حرف اضافه
323 subscribers
187 photos
20 videos
6 files
45 links
گل و گیاهان زینتی خوانده‌ام.
ارتباطات می‌خوانم.
می‌نویسم هم.
و به زبان لکی حرف می‌زنم.
#کلمه_بازی
Download Telegram
آنّا آخماتووا شاعر روسی فامیلیش در اصل آندرییوا گارینکو بوده.
پدرش وقتی ازش شنید که می‌خواد شاعر بشه، به نظرش اومد شاعر بدی می‌شه و برای همین بهش اخطار داد نام خانوادگی‌شون را با این شعرها خراب نکنه. آنا هم به‌جای استفاده از نام خانوادگی پدرش از نام جد مادری‌اش استفاده کرد و شد آنا آخماتووا.
جد مادری‌اش، احمدخان (در تلفظ روسی آخمات)، از خان‌های تاتار و از نسل چنگیز خان بود.
خلاصه که باباش جاموند.

#اسم_فامیل_بازی
👍83
حرف اضافه
می‌خواهد با حرکت آهسته جمله بسازد. جمله‌اش این است: من حرکت آهسته حلزون‌ را دیده‌ام. بهش می‌گویم من حلزون رو توی سبزی و روی علف دیدم تو کجا دیدی؟ می‌گوید توی باب اسفنجی. در نسل ما فرهنگ نشأت گرفته از طبیعت بود. ما در طبیعت هم گوش بودیم هم چشم‌، هم لامسه هم…
امشب با هم رنگ‌آمیزی کردیم. قرار شد خرچنگ‌ها را من رنگ کنم و رود و سنگ‌ها را او. همین که مداد سبز یشمی را کشیدم روی بدن خرچنگ، گفت چراااا سبز. باید قرمزش کنی.
من گفتم رنگ پوستش سبزه‌ها. توی رودخونه ندیدی؟
جواب داد: نه. توی کارتون قرمزه.
5👌2
آیت الله بهجت در سن کم می‌رود کربلا برای ادامه تحصیل. یادم است جایی در خاطراتشان می‌خواندم که آن‌موقع طی الارض داشتن بین طلبه‌ها امر مرسومی بوده. هر وقت دلم برای مادرم تنگ می‌شود می‌گویم کاش آن‌قدری اهل مراقبه بودم که چنین مقامی داشتم و می‌شد پنج‌شنبه بعداز ظهر تا جمعه شب را رفت خانه و برگشت.

#از_کوچ
#دا
6
پریروز اول صبح زنگ زد.
«سلام. خوبی؟ خوشی؟ دستت بهتره؟»
-آره بهتره حتما که شبا از دردش بیدار نمی‌شم ولی همچنان درد دارم. احتمالاً التهابش کمتر شده.
«درکت می‌کنم. چون خودمم یکی دو روز پیش توی باشگاه خوردم زمین و کتفم ترک برداشته.»
یکی از همکاران سابقم‌ بود. دکتر تشخیص داده‌ بود کتفش را جراحی کند. چهارشنبه وقت عمل داشت. زنگ زده بود برای حلالیت‌طلبی. که آن حرف‌هایی که زدم و کارهایی که کردم عمدی نبود. می‌دونم خیلی اذیتت کردم. حلالم کن و چه و چه.
گفتم خیالت راحت. بخشیده‌ام چون خودم هم نیازمند چنین بخشش‌هایی هستم و‌ حواسم جمع شده بیشتر مراقبت کنم. چرا که
تبعات حرف‌ها و رفتارهای ما گاهی مسیر زندگی آدم‌ها را عوض می‌کند و چه بسا
باعث افزودن رنجی به آنان شود و این رنج فرکانس پیدا کند.
من کجا می‌توانم بار حق ‌الناس پرتکرار رنج را عهده‌دار شوم؟

#بالهایم_درد_می‌کنند
💔6👌4
age deltang bahari
age deltang bahari - نیک موزیک
اگه دلتنگ بهاری
اگه سایبون نداری
دستامو بهت می‌دم تا
توی باغچه‌تون بکاری
اگه دیگه خسته‌ای از
این همه‌ چشم انتظاری
چشمامو بهت می‌دم تا
پشت پنجره بذاری


