حرف اضافه
من اگه نخوام اسم و فامیلهای خاص خودشون مرا میخوانند:)
هم برای کلمه بازیها و هم اسم و فامیل بازیها یک کانال جداگانه زدهام اما کی وقت کنم محتوا را منتقل کنم، خدا میداند. امیدوارم زودتر بتوانم.
👍2
چشمانتان را ببندید. خیال کنید یک عصر بهاری در شهری شلوغ پشت چراغ قرمز توقف کردهاید. چهرهها خسته و عبوسند. پلکها افتاده، لبها آویزان و دهانها مهر شده. یک دفعه ابری توی آسمان پیدا میشود. رنگ هوا رفته رفته خاکستری میشود و قطرات باران مینشینند روی شیشه ماشینها. سر که میچرخانی بین ماشینها میبینی گرههای پیشانی باز شده. چشمها چند درجه رو به آسمان گشادهتر شدهاند و لبها جنبان. دستها به کمک صورتها آمده و دراز شدهاند سمت باران. چراغ سبز میشود. حال عابران پیاده هم خوش است.
چند تا موقعیت است که در هر حالی باشی –تلخ یا شیرین- دیدن و شنیدنشان حال آدم را خوش میکند: باران، تولد فرزند و خبر ازدواج.
دیروز بابت نرفتن به خانه یکی از موقعیتهای خوش امسال را از دست دادم چون به گفته مادرم روز پربارانی را پشت سر گذاشته بودند. صدای شرشر باران توی ناودان، دیوار سیمانی حیاط که تا کمر به صورت سینوسی نم کشیده، شبنم روی برگهای چرمی قرمز رز و برگهای سبز روشن گل محمدی، سرو بلند خیس و نفس عمیقی که بعد از تصور اینها میکشم یادم میآورند انتخابهای آدم چطور مجبورش میکنند به عقبنشینی از موقعیتهای لذت بخش و کم تکرارش.
چند تا موقعیت است که در هر حالی باشی –تلخ یا شیرین- دیدن و شنیدنشان حال آدم را خوش میکند: باران، تولد فرزند و خبر ازدواج.
دیروز بابت نرفتن به خانه یکی از موقعیتهای خوش امسال را از دست دادم چون به گفته مادرم روز پربارانی را پشت سر گذاشته بودند. صدای شرشر باران توی ناودان، دیوار سیمانی حیاط که تا کمر به صورت سینوسی نم کشیده، شبنم روی برگهای چرمی قرمز رز و برگهای سبز روشن گل محمدی، سرو بلند خیس و نفس عمیقی که بعد از تصور اینها میکشم یادم میآورند انتخابهای آدم چطور مجبورش میکنند به عقبنشینی از موقعیتهای لذت بخش و کم تکرارش.
❤4👍1🎄1💘1
باغ ها را گرچه دیوار و در است
از هواشان راه با یکدیگر است
شاخه از دیوار سر بر میکشد
میل او بر باغ دیگر میکشد
باد میآرد پیام آن به این
وه از این پیک و پیام نازنین
شاخهها را از جدایی گر غم است
ریشهها را دست در دست هم است
تو نه کمتر از درختی سر برآر
پای از زندانِ خود بیرون گذار
دستِ تو با دستِ من دستان شود
کارِ ما زین دست، کارستان شود
+هوشنگ ابتهاج(سایه)
از هواشان راه با یکدیگر است
شاخه از دیوار سر بر میکشد
میل او بر باغ دیگر میکشد
باد میآرد پیام آن به این
وه از این پیک و پیام نازنین
شاخهها را از جدایی گر غم است
ریشهها را دست در دست هم است
تو نه کمتر از درختی سر برآر
پای از زندانِ خود بیرون گذار
دستِ تو با دستِ من دستان شود
کارِ ما زین دست، کارستان شود
+هوشنگ ابتهاج(سایه)
حرف اضافه
چشمانتان را ببندید. خیال کنید یک عصر بهاری در شهری شلوغ پشت چراغ قرمز توقف کردهاید. چهرهها خسته و عبوسند. پلکها افتاده، لبها آویزان و دهانها مهر شده. یک دفعه ابری توی آسمان پیدا میشود. رنگ هوا رفته رفته خاکستری میشود و قطرات باران مینشینند روی شیشه…
صبح مادرم زنگ زد از خانه. من که احوال هوا را پرسیدم گفت یک باران سیر باریده و الان بند آمده. ساعت چند؟ هشت و نیم صبح.
