این ترم یه درسی داشتیم دربارۀ تبلیغ در ادیان. یکی از مقالاتی که براش خوندیم سیاستهای تبلیغی دانشگاه اسلامی مدینه بود. توی مقاله میگه: از جمله دانش آموختگان اين دانشگاه سعودی عبارتند از: سَفَر الحَوالی، شخصيت مهم موج اسلامگرایی و فعال سیاسی...» من متوقف میشم روی اسم طرف. مگه سفر و حوالی نباید ما رو میبردند به شعر مسافر هشت کتاب سهراب؟
#اسم_فامیل_بازی
#اسم_فامیل_بازی
💘3👌1
آش دوغ ما اینطوری درست میشود که نخود، لوبیا، عدس، سبزی و رشته را با هم میپزیم. پیاز داغ، نعنا داغ، نمک و زردچوبه هم که چاشنیاش هستند. دوغ را هم آخر میریزیم. اضافه کردن دوغ فوت اصلی کار است. دوغ غلیظ را میگذاریم روی حرارت با شعله کم و مدام هم میزنیم تا داغ شود. اسم این هم زدن «مو دادن» است. مو مثل درخت مو تلفظ میشود. وقتی داغ شد از روی حرارت برش میداریم اما نباید مو دادن را قطع کنیم. قطع کردن همانا و بریدن دوغ همان. البته فکر نکنید اگر دستمان را از قابلمه برداریم در همان لحظه شاهد بریدن دوغ خواهیم بود. نه! بریدن وقتی اتفاق میافتد که بریزیمش توی آش و ای دل غافل. رنگ و رخ آش عزیزمان چه شد! پس وقتی شعله را خاموش کردیم همچنان مو میدهیم تا وقتی دوغ از داغی بیفتد و ولرم شود.
الان که داشتم مو میدادم میدانید یاد چه افتادم؟ هیجانات آدمی. گاهی اجازه میدهیم هیجاناتمان اوج بگیرد بعد بدون اینکه صبر کنیم دمایمان متعادل شود و به قرار برسیم تا خروجی خوشمزه کار را ببینیم هیجان را قطع میکنیم. نتیجه هم که معلوم است: بریدن.
خودتان بگردید برایش مصداق پیدا کنید. من الان دو مثال به ذهنم میرسد یکی دوستیها است و دیگری انتخابات.
الان که داشتم مو میدادم میدانید یاد چه افتادم؟ هیجانات آدمی. گاهی اجازه میدهیم هیجاناتمان اوج بگیرد بعد بدون اینکه صبر کنیم دمایمان متعادل شود و به قرار برسیم تا خروجی خوشمزه کار را ببینیم هیجان را قطع میکنیم. نتیجه هم که معلوم است: بریدن.
خودتان بگردید برایش مصداق پیدا کنید. من الان دو مثال به ذهنم میرسد یکی دوستیها است و دیگری انتخابات.
👍5✍1💘1
Forwarded from گفت و چای | فهیم عطار (Fahim Attar)
از کجا شروع کنم؟ از اینجا: قرار بود همین دوشنبه، نقشههای پروژهی فلان آماده شوند و بفرستیم برای کارفرما. اما مادربزرگِ مهندسِ پروژه مرد. قلب مهندس درجا پکید و دنیا برایش سیاه شد و زانوی غم به بغل گرفت و ته ماجرا این شد که پروژه خورد به تاخیر و نقشهها آماده نشد. حالا کی قرار است آماده بشوند؟ یک ماه دیگر. دیروز کارفرما بابت همین تاخیر یک ایمیل طویل زد که چکیدهاش این بود که: «نقشهها امروز به دستم نرسید. فردا یک جلسه میگذاریم و با شما همآغوشی خواهیم کرد». فقط بابت یک ماه تاخیر. زانوی غم من هم به بغل آمد. تهدید بزرگی بود. آخر شب برای اینکه کمی از فکر سرنوشت شومی که فردا در انتظارم بود بیرون بیایم، افتادم به جان یوتیوب. هزار ویدیو دیدم. لای همینها بود که رسیدم به یک ویدیو از دکتر حیدری. آرش حیدری. میشناسم؟ نه. داشت سخنرانی میکرد. وسط حرفهایش از تفاوت بین روایت و اطلاعات میگفت. مثال یک زن مسن را زد که بابت زانو درد رفته دکتر. زن، «روایتِ» دردِ زانو را به دکتر میگوید که مثلا زانویم درد میکند و دیگر نمیتوانم به دیدن دخترم بروم و راه رفتن سخت شده و حبس شدهام و الخ. بخش انسانی اتفاقی که افتاده است. اما دکتر صرفا به زبان اطلاعات حرف میزند و مثلا میگوید سر استخوان فیبولا سابیده شده و فلان و فلان. به زبان خشک اما دقیق اطلاعات. حیدری پانزده دقیقه در این باب حرف زد و حرف زد و چراغِ یک اتاقِ تاریک در مغزم را روشن کرد. اتاقی که همیشه بوده اما تاریک بود. دکتر دمت گرم.
چرخِ شغل و زندگی و دنیای اطراف من با اطلاعات میچرخد. چرخ خشکِ اطلاعات. مثل همین داستانِ یک ماه تاخیر. اینکه دویست و نود صفحه نقشهدر تاریخ فلان باید تحویل کارفرمای فلان فلان شده داده شود. اطلاعات خشک. اما روایتِ ماجرا کاملا متفاوت است. روایت، مرگ مادربزرگ مهندس است که قلبش را مچاله کرده و بابت همین هم نقشهها به موقع آماده نشده است. محور روایت خودِ انسان است. صبح حرفهای حیدری را شمشیر کردم و رفتم توی جلسه با کارفرما. بدون مهندس. جنگ شد. جنگ بین اطلاعات و روایت. چی شد؟ برنده شدم. من فهمیدم که روایت زورش بیشتر است. من روایت مادربزرگ مهندس را لوله کردم و فرو کردم توی حلق کارفرما و همانجا گذاشتم بماند و یک ماه ازش مهلت گرفتم برای تحویل نقشهها. بدون همآغوشی.