+نمی‌دونم این تکّه ترانه چطور به‌ من رسیده و خواننده‌ش کیه.
اما هم خوب می‌خونه و هم برای شعرش باید هشتگ #وضعیت زد:)
4
«ابراهیم خلیل الله خونه خدا رو که تعمیر کرد، تعمیر کردا نساخت، نشست یه گوشه باد کرد به خودش. روح القدس اومد پیشش گفت نبی خدا چیه باد کردی؟
ابراهیم خلیل الله گفت کار هر کسی نیست تعمیر خونه خدا. مگه از این کار بالاترم داریم؟
روح القدس گفت می‌خوای بهت بگم چی؟ فردا عید قربانه یه گوسفند قربانی کن گوشتش رو بین مردم تقسیم کن. این کار بالاتره. یعنی مردم این‌قدر مهمن.»
آخر قصهٔ پیرمرد رسیدم سر خیابانمان. تشکر کردم. گفتم همین جا پیاده می‌شم و کرایه را گرفتم سمتش.
صورتش را برگرداند عقب. لبخندش چروک‌های صورت لاغرش را بیشتر کرد. «من از خانمای چادری کرایه نمی‌گیرم دخترم. ده تا صلوات بفرست» و رویش را برد جلو. پول را گذاشتم روی کنسول کنار دستش. «ممنونم ازتون. پس به عنوان عیدی قبولش کنید.»

#از_تاکسی
8
شماره ناشناسی می‌افتد روی صفحه گوشی. برمی‌دارم. مردی پشت خط می‌پرسد: خانم خزایی؟
تأیید که می‌کنم می‌پرسد: «صاحب اثرِ از ولفیا تا ساگوارو؟»
بله را که می‌شنود ادامه می‌دهد: «… هستم از طرف حاج آقای قمی رئیس سازمان تبلیغات تماس می‌گیرم خدمتتون. البته با دو روز تأخیر از روز ملی گل و گیاه. حاج آقا خدمتتون سلام رسوندند و از ایده و قلمتون تعریف کردند. خواستم عرض کنم که کتاب رو خوندند و اون رو جزو هدایاشون به مهمانانشون قرار دادند.»
خوشحال شدم از این تماس به خاطر این‌که مسئولی در حوزهٔ مسئولیتش کتاب مرتبطی را خوانده بود که رسالتتش پیوند طبیعت و معنویت بود و منبرهای گیاهی را به عنوان ‌روشی تبلیغی به حساب آورده بود.
خوشحال شدم که ایدهٔ مؤلف را دیده بود و خوشحالتر که لازم دانسته بود به مؤلفِ ناشناس این اثر دلگرمی بدهد.
یاد روایت زینب دوست تبریزی‌ام از حاج آقای آل هاشم رحمت‌الله علیه افتادم که‌ اگر اثری از یک هنرمند تبریزی می‌خواندند‌ یا کسی افتخاری برای استان می‌آفرید شخصاً تماس می‌گرفت، تبریک می‌گفت و تشویق می‌کرد.
ما برای ترویج فرهنگ و هنر نیاز داریم به تکثیر چنین مسئولینی.
👏1410👍7
حس درس و نوشتن نیست. پناه برده‌ام به شعر. به غزلیات سعدی.
💘3
که نه قوت گریز است
و
نه طاقت گزندت

+سعدی
💔3
برادرم عکس‌هایی را که مادرم از آلوهای حیاط گرفته برایم فرستاده. می‌بینم زاویه‌های خوبی انتخاب کرده. خوب کادر بسته. کج و معوج نیستند. یک جایی زوم کرده و‌ یک جا فاصله‌اش را با سوژه تغییر داده.
هنری کاملاً بدوی و بی اطلاع از تکنیک.
در ادبیات هم اصل بر این بوده که آدم‌ها اول زندگی می‌کردند و تجربه بعد کم کم تکنیک‌ها از دل زندگی و‌ تجربه در آمدند. به اصطلاح Being مقدم بر Doing بوده. کاری که ما الان برعکسش را داریم عمل‌ می‌کنیم یعنی اول دنبال یادگیری تکنیکیم.

#دا
👌7💘1
همکارم می‌خواد برای کشاورز فرم پرکنه ازش می‌پرسه فرزنده؟
می‌گه فتحی. اسم قدیمیه.
حالا خود کشاورز متولد چنده؟
۴۲
جوری می‌گه قدیمی آدم می‌ره توی لایه‌های تاریخ. ‌ولی فتحی برای ما هنوز قدیمی نشده آقای قاف.

