آرشیو دسر و غذای محلی
2.09K subscribers
7.17K photos
7.35K videos
37 files
1.06K links
آرشیو دسر و غذای محلی:
https://tttttt.me/joinchat/AAAAAEG4FCP-j095zO4UWg

آرشیو دسر و غذای محلی
گلچینی از تمام دستورات امتحان شده ،کانال را به دوستان خود معرفی کنید

تعرفه ی تبلیغات👇👇👇
@Advertablig

ارتباط با ادمین👇👇👇
@Kiyan1212

@ghazaymahaly
Download Telegram
#پارت۱۶۶



ولم کن،خواهش می کنم

نگاهش و به صورتم دوخت وکشداری گفت:

_کجا بذارم بری؟تو زنمی میفهمی؟ زنم!! اینقد

مست نیستم که نفهمم دارم چیکار میکنم باید

زودتر از این ها این کار رو میکردم اما الانم دیر نیست

دستش نشست پشت سرم و سرم و محکم گرفت

سرش اورد بالا هنوز با شوک نگاهش میکردم

که لبهاش نشست روی لبهام با بغض چشمامو

بستم من امشب زن می شدم زن مردی که نه

ازش متنفر بودم و نه عاشقش بودم حالا زن می

شدم برای مردی که باید بچه میآوردم براش زن

دوم مردی سیاستمدار بزرگ

چرخی زد و جابجا شدیم حالا من روی تخت

بودم چشمام و بستم .....

با سر انگشتاش آروم و نوازش گونه کشید روی

صورتم و تا لاله ی گوشم رفت

-دوست ندارم وقتی با زنم هستم چشماش بسته باشه

-با عجز چشمامو باز کردم

خم شد و عمیق گودی گردنم و بوسید.و دکمه

های پیراهن تنم و باز کرد ناخداگاه با دستانم مچ دستشو گرفتم.

اما دستمو پس زد و به کارش ادامه داد

خودمو سپردم به تقدیر تا ببینم آخر این راهی که

اومدم چی میشه..کتش و از تنش درآورد و دکمه

های بلوز مردانه اش را باز کرد.

خم شد روم ملافه رو روی بدن برهنه ام کشید و

از پشت دستهای مردانه اش رو دورم حلقه کرد آروم گفت:بخواب..

چشمامو بستم و قطره اشکی از گوشه ی چشمم

چکید روی بالشت زیر سرم کمی زیر دلم درد می کرد

اما نه اونقدر که ناله ام بلند بشه.
@ghazaymahaly
ساتین ۲🌺🌺🌺:
#پارت۱۶۶




با کمک عزیز‌ قورمه سبزی درست کردم.چای آماده بود

رفتم اتاق دستی به صورتم کشیدم که زنگ درو زدن

لحظه ای استرس بهم دست داد ...خیلی سخته کسی رو که دوست

داری در کنار کسی ببینی که عاشقشی...و هر دو برات عزیزن

دستی به گونه های ملتهبم کشیدم و از اتاق بیرون اومدم

هلنا و سعید وارد سالن شدن و با عزیز و سیاوش روبوسی کردن

هلنا با دیدنم اومد سمتم

_به دریا خانوم...