دمت گرم حیدری! از دیشب جهانِ من دو نیم شده است. جهان اطلاعات و جهان روایت. افتادهام به جان جهان اطلاعات و تبدیل کردنش به روایت. حتی دردها و رنجها. تحمل روایت رنج و درد از چراییشان راحتتر است. همان چیزی که حیدری گفت که هسته هر چیزی، روایت است. مادربزرگ مهندس بر اثر آمبولی مغزی مرد و مهندس کارش را به موقع تحویل نداد. همین قدر خشن و خشک و گزارش طور. اما روایت رنج مهندس این است که هر روز عصر سر میزده به مادربزرگش و شام به بدن میزدهاند و بعدش هم بستنی و این اواخر یک قسمت از سریال فرزندز. ماه گذشته، بابت کار زیاد، مهندس یک هفته به مادربزرگ سر نزده. بعد پلیس بهش زنگ زده که آمبولی و این برنامهها. همین شد که مهندس مثل قوطی نوشابه مچاله شد. این بود روایت تاخیر پروژه. داستان همان داستان است. اما در روایت، محور، مرگ و مچالگی انسان است و نه تاخیر در پروژه. بزن قدش حیدری.
خوب شد اینها را برای خودم ثبت کردم. احتمالا از حالا به بعد، اتفاقات را طور دیگری میبینم. سهلگیرتر میشوم. روایتطور وارد حلق جهان اطلاعات میشوم. روایت، پنبهی روی فنرهای فلزی تشک اطلاعات است.
#فهیم_عطار
@fahimattar
چرخِ شغل و زندگی و دنیای اطراف من با اطلاعات میچرخد. چرخ خشکِ اطلاعات. مثل همین داستانِ یک ماه تاخیر. اینکه دویست و نود صفحه نقشهدر تاریخ فلان باید تحویل کارفرمای فلان فلان شده داده شود. اطلاعات خشک. اما روایتِ ماجرا کاملا متفاوت است. روایت، مرگ مادربزرگ مهندس است که قلبش را مچاله کرده و بابت همین هم نقشهها به موقع آماده نشده است. محور روایت خودِ انسان است. صبح حرفهای حیدری را شمشیر کردم و رفتم توی جلسه با کارفرما. بدون مهندس. جنگ شد. جنگ بین اطلاعات و روایت. چی شد؟ برنده شدم. من فهمیدم که روایت زورش بیشتر است. من روایت مادربزرگ مهندس را لوله کردم و فرو کردم توی حلق کارفرما و همانجا گذاشتم بماند و یک ماه ازش مهلت گرفتم برای تحویل نقشهها. بدون همآغوشی.
دمت گرم حیدری! از دیشب جهانِ من دو نیم شده است. جهان اطلاعات و جهان روایت. افتادهام به جان جهان اطلاعات و تبدیل کردنش به روایت. حتی دردها و رنجها. تحمل روایت رنج و درد از چراییشان راحتتر است. همان چیزی که حیدری گفت که هسته هر چیزی، روایت است. مادربزرگ مهندس بر اثر آمبولی مغزی مرد و مهندس کارش را به موقع تحویل نداد. همین قدر خشن و خشک و گزارش طور. اما روایت رنج مهندس این است که هر روز عصر سر میزده به مادربزرگش و شام به بدن میزدهاند و بعدش هم بستنی و این اواخر یک قسمت از سریال فرزندز. ماه گذشته، بابت کار زیاد، مهندس یک هفته به مادربزرگ سر نزده. بعد پلیس بهش زنگ زده که آمبولی و این برنامهها. همین شد که مهندس مثل قوطی نوشابه مچاله شد. این بود روایت تاخیر پروژه. داستان همان داستان است. اما در روایت، محور، مرگ و مچالگی انسان است و نه تاخیر در پروژه. بزن قدش حیدری.
خوب شد اینها را برای خودم ثبت کردم. احتمالا از حالا به بعد، اتفاقات را طور دیگری میبینم. سهلگیرتر میشوم. روایتطور وارد حلق جهان اطلاعات میشوم. روایت، پنبهی روی فنرهای فلزی تشک اطلاعات است.
#فهیم_عطار
@fahimattar
👍7👌2
بیاین بگین امنیت نوروزی میتونه اسم یه طرح از طرف پلیس باشه نه اسم و فامیل کسی.
+توی لیست حامیان یکی از کاندیداها دیدمش
#اسم_فامیل_بازی
+توی لیست حامیان یکی از کاندیداها دیدمش
#اسم_فامیل_بازی
😁5
ما به بارون شدید میگیم رٍفت. بعد با همین ضربالمثل ساختیم. مثلاً به جای اینکه بگیم یه چیزی رو به باد دادی میگیم «داتَه رِفت ِرا» یعنی دادیش به دست رِفت.
(چون اقلیم روی ساخت ضربالمثلها مؤثره احتمالاً توی منطقهٔ ما بارون شدید باعث از دست دادن مال و اموال میشده تا باد شدید.)
به «رِفت دادن» علاوه بر ساحت فردی وارد فضای اجتماعی هم شده. یعنی تو میتونی هم یه چیز شخصی رو به رِفت بدی هم چیزای خانوادگی و ملی رو. مثلاً اگه یه کاندیدایی به نظر ما مطلوب نباشه میگیم «ایرونَه میه رِفتِ را» یعنی ایران رو به رِفت میده.
به رِفت دادن نتیجهٔ بی مبالاتی و بی دقتیه.
#زبان_لکی
#کلمه_بازی
(چون اقلیم روی ساخت ضربالمثلها مؤثره احتمالاً توی منطقهٔ ما بارون شدید باعث از دست دادن مال و اموال میشده تا باد شدید.)
به «رِفت دادن» علاوه بر ساحت فردی وارد فضای اجتماعی هم شده. یعنی تو میتونی هم یه چیز شخصی رو به رِفت بدی هم چیزای خانوادگی و ملی رو. مثلاً اگه یه کاندیدایی به نظر ما مطلوب نباشه میگیم «ایرونَه میه رِفتِ را» یعنی ایران رو به رِفت میده.
به رِفت دادن نتیجهٔ بی مبالاتی و بی دقتیه.