#اسم_فامیل_بازی
👍2
کمی از مسیر را سوار تاکسی شدم. تاکسی فرودگاه بود. راه که افتادیم راننده جوان ریشوی باحیا ضبطش را روشن کرد. آهنگ‌ها نوحه بودند عموماً. ظهر همین سه‌شنبه پیش را می‌گویم.
من داشتم جستار سهراب سپهری (قصهٔ سهراب و نوشدارو) از کتاب در سوگ‌ عشق و یاران شاهرخ مسکوب را می‌خواندم. هیچی از متن نوحه‌ها یادم نمانده جز این بند که بالای صفحه ۲۸ کتاب با مداد و لرزان نوشته‌امش «تو آقای مایی می‌دونم میایی».
اگر راننده نمی‌پرسید «۷۲ تن میاین یا زیر پل پیاده می‌شین؟ همین‌جا که تاکسیا وایسادن»، تا ته مسیر را به گریه ادامه می‌دادم. قلبم از شنیدن همین چهار پنج کلمه داشت جاکَن می‌شد.

#از_تاکسی
💘3
Rooza Bigharari ~ Music-Fa.Com
Mahmood Karimi ~ Music-Fa.Com
تو آقای مایی می‌دونم میایی
حرف اضافه
با زهره که رفته بودیم جلسه دخترکش را همراه آورده بود. با‌ خودم می‌گفتم یک روز این آمد و رفت‌هایش با ما تو‌ی خاطرش ثبت می‌شود؟ بشود کجاهاش پررنگ‌تر است؟ استاد؟ مادرش؟ دوستان مادرش؟ فضا؟ بازی‌ها؟ رنگ‌ها؟ خوراکی‌ها؟ بوها؟ یا چه؟ عصر تا حالا از خواب که بیدار شده‌ام،…
صبح برای ناهار خورش کرفس بار گذاشتم ولی ظهر دعوت شدم به مهمانی. وقتی آمدند دنبالم خورش هنوز جا نیفتاده بود. خاموشش هم می‌کردم سرد نمی‌شد که بگذارمش توی یخچال. زیرش را کم کردم شعله پخش کن گذاشتم و رفتم. حالا که برگشته‌ام کمی زیرش را زیاد کرده‌ام تا جا بیفتد و برش دارم. بویش که توی خانه پیچیده بی درنگ می‌بردم به سحری‌های ماه مبارک رمضان و آشپزی مادرم. مثل سه شنبه که از انقلاب می‌رفتم متروی فردوسی بوی حلیمی سر راه غوطه ورم کرد در یاد افطاری‌های خانه.
از وقتی تنها شده‌ام همیشه ناهار فردایم‌ را شب می‌پزم. طبیعی است بوی غذا در خانه بپیچد. اما چه سرّی است که فقط بعضی بوها چنین حسی را درونم بیدار می‌کنند؟
نمی‌دانم.