شب هم که حرف زدیم داشت باران میبارید. چند روز است غرق بارانند و من محروم از آن.
امشب که گفتم دلم میخواد بال بگیرم بیام خونه، مادرم دستپاچه شد. انگار واقعاً در تقلای پرواز باشم و او نگران افتادنم.
شاید هم پشیمان شد از گفتن حقیقت تا دلم بیشتر از این نسوزد.
#از_کوچ
#دا
شب هم که حرف زدیم داشت باران میبارید. چند روز است غرق بارانند و من محروم از آن.
امشب که گفتم دلم میخواد بال بگیرم بیام خونه، مادرم دستپاچه شد. انگار واقعاً در تقلای پرواز باشم و او نگران افتادنم.
شاید هم پشیمان شد از گفتن حقیقت تا دلم بیشتر از این نسوزد.
#از_کوچ
#دا
💔11
حرف اضافه
توی منطقهٔ ما دوبیشتر اسمهای مردانهٔ قدیمی ترکیبی است که یک بخش آن علی است. مثل: محمدعلی، حسنعلی، حسینعلی، جعفرعلی، رضاعلی، عباسعلی، محبعلی، امیدعلی، دوستعلی، نجاتعلی، جانعلی، مِهرعلی، نادعلی، کرمعلی، براتعلی، حمزهعلی، شمسعلی، همتعلی، خاصعلی،…
کد ملی و تاریخ تولدش رو که برای استعلام از ثبت احوال زدم اسمش اومد: اقامعلی
هر چی فکر کردم نتونستم معنایی براش پیدا کنم تا وقتی برگه درخواستش رو دیدم که خودش نوشته بود: آقامعلی.
#اسم_فامیل_بازی
هر چی فکر کردم نتونستم معنایی براش پیدا کنم تا وقتی برگه درخواستش رو دیدم که خودش نوشته بود: آقامعلی.
#اسم_فامیل_بازی
❤7🫡3⚡1😇1
حرف اضافه
کد ملی و تاریخ تولدش رو که برای استعلام از ثبت احوال زدم اسمش اومد: اقامعلی هر چی فکر کردم نتونستم معنایی براش پیدا کنم تا وقتی برگه درخواستش رو دیدم که خودش نوشته بود: آقامعلی. #اسم_فامیل_بازی
یه نفر بر عهده بگیره به من ایموجی شناسی یاد بده. چون در این زمینه کور کورم:))
الان ایشون چی میگن؟ همینو میگم که دوتاتون گذاشتید.
الان ایشون چی میگن؟ همینو میگم که دوتاتون گذاشتید.
دارم برای جستارم معرفی مینویسم که این یک تکه از متنش است: «برادر دانش آموزم را در حالی توی جنگ از دست دادم که تازه طرفین وسطین و دور در دور و نزدیک در نزدیک را یادم داده بود تا کسرها را راحتتر حل کنم. تصور شروع سال تحصیلی جدید و حل کردن تمرینهای ریاضی بی او ممکن نبود. برای همین سالها توی خیالم به بازگشتش فکر میکردم. به زنده شدنش.» و بعد یادآوری آن لحظات چشمانم را تر میکند.
💔12💯1😐1
حرف اضافه
کی عروسکهای پلاستیکی قدیمی را یادش است؟ باگِشان دست و پاهایشان بود.بیشتر دستها. آنقدر از سر کنجکاوی درشان میآوردیم و جاشان میانداختیم که هرز میشدند. بعد از مدتی یا باید غم عروسک یکدستی را به دوش میکشیدیم یا با توسل به مادر و التماس به خواهرهای بزرگ،…
دیشب موقع خواب با خودم میگفتم درد شانهام آنقدر مزمن و مداوم شده که یادم نمیآید زندگی بدون دردش چطور بود. حالا مدتی است درد گردن هم اضافه شده و روزی نیست بی بار درد بگذرد.