#زبان_لکی
#کلمه_بازی
👍6👌3
رسیدیم به پلههای ورودی، خواستیم دست ببریم سمت جاکفشی که پیرمردی با یک کتری استیل پشت پردهٔ دو لَت شده پیدایش شد. برگشتیم عقب. چای مسجد و شیرینی تولد باب الحوائج امام موسی کاظم خوردن داشت. سینی اول چای را دختر هجده نوزده سالهای برد گرداند. برای سینی دوم خانم حدوداً سی و دو سه سالهای آمد. چشم و ابرو مشکی با پوستی سبزه، نمیگویم گندمی چون تیرهتر از گندمی بود. صورتش نچرال و تیپیک یک چهرهٔ ایرانی. نه بینی عروسکی داشت و نه لب و گونههای برجسته. چندبار دزدکی تماشایش کردم. وقتی هم چایها را گرداند و دوبار جعبه شیرینی را با لبخند جلویم گرفت باز هم تماشاگرش شدم. این همه جمال در آن چشم و ابرو بی حساب بود. زن مثل شعر بود. یقین داشتم سعدی و حافظ و دیگر شعرای قدیم چنین زنهایی را دیدهاند و برای فتنهٔ چشمان و زلف و خط و خال و ابروهایشان سرودهاند.»
👍4❤2👌1
در دانشگاهِ دوره کارشناسی اتاقی بود به نام باجهٔ پست. نمیدانم مردی که آنجا بود کارمند پست بود یا دانشگاه؟ من هیچ وقت بستهای ازش دریافت نکردم جز یکبار. همیشه اسم کسانی را که نامه یا بسته داشتند میزد پشت شیشه. دفترش چسبِ دفتر بسیج خواهران بود. سر راهم. ترم اول یک روز دیدم با خودکار مشکی و خط لرزانی اسم مرا هم روی تکه کاغذ پشت پنجره نوشته. مرسوله را گرفتم نه نامه بود نه بسته. یک کارت پستال بود. چون صدسال از ماجرا گذشته حتی یادم نیست کارت چه طرح و اندازهای داشت مگر بروم خانه و لای خرد و ریزهایم پیدایش کنم. کارت پستالی بی پاکت که وقتی بازش میکردی تویش یک بیت شعر حافظ با خط کودکانهای نوشته شده بود.
وقتی با چند تا از بچههای کلاس حرف زدیم دیدم آنها هم چنین کارتی را دریافت کردهاند. شعر من چه بود؟
واعظان کین جلوه در محراب و منبر میکنند
چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند
شعر آن چندتا همکلاسی چه؟ ابیاتی نایس از جناب حافظ.
وقتی مال خودم را خواندم خندیدم به انتخاب حافظ. چون حقیقتاً معصومتر از آنبودم که اهل وعظ و منبر و خلوت و آنکارها باشم.
گرچه برای همهمان سؤال بود ارسال کارت پستالها کار کی است اما خلاقیت شیرینی بود.
توی آن دوران با مرضیه دوست کرمانیام صمیمی شدیم. هر دو چادری بودیم و مذهبی. تنها تفاوتمان حضور من در برنامههای بسیج بود. مرضیه بعداً بهم گفت کارتها را فلانی فرستاده. بهجای فلانی بگوییم ویدا. ویدا دختر شاهینشهری پرجنبجوش کلاس که از قضا خودش هم چادری بود و پل بین خانمها و آقایان کلاس.
کلاسمان کلاس شلوغی بود و تا آخر جز چند نفر روابطم با بقیه به رفاقت و درجه یک بودن نرسید با اینکه خیلیهامان خوابگاهی بودیم.
روزهای آخر دوره، یک عصر زمستانی توی اتاق تنها بودم که ویدا آمد نشست.برایم توی برگهای ابر و بادی این شعر را نوشته بود:
«جای من در عشق
جای من در زندگی خالیاست»
تشکرها و ابراز محبتهای کلامی که تمام شد بغلم کرد و زد زیر گریه. توی گریههایش میگفت منو ببخش.
نمیدانستم چه را ببخشم؟ ما که با هم کاری نداشتیم و روابطمان در حد همکلاسی حسنه بود.
یادم نیست خودم تنها به این نتیجه رسیدم یا با همفکری مرضیه که ویدا داشت به خاطر شعر روی آن کارت پستال ازم عذرخواهی میکرد. شعری که من خیال میکردم از سر تفأل به حافظ نصیبم شده بود و او عامدانه چنین انتخابی را برایم فرستاده بود.
وقتی با چند تا از بچههای کلاس حرف زدیم دیدم آنها هم چنین کارتی را دریافت کردهاند. شعر من چه بود؟
واعظان کین جلوه در محراب و منبر میکنند
چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند
شعر آن چندتا همکلاسی چه؟ ابیاتی نایس از جناب حافظ.
وقتی مال خودم را خواندم خندیدم به انتخاب حافظ. چون حقیقتاً معصومتر از آنبودم که اهل وعظ و منبر و خلوت و آنکارها باشم.
گرچه برای همهمان سؤال بود ارسال کارت پستالها کار کی است اما خلاقیت شیرینی بود.
توی آن دوران با مرضیه دوست کرمانیام صمیمی شدیم. هر دو چادری بودیم و مذهبی. تنها تفاوتمان حضور من در برنامههای بسیج بود. مرضیه بعداً بهم گفت کارتها را فلانی فرستاده. بهجای فلانی بگوییم ویدا. ویدا دختر شاهینشهری پرجنبجوش کلاس که از قضا خودش هم چادری بود و پل بین خانمها و آقایان کلاس.
کلاسمان کلاس شلوغی بود و تا آخر جز چند نفر روابطم با بقیه به رفاقت و درجه یک بودن نرسید با اینکه خیلیهامان خوابگاهی بودیم.
روزهای آخر دوره، یک عصر زمستانی توی اتاق تنها بودم که ویدا آمد نشست.برایم توی برگهای ابر و بادی این شعر را نوشته بود:
«جای من در عشق
جای من در زندگی خالیاست»
تشکرها و ابراز محبتهای کلامی که تمام شد بغلم کرد و زد زیر گریه. توی گریههایش میگفت منو ببخش.
نمیدانستم چه را ببخشم؟ ما که با هم کاری نداشتیم و روابطمان در حد همکلاسی حسنه بود.
یادم نیست خودم تنها به این نتیجه رسیدم یا با همفکری مرضیه که ویدا داشت به خاطر شعر روی آن کارت پستال ازم عذرخواهی میکرد. شعری که من خیال میکردم از سر تفأل به حافظ نصیبم شده بود و او عامدانه چنین انتخابی را برایم فرستاده بود.
❤3
نگو نشان بده
دوتایی داریم از گرمای هوا حرف میزنیم.
من: در تراس باز بود ولی یه حرارتی میومد تو.
دا: وقتی میری توی آشپزخونه «بِگِر تاو تنوره»، انگار حرارتیه که از آتیش تنور بهت میرسه.
