرد.
پیچ رادیو قدیمی را باز کرد...
نوای روحبش کلام الله در خانه پیچید.
آقابزرگ و یوسف به سمت حوض کوچک وسط حیاط رفتند، برای وضو.✨
خانم بزرگ وضو گرفته از آشپزخانه بیرون آمد،...
سجاده ها را از روی طاقچه برداشت. نزدیک ورودی حیاط رو به آقابزرگ گفت:
_آقاجلال،.. سجاده رو بیارم براتون حیاط، یا میاین داخل!؟😊
آقا بزرگ با #لحن_شیرینی گفت:
_شما کجا میخونی..؟! هرجا هسی برا منم سجاده رو همون جا بذار😊❤️
خانم بزرگ_هوا سرد نیست؟!😊
_نه،اصلا اسفند شده، ولی مثل بهاره!😊👌
خانم بزرگ بود و زانو دردش...
میز و صندلی مخصوصی،آقابزرگ برایش تهیه کرده بود،..تا در نماز، از زانودرد در امان باشد. و گوشه ایوان گذاشته بود.
💫مخصوص نماز هایی که #دونفره میخواندند.💫
به سمت میزش رفت.سجاده خودش را گذاشت. کمی جلوتر سجاده آقابزرگ را پهن کرد.سجاده ای که برای مهمان گذاشته بود، کنارش پهن کرد تا یوسف روی آن نماز گذارد.
مقنعه اش را سرکرد...
چادرش را پوشید. 💚عطر خوشی💚 در هوا پیچید. که ادمی را مست میکرد.
این همان #عطرتربتی😢 بود که مادرش به او بخشیده بود. و حالا همچنان او را نگه داشته بود.
آقابزرگ وضو گرفته،...
آستین پیراهنش را به پایین میکشید. و به سمت سجاده ای که خانم بزرگ انداخته بود آمد.
_به به.. به به...عجب عطری #خاتون_جان.😢
قطره اشکی سمج از گوشه چشمش چکید.😢 گرچه سریع پاکش کرد. اما یوسف و خاتون هردو دیدند.
با لحن آرامی گفت:
_خیلی خوب کاری کردی اومدی بیرون. از کجا فهمیدی نماز اینجا بیشتر به من میچسبه؟!😊
خانم بزرگ لبخندی زد.☺️❤️ و چیزی نگفت.
یوسف سجاده اش را جمع کرد،...
انگار که دلخور شده بود.ترجیح میداد تنهایی نماز بخواند. هم خلوت عارفانه و عاشقانه شان را به هم نمیزد! و هم راحت تر با خدایش حرف میزد.
_بااجازتون من میرم داخل میخونم.
خانم بزرگ خواست حرفی بزند تا دلجویی کند، اما آقابزرگ سریع گفت:
_باشه بابا جان هرجور راحتی
آقابزرگ کلاه سفیدی که یادگار حج بود را روی سرش گذاشت،...
عبایش را انداخت، و شروع کرد به اذان و اقامه گفتن.هراز گاهی به #بهانه صاف کردن آستین لباسش #نگاهی به همسرش میکرد.💞👌
اذان و اقامه شان تمام شده بود... دستهایشان را بالا بردند. و خواندند ۴ رکعت نماز جماعتی که سجده هایش با هق هق آقابزرگ😭 و ریزش اشک های بی پایان خانم بزرگ 😭همراه بود.
یوسف گیج بود،...😢😥
حال خودش را نمیدانست. وارد پذیرایی شد، پشت پنجره به تماشای زوجی👀💞 بود که بعد از گذشت نزدیک ۶٠ سال😯 از زندگی مشترکشان #همچنان_دلداده اند.
💎باید #آقابزرگ را #الگو قرارمیداد.💎
✨چقدر زیبا #بندگی میکرد.
✨چقدر زیبا #همسرداری میکرد.
✨و چقدر زیبا با بهترین لحن ممکن #تشکر میکرد.
یوسف، سرش را پایین انداخت.
خانه فقط دو اتاق داشت. راهش را کج کرد به سمت اتاق میهمان.در رابست.