امروز میخواستم از ماشین پیاده شوم کوله را گرفتم دست راستم. چرخیدم به شانه راست. دنبال راننده میگشتم که بگویم کرایه را پرداخت کردم، میخواهم بروم، حواسش به ماشینش باشد. دست چپم را بردم سمت در، برای بستنش. پشتم به در بود. در آرام کوبیده شد به انگشت اشارهٔ دست راستم. اتفاق آنقدر سریع بود که با دیدن بند انگشت ورم کرده و کبود و خون و پوست کنده شده خیال میکردم الان است بیفتد.
به قول مادرم آبله کم بود زلزله هم اومد روش.
الان که سه ساعت از ماجرا گذشته و بند انگشتم سرجایش است دارم میخندم و میگویم تذکرة الاولیا طور به ماجرا نگاه کن. نه که همسایهٔ دیوار به دیوار با خدا شده باشی ولی همین که شبها بعدِ هربار بیدار شدن ذکری را به زبان میآوری تا آرام شوی یعنی درد وسیله است تا به خودش نزدیکتر شوی.
ذکر یا مُسکّن از ابداعات این شبهایم است.
#بالهایم_درد_میکنند
امروز میخواستم از ماشین پیاده شوم کوله را گرفتم دست راستم. چرخیدم به شانه راست. دنبال راننده میگشتم که بگویم کرایه را پرداخت کردم، میخواهم بروم، حواسش به ماشینش باشد. دست چپم را بردم سمت در، برای بستنش. پشتم به در بود. در آرام کوبیده شد به انگشت اشارهٔ دست راستم. اتفاق آنقدر سریع بود که با دیدن بند انگشت ورم کرده و کبود و خون و پوست کنده شده خیال میکردم الان است بیفتد.
به قول مادرم آبله کم بود زلزله هم اومد روش.
الان که سه ساعت از ماجرا گذشته و بند انگشتم سرجایش است دارم میخندم و میگویم تذکرة الاولیا طور به ماجرا نگاه کن. نه که همسایهٔ دیوار به دیوار با خدا شده باشی ولی همین که شبها بعدِ هربار بیدار شدن ذکری را به زبان میآوری تا آرام شوی یعنی درد وسیله است تا به خودش نزدیکتر شوی.
ذکر یا مُسکّن از ابداعات این شبهایم است.
#بالهایم_درد_میکنند
❤9👍2💔2💘2
دوشنبه قرار بود بروم حرم برای شرکت در نشستی. از قبل برنامهریزی کرده بودیم آن روز به خاطر ولادت امام رضا برویم زیارت. مادرم را هم با خودم بردم نشست که نخواهم دوباره بروم خانه دنبالش و همین مسیر را برگردیم.
شب که برگشتیم پرسید هدفتون از جلسه امروز این بود که خاطره بنویسین؟
-بله.
گفت من اون خاطرههات رو دوست نداشتم. (منظورش تکههایی از روایت «جایزهت تهرانه» بود که در کتاب تهران جان منتشر شده و برایش خوانده بودم) بیا من برات خاطره تعریف کنم. حیف که بلد نیستم بنویسم.
دستش را بوسیدم و با لبخند گفتم معلومه که خاطرههای تو خیلی بهترن.
و شروع کرد از خاطرات قبل از انقلابش گفت.
حیف تلفنش زنگ خورد و حرفها ناتمام ماند.
چه خاطرههایی از شما زنان روستایی خانهدار بیسواد باید ثبت شوند و نمیشوند.
#دا
شب که برگشتیم پرسید هدفتون از جلسه امروز این بود که خاطره بنویسین؟
-بله.
گفت من اون خاطرههات رو دوست نداشتم. (منظورش تکههایی از روایت «جایزهت تهرانه» بود که در کتاب تهران جان منتشر شده و برایش خوانده بودم) بیا من برات خاطره تعریف کنم. حیف که بلد نیستم بنویسم.
دستش را بوسیدم و با لبخند گفتم معلومه که خاطرههای تو خیلی بهترن.
و شروع کرد از خاطرات قبل از انقلابش گفت.
حیف تلفنش زنگ خورد و حرفها ناتمام ماند.
چه خاطرههایی از شما زنان روستایی خانهدار بیسواد باید ثبت شوند و نمیشوند.
#دا
❤10👍5👌4
کاغذ بی خط را یکبار دیگر (نمیدانم کی؟) از تلویزیون دیده بودم. تنها چیزی که ازش یادم مانده بود این بود که هدیه تهرانی در آن بازی میکرد.