غلظت تجربه آنجایی است که او سالها نان پخته و میداند هُرم گرمایی که اینروزها به صورت آدم میخورد شبیهترین است به تجربهٔ پای تنور نشستن و نانپختن.
رقیق بودن توصیفات ما گاهی از همین تجربهنکردنها و از سر نگذراندنها میآید. من فقط میگویم و او نشان میدهد.
#دا
دوتایی داریم از گرمای هوا حرف میزنیم.
من: در تراس باز بود ولی یه حرارتی میومد تو.
دا: وقتی میری توی آشپزخونه «بِگِر تاو تنوره»، انگار حرارتیه که از آتیش تنور بهت میرسه.
غلظت تجربه آنجایی است که او سالها نان پخته و میداند هُرم گرمایی که اینروزها به صورت آدم میخورد شبیهترین است به تجربهٔ پای تنور نشستن و نانپختن.
رقیق بودن توصیفات ما گاهی از همین تجربهنکردنها و از سر نگذراندنها میآید. من فقط میگویم و او نشان میدهد.
#دا
❤16
توی محل کار قبلیام همکاری داشتیم در دروغ و شیرینیپزی ماهر. «خانم شین» آنقدر شدت دروغگوییاش زیاد بود که وقتی پیراشکیهای به آن خوشگلی و خوشمزگی هم میپخت تو مدام توی سرت چراغ کوچکی روشن میشد «نکنه اینم دروغه.»
توی اینستاگرام صفحه خانمی را دنبال میکنم که پر بازدید است. همیشه هم تأکید دارد مستقل است و به جایی وصل نیست.
اما طبق نشانهشناسی نمیتوانم صحت حرفهایش را باور کنم.
نشانه یعنی چه؟ یعنی چیزی که به چیز غیر از خودش اشاره میکند. نشانهشناسی میگوید نشانهها دو معنای صریح و ضمنی دارند. مثال بزنم: معنای صریح و آشکار درخت سرو این است که اسم یک درخت است اما معنای ضمنیاش اشاره دارد به صفت آزادگی.
نشانههای صریح و ضمنی آن صفحه به من میگویند راوی صداقت کمی دارد. اگر کتابی معرفی میکند به سفارش است، سفری میرود با حمایت است و کپشنهایش با هماهنگی فلان طیف و جناح است.
حتی اگر از خریدن روسری از پیج دوستش هم حرف بزند و تأکید کند این یک رضایت شخصی است نه تبلیغ برای آن صفحه، تو مدام توی سرت چراغ کوچکی روشن میشود «نکنه اینم راست نیست.»
در حالیکه ممکن است راست بگوید. مثل آن پیراشکیهای دستپخت «خانم شین» اما حرفها و رفتارهایشان ما را میاندازد توی سرازیری ناباوری.
توی اینستاگرام صفحه خانمی را دنبال میکنم که پر بازدید است. همیشه هم تأکید دارد مستقل است و به جایی وصل نیست.
اما طبق نشانهشناسی نمیتوانم صحت حرفهایش را باور کنم.
نشانه یعنی چه؟ یعنی چیزی که به چیز غیر از خودش اشاره میکند. نشانهشناسی میگوید نشانهها دو معنای صریح و ضمنی دارند. مثال بزنم: معنای صریح و آشکار درخت سرو این است که اسم یک درخت است اما معنای ضمنیاش اشاره دارد به صفت آزادگی.
نشانههای صریح و ضمنی آن صفحه به من میگویند راوی صداقت کمی دارد. اگر کتابی معرفی میکند به سفارش است، سفری میرود با حمایت است و کپشنهایش با هماهنگی فلان طیف و جناح است.
حتی اگر از خریدن روسری از پیج دوستش هم حرف بزند و تأکید کند این یک رضایت شخصی است نه تبلیغ برای آن صفحه، تو مدام توی سرت چراغ کوچکی روشن میشود «نکنه اینم راست نیست.»
در حالیکه ممکن است راست بگوید. مثل آن پیراشکیهای دستپخت «خانم شین» اما حرفها و رفتارهایشان ما را میاندازد توی سرازیری ناباوری.
👍8
ته قلب آدم کجاست؟ یا عمق وجودش؟
یک.
صبح که میرفتیم سرکار همکارم در حین رانندگی گوشیاش را روشن کرد و دو تا آهنگ گذاشت. یکی «بی گناه» علیرضا قربانی و دیگری «تو را که دیدم» راغب. دومی که تمام شد پلی لیستش را بست و گوشی را پرت کرد کنار پایش.
من داشتم جستار کسوف کامل انی دیلارد را میخواندم. همین که قربانی رسید به «تو سکوت مرا بشنو که صدای غمم نرسد به کسی» اشکم راه گرفت. از همان جایی که نمیدانم کجاست و اسمش ته قلب و دل است یا عمق وجود.
چون غمی چندساله دارم که هر از گاهی شاید در نوشتههایم اشارهٔ محوی بهش کرده باشم اما دربارهاش حرف نزدهام تا صدایش به کسی نرسد و قربانی با این مصرع دستِ قلبم را رو کرد.
دو.
به محض رسیدن خودم را پنهان میکنم پشت آن نقابی که در تمام این سالها به چهره زدهام. مثل هر روز میروم سراغ سماور و دم کردن چای.
تا من چای دم کنم یکی دیگر از همکارها خبر رفتن همکاری دیگر را میدهد و فشل بودن سیستم سازمان را یادم میاندازد. آخ! چرا اول صبحِ این روزِ با غم آغاز شده باید دوباره یادم بیفتد گیر افتادهام توی ادارهای که دوستش ندارم
توی شهری که دوستش ندارم
توی وضعیتی که دوستش ندارم
که هیچ کدامش حاصل انتخابم نیستند
و نتیجهٔ چربیدن زور جبر اجتماعیاند و روابط قدرتی که امثال من در آن تعریف نشدهایم.
سه.
صبحانه که تمام میشود. همان همکار اول صبحی در آشپزخانه را میبندد تا ظرفها را بشورد و پلیلیست دو آهنگهاش را باز میکند. من توی اتاقم و صدای آهنگ دوباره ته قلبم یا همان عمق وجودم را چنگ میزند. دلم میخواهد بروم توی حیاط زیر درختها بلند بلند گریه کنم ولی نمیخواهم کسی موقع خروج از اتاق اشکهایم را ببیند. دست میبرم از کشو دستمالی برمیدارم و میکشم به دماغم. موقعیت میز خانم عین (همکارم) نسبت به من نود درجه است. صورتم را از نیمرخ میبیند. حتما ً اشکهایم را ندیده که وقتی دستمال دستم را میبیند میپرسد «میخوای بهت آنتی هیستامین بدم؟» و من بی که رو برگردانم سمتش با «مرسی. خوب میشم»ی سرو تهش را هم میآورم و میروم سراغ روشویی.
