صداش از آن صداهای زنگ دار بود. رسا و زنده. سیهچرده، کوتاه قد با سری کم مو و سفید کرده در آستانهٔ پیری.
وارد اتاق که شد با همان صدای پُر و صورتی که لبخند وسیعترش کرده بود رو به همکارم و من، اول قبولی طاعاتمان را آرزو کرد و بعد گفت: «به هر حال نمیشه دگرگونی طبیعت رو تبریک نگفت. مطمئنم اگه پیامبر زنده بود این دگرگونی رو به امتش تبریک میگفت».
تا حالا هیچ وقت از این زاویه بهار را ندیده بودم.
وارد اتاق که شد با همان صدای پُر و صورتی که لبخند وسیعترش کرده بود رو به همکارم و من، اول قبولی طاعاتمان را آرزو کرد و بعد گفت: «به هر حال نمیشه دگرگونی طبیعت رو تبریک نگفت. مطمئنم اگه پیامبر زنده بود این دگرگونی رو به امتش تبریک میگفت».
تا حالا هیچ وقت از این زاویه بهار را ندیده بودم.
❤10👌2
امشب توی نون خ، سلمان انجمن جوانان منزوی روستا رو راه انداخت و شیرین رو منشی اون اعلام کرد. شیرین در جواب چی گفت: دو دَف. یعنی دو دفعه.
این همون چشم عباس آقای کرمانشاهیه:)
#کلمه_بازی
این همون چشم عباس آقای کرمانشاهیه:)
#کلمه_بازی
👌6
سحرنشینی. کلمهاش را که میشنوم اولین چراغی که در ذهنم روشن میشود سحرهای ماه رمضان کودکیام است. به سن تکلیف نرسیده بودم اما التماس میکردم بیدارم کنند. اگر شبی خواب میماندم یا بیدارم نمیکردند صبح فقدانی را حس میکردم که در آن دنیای کودکانه تفسیرش را نمیدانستم. فقط از طعم تلخ حسرتی که بر قلب کوچکم مینشست میفهمیدم چیز بزرگی را از دست دادهام. فردا به جبرانش خودم را به استانداردهای دختر خوب بودن نزدیک میکردم تا نکند شب دوباره آن تلخی را بچشم.
هر چه پیشتر میروم، مشغلهها بیشتر میشود و خستگیها و کم خوابیها هم، اما شیرینی سحرنشینیها نه. هر بار ردِّ سررشتۀ نخ لذتش را که میگیرم میرسم به مادرم. زنی که توی آن خانوادۀ پرجمعیت، با وجود بارداری یا داشتن بچه شیرخوار و چند بچه قد و نیم قدّ دیگر و برو بیاهای خانۀ بزرگمان، با روی گشاده هر سحر غذای گرم میپخت، حواسش بود غذاها تکراری نباشد، سفره میانداخت، چای دم میکرد، غذا را میکشید و بعد از چند بار صدا کردن و غرق در خواب بودن، دوباره مهربانتر بیدارمان کرد.
هزاران سال است مادران چنین چرخهای را تکثیر میکنند. فرقی نمیکند آدم اهل کجا باشد، فارس باشد یا عرب، کرد باشد یا ترک، شهری باشد یا روستایی، مادران عنصر وحدت بخش میان این تکثرات هویتی هستند و فرهنگ رمضان را حفظ و به جامعه منتقل میکنند. ما لذت شرب مدام «سحرنشینی» را از مادرانمان داریم.
#دا
هر چه پیشتر میروم، مشغلهها بیشتر میشود و خستگیها و کم خوابیها هم، اما شیرینی سحرنشینیها نه. هر بار ردِّ سررشتۀ نخ لذتش را که میگیرم میرسم به مادرم. زنی که توی آن خانوادۀ پرجمعیت، با وجود بارداری یا داشتن بچه شیرخوار و چند بچه قد و نیم قدّ دیگر و برو بیاهای خانۀ بزرگمان، با روی گشاده هر سحر غذای گرم میپخت، حواسش بود غذاها تکراری نباشد، سفره میانداخت، چای دم میکرد، غذا را میکشید و بعد از چند بار صدا کردن و غرق در خواب بودن، دوباره مهربانتر بیدارمان کرد.