گمانم الان زمان درستتری بود برای دیدنش.
گمانم الان زمان درستتری بود برای دیدنش.
🤔2👍1
قدیمها توی روستا رسم بوده بسیاری کارها با همیاری و مشارکت جمعی انجام میشده. مثلاً برای برداشت محصول همهٔ روستا با کمک هم گندم مش کریم را درو میکردند بعد میرفتند سراغ گندم کل رضا. توی منطقهٔ ما به این کار میگفتند «گلّه درو».
یکبار کدخدای روستایی به زنش میگوید برای ناهار مهمانان گله دروی امروز آن گوسفند لاغر را سر ببریم. زنش چه میکند؟
میرود تمام گوسفندان را سر میبرد.
از آنموقع زن کدخدا مثل دست و دلبازی شده.
ما زنانی را که در پذیرایی از مهمان سخاوتمندند، به «ژَن کُخا» تشبیه میکنیم.
#کلمه_بازی
یکبار کدخدای روستایی به زنش میگوید برای ناهار مهمانان گله دروی امروز آن گوسفند لاغر را سر ببریم. زنش چه میکند؟
میرود تمام گوسفندان را سر میبرد.
از آنموقع زن کدخدا مثل دست و دلبازی شده.
ما زنانی را که در پذیرایی از مهمان سخاوتمندند، به «ژَن کُخا» تشبیه میکنیم.
#کلمه_بازی
❤12💘1
حرف اضافه
کد ملی و تاریخ تولدش رو که برای استعلام از ثبت احوال زدم اسمش اومد: اقامعلی هر چی فکر کردم نتونستم معنایی براش پیدا کنم تا وقتی برگه درخواستش رو دیدم که خودش نوشته بود: آقامعلی. #اسم_فامیل_بازی
دیروز یه زیرنویس دیدم توی تلویزیون:
طرزعلی معاون ارزی مرکز مبادله ارز و طلای ایران
هم طرزعلی برام جذاب بود و هم این سجع موجود در فامیلی و شغل: طرز و ارز.
جای سعدیجان رو خالی کنیم با انواع سجعهای مُطرَّف و متوازنش:)
#اسم_فامیل_بازی
طرزعلی معاون ارزی مرکز مبادله ارز و طلای ایران
هم طرزعلی برام جذاب بود و هم این سجع موجود در فامیلی و شغل: طرز و ارز.
جای سعدیجان رو خالی کنیم با انواع سجعهای مُطرَّف و متوازنش:)
#اسم_فامیل_بازی
❤6
پلیس راهیم. رسیدهام به فصل «سالها» در روایت بازگشت. دلم میخواهد زودتر ببینم هشام مطر چطور سرگذشت پدران و پسران را به پایان میرساند. اما غلبه با دلتنگیام برای دیدن رنگ خاک و کشت و کار این منطقه است. کتاب را میگذارم توی کوله، پرده را کنار میزنم و تا برسیم به پل فرهنگیان چشم میشوم.
به محض پیاده شدن نسیم خنکی یادم میآورد وارد قلمرو مطلوبم شدهام. دیروز همین موقع یعنی ساعت ۷:۱۵ عصر عرقریزان فاصلهٔ بین کتابفروشی گارسه تا ایرانمرینوس را راه رفتم و وقتی خودم را برای نماز به مسجدی رساندم، قبل از وضو صورتم را شستم تا شوری عرق را مزهمزه نکنم.
سوار تاکسی میشوم به سمت چراغ قرمز. روی کوههای روبهرو هنوز تکه تکه برف مانده.
روایت بازگشت خودم برای خودم تکراری نمیشود.
به محض پیاده شدن نسیم خنکی یادم میآورد وارد قلمرو مطلوبم شدهام. دیروز همین موقع یعنی ساعت ۷:۱۵ عصر عرقریزان فاصلهٔ بین کتابفروشی گارسه تا ایرانمرینوس را راه رفتم و وقتی خودم را برای نماز به مسجدی رساندم، قبل از وضو صورتم را شستم تا شوری عرق را مزهمزه نکنم.
سوار تاکسی میشوم به سمت چراغ قرمز. روی کوههای روبهرو هنوز تکه تکه برف مانده.