چهار.
چند دقیقه بعد همکار اتاق کناری صدایم میکند. آقای رئیس وسط اتاقهایمان ایستاده. آدم دقیقی است و تنها کسی که در آنْ چشمش به چشمانم میافتد غمش را میخواند. «چیشده؟ ناراحتین چرا؟»
سعی میکنم لبخند بزنم. با آن نقاب سخت است. تصور میکنم مثل صورتکی شدهام که برای شخصیتی غمناک طراحی شده و من دارم بر خلاف نمایش، نیمدایره لبهایش را به خطی مستقیم تبدیل میکنم.
پنج.
آقای رئیس که میخواهد برود بازدید کلید اتاقش را میگذارد روی کازیوام و میگوید: «خانم قهرو! این پیشتون باشه اگه مهر خواستین برین توی اتاق» و من دوباره در تقلای تبدیل نیم دایره به خط مستقیمم.
چون اگر یک کلمه حرف بزنم اشک است که راه میگیرد.
شش.
توی مسیر برگشت از اداره حرف هدیه خریدن برای همکاری است که میخواهد برود. آقای رئیس دوباره گریزی میزند به ناراحتی من و تعبیر قهر به کار میبرد.سعی میکنم بگویم چه قهری آخه؟ چرا باید با شما قهر باشم؟ صدای ضعیفم گم میشود بین پیشنهادهای هدیه.
هفت.
از ماشین اداره که پیاده میشوم توی اتوبوس اشکها به صراحت میریزند اما در کورس بعدی که سوار ماشینی شخصی میشوم عینک آفتابی را میزنم برای پنهان کردنشان از رانندهٔ جوان.
قربانی همچنان در سرم میخواند «تو سکوت مرا بشنو که صدای غمم نرسد به کسی» آن هم در شهری که تویش گیر افتادهام. ادارهای که تویش گیر افتادهام. وضعیتی که تویش گیر افتادهام.
«چو پرندهٔ زخمیِ بی پر و بالِ گرفتارِ قفسی»
یک.
صبح که میرفتیم سرکار همکارم در حین رانندگی گوشیاش را روشن کرد و دو تا آهنگ گذاشت. یکی «بی گناه» علیرضا قربانی و دیگری «تو را که دیدم» راغب. دومی که تمام شد پلی لیستش را بست و گوشی را پرت کرد کنار پایش.
من داشتم جستار کسوف کامل انی دیلارد را میخواندم. همین که قربانی رسید به «تو سکوت مرا بشنو که صدای غمم نرسد به کسی» اشکم راه گرفت. از همان جایی که نمیدانم کجاست و اسمش ته قلب و دل است یا عمق وجود.
چون غمی چندساله دارم که هر از گاهی شاید در نوشتههایم اشارهٔ محوی بهش کرده باشم اما دربارهاش حرف نزدهام تا صدایش به کسی نرسد و قربانی با این مصرع دستِ قلبم را رو کرد.
دو.
به محض رسیدن خودم را پنهان میکنم پشت آن نقابی که در تمام این سالها به چهره زدهام. مثل هر روز میروم سراغ سماور و دم کردن چای.
تا من چای دم کنم یکی دیگر از همکارها خبر رفتن همکاری دیگر را میدهد و فشل بودن سیستم سازمان را یادم میاندازد. آخ! چرا اول صبحِ این روزِ با غم آغاز شده باید دوباره یادم بیفتد گیر افتادهام توی ادارهای که دوستش ندارم
توی شهری که دوستش ندارم
توی وضعیتی که دوستش ندارم
که هیچ کدامش حاصل انتخابم نیستند
و نتیجهٔ چربیدن زور جبر اجتماعیاند و روابط قدرتی که امثال من در آن تعریف نشدهایم.
سه.
صبحانه که تمام میشود. همان همکار اول صبحی در آشپزخانه را میبندد تا ظرفها را بشورد و پلیلیست دو آهنگهاش را باز میکند. من توی اتاقم و صدای آهنگ دوباره ته قلبم یا همان عمق وجودم را چنگ میزند. دلم میخواهد بروم توی حیاط زیر درختها بلند بلند گریه کنم ولی نمیخواهم کسی موقع خروج از اتاق اشکهایم را ببیند. دست میبرم از کشو دستمالی برمیدارم و میکشم به دماغم. موقعیت میز خانم عین (همکارم) نسبت به من نود درجه است. صورتم را از نیمرخ میبیند. حتما ً اشکهایم را ندیده که وقتی دستمال دستم را میبیند میپرسد «میخوای بهت آنتی هیستامین بدم؟» و من بی که رو برگردانم سمتش با «مرسی. خوب میشم»ی سرو تهش را هم میآورم و میروم سراغ روشویی.
چهار.
چند دقیقه بعد همکار اتاق کناری صدایم میکند. آقای رئیس وسط اتاقهایمان ایستاده. آدم دقیقی است و تنها کسی که در آنْ چشمش به چشمانم میافتد غمش را میخواند. «چیشده؟ ناراحتین چرا؟»
سعی میکنم لبخند بزنم. با آن نقاب سخت است. تصور میکنم مثل صورتکی شدهام که برای شخصیتی غمناک طراحی شده و من دارم بر خلاف نمایش، نیمدایره لبهایش را به خطی مستقیم تبدیل میکنم.
پنج.
آقای رئیس که میخواهد برود بازدید کلید اتاقش را میگذارد روی کازیوام و میگوید: «خانم قهرو! این پیشتون باشه اگه مهر خواستین برین توی اتاق» و من دوباره در تقلای تبدیل نیم دایره به خط مستقیمم.
چون اگر یک کلمه حرف بزنم اشک است که راه میگیرد.
شش.
توی مسیر برگشت از اداره حرف هدیه خریدن برای همکاری است که میخواهد برود. آقای رئیس دوباره گریزی میزند به ناراحتی من و تعبیر قهر به کار میبرد.سعی میکنم بگویم چه قهری آخه؟ چرا باید با شما قهر باشم؟ صدای ضعیفم گم میشود بین پیشنهادهای هدیه.
