حرف اضافه
323 subscribers
187 photos
20 videos
6 files
45 links
گل و گیاهان زینتی خوانده‌ام.
ارتباطات می‌خوانم.
می‌نویسم هم.
و به زبان لکی حرف می‌زنم.
#کلمه_بازی
Download Telegram
نزدیک خانه بارانِ نم نم، شلاقی شد. صورتم، لبه روسری و چادرم خیس شدند. مادر و دختری جلوی سوپری بودند. مادر کلاه کاپشن را کشید روی سر دخترکش که داشت می‌خواند:
بارون میاد جر جر
پشت‌ خونهٔ هاجر
هاجر عروسی کرده
دمشو خروسی کرده
هزار سال بود این شعر را نشنیده بودم.
9😇2💘1
حرف اضافه
تخت‌های فیزیوتراپی از هم جدا هستند. اما صدای مریض‌ها و‌ مکالمه‌شان‌ با فیزیوتراپ‌ها به گوش هم می‌رسد. یکی از فیزیوتراپ‌ها به مریض‌تخت کناری‌ام ورزش که می‌دهد تعبیر قشنگی برای نگه‌داشتن زمان دارد. «به اندازه یه صلوات پات رو بالا نگه‌ار». #بالهایم_درد_می‌کنند
هشت جلسه فیزیوتراپی رفته‌ام. از سه خانم فیزیوتراپ هر سه‌شان دربارهٔ شغلم پرسیده‌اند. دوتاشان دربارهٔ سن و مجرد یا متأهل بودنم، یکی هم دربارهٔ خانه و ماشین داشتنم.
دو جلسه آخر دکتر فیزیوتراپ بعد از اتمام کار، آمد دستم را ورزش دهد.
پریروز موقع ورزش شانه چپم گرفتگی داشت و حرکت دادنش به بالا و پشت درد زیادی داشت. مکالمه‌ای بین من و دکتر رد و بدل نشد جز این‌که گفتند شانس آوردی لاغری. افراد چاق خیلی برای ورزش مشکل دارند.
دیروز اما که درد کمتر بود دکتر تن صدایش را آورد پایین و اول دربارهٔ شغلم پرسید و محل کارم و بعد مجرد و متأهل بودنم و چرا ازدواج نکردی و لذت ببر از مجردیت. این تن صدای آرام و درگوشی و پرسیدن چنین سؤالاتی هراسی در دلم انداخته که امروز نمی‌توانم پا از پا بردارم برای رفتن.
هربار هم خودم را سرزنش می‌کنم چرا دروغ نگفتم؟

#بالهایم_درد_می‌کنند
شهید فاضل کار کُن اساسی :)


#اسم_فامیل_بازی
6
حرف اضافه
به مادرم می‌گویم فرداشب هلیم را بار بگذار برای صبح جمعه‌مان. می‌گوید اتفاقا رضا هم چند روز پیش گفت بهم. اما گفتم صبر کن زینب هم بیاد. بعد می‌خندد و صورتش را می‌گرداند طرف برادرم «رضا می‌گه معلوم شد زینب رو بیشتر دوست می‌گیری.» #کلمه_بازی #دا
از همدان که سوار ماشین می‌شوم زنگ می‌زنم که بداند بی معطلی راه افتاده‌ام. بعد از الحمدلله‌اش می‌گویم هلیمم بذار برای صبونه.
می‌خندد. «گذاشتم».
دوتایی می‌خندیم.

#دا
8👌2
حرف اضافه
یکی از دعاهای ایرانی‌ها در حق همدیگه «عاقبت به خیر باشی»ه. ما بهش می‌گیم آخر خیر شدن. متضادش چی می‌شه؟ آخر شر. #کلمه_بازی
می‌گه پسرای والیه بولتند کمکش نمی‌کنند.
بولَت؟ یعنی چی؟
یعنی آخر شر. یعنی بد نور و بی نور. یعنی بی مسئولیت.
گمونم بولت مخخف بد دولت باشه.