+دو پست قبلی رو که‌ بهشون ریپلای کردم ببینید.
5👍1💘1
حرف اضافه
با زهره که رفته بودیم جلسه دخترکش را همراه آورده بود. با‌ خودم می‌گفتم یک روز این آمد و رفت‌هایش با ما تو‌ی خاطرش ثبت می‌شود؟ بشود کجاهاش پررنگ‌تر است؟ استاد؟ مادرش؟ دوستان مادرش؟ فضا؟ بازی‌ها؟ رنگ‌ها؟ خوراکی‌ها؟ بوها؟ یا چه؟ عصر تا حالا از خواب که بیدار شده‌ام،…
عصر از مهمانی که برگشتم پسر خواهرم رساندم. دختر دو سال و نیمه‌اش هم همراهمان آمد. برای این‌که موقع خداحافظی بهانه‌ نگیرد با خودم آوردمش بالا. یک دور توی خانه چرخید و مدام می‌گفت به بابا زنگ بزن بیاد این‌جا. دلش نمی‌خواست برود. بردمش پایین و به بابا گفتیم بیاید.
بابا گفت فعلا بریم دور دور اما دخترک تا فهمید من نمی‌ر‌وم زد زیر گریه. از گریه‌اش بغض کردم. قید درس خواندن را زدم و رفتم تا اگر قرار است خاطره‌ای در ذهنش جا بگیرد خوشحالی باشد.
💘2
اسلاونکا دراکولیچ نویسنده اهل کرواسی (یوگسلاوی سابق) است. او متولد ۱۹۴۹ است یعنی تجربهٔ مستقیم زندگی در حکومت کمونیستی را از سر گذرانده. اگر کتاب «کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم»ش را خوانده باشید می‌بینید چطور نادیده گرفتن زنان اروپای شرقی را در این حکومت‌ها روایت می‌کند.
جالب است یک‌جایی در خاطرات هفت سالگی‌اش از یک پودر رختشویی اسم می‌برد به نام «ژنکا هِوالا» به معنی رضایت زنان. به این‌جا که می‌رسی دوباره برمی‌گردی به چند صفحه قبل کتاب: «زن ایدئال کمونیست زنی سالم و قوی بود که ظاهرش تفاوت چندانی با مرد نداشت. اگر زنی لباس زیبا می‌پوشید عنصر مشکوکی به حساب می‌آمد…» و از خودت می‌پرسی کدام زن؟ کدام رضایت؟
استاد وقتی می‌خواد بگه متن جزء‌نگرانه و پرجزئیاتی بنویسید می‌گه متنتون ریز بافت باشه و چقدر خوبه این واژهٔ جانشین.


#کلمه_بازی
👌63👍1
گر تو را خاطر ما نیست خیالت بفرست

+سعدی
💘3💔1
بوی سیگارش مثل بوی سیگار بابا در نوجوانی‌ام است. دلم می‌خواهد بپرسم چی می‌کشین؟ ولی دیسیپلین! اداری مانع است. صورت آفتاب سوخته‌ای دارد با موهای یکدست سفید. آمده برای حواله بذر سورگوم. همین‌که می‌گوید «پارسالم کاشته بودم و از بذرهای خودم دوباره برای امسال کاشتم و تک شاخه شد» سر حرف باز می‌شود.
«این بذرای اصلاح شده خاصیتشون اینه که یه بار کاشته بشن و والسلام وگرنه برای دوره بعد قدرت ندارن. سورگوم باید شاخه بده. نده علوفه‌ش کفافتون رو نمی‌ده و زحمتتون صرف نمی‌کنه.» را که می‌شنود تأییدم می‌کند و ادامه می‌دهد: «کشاورزی جون می‌خواد. دیگه جون ندارم. الان فقط روزی دو‌تا سرویس می‌رم. ساعت چهار که میام برم سر زمین ‌هلاکم.»
در جواب «مگه چندسالتونه؟» نفس‌عمیقی می‌کشد «رفتم تو شصت. خوب بودم. دو ساله افتادم. یه پسر داشتم مهندس مکانیک. بعد اون این‌طوری شدم.»
نمی‌گوید‌ پسرم مرد. پسرم را از دست دادم. اشاره واضحی به مرگ نمی‌کند. فقط از فعل گذشتهٔ «داشتم» ارجاعم می‌دهد به آن حادثه که پیرش کرده. درکش می‌کنم چون بارها تجربه‌اش کرده‌ام. شاید شما اینجا ببینید می‌نویسم خواهرم که مرد، مصطفا که مرد، پدرم که مرد اما هنوز هم بعد از یک یا دو‌ دهه این فعل در گفتارم نمی‌چرخد.
مرگ آسان به زبان نمی‌آید.
💔26
شادی‌های ما به یه نشونهٔ مادی وصلند معمولاً. به یه خاطرهٔ قشنگ یا احساس خوب. یه بار با مریم که حرف می‌زدم بهش گفتم من یه چیزایی رو دوست دارم مثل مسجد و اذان. روحم توشون به دام می‌افته اما دلیلش رو نمی‌دونم. به قول مادرم از اون دوستی‌هایی که بی دلیل، می‌شن. یعنی دوستی می‌تونه بی دلیل اتفاق بیفته.
مریم گفت دوست داشتن دلیل نمی‌خواد. آدم گرفتار زیبایی می‌شه دیگه.
عید غدیر از همون جنس دوست داشتن‌هاست. یه شعفی دارم براش که نمی‌دونم سَرش کجاست. هر چی هست اینجایی نیست. مدام و علی الداوم باشه الهی❤️
13