_چطوری هلی؟

هلنا گونه ام را بوسید با سعید دست دادم،

_عزیزمیرم چایی بیارم،

هلناخندید چیه دریا کدبانوشدی؟

_بودم چشم بصیرت میخواد

+ اوه اوه

رفتم توی آشپزخونه وتوی لیوانای کمرباریک

دورطلایی عزیزچایی ریختم

#پارت۱۶۷




ازاشپزخونه بیرون اومدم همه روی زمین نشسته بودند

لبخند خبیثی زدم خم شدم جلوی هلنا و سعید یهو سیاوش لیوان

مدنظرموبرداشت

_عه سیاوش اونو برندار

+ نچ من همینومیخوام

باشه مال تو بقیه هم چایی هاشون و برداشتند

_عزیزحال عمو اینا رو پرسید

نگاهم به دست حلقه شده سعید بود

گاهی خیلی سخته حست وپنهان کنی تا

رسوا نشی سرموانداختم پایین که

داد سیاوش بلند شد تموم چایی توی دهنشو پاشید روی ما

دستمو جلوی صورتم گرفتم
_عه سیاوش

+ سوختم

چی ریخته بودی توی چاییت؟

هلناخندید

+ ای دریا دیوث اونو میخواستی به خورد من بدی اره

#پارت۱۶۸




نه کی گفته الکی تهمت نزن

+اره تو که راست میگی

سیاوش از اشپزخونه بیرون اومد کل لباساش خیس بودن دکمه های

پیراهنش و باز کرد و بیخیال لباسش و از تنش در اورد

تند رومو اونور کردم

_ عزیز این نوه ی فرنگیت و بگو لباسشو در نیاره

+ عزیز فدای قدوبالاش بشه

چشامو لوچ کردم عزیز

عزیزمثل خودم پشت چشمی نازک کرد

_ نه راه افتادی میگم وقت شوهرکردنته ها

+ پاشو پاشو برو سفره رو پهن کن

به پشتی تکیه دادم،

_من درست کردم، هلنا خانوم باید بقیه کارا رو انجام بده

_من مهمونم

_ غلط زیادی نداشتیم

سعید رو به هلنا کرد و بهش گفت پاشو خانومی

بریم من و تو یه سفره براشون بچینیم عالی و دیدنی،

#پارت۱۶۹



هلنا خوشحال از جاش بلند شد و با سعید به سمت اشپزخونه رفتن ،

با نگاهم دنبالشون کردم،

سیاوش با دستش بینیمو کشید به سمتش برگشتم

_ اه نکن ببینم

_سیاوش با فاصله کنارم نشست

_غرق نشی

_ برو باباا

_ تو سعید رو دوست داری؟؟

از سوالش جا خوردم

چه تیز بینه !

نگاهی به اطراف کردم

عزیز پای تی وی نشسته بود،گفت :

_به من نگاه کن..

سرمو به طرفش چرخوندم گفتم:

_ چیشد؟؟

گفت: میدونم سوالمو‌ فهمیدی ولی بازم تکرار

میکنم تو سعید رو دوست داری؟؟؟

سخت بود ریلکس بودن در برابر همچین ادم تیز بینی ...

کاملا خونسردانه بهش گفتم:نه

_ تو به سعید پیام میدادی درسته؟؟؟

توی چشاش زوم شدم

دیگه خیلی داشت جلو میرفت

خودمو کنترل کردم و گفتم:

_ بازم میگم نه! اینقدر فهم کلمه نه سخت هستش؟!
ڪافـ☕️ـہ دونفــره(دنیای عجیب):
#پارت۱۶۶



لیلا: عزیزم آنگاه که بوسه های آتشینش را بر لبانت کوبید عاشقش خواهی شد!

گفتم: خواهش می کنم سپیده ... جبران می کنم ...واقعا باید زنگ بزنم.

سپیده دلش نمی خواست بره. از چهره شم مشخص بود ولی لیلا گفت: نجوا سپیده رو همراهی

کن.

نجوا دست سپیده رو کشید و با خودش بلند کرد...

سپیده گفت: پس حداقل وقتی تلفن زدنتون تموم شد، یه سنگی یه کوفتی بزنید به در تا من بدونم زود بیام... شماها می خواید منو به کشتن بدید.

نجوا رفت سمت در و گفت: این در که قفله؟

لیلا به مهسا و یسنا نگاه کرد و گفت: دستان پر توان گجت برس به داد این ناتوان

مهسا بلند شد و با سنجاق سرش درو باز کرد و گفت: زود برید.

نجوا و سپیده رفتن بیرون. نگار هم از پنجره کشیک می داد که هروقت رفتن تو خبر بده...
لیلا گفت: هنوز نرفتن؟

نگار: نه... فعلا دم در وایسادن دارن حرف میزنن. لیلا: ای بابا.. اگه من بودم تا حالا تاریخ عقدم مشخص کرده بودم.

مهناز: آخه همه مثل تو تو دلبرو نیستن که؟

نگار: برید.. برید..رفتن تو. خواستیم بریم که مهناز گفت: شیرین.. قول بده فرار نمی کنی؟


گفتم: دیگه انقدر نامرد نیستم!

لیلا: میشه حرفای لوتی تونو بذارید برای بعد؟

#پارت۱۶۷



لیلا همین جور دستامو می کشید و با خودش می برد. مهناز دنبالمون اومد و گفت: زیاد حرف نزن باشه؟ زودم برگردید.

لیلا: چشم خان باجی!

به باجه تلفن رسیدیم. لیلا کارت تلفونشو داد بهم. سریع شماره نسترنو گرفتم. بعد از چند تا بوق
جواب داد: بله بفرمایید...

بغض به گلوم هجوم آورد. چقدر دلم برای صداش و پرحرفياش تنگ شده بود. با همون بغض گفتم: الو سلام نسترن...

ساکت بود. هیچی نگفت. فقط صدای نفس کشیدنشو می شنیدم.

گفتم:الو نسترن....صدامو می شنوی؟

با صدای بی جونی گفت: ش.............. شیرین خودتی؟ آره؟

بغضم شکست و با گریه گفتم: آره خودمم.