چنان در فکر بود که حواسش نبود، جهت قبله را اشتباه کرده،😞چند دقیقه ای فکر کرد، سجاده را چرخاند بسمت راست، ایستاد، اما نای ایستادن نداشت،
اینجا کسی نبود..بی نامحرم، بی واسطه، خودش بود و محبوب، خودش بود و معبود...آرام روی زمین نشست....
زانوانش را در بغل گرفت، سرش را روی دستانش گذاشت، و آرام آرام اشکهایش جاری میشد.😣😭
حس کرد صدایی از بیرون می آید،..
حتما خلوت عاشقانه و عارفانه شان تمام شده بود. به خودش آمد....بلند شد تا نماز گذارد.
هنوز تکبیر نگفته بود که آقابزرگ با خنده در زد.
_یوسف باباجان..!😁نمازت رو خوندی بیا ناهار، فقط زود بیا، تو رو نمیدونم، ولی #دستپخت_خاتون ترمز من یکی رو که بریده😁😋
بالبخند☺️ از #جمله_شیرین_آقابزرگ نماز را شروع کرد.
سرش را از سجده برداشت...
نمازش تمام شده بود، اما درد دلهایش نه، روی دوزانو نشست،تسبیح فیروزه ای را برداشت.ذکر تسبیحات را میگفت، سجاده را جمع کرد.در را باز کرد.
با تسبیح وارد پذیرایی شد....
با صحنه ای که دید چنان ذوقی😍در دلش بوجود آمد که نتوانست آن را بروز ندهد.
آقابزرگ و خانم بزرگ #کنارهم،..روی#زمین، مقابلشان سفره ای #ساده، اما #صمیمی،پهن بود...
☺️😍عطر دلپذیر دستپخت خانم بزرگ شیرین پلو با قیمه، که #آقابزرگ_عاشق_این_غذابود.
نزد یوسف که نوه شان بود، چنان آرام باهم حرف میزدند، که گویی #تازه به هم رسیده اند.🙈
یوسف_عجب غذایی خانم جون..!! دستتون درد نکنه..! هوووووم....😋شیرین پلو با قیمه😍👏
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
@mojaradan
حـــــــــرمٺ_عشــق قسمـــٺ دوازده
نزدیک ظهر بود...
خانم بزرگ در آشپزخانه...
مشغول آماده کردن سفره ناهار بود. آقا بزرگ و یوسف درحیاط حرفهایی میزدند که مردانه بود. و خانم بزرگ خوب این را درک میکرد.
پیچ رادیو قدیمی را باز کرد...
نوای روحبش کلام الله در خانه پیچید.
آقابزرگ و یوسف به سمت حوض کوچک وسط حیاط رفتند، برای وضو.✨
خانم بزرگ وضو گرفته از آشپزخانه بیرون آمد،...
سجاده ها را از روی طاقچه برداشت. نزدیک ورودی حیاط رو به آقابزرگ گفت:
_آقاجلال،.. سجاده رو بیارم براتون حیاط، یا میاین داخل!؟😊
آقا بزرگ با #لحن_شیرینی گفت:
_شما کجا میخونی..؟! هرجا هسی برا منم سجاده رو همون جا بذار😊❤️
خانم بزرگ_هوا سرد نیست؟!😊
_نه،اصلا اسفند شده، ولی مثل بهاره!😊👌
خانم بزرگ بود و زانو دردش...
میز و صندلی مخصوصی،آقابزرگ برایش تهیه کرده بود،..تا در نماز، از زانودرد در امان باشد. و گوشه ایوان گذاشته بود.
💫مخصوص نماز هایی که #دونفره میخواندند.💫
به سمت میزش رفت.سجاده خودش را گذاشت. کمی جلوتر سجاده آقابزرگ را پهن کرد.سجاده ای که برای مهمان گذاشته بود، کنارش پهن کرد تا یوسف روی آن نماز گذارد.
مقنعه اش را سرکرد...
چادرش را پوشید. 💚عطر خوشی💚 در هوا پیچید. که ادمی را مست میکرد.
این همان #عطرتربتی😢 بود که مادرش به او بخشیده بود. و حالا همچنان او را نگه داشته بود.
آقابزرگ وضو گرفته،...
آستین پیراهنش را به پایین میکشید. و به سمت سجاده ای که خانم بزرگ انداخته بود آمد.