هزاران سال است مادران چنین چرخهای را تکثیر میکنند. فرقی نمیکند آدم اهل کجا باشد، فارس باشد یا عرب، کرد باشد یا ترک، شهری باشد یا روستایی، مادران عنصر وحدت بخش میان این تکثرات هویتی هستند و فرهنگ رمضان را حفظ و به جامعه منتقل میکنند. ما لذت شرب مدام «سحرنشینی» را از مادرانمان داریم.
#دا
❤11
حرف اضافه
امشب برای درس خوندن کوچ کردم به اتاق. رفتم سیب زمینی سوپ رو بریزم، سر راه لباسهام رو از چوب رختی برداشتم و برای فردا گذاشتم توی هال. نمیدونم چی توی ذهنم کلید خورد که منو یاد خواهرم انداخت. اینقدر سریع اتفاق افتاد که نتونستم ردش رو بزنم. در این فاصلهٔ چهار…
نماز عید که تموم شد منتظر بودیم مسجد خلوت بشه، که یکی از همسایههای قدیمی اومد به عیدمبارکی.
احوال خواهرم رو پرسید. بهش گفتم داره بیست سال میشه که زنده نیست.
#عمآجی
احوال خواهرم رو پرسید. بهش گفتم داره بیست سال میشه که زنده نیست.
#عمآجی
💔13😢4😭3
حرف اضافه
سریال پدر سالار محصول سال ۷۲ است. الان دارد نشان میدهد کسبه محل آمدهاند عیادتش بیمارستان. یکیشان دسته گل گلایول سرخ و سفید آورده. یعنی آن موقع گلایول هنوز تبدیل به گل خاص عزا نشده. تغییر در فرهنگ عمومی جامعه و حذف و اضافه به آن همینقدر بی سر و صدا و آرام…
سریال خانه به دوش محصول سال ۱۳۸۳ است. امشب نشان میداد خواهر زن آقا ماشالا برای پیشوازش در فرودگاه یک دسته گل گلایول گلبهی آورده بود.
پس از کی گلایول تبدیل به گل مراسم ترحیم شده؟
پس از کی گلایول تبدیل به گل مراسم ترحیم شده؟
🤔2🔥1
خانم تاجیکستانی رفته باغکوروش کبیر در دوشنبه. اونجا چندتا پسربچه میبینه که ازشون میخواد براش شعر بخونن. بعد از پایانهر شعر بهشون میگه رحمتِ کلام.
آخر ویدئو به همهشون گفت رحمت خدا. پناه خدا. خَیر و بچهها هم جواب دادند خَیر.
#کلمه_بازی
آخر ویدئو به همهشون گفت رحمت خدا. پناه خدا. خَیر و بچهها هم جواب دادند خَیر.
#کلمه_بازی
❤4
ظهرها که میام خونه مسیرم تاکسی و اتوبوسخور نیست. باید وایسم با ماشینای عبوری برگردم. امروز تا وایسادم سربلوار یه پراید نقرهای اومد و سوار شدم. راننده یه آقای حدوداً چهل ساله بودند. پیاده که شدم ده تومنی رو گرفتم سمتشون و گفتم بفرمایید. همونطوری که جلو رو نگاه میکردند گفتند: دعا بفرمایید خدا بهمون بچه بده. اون لحظه با تمام قلبم براشون دعا کردم. اینجا نوشتم تا شما هم دعا کنید که خدا فرزندانی سالم و صالح بهشون عطا کنه که نور چشمشون در دنیا و آخرت باشند.
#از_تاکسی@HarfeHEzafeH
#از_تاکسی@HarfeHEzafeH
❤25
میخواهد با حرکت آهسته جمله بسازد. جملهاش این است: من حرکت آهسته حلزون را دیدهام.
بهش میگویم من حلزون رو توی سبزی و روی علف دیدم تو کجا دیدی؟
میگوید توی باب اسفنجی.
در نسل ما فرهنگ نشأت گرفته از طبیعت بود. ما در طبیعت هم گوش بودیم هم چشم، هم لامسه هم بو و حتی میچشیدیم. و این نسل فرهنگشان تصویری شده و دوبیشتر اداراکاتشان با دیدن فیلم است و سایر قوا را گذاشتهاند کنار.
بهش میگویم من حلزون رو توی سبزی و روی علف دیدم تو کجا دیدی؟
میگوید توی باب اسفنجی.
در نسل ما فرهنگ نشأت گرفته از طبیعت بود. ما در طبیعت هم گوش بودیم هم چشم، هم لامسه هم بو و حتی میچشیدیم. و این نسل فرهنگشان تصویری شده و دوبیشتر اداراکاتشان با دیدن فیلم است و سایر قوا را گذاشتهاند کنار.