نسترنم گریه کرد و گفت: معلوم هست تو جایی؟

کجا گذاشتی رفتی؟ ها؟ میدونی چقدر دنبالت
گشتم؟ عکستو به همه کلانتریا دادم...

ترسیدم اونا کشته باشنت. نمی دونی چقدر خودمو نفرین

کردم که چرا حرفتو گوش ندادم.
- خوبی نسترن؟

- الان که صداتو شنیدم بهتر شدم... بگو کجایی تا بیام دنبالت؟

خندیدم گفتم: کجا می خوای بیایی؟ تهرانم.

- تهران؟!! تهران چی کار می کنی؟

لیلا با انگشت اشارش زد به ساعت که یعنی وقت نداریم.

گفتم: نسترن من نمی تونم زیاد حرف بزنم ..

.زنگ زدم که بهت بگم حالم خوبه و نگرانم نشی

.
- کجا می خوای بری؟ آدرسو بده تا بیام دنبالت.


#پارت۱۶۸



نمی خواستم برای بچه ها دردسر درست کنم.

گفتم: نمی تونم نسترن... نمی تونم... اگه تونستم
دوباره بهت زنگ می زنم. خداحافظ...

صدای نسترن هنوز پشت گوشی میومد که گوشی رو گذاشتم. دلم برای دیدنش لک می زد.

اشکامو پاک کردم و از ليلا تشکر کردم.

راه افتادیم ..لیلا رفت سمت خونه غلام... سرشو گذاشت
رو در

گفتم: چی کار می کنی؟

- هیچی تو برو تو می خوام شنگول و منگولو از دست آقا گرگه نجات بدم.

خندیدم و رفتم تو. بچه ها اومدن پیشم گفتن زنگ زدی؟

با لبخند گفتم: آره از همتون ممنون.

یسنا: پس لیلا کو؟

گفتم: رفته شنگول و منگولو نجات بده!

وقتی نجوا و سپیده اومدن، از اونا هم تشکر کردم. قیافه ی سپیده دیدنی بود!

رنگ به صورت نداشت. وقتی همه جمع شدن، لیلا گفت:

- بچه ها نظرتون چیه برای این پیروزی بزرگ جشن بگیریم؟

نگار با خنده گفت: چیه؟ کبکت خروس می خونه؟ لیلا: نه اردک می خونه!

نگار : من موافقم.

یسنا: اگه زبیده بیاد چی؟

نجوا: نه بابا...مگه نشنیدی گفت شب میان؟
ليلا: موافقا دستا بالا.

سپیده: میشه موافقا دستاشونو پایین کنن؟

#پارت۱۶۹



لیلا: تو هرجور راحتی جیگر!

مهناز: قبول بچه ها... بساط مهمونی رو حاضر کنید.

نجوا و سپیده پریدن تو آشپز خونه، سپیده هر چی میوه تو یخچال بود ریخت تو سینک ظرفشویی، شروع کرد به شستن.

لیلا بهش گفت: اینجوری فایده نداره. بذار برم برات تشت بیارم قشنگ با پا برو توش...

اینو که گفت سپیده یه سیب طرفش پرت کرد. لیلا تو هوا گرفتش و گاز زد.

نجوا هم داشت شربت آلبالو درست می کرد. لیلا بهش گفت: آخه آدم... کی شربتو با قاشق هم زده؟


نجوا با تعجب نگاش کرد و گفت: پس با چی هم بزنم؟

لیلا: با همزن برقی

نجوا با حرص لیلا رو از آشپزخونه بیرون کرد و گفت: یکی بیاد اینو بگیره.

نمی ذاره کار بکنیم. مهسا رفت تو آشپزخونه، به نجوا و سپیده کمک کنه.

من و بقیه هم داشتم هالو برای مهمونی آماده می کردیم. هر کی می رفت تو آشپزخونه یه ناخونکی به میوه و شیرینی می زد.

مهسا گفت: قحطی زده ندیده بودیم که لطف لیلا دیدیم!

لیلا: به جای اینکه حرف بزنی، برو یه نوار بندری بذار شیرین برامون بندری برقصها گفتم: بیخود...

خودت برقص یسنا: ما رقص معمولیشم بلد نیستیم، چه برسه به بندریش
مهناز: شیرین... داره ناز می کنه!
میوه ی ممنوعه(مرصاد و ماهک):
میوه ممنوعه(مرصاد)🍎:
#پارت۱۶۱


منظورشو با گرفتن دسمال کاغذی رو به روم فهمیدم!

_میشه اینقدر به من گیرندی؟ درضمن پاک نمیشه
۴۸ساعته اس!!!

مرصاد_یا پاک میکنی یا از این ماشین پایین نمیای!!! 

