داره اسم ائمه رو یکی یکی میگه. حضرت علی. امام حسن. امام حسین. به هشتمی که میرسه میگه آقای امام رضا.
#مادرم_میگوید
#دا
#مادرم_میگوید
#دا
میگم الان باید خدا رو شاکر باشم که بهم فرصت دادند برای آزمون.
میگه همیشه باید شکرگزار باشی.
#مادرم_میگوید
#دا
میگه همیشه باید شکرگزار باشی.
#مادرم_میگوید
#دا
دعای مادرم موقع انجام کارهای سخت، حالا چه شرکت در آزمون و امتحانی باشد یا شروع یک پروژه کاری، درمانی و هر تلاشی که خواب و آرام را از آدم بگیرد؛ این است که «خدا کمکت کنه به یک سهل و آسانی برات بگذره.»
#مادرم_میگوید
#کلمه_بازی
#دا
#مادرم_میگوید
#کلمه_بازی
#دا
اولش فکر کردم فاتحه میفرستد. گفتم شبِ پنجشنبهای قصدش غافلگیری است؟ بعد دیدم دارد یکی یکی اسم شهدا و اموات بسیجی فامیل را میآورد و میگوید هفته بسیجت مبارک.
#مادرم_میگوید
#دا
#مادرم_میگوید
#دا
میپرسم کدام فصل را بیشتر دوست داری؟
حکایت پیرزنی را برایم میگوید که با خودش زمزمه میکرده:
بهاره گل گلزاره ای خدا من نمیرم
تابستونه گوشت گندانه ای خدا من نمیرم
پاییزه جان عزیزه ای خدا من نمیرم
زمستونه یخبندونه ای خدا من نمیرم
#مادرم_میگوید
#دا
حکایت پیرزنی را برایم میگوید که با خودش زمزمه میکرده:
بهاره گل گلزاره ای خدا من نمیرم
تابستونه گوشت گندانه ای خدا من نمیرم
پاییزه جان عزیزه ای خدا من نمیرم
زمستونه یخبندونه ای خدا من نمیرم
#مادرم_میگوید
#دا
به امیر میگوید: «بینایی چاوانم.» امیر نمیفهمد. برایش ترجمه میکند «روشنایی چشمانم.»
#مادرم_میگوید
#کلمه_بازی
#دا
#مادرم_میگوید
#کلمه_بازی
#دا
حرف اضافه
دیشب بعد از تماس تصویری با دو Duo یک دفعه یادم افتاد در کودکی روستا که رفته بودیم فحش زنانهای شنیده بودم که معنیاش را نمیدانستم. «دووم Doom». از برادرم و مادرم که پرسیدم گفتند یعنی زن فتنهگر، دو به هم زن و شاید سلطیه. #کلمه_بازی
مادرم دارد پندم میدهد که از قدیم گفتهاند از سه چیز حذر کن: دیوار شکسته، زن سلیطه و اسب مست.
#مادرم_میگوید
#دا
#مادرم_میگوید
#دا
«گل بانو که به دنیا آمد وِهار* بود. گمانم ماه وسطینش بود. خوشحال بودیم. خیال میکردیم مادرم پسری میآورد و داشی*م دیگر تنها نیست. اما وقتی خبر دادند بچه دختر است ناراحت شدیم. ننه خاور مامای ده میگفت رولَه*! ناراحت نباشید. دابانو دختری آورده ده تا پسر میارزد.
مادرم پنج شش روزه بود که دایی مرادم پی آبْبالا از ده خودمان آمده بود چم کبود*. آبْبالا یعنی نوبت مراقبت از آب. روزی که نوبت آب ده بوده، آبیار مراقبت میکرده آب هرز نرود یا کسی آب را ندزدد. مثلاً برای ده ما آب نرود توی ویشه*های سالارخان. مراقبت هم اینطوری بود که سر جوی آب را با گِل میبستند که بهش میگفتند وَریان*. یک وقتهایی هم اگر آن دور و بر، ژونَه* پیدا میشد با بیل میکندند و میگذاشتند سر جو. چون سفتتر از گل بود. ژونه هم بوتههایی بوده از مَرِنگ*.
دایی مراد نمیآمد تو. میگفت پری هم زاییده. چلّه دارند دوتاییشان. داییزن پری، مهرعلی را آورده بود. مادرم آمد دم در. گفت این قصهها چیه؟ برو آب بالا، ناهار برگرد».