👌9💔2❤1🤣1🤷1
خاله نازم نیمه شب درگذشت. آخرین نفر زنده از کَسان مادریام. زنگ زدم به دا تسلیت بگویم. نشد. نتوانستم. توی مسیر تهران بود. من پرسیدم کجایید؟
او پرسید کی میای؟ با کی میای؟
هیچکداممان نتوانستیم فقدان عزیزمان را به کلمه دربیاوریم.
شاید گریستن در آغوش هم بتواند تسلیبخشی کند وگرنه مرگ به اینزودیها در باور آدم تهنشین نمیشود.
#دا
او پرسید کی میای؟ با کی میای؟
هیچکداممان نتوانستیم فقدان عزیزمان را به کلمه دربیاوریم.
شاید گریستن در آغوش هم بتواند تسلیبخشی کند وگرنه مرگ به اینزودیها در باور آدم تهنشین نمیشود.
#دا
💔25
حرف اضافه
خدا کنه دل هیچ بندهی خدایی گل آلود نباشه. خاله نازم میگه.
دوستان و همراهان عزیز
منتدار لطف و محبتتون میشم اگه امشب برای خالهنازم
نماز لیلة الدفن بخونید و حمد و صلواتی بدرقه سفر ابدیشون کنید.
منتدار لطف و محبتتون میشم اگه امشب برای خالهنازم
نماز لیلة الدفن بخونید و حمد و صلواتی بدرقه سفر ابدیشون کنید.
💔9
حرف اضافه
خاله نازم نیمه شب درگذشت. آخرین نفر زنده از کَسان مادریام. زنگ زدم به دا تسلیت بگویم. نشد. نتوانستم. توی مسیر تهران بود. من پرسیدم کجایید؟ او پرسید کی میای؟ با کی میای؟ هیچکداممان نتوانستیم فقدان عزیزمان را به کلمه دربیاوریم. شاید گریستن در آغوش هم بتواند…
مادرم میگه از صبح تا حالا چندبار به زبونم اومده بگم به ناز زنگ بزنیم ببینیم چیکار کرد؟ من هنوزم گاهی شبها به مادرم میگم به دایی زنگ بزنیم. سالها میرفتم لوازم التحریر، دنبال خرید دفتر و خودکار برای مصطفی بودم.
عجیبه که با این اوصاف ما چطور مرگ رو باور میکنیم؟
#دا
عجیبه که با این اوصاف ما چطور مرگ رو باور میکنیم؟
#دا
💔13😢3💘1
حرف اضافه
«شونه چپم درد میکنه آقای دکتر». - دو تا دستها رو ببر بالا. همین دو جمله کافی است تا دکتر تشخیص دهد دچار عارضهٔ شانهٔ یخ زده شدهام. Frozen shoulder. دکتر مراحل درمانم را توضیح میدهد. تزریق، دارو، فیزیوتراپی، ام آر آی و من به این فکر میکنم وقتی علائم یک…
بعد از چند ماه هوس کردم مانتو سرمهای یقه ب بام را تنم کنم. زیپ پشتش را که باز کردم دیگر نمیتوانستم ببندم. ظهر که برگشتم خانه با وجود باز بودن زیپ، در سه مرحله توانستم درش بیاورم. آخرش هم نشستم به ماساژ دادن شانه چپم تا درد دویده در آن را کمی آرام کنم.
اگر تا چهار ماه پیش کسی بهم میگفت نعمتی داریم به نام شانههای سالم، حرفش را جدی نمیگرفتم. حالا اما لحظه لحظهٔ روز و شبم به دعا برای برگشت سلامتی این دو عضو بدنم میگذرد.
لطفاً هم مراقب سلامتیتان باشید هم شاکر و قدردانش.
#بالهایم_درد_میکنند
اگر تا چهار ماه پیش کسی بهم میگفت نعمتی داریم به نام شانههای سالم، حرفش را جدی نمیگرفتم. حالا اما لحظه لحظهٔ روز و شبم به دعا برای برگشت سلامتی این دو عضو بدنم میگذرد.
لطفاً هم مراقب سلامتیتان باشید هم شاکر و قدردانش.