هفت.
از ماشین اداره که پیاده میشوم توی اتوبوس اشکها به صراحت میریزند اما در کورس بعدی که سوار ماشینی شخصی میشوم عینک آفتابی را میزنم برای پنهان کردنشان از رانندهٔ جوان.
قربانی همچنان در سرم میخواند «تو سکوت مرا بشنو که صدای غمم نرسد به کسی» آن هم در شهری که تویش گیر افتادهام. ادارهای که تویش گیر افتادهام. وضعیتی که تویش گیر افتادهام.
«چو پرندهٔ زخمیِ بی پر و بالِ گرفتارِ قفسی»
💔11
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
صلَّی اللهُ عَلَیکَ یَا اَبَاعَبدِاللهِ الحُسَین
💔4❤1
حرف اضافه
تا کیام انتظار فرمایی وقت نامد که روی بنمایی؟ +سعدی
عمر کوتهتر است از آن که تو نیز
در درازی وعده افزایی
+سعدی
در درازی وعده افزایی
+سعدی
❤2💘1
روایت کتاب، شهر، زنان، انتخابات و امید
یک.
از بهمن ماه قراره برم بیرون و از کتابم چند جلد بخرم برایهدیه به دوستانی که لطف میکنن بهم هدیه میدن. بالاخره دیروز طلسمش شکسته شد و رفتم.
شما فکر کنید از بهمن ماه تا وسط تیر:))
ملت توی این فاصله کلی ایرانگردی و جهانگردی کردند و من همت نکردم برم سه تا خیابون اونورتر. البته واقعاً به خاطر بی همتی نیست وقتی شهری رو دوست نداشته باشی سخت دل میدی بهش و میخوای باهاش مواجهبشی.
دو.
توی ورودی حرم در حالیکه داشتم فکر میکردم خروج از این وضعیتم فقط با پول ممکنه و چقدر پول کارگشاست و داستان همیشگی علم بهتر است یا ثروت در ذهنم جولان میداد که صدای عصبانی یه خانمی از پشتسر منو از ذهنم کشید بیرون. صدای زن لرزان شده بود که یهو رگههای فحش هم قاطیش شد. «اینتولهسگا، این کرهخرا» رو به دو تا پسربچهش میگفت و خطاب به شوهرش. «من هر وقت خواستم برای اینا لباس بخرم تو همین کارو کردی. چیکار کنم؟ مد جامعه است. تو برو جامعه رو درست کن.» مرد زن رو به آرامش دعوت میکرد «آروم. حالا سلام بده. رسیدیم حرم» و زن حرارت کلامش فروکش نمیکرد.
سه.
از حرم پیاده رفتم تا سر صفاییه و فروشگاه پاتوق کتاب. کتابارو که گرفتم مسیر رو دوباره برگشتم که برم دنیای کتاب. اونم از شیش ماه پیش توی برنامه بود🤭
توی مسیر برگشت منْ لولیوش مغمومْ طور در حالیکه به خاطر گریه چشمهام ریز شده بود و داشتم به وضعیتم و خروج ازش فکر میکردم، یه خانوم چادری اومد جلوی صورتم. «فردا اول وقت موقع رایگیری میبینمیتون». زن جوری منو از دنیای ذهنیم کشید بیرون که انگار وارد جهان متفاوتی شدم. حرفش مثل سیلی بود. مثل وقتی که توی تابستون میرفتیم سراب فارسبان و آبش اونقدر یخ بود که خیال میکردی الانه که قلبت رو هم منجمد کنه و بمیراندت.
چهار.
یه چرخی زدم توی دنیای کتاب، سه تا کتاب چاپتمومی رو که میخواستم نداشت. کسریهای ناداستان رو هم. کلاً مجله نداشت. تصادفی چشمم خورد به کتاب خاک زوهر. همیشه میخواستم بخونمش. ۱۲تومن بود. خریدمش با اینکه توی طاقچه داشتمش. و میدونید یاد چی افتادم؟
پنج.
یاد کتاب کمونیسم رفت ما ماندیم و خندیدیم افتادم.
اسلاونکا دراکولیچ نویسندهش از تجربه پالتو پوست خریدن خودش و دوستش میگه. از اینکه نیاز به خریدش نداشتن اما براشون حسرت شده یا چون توی آمریکا به قیمت ارزون دیدنش گفتن بخریمش.
و چقدر در یه جاهایی از کتاب تو به خودت میگی چقدر این منم. چقدر این ماییم و چقدر قلبت از غصه مچاله میشه.
شش.
از دنیای کتاب بدو خودم رو رسوندم به ایستگاه که از آخرین اتوبوس جا نمونم. یه دختر جوون ازم پرسید اتوبوس توحید از اینجا رد میشه؟ گفتم بلد نیستم. تشکر کرد و گفت فردا توی انتخابات شرکت میکنین؟ فقط بهش لبخند زدم و رفتم. چی شده بود که دختر با نصف سن و سال من خیال میکرد من ممکنه رأی ندم؟ منی که تا حالا هیچ انتخاباتی رو از دست ندادم. بیشتر از هر چیز ته ذهن دخترک برام مهم بود اما خستهتر از اون بودم که بخوام از سیاست حرف بزنم. تا اتوبوس برسه خوردن یه لیوان آب هویج مثل مسکّن بود.
هفت.
باید به دخترک میگفتم آره رأی میدم. همهٔ مایی که داریم میریم رأی بدیم به این روزنه یقین داریم. طبیعیه که منم دوست دارم روزنه از افق کاندیدای مدنظرم باز بشه و نوربتابونه به وضعیتی که دراون هستم و هستیم. ولی بازم معتقدم هر دو گروه با امید به ایجاد روشنایی دارند میرند سراغ صندوقها. الهی که امیدمون ناامید نشه. بگین آمین.
یک.
از بهمن ماه قراره برم بیرون و از کتابم چند جلد بخرم برایهدیه به دوستانی که لطف میکنن بهم هدیه میدن. بالاخره دیروز طلسمش شکسته شد و رفتم.
شما فکر کنید از بهمن ماه تا وسط تیر:))
ملت توی این فاصله کلی ایرانگردی و جهانگردی کردند و من همت نکردم برم سه تا خیابون اونورتر. البته واقعاً به خاطر بی همتی نیست وقتی شهری رو دوست نداشته باشی سخت دل میدی بهش و میخوای باهاش مواجهبشی.
دو.