روایت بازگشت خودم برای خودم تکراری نمیشود.
❤10
دیشب که رسیدم نشسته بود روی گل وسط قالی توی هال. تابه رویی بزرگ و آبکش پلاستیکی آبی که مال نذریهای ۲۸ صفر بودند جلویش. تابه پر بود از کرفسهای مورب خرد شده.
حالا نشستهایم توی اتاق. پنجره بسته و پرده افتاده. آفتاب عقبنشینیکرده و ردّ اشعههایش رسیده نزدیکی پشتیها.
مجمع رویی و آبکش قرمز متوسطی جلویش است. عطر برگ کرفس خرد تنیده لای گرمای کم جان آفتاب و خنکای دلچسبی که از توی هال میرسد.
خواهرم اگر زنده بود توی اتاق نمیماند. بوی کرفس فشارش را میانداخت.
#دا
حالا نشستهایم توی اتاق. پنجره بسته و پرده افتاده. آفتاب عقبنشینیکرده و ردّ اشعههایش رسیده نزدیکی پشتیها.
مجمع رویی و آبکش قرمز متوسطی جلویش است. عطر برگ کرفس خرد تنیده لای گرمای کم جان آفتاب و خنکای دلچسبی که از توی هال میرسد.
خواهرم اگر زنده بود توی اتاق نمیماند. بوی کرفس فشارش را میانداخت.
#دا
❤7💔1
حرف اضافه
پلیس راهیم. رسیدهام به فصل «سالها» در روایت بازگشت. دلم میخواهد زودتر ببینم هشام مطر چطور سرگذشت پدران و پسران را به پایان میرساند. اما غلبه با دلتنگیام برای دیدن رنگ خاک و کشت و کار این منطقه است. کتاب را میگذارم توی کوله، پرده را کنار میزنم و تا…
وقتی از قلمرو مطلوبم حرف میزنم از چه حرف میزنم؟
ساعت ده صبح چهاردهم خرداد است. از خانه میزنم بیرون تا جعفری بخرم. حجم هوای خنک جوری برایم عجیب است که دنبال کولرم.
ساعت ده صبح چهاردهم خرداد است. از خانه میزنم بیرون تا جعفری بخرم. حجم هوای خنک جوری برایم عجیب است که دنبال کولرم.
❤6☃1
حرف اضافه
پلیس راهیم. رسیدهام به فصل «سالها» در روایت بازگشت. دلم میخواهد زودتر ببینم هشام مطر چطور سرگذشت پدران و پسران را به پایان میرساند. اما غلبه با دلتنگیام برای دیدن رنگ خاک و کشت و کار این منطقه است. کتاب را میگذارم توی کوله، پرده را کنار میزنم و تا…
اسم پدر هشام مطر جابالله است. همانکه سال ۱۹۹۰ در قاهره ربوده و به دلیل مخالفت با قذافی در زندان ابوسلیم لیبی زندانی شد اما سرنوشتش نامعلوم ماند.
حالا جابالله یعنی چه؟
به زبان عامیانه یعنی خدا آوردتش.
مثل الله داد و خداداد خودمان.
#اسم_فامیل_بازی
حالا جابالله یعنی چه؟
به زبان عامیانه یعنی خدا آوردتش.
مثل الله داد و خداداد خودمان.
#اسم_فامیل_بازی
💘3
میگم دوغ بخور.
میگه زَلَه نِمَکَم. ئه چِنگ پام.
یعنی زهره نمیکنم از دست پا درد.
ما به جای ترسیدن زهره نکردن رو به کار میبریم.
و وقتی هم گرفتار یه چیزی میشیم به چنگش در میایم. مثل به چنگ پادرد در اومدن، به چنگ بچهٔ نااهل و شوهر بداخلاق افتادن.
#کلمه_بازی
میگه زَلَه نِمَکَم. ئه چِنگ پام.
یعنی زهره نمیکنم از دست پا درد.
ما به جای ترسیدن زهره نکردن رو به کار میبریم.
و وقتی هم گرفتار یه چیزی میشیم به چنگش در میایم. مثل به چنگ پادرد در اومدن، به چنگ بچهٔ نااهل و شوهر بداخلاق افتادن.
#کلمه_بازی
❤12