اینها روایت مادرم از تولد خاله کوچیکهام است. انگار دارم قصهٔ دوری را میشنوم. ژونه اولین بار است به گوشم میخورد. مرنگ و وریان و آببالا نمیدانیم چیست. چه روایتهای شفاهی و چه واژههایی از این سرزمین که رفتهاند زیر خاک. غصهام شد.
*وِهار: بهار
*داشی: داداش
*رولَه: بچه، فرزند. ولی این کلمه بار عاطفی و صمیمیت زیادی دارد.
*مادرم اینها در دورهای از زندگیشان به فرمان خان، به یکی از روستاهای مجاور کوچانده شدهاند. وقت تولد خالهام در آن دوران بوده.
*ویشه: بیشه
(بعداً دربارهٔ جایگزینی واو با ب در زبانمان میگویم)
*انگار دهخدا برای وریان نوشته ابتدای انشعاب جوب فرعی از جوب اصلی زمین کشاورزی را گویند.
*مَرِنگ: چمن
#کلمه_بازی
#مادرم_میگوید
#دا
مادرم پنج شش روزه بود که دایی مرادم پی آبْبالا از ده خودمان آمده بود چم کبود*. آبْبالا یعنی نوبت مراقبت از آب. روزی که نوبت آب ده بوده، آبیار مراقبت میکرده آب هرز نرود یا کسی آب را ندزدد. مثلاً برای ده ما آب نرود توی ویشه*های سالارخان. مراقبت هم اینطوری بود که سر جوی آب را با گِل میبستند که بهش میگفتند وَریان*. یک وقتهایی هم اگر آن دور و بر، ژونَه* پیدا میشد با بیل میکندند و میگذاشتند سر جو. چون سفتتر از گل بود. ژونه هم بوتههایی بوده از مَرِنگ*.
دایی مراد نمیآمد تو. میگفت پری هم زاییده. چلّه دارند دوتاییشان. داییزن پری، مهرعلی را آورده بود. مادرم آمد دم در. گفت این قصهها چیه؟ برو آب بالا، ناهار برگرد».
اینها روایت مادرم از تولد خاله کوچیکهام است. انگار دارم قصهٔ دوری را میشنوم. ژونه اولین بار است به گوشم میخورد. مرنگ و وریان و آببالا نمیدانیم چیست. چه روایتهای شفاهی و چه واژههایی از این سرزمین که رفتهاند زیر خاک. غصهام شد.
*وِهار: بهار
*داشی: داداش
*رولَه: بچه، فرزند. ولی این کلمه بار عاطفی و صمیمیت زیادی دارد.
*مادرم اینها در دورهای از زندگیشان به فرمان خان، به یکی از روستاهای مجاور کوچانده شدهاند. وقت تولد خالهام در آن دوران بوده.
*ویشه: بیشه
(بعداً دربارهٔ جایگزینی واو با ب در زبانمان میگویم)
*انگار دهخدا برای وریان نوشته ابتدای انشعاب جوب فرعی از جوب اصلی زمین کشاورزی را گویند.
*مَرِنگ: چمن
#کلمه_بازی
#مادرم_میگوید
#دا
👍6❤3
رنگ خدا را دیدیم. تمام که شد پرسیدم چه نتیجهای ازش بگیریم؟ گفت: «برای اون مرد پیشامدهای زیادی اتفاق افتاد. زنش مرده بود. پسرش نابینا بود و مادرش رو هم از دست داد. همهشون خیلی سختند ولی اینا همه کار خداست و آدم باید در مقابل کار خدا صبر داشته باشه».
#مادرم_میگوید
#دا
#مادرم_میگوید
#دا
❤6
حرف اضافه
بهتون نگفته بودم بچه که بودیم یکی از نفرینهای بزرگترها در حقمون این بود: رنجْ بی بَر. ما که معنیش رو نمیدونستیم. فکر میکردیم فقط یه فحش بزرگترونهس برای خالی شدن از عصبانیت که اثرش یه لحظه است. دخلی هم به ما نداره. بعدها که بزرگتر شدیم دیدیم اوه اوه!…
یکی از دوستان عزاداری شهرشان بلخاب را استوری کرده و نوشته بود امسال طالبان اجازه نداده دستههای عزاداری بروند بیرون. به مادرم که نشانشان دادم گفت: خدا رنجْتون بیبَر بِکِه.