توی ورودی حرم در حالیکه داشتم فکر میکردم خروج از این وضعیتم فقط با پول ممکنه و چقدر پول کارگشاست و داستان همیشگی علم بهتر است یا ثروت در ذهنم جولان میداد که صدای عصبانی یه خانمی از پشتسر منو از ذهنم کشید بیرون. صدای زن لرزان شده بود که یهو رگههای فحش هم قاطیش شد. «اینتولهسگا، این کرهخرا» رو به دو تا پسربچهش میگفت و خطاب به شوهرش. «من هر وقت خواستم برای اینا لباس بخرم تو همین کارو کردی. چیکار کنم؟ مد جامعه است. تو برو جامعه رو درست کن.» مرد زن رو به آرامش دعوت میکرد «آروم. حالا سلام بده. رسیدیم حرم» و زن حرارت کلامش فروکش نمیکرد.
سه.
از حرم پیاده رفتم تا سر صفاییه و فروشگاه پاتوق کتاب. کتابارو که گرفتم مسیر رو دوباره برگشتم که برم دنیای کتاب. اونم از شیش ماه پیش توی برنامه بود🤭
توی مسیر برگشت منْ لولیوش مغمومْ طور در حالیکه به خاطر گریه چشمهام ریز شده بود و داشتم به وضعیتم و خروج ازش فکر میکردم، یه خانوم چادری اومد جلوی صورتم. «فردا اول وقت موقع رایگیری میبینمیتون». زن جوری منو از دنیای ذهنیم کشید بیرون که انگار وارد جهان متفاوتی شدم. حرفش مثل سیلی بود. مثل وقتی که توی تابستون میرفتیم سراب فارسبان و آبش اونقدر یخ بود که خیال میکردی الانه که قلبت رو هم منجمد کنه و بمیراندت.
چهار.
یه چرخی زدم توی دنیای کتاب، سه تا کتاب چاپتمومی رو که میخواستم نداشت. کسریهای ناداستان رو هم. کلاً مجله نداشت. تصادفی چشمم خورد به کتاب خاک زوهر. همیشه میخواستم بخونمش. ۱۲تومن بود. خریدمش با اینکه توی طاقچه داشتمش. و میدونید یاد چی افتادم؟
پنج.
یاد کتاب کمونیسم رفت ما ماندیم و خندیدیم افتادم.
اسلاونکا دراکولیچ نویسندهش از تجربه پالتو پوست خریدن خودش و دوستش میگه. از اینکه نیاز به خریدش نداشتن اما براشون حسرت شده یا چون توی آمریکا به قیمت ارزون دیدنش گفتن بخریمش.
و چقدر در یه جاهایی از کتاب تو به خودت میگی چقدر این منم. چقدر این ماییم و چقدر قلبت از غصه مچاله میشه.
شش.
از دنیای کتاب بدو خودم رو رسوندم به ایستگاه که از آخرین اتوبوس جا نمونم. یه دختر جوون ازم پرسید اتوبوس توحید از اینجا رد میشه؟ گفتم بلد نیستم. تشکر کرد و گفت فردا توی انتخابات شرکت میکنین؟ فقط بهش لبخند زدم و رفتم. چی شده بود که دختر با نصف سن و سال من خیال میکرد من ممکنه رأی ندم؟ منی که تا حالا هیچ انتخاباتی رو از دست ندادم. بیشتر از هر چیز ته ذهن دخترک برام مهم بود اما خستهتر از اون بودم که بخوام از سیاست حرف بزنم. تا اتوبوس برسه خوردن یه لیوان آب هویج مثل مسکّن بود.
هفت.
باید به دخترک میگفتم آره رأی میدم. همهٔ مایی که داریم میریم رأی بدیم به این روزنه یقین داریم. طبیعیه که منم دوست دارم روزنه از افق کاندیدای مدنظرم باز بشه و نوربتابونه به وضعیتی که دراون هستم و هستیم. ولی بازم معتقدم هر دو گروه با امید به ایجاد روشنایی دارند میرند سراغ صندوقها. الهی که امیدمون ناامید نشه. بگین آمین.
👍4❤1🥴1
عصر که به مادرم زنگ زدم گفت عمه نرگس هم اینجاست.
گفتم گوشی رو بده باهاش حرف بزنم.
بعد سلام و احوالپرسی با خنده گفت دیدی چه تندتند میام به دات سر میزنم.
گفتم هر وقت میای انگار درِ دنیا رو به روی من باز میکنند.
ما وقتی خیلی خوشحال میشیم در دنیا به رومون باز میشه. رها میشیم ازش.
#کلمه_بازی
#عمه_نرگس
#دا
گفتم گوشی رو بده باهاش حرف بزنم.
بعد سلام و احوالپرسی با خنده گفت دیدی چه تندتند میام به دات سر میزنم.
گفتم هر وقت میای انگار درِ دنیا رو به روی من باز میکنند.
ما وقتی خیلی خوشحال میشیم در دنیا به رومون باز میشه. رها میشیم ازش.
#کلمه_بازی
#عمه_نرگس
#دا
❤6
جمع کردن ۲۵ تا لواش ماشینی چقدر طول میکشد؟
به همین اندازه توی صف نانوایی بودم. پنج نفر بودیم. نانوای جوان، مردجوانی که نوبتش بود، پیرمرد و مرد جوان دیگری در صف و من.
مردی که نوبتش بود تعریف میکرد: «آره این بازیه که این جوریه که مسلمونا رو هر جوری بخوای بزنی تیر نمیخورن ولی تا بلند میشن میگن الله اکبر تیر میخورن.»
نانوا میخندد. «پس اگه بگن الله اکبر میمیرن.»
مرد ادامه میدهد «آره. اگه بگن الله اکبر کشته میشن. پس نگو.»
پیرمرد تأیید میکند. «ضد مسلمونا درستش کردن.»
مرد میگوید «بچهٔ من الان که نمیفهمه ولی همین توی ذهنش میمونه. چند روز پیش رفته بودیم براش تیشرت بخریم. عدل رفت دست گذاشت روی تیشرتی که جلوش عکس تک چشم بود.»
و پیرمرد زود انگشت اشارهاش را میآورد بالا «آره اون همون دجالّه که یه چشم داره.»