#کلمه_بازی
4👍2
حرف اضافه
«به زبان مادری گریه می‌کنیم» را امشب خریدم تا بعد از «لهجه‌ها اهلی نمی‌شوند» دومین کتاب مجموعه زندگی میان زبان‌های نشر اطراف باشد که می‌خوانم. قبل از شروعش به مادرم زنگ زدم. گفت بعد از دو روز باران پیاپی دارد برف می‌بارد. برفی درشت. و شبکه‌های تلویزیونی قطع…
داشتم بهش یاد می‌دادم چطور با دوربین گوشیش عکس بگیره. رفتیم جلوی پنجره و رو به حیاط. چشمش که به درخت سرو افتاد گفت: به خاطر برف یه هفته پیش «حالیم شون و مِلی چَمیاسیا» یعنی شونه‌ها و گردنش خمیده است.
سرو رو خودش توی حیاط کاشته چون همیشه سبزه. چون دوست داره چشماش همیشه رو به سبزی باشه و حالا به این حجم سبز جان‌بخشی هم می‌کنه.


#مادرم_می‌گوید
#دا
10👌3🥰1
سلام
عیدتون مبارکا 🤍
9🎉4🤗1🎄1
دیر می‌آید و جان منتظر مقدم اوست
مردم از شوق خدایا برسان زودترش


+هلالی جغتایی
3👌31💘1
حرف اضافه
«به زبان مادری گریه می‌کنیم» را امشب خریدم تا بعد از «لهجه‌ها اهلی نمی‌شوند» دومین کتاب مجموعه زندگی میان زبان‌های نشر اطراف باشد که می‌خوانم. قبل از شروعش به مادرم زنگ زدم. گفت بعد از دو روز باران پیاپی دارد برف می‌بارد. برفی درشت. و شبکه‌های تلویزیونی قطع…
برای تو ای شادی غایب

یک.
فردای این شب تصویر پس زمینهٔ سیستمم را در اداره تغییر دادم. به چه؟
تصویر قبلی منظرهٔ برفی تک خانه‌ای در دل جنگلی عریان بود و تصویر جدید آدم‌برفی خندانی با شال و کلاه قرمز.
بهش گفتم حالا که امسال نه این‌جا برف اومد و نه برف خونه رو دیدم، تا عید تویِ دلقک شاد برفی رو تماشا می‌کنم. نمایندهٔ شادی غیابی‌ام.

دو.
کشوی جوراب‌ها را که مرتب می‌کردم پاپوش‌های قرمز و طوسیِ دستبافت زن ماسوله‌ای را که آورده بودم جلو، برگرداندم ته و بهشان گفتم امسال نشد پاتون کنم. سال دیگه از پاییز منتظرتونم.

سه.
«سه ساله که شما دو تا این‌جایین و یه بار نشده بندازمتون دور گردنم. سال دیگه یه تکونی بدین به خودتون ها».
شال‌های طوسی و صورتی که از جایشان در طبقهٔ اول کمددیواری سمت چپی تکان نخورده بودند چه جوابی داشتند برایم؟

چهار.
ده روز از این حرف و سخن‌ها نگذشته که چنان برف و سرمایی می‌آید که شال و پاپوش همنشینم شده و دلقک برفی لب به خیالاتم کج کرده‌.

پنج.
تا از نو ایمان بیاورم به این کلام حضرت امیر که: «من خداوند سبحان را به درهم شكستن عزم‌ها و فرو ريختن تصميم‌ها و برهم خوردن اراده‌ها و خواست‌ها شناختم».*



*. عَرفْتُ اللّه َسُبحانَهُ بفَسْخِ العَزائمِ، و حَلِّ العُقودِ، و نَقْضِ الهِمَمِ.
[نهج البلاغة، حکمت ٢۵٠]
15
اسم پدر یکی از کاندیداها ابی عبدالله بود.