#مادرم_میگوید
#دا
#مادرم_میگوید
#دا
💔1
«به جز نهم و دهم محرم مردم زهره نمیکردند عزاداری کنند. خانها نمیگذاشتند. بعد از اصلاحات اراضی کمی نرم شدند و مردم آبادی توانستند شبها هم دسته راه بیندازند».
#مادرم_میگوید
#دا
#مادرم_میگوید
#دا
❤5
سالار خان نمیگذاشت. دو سه نفر بودند شبها در خفا توی خانههایشان روضه میگرفتند. فقط هم سه چهار تا مردهای همسایه را دعوت میکردند. بابا کرمعلیت با اسب میرفت دنبال سید فتّاح توی فیروزآباد میانرود. او هم اسب داشت. غروب میرسیدند. شب روضه را میخواند و صبح آفتابزده میرفت.
#مادرم_میگوید
#دا
#مادرم_میگوید
#دا
❤5
میگه خوشحال میشم از اومدنت ولی راضی نیستم به این همه سختی.
میاد به زبونم که بگم دعا کن ماشین بخرم.
نمیگم. از کجا معلوم با ماشین، شوق و همت الانم رو داشته باشم؟
#مادرم_میگوید
#دا
میاد به زبونم که بگم دعا کن ماشین بخرم.
نمیگم. از کجا معلوم با ماشین، شوق و همت الانم رو داشته باشم؟
#مادرم_میگوید
#دا
❤4🤝1💘1
«تو که داری دعا میکنی بگو پولدارم باشه»
در حالیکه دست انداختهام دورگردنش به خنده آرام دم گوشش میگویم.
«چشمت پی خدا باشه دنبال منافع نباش»
جوابم است.
#مادرم_میگوید
#دا
در حالیکه دست انداختهام دورگردنش به خنده آرام دم گوشش میگویم.
«چشمت پی خدا باشه دنبال منافع نباش»
جوابم است.
#مادرم_میگوید
#دا
👍5
حرف اضافه
الهی هر که از تو غافله کافره. #مادرم_میگوید #دا
تلویزیون ندارم. از تلوبیون برای مادرم یوسف پیامبر را میگذارم. قصه رسیده به آنجا که راحیل در آستانهٔ تولد یوسف از حال میرود. ایستر جادوگر معبد برای مرگ او و فرزندش دعا میکند تا حقانیت خدایش ایشتار به اثبات برسد. یعقوب هم نگران است با مرگ آنان مردم از یکتاپرستی بیزار شوند که ناگهان باران میگیرد و صدای گریهٔ نوزاد میآید. دا هناسهای میکشد با بغض دست به آسمان بلند میکند: الهی هر کی از تو غافله کافره.
هِناسه: نفس
#مادرم_میگوید
#دا
هِناسه: نفس
#مادرم_میگوید
#دا
❤10
حرف اضافه
«به زبان مادری گریه میکنیم» را امشب خریدم تا بعد از «لهجهها اهلی نمیشوند» دومین کتاب مجموعه زندگی میان زبانهای نشر اطراف باشد که میخوانم. قبل از شروعش به مادرم زنگ زدم. گفت بعد از دو روز باران پیاپی دارد برف میبارد. برفی درشت. و شبکههای تلویزیونی قطع…
داشتم بهش یاد میدادم چطور با دوربین گوشیش عکس بگیره. رفتیم جلوی پنجره و رو به حیاط. چشمش که به درخت سرو افتاد گفت: به خاطر برف یه هفته پیش «حالیم شون و مِلی چَمیاسیا» یعنی شونهها و گردنش خمیده است.
سرو رو خودش توی حیاط کاشته چون همیشه سبزه. چون دوست داره چشماش همیشه رو به سبزی باشه و حالا به این حجم سبز جانبخشی هم میکنه.
#مادرم_میگوید
#دا
سرو رو خودش توی حیاط کاشته چون همیشه سبزه. چون دوست داره چشماش همیشه رو به سبزی باشه و حالا به این حجم سبز جانبخشی هم میکنه.
#مادرم_میگوید
#دا
❤10👌3🥰1