#بالهایم_درد_میکنند
❤6👍4
حرف اضافه
بعد از چند ماه هوس کردم مانتو سرمهای یقه ب بام را تنم کنم. زیپ پشتش را که باز کردم دیگر نمیتوانستم ببندم. ظهر که برگشتم خانه با وجود باز بودن زیپ، در سه مرحله توانستم درش بیاورم. آخرش هم نشستم به ماساژ دادن شانه چپم تا درد دویده در آن را کمی آرام کنم.…
ما به شانه میگیم بال. اگه یکی از شونهها درد کنه میگیم «بالمَه مِیژی». اگه دوتاش درد کنه «بالَلمَه مِیژِن».
«بالهایم درد میکنند» خودش شعره:)
#کلمه_بازی
#بالهایم_درد_میکنند
«بالهایم درد میکنند» خودش شعره:)
#کلمه_بازی
#بالهایم_درد_میکنند
❤7
قصهکردن
ما به جای حرف زدن با هم قصه میکنیم.
مثلاً:
-داشتم با مادرم قصه میکردم که خواهرم از در اومد تو.
-خیلی دلم گرفته بود زنگ زدم به مادرم باهاش قصه کنم.
-مهمون داریم. صدا به صدا نمیرسه. همه دارند با هم قصه میکنند.
#کلمه_بازی #دا
ما به جای حرف زدن با هم قصه میکنیم.
مثلاً:
-داشتم با مادرم قصه میکردم که خواهرم از در اومد تو.
-خیلی دلم گرفته بود زنگ زدم به مادرم باهاش قصه کنم.
-مهمون داریم. صدا به صدا نمیرسه. همه دارند با هم قصه میکنند.
#کلمه_بازی #دا
❤9
حرف اضافه
ما وقتی دلمون برای هم تنگ میشه دوست داریم بال بگیریم سمت هم. ما پرواز کردن نداریم. #کلمه_بازی
سهشنبه و چهارشنبه تهران وقت دکتر داشتم. وقتی برگشتم به قدری گردن و شانهام کوفته بود که فقط میخواستم به پشت دراز بکشم و از جایم حرکت نکنم. همین باعث شد قید خانه رفتن برای دو سه روز تعطیلات را بزنم. منی که توی این سه ساله پیش نیامده در چنین موقعیتی قم بمانم.
چهارشنبه تا ساعت سه بشود، ساعت حرکت اتوبوس همدان، چند بار ساعت را نگاه کردم و توی دلم گفتم هنوز وقت هست کاش خودم را برسانم. و هر بار عقلم به دلم گفت بروی توی اتوبوس خستگی به تنت میماند که هیچ، نمیرسی دو تا کار وعده داده شدهات را هم انجام دهی.
ساعت شش که از خواب بیدار شدم به سرم میزد کورس کورس تا نهاوند بروم و از آنجا بگویم کسی بیاید دنبالم. ولی با تمیز کردن خانه خودم را مشغول کردم تا یادم برود.
ساعت هشت شب دوباره هوایی شدم که با اتوبوسهای کرمانشاه بروم.
الان که تا پایان جمعه چیزی نمانده و اگر بروم باید فردا ظهر برگردم این کشاکش پایان نگرفته است.
خانه برایم جایی است که در آن یکی منتظرم باشد. تا وقتی این قاعده برقرار است معلوم است که برای خانه رفتن بخواهم بال بگیرم.
#خانه
#بالهایم_درد_میکنند
چهارشنبه تا ساعت سه بشود، ساعت حرکت اتوبوس همدان، چند بار ساعت را نگاه کردم و توی دلم گفتم هنوز وقت هست کاش خودم را برسانم. و هر بار عقلم به دلم گفت بروی توی اتوبوس خستگی به تنت میماند که هیچ، نمیرسی دو تا کار وعده داده شدهات را هم انجام دهی.
ساعت شش که از خواب بیدار شدم به سرم میزد کورس کورس تا نهاوند بروم و از آنجا بگویم کسی بیاید دنبالم. ولی با تمیز کردن خانه خودم را مشغول کردم تا یادم برود.
ساعت هشت شب دوباره هوایی شدم که با اتوبوسهای کرمانشاه بروم.
الان که تا پایان جمعه چیزی نمانده و اگر بروم باید فردا ظهر برگردم این کشاکش پایان نگرفته است.
خانه برایم جایی است که در آن یکی منتظرم باشد. تا وقتی این قاعده برقرار است معلوم است که برای خانه رفتن بخواهم بال بگیرم.
#خانه
#بالهایم_درد_میکنند
❤8💔4