_به به.. به به...عجب عطری #خاتون_جان.😢
قطره اشکی سمج از گوشه چشمش چکید.😢 گرچه سریع پاکش کرد. اما یوسف و خاتون هردو دیدند.
با لحن آرامی گفت:
_خیلی خوب کاری کردی اومدی بیرون. از کجا فهمیدی نماز اینجا بیشتر به من میچسبه؟!😊
خانم بزرگ لبخندی زد.☺️❤️ و چیزی نگفت.
یوسف سجاده اش را جمع کرد،...
انگار که دلخور شده بود.ترجیح میداد تنهایی نماز بخواند. هم خلوت عارفانه و عاشقانه شان را به هم نمیزد! و هم راحت تر با خدایش حرف میزد.
_بااجازتون من میرم داخل میخونم.
خانم بزرگ خواست حرفی بزند تا دلجویی کند، اما آقابزرگ سریع گفت:
_باشه بابا جان هرجور راحتی
آقابزرگ کلاه سفیدی که یادگار حج بود را روی سرش گذاشت،...
عبایش را انداخت، و شروع کرد به اذان و اقامه گفتن.هراز گاهی به #بهانه صاف کردن آستین لباسش #نگاهی به همسرش میکرد.💞👌
اذان و اقامه شان تمام شده بود... دستهایشان را بالا بردند. و خواندند ۴ رکعت نماز جماعتی که سجده هایش با هق هق آقابزرگ😭 و ریزش اشک های بی پایان خانم بزرگ 😭همراه بود.
یوسف گیج بود،...😢😥
حال خودش را نمیدانست. وارد پذیرایی شد، پشت پنجره به تماشای زوجی👀💞 بود که بعد از گذشت نزدیک ۶٠ سال😯 از زندگی مشترکشان #همچنان_دلداده اند.
💎باید #آقابزرگ را #الگو قرارمیداد.💎
✨چقدر زیبا #بندگی میکرد.
✨چقدر زیبا #همسرداری میکرد.
✨و چقدر زیبا با بهترین لحن ممکن #تشکر میکرد.
یوسف، سرش را پایین انداخت.
خانه فقط دو اتاق داشت. راهش را کج کرد به سمت اتاق میهمان.در رابست.
چنان در فکر بود که حواسش نبود، جهت قبله را اشتباه کرده،😞چند دقیقه ای فکر کرد، سجاده را چرخاند بسمت راست، ایستاد، اما نای ایستادن نداشت،
اینجا کسی نبود..بی نامحرم، بی واسطه، خودش بود و محبوب، خودش بود و معبود...آرام روی زمین نشست....
زانوانش را در بغل گرفت، سرش را روی دستانش گذاشت، و آرام آرام اشکهایش جاری میشد.😣😭
حس کرد صدایی از بیرون می آید،..
حتما خلوت عاشقانه و عارفانه شان تمام شده بود. به خودش آمد....بلند شد تا نماز گذارد.
هنوز تکبیر نگفته بود که آقابزرگ با خنده در زد.
_یوسف باباجان..!😁نمازت رو خوندی بیا ناهار، فقط زود بیا، تو رو نمیدونم، ولی #دستپخت_خاتون ترمز من یکی رو که بریده😁😋
بالبخند☺️ از #جمله_شیرین_آقابزرگ نماز را شروع کرد.
سرش را از سجده برداشت...
نمازش تمام شده بود، اما درد دلهایش نه، روی دوزانو نشست،تسبیح فیروزه ای را برداشت.ذکر تسبیحات را میگفت، سجاده را جمع کرد.در را باز کرد.
با تسبیح وارد پذیرایی شد....
با صحنه ای که دید چنان ذوقی😍در دلش بوجود آمد که نتوانست آن را بروز ندهد.
آقابزرگ و خانم بزرگ #کنارهم،..روی#زمین، مقابلشان سفره ای #ساده، اما #صمیمی،پهن بود...
☺️😍عطر دلپذیر دستپخت خانم بزرگ شیرین پلو با قیمه، که #آقابزرگ_عاشق_این_غذابود.
نزد یوسف که نوه شان بود، چنان آرام باهم حرف میزدند، که گویی #تازه به هم رسیده اند.🙈
یوسف_عجب غذایی خانم جون..!! دستتون درد نکنه..! هوووووم....😋شیرین پلو با قیمه😍👏
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
@mojaradan