#اسم_فامیل_بازی
6🤨2👀1
می‌گه پدربزرگ مادریش عاشق یه دختری بوده توی دهشون. یه روز که دختره رفته سرِ چشمه آب بیاره و آقای عاشق هم مشغول تماشاش بوده، مأمور ثبت سجل میاد روستا و‌ سر راهش ایشون رو می‌بینه و کارش رو توضیح می‌ده.
آقای عاشق می‌گه من که فعلاً پیش یارم و مأمور فامیلیشون رو می‌گذاره پیشِ‌یار:)

#اسم_فامیل_بازی
👌6😁32😐2😍1
خدایا برای شانه‌های خسته قدری عشق
برای گام‌های مانده در تردید قدری عزم
برای زخم‌ها مرهم
برای اخم‌ها لبخند
برای پرسش چشمان ما پاسخ
برای خواهش دستان ما باران
برای این همه سرگشتگی ایمان
برای ظلمت جان‌ روشنایی‌های پی در پی
برای حیرت دل آشنایی‌های پرمعنا
برای عشق‌های خسته قدری روح
برای عزم‌هایمان قدری اراده عطا فرما


+سیدعلی میرافضلی
9
پنج‌شنبه نت گوشی را خاموش کردم تا مجبور نشوم در کاشان‌گردی با خودم پاور ببرم. نیمه شب که داشتم پیام‌ها را می‌خواندم چشمم خورد به تودیع و معارفهٔ رئیس‌مان در ظهر همان روز. چه؟
دوسه بار خبر را خواندم تا مطمئن شوم درست است.
آخر همین دیروز که مرخصی‌ام را مطرح کردم بهم گفتند به شرطی موافقت می‌کنم که بخشی از فلان پروژه را در خانه انجام دهید چون باید دوشنبه کاملش را تحویل دهیم.
آخر وقت اداری هم به همکاران گفتند فردا نمی‌آیند سرکار.
این تمام چیزی بود که ما می‌دانستیم. البته شاید بعضی همکاران از طریق کانال‌های غیر رسمی خبر به گوششان رسیده بود اما به طور رسمی هیچ کس ما را آدم حساب نکرد که دست کم روز قبل، ماجرا را بهمان اطلاع دهد.
نه این‌که خیال کنید رابطهٔ خوبی با ایشان نداشتیم، نه.
از قضا سطح روابط در دوبیشتر موارد حسنه و همدلانه بود اما ظاهراً کلاس اداری و سازمانی چنین رویه‌ای را اقتضا می‌کند.
این‌ها را نوشتم که بدانید اگر گاهی چنین موضوعاتی دست مایهٔ سناریوی طنزی می‌شوند عین حقیقتند.
👌4
اَ دست سر یا همون از دست سر
یعنی از اول.
ریشه‌ش چیه؟ می‌دونید؟


#کلمه_بازی
بر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد
تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی

+سعدی
💔3
از وقتی سنم به جایی رسیده بود که ظرف و ظروف شام و ناهار را من حاضر می‌کردم خانواده‌مان هشت نفره بود. ما هشت نفر به طور ثابت در خانه بودیم. خواهر بزرگم ازدواج کرده بود و سه برادرم در جبهه بودند. در زمان جنگ برادرم بزرگم ازدواج کرد و کوچکترین برادر حاضر در جبهه شهید شد اما ترکیب هشت نفره‌مان هنوز سرجایش بود. بعد از جنگ یک خواهر و یک برادرم ازدواج کردند و یکی از بشقاب‌های سفره کم شد.
پانزده سال سفره هفت نفره‌مان می‌افتاد و جمع می‌شد که خواهرم درگذشت.
عمر این سفره هفت نفره هفت سال بود تا برادرم ازدواج کرد و بابا و مصطفی به رحمت خدا رفتند.
دوازده سال است سه نفر از آن جمع مانده‌ که همیشه هم دور یک سفره نمی‌نشینند.
در این پنج‌شنبه آخر سال که به یاد درگذشتگانمان هستیم قدر سفره‌های جمعی و با هم بودنتان را بدانید به خصوص حالا که جمع بین افطاری و عیددیدنی است.
20💔5👌2
Forwarded from توییتر فارسی
توجه شما رو جلب میکنم به اسم و فامیل بیمار😁

》امیرحسین《

@OfficialPersianTwitter
💘5😁2💔2
Channel photo updated
سلام دوستان
سال نو و عید و بهارتون مبارک🌱
الهی که تنتون سلامت، دلتون خوش، سرتون بلند و لحظه لحظه سال پیش رو براتون پر از برکت باشه.
18🎉2👍1🥰1