مرد نادانسته دارد «نظریهٔ کاشت جورج گربنر» را صورتبندی میکند. گربنر میگوید رسانهها به تدریج و در درازمدت بر شکلگیری تصویر ذهنی مخاطبان از دنیای اطراف نقش دارند. ایدهاش هم از کاشت جوانه آمده. یعنی ما جوانهای را که میکاریم به تدریج شاهد رشد و نموّش هستیم تا به مرحلهٔ ثمردهی برسد.
من با خودم میگویم کودکان چه سهمی در برنامههای ریاست جمهور آینده دارند؟ ایدهای برای کاشت جوانههایشان دارند؟
به همین اندازه توی صف نانوایی بودم. پنج نفر بودیم. نانوای جوان، مردجوانی که نوبتش بود، پیرمرد و مرد جوان دیگری در صف و من.
مردی که نوبتش بود تعریف میکرد: «آره این بازیه که این جوریه که مسلمونا رو هر جوری بخوای بزنی تیر نمیخورن ولی تا بلند میشن میگن الله اکبر تیر میخورن.»
نانوا میخندد. «پس اگه بگن الله اکبر میمیرن.»
مرد ادامه میدهد «آره. اگه بگن الله اکبر کشته میشن. پس نگو.»
پیرمرد تأیید میکند. «ضد مسلمونا درستش کردن.»
مرد میگوید «بچهٔ من الان که نمیفهمه ولی همین توی ذهنش میمونه. چند روز پیش رفته بودیم براش تیشرت بخریم. عدل رفت دست گذاشت روی تیشرتی که جلوش عکس تک چشم بود.»
و پیرمرد زود انگشت اشارهاش را میآورد بالا «آره اون همون دجالّه که یه چشم داره.»
مرد نادانسته دارد «نظریهٔ کاشت جورج گربنر» را صورتبندی میکند. گربنر میگوید رسانهها به تدریج و در درازمدت بر شکلگیری تصویر ذهنی مخاطبان از دنیای اطراف نقش دارند. ایدهاش هم از کاشت جوانه آمده. یعنی ما جوانهای را که میکاریم به تدریج شاهد رشد و نموّش هستیم تا به مرحلهٔ ثمردهی برسد.
من با خودم میگویم کودکان چه سهمی در برنامههای ریاست جمهور آینده دارند؟ ایدهای برای کاشت جوانههایشان دارند؟
👌5❤3
ما یه فعلی داریم به نام توچیدن. یعنی از هم پاشیدن. از هم پاشاندن. برجستهترین کاربردش اونجاییه که در قالب نفرین میگیم «خدا تِفاقِت بتوچنی.» یعنی خدا اتفاقت رو هم از هم بپاشونه. اتفاق یعنی گرد هم اومدن. جمع بودن. چندتا مثال بزنم براتون:
اگه زنی وارد زندگی زن دیگهای بشه میگیم رفت تِفاق اون خانواده رو توچوند.
اگه زلزله بیاد و روستایی یا شهری ویران بشه مردمش میگن تِفاقْمون توچیا.
جنگ و مهاجرت هم باعث تِفاق از هم توچیدن میشن.
البته فعل معانی رقیقتری هم داره. فرضکنید پاییزه. حیاط خونه رو جارو و همهٔ برگها رو جمع کردید یه گوشه، یهو باد شدیدی میاد و برگها رو دوباره پخش میکنه. در این حالت باد برگها رو میتوچانه.
برای خرمن جمع شدهٔ کشاورزی هم میتونهاین اتفاق بیفته.
#کلمه_بازی
اگه زنی وارد زندگی زن دیگهای بشه میگیم رفت تِفاق اون خانواده رو توچوند.
اگه زلزله بیاد و روستایی یا شهری ویران بشه مردمش میگن تِفاقْمون توچیا.
جنگ و مهاجرت هم باعث تِفاق از هم توچیدن میشن.
البته فعل معانی رقیقتری هم داره. فرضکنید پاییزه. حیاط خونه رو جارو و همهٔ برگها رو جمع کردید یه گوشه، یهو باد شدیدی میاد و برگها رو دوباره پخش میکنه. در این حالت باد برگها رو میتوچانه.
برای خرمن جمع شدهٔ کشاورزی هم میتونهاین اتفاق بیفته.
#کلمه_بازی
❤9👏1
حرف اضافه
ما یه فعلی داریم به نام توچیدن. یعنی از هم پاشیدن. از هم پاشاندن. برجستهترین کاربردش اونجاییه که در قالب نفرین میگیم «خدا تِفاقِت بتوچنی.» یعنی خدا اتفاقت رو هم از هم بپاشونه. اتفاق یعنی گرد هم اومدن. جمع بودن. چندتا مثال بزنم براتون: اگه زنی وارد زندگی…
همکاری داشتم از اونا که به قول اوحدی «تن و اندامش در آغوش نمیگنجید.»
بسیار هم خوش غذا. هر وقت غذاش تموم میشد میگفت نوشابه بخوریم بتوچونه بره:)
#کلمه_بازی
بسیار هم خوش غذا. هر وقت غذاش تموم میشد میگفت نوشابه بخوریم بتوچونه بره:)
#کلمه_بازی
🤣8
💠 فَلَمَّا أَنْ جَاءَ الْبَشِيرُ أَلْقَاهُ عَلَىٰ وَجْهِهِ فَارْتَدَّ بَصِيرًا ۖ قَالَ أَلَمْ أَقُلْ لَكُمْ إِنِّي أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ مَا لَا تَعْلَمُونَ
پس چون مژده رسان آمد، پیراهن را بر صورت او افکند و او دوباره بینا شد، گفت: آیا به شما نگفتم من از خدا چیزهایی میدانم که شما نمیدانید؟
✨سوره یوسف آیه ۹۶
+این آیه را دیشب خواندم. وقتی بعد از مدتها رفتم سراغ قرآن کوچکم. و درحالی که غبار غم وجودم را گرفته بود لایش را باز کردم و این آیه آمد. دلگرمیاش هنوز با من است.
#چهل_روزنه
بیست و شش
پس چون مژده رسان آمد، پیراهن را بر صورت او افکند و او دوباره بینا شد، گفت: آیا به شما نگفتم من از خدا چیزهایی میدانم که شما نمیدانید؟
✨سوره یوسف آیه ۹۶
+این آیه را دیشب خواندم. وقتی بعد از مدتها رفتم سراغ قرآن کوچکم. و درحالی که غبار غم وجودم را گرفته بود لایش را باز کردم و این آیه آمد. دلگرمیاش هنوز با من است.
#چهل_روزنه
بیست و شش
❤9