با حرص دستمال و از دستش گرفتم و محکم

روی لبم کشیدم و گفتم: ببین!!! پاک نمیشه!!!

مرصاد که با آرامش بهم زل زده بود گفت:

میخوای من پاکش کنم؟

با همون حرص گفتم: چطوری میخوای پاکش

کنی؟ هــــــــان؟؟ بابا چهل وهش...

با قرارگرفتن لب هاش روی لبم زمان متوقف شد! 

""وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید

وقتی ابد چشم ترا پیش از ازل می آفرید

وقتی زمین ناز ترا در آسمانها می کشید

وقتی عطش طعم ترا با اشک هایم می چشید

من عاشق چشمت شدم، نه عقل بود و نه دلی

چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی

یک آن شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود

#پارت۱۶۲


آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود

وقتی که من عاشق شدم شیطان به نامم سجده

کرد آدم زمینی تر شد و عالم به آدم سجده کرد

من بودم و چشمان تو، نه آتشی و نه گلی

چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی""

نمیدونم چقدرگذشته بود که با حس سوزش لبم به خودم اومدم! 

انگار مرصادم متوجه شد که عقب کشید! به لب هام خیره شده بود! 

امامن... ضربان قلبم!! نه نه! قلب من اون لحظه

ضربان نداشت! چندتا حس رو باهم داشتم!

حیرت! ترس! تنفر! لذت! یه چیزی ته دلم لغزیده بود!

مرصاد_پاک شد!! ببین! من کارمو بلدم! خوب

بلدم رژی رو که از سر لجبازی با من زدی رو پاک کنم!! 

سعی کردم نفس های تندمو آروم کنم! بالاخره به حرف اومدم!

_چرا اینکارارو میکنی؟ جیغ زدم: ایــــــــن کارااااا

واســــــــه چــیـــــــــه؟؟چرا اذیتم میکنی لعنتــــــــــــــی؟؟

#پارت۱۶۳


مرصاد نفسی که مطمئنا خیلی توی سینه اش

نگهداشته و حبس کرده بود و به شدت بیرون

داد و گفت: اون منم دارم اذیت میشم! نه تو..

با تقه ای که به شیشه سمت من خورد یک متر

پریردم هوا!به سرعت برگشتم سمت صدا که متوجه مهران شدم!!!

زیر لب نالیدم: وای! آبروم رفت!

مرصاد انگارشنیده باشه گفت: نترس! کسی نبود!

بعدا حرف میزنیم! باشه؟ امشب و آبرو داری کن حوصله زخمی شدن ندارم!

برگشتم سمتش و با نفرت گفتم: خدا لعنتت کنه! 

مهران_استخاره میکنید؟ خب پیاده شین دیگه!!!

مرصاد قفل و باز کرد و مثل جت پریدم پایین!!

با مهران دست دادم و احوال پرسی کردم!

مهران_ میدونستم با مرصاد میای و گرنه شخصا

دعوتت میکردم! توی اون دنیا نبودم! انگاری

گوشام سنگین شده بود! فقط میدیدم که لب

مهران تکون میخوره! توی شک بوسه بودم! این

بوسه طولانی نفرت انگیزترین و قشنگ ترین بوسه ی زندگیم بود!



#پارت۱۶۴


نمیدونم چه مرگم شده بود که اون بوسه ی

لعنتی رو قشنگ میدونستم! 

خب من یه دخترم! از سنگ که نیستم!

داغی زبونش هنوزم تموم وجودمو در برگرفته

بود! اینقدرتو شک بودم که دستی توی دست هام

قفل شد! به دست های گرم مرصاد  نگاه کردم!
بخدا که گیج ترین و خنگ ترین آدم توی دنیا بودم اون

لحظه!!! مرصاد کنارگوشم آهسته گفت:

چراخشکت زده؟ آبرومو بردی! راه بیفت!! مثل

تسخیر شده ها دنبالش راه افتادم! داخل

دستوران چه شکلی بود؟ نمیدونم! بخدا که

چشمم بینایشو از دست داده بود انگار!!! 

باز هم کنار گوشم صدای پر از حرص مرصاد_

ماهک الان مهران متوجه میشه! آبروی من میره ها!

سریع سرمو کج کردم سمت صورتش که کنار

گوشم بود! تقریبا میشه گفت دماغ هامون بهم

رسیده بود! توصورتش میون دندون های کلید

شده ام گفتم: منو برگردون خونه تا آبروریزی

نکردم! سر مرصاد بلند شده بود! به رو به رو خیره بود!

#پارت۱۶۵


وا؟چرا ماتش برده؟؟؟ صدای پرهیجان مهران

بلندشد! اینم از سوپرایز امشب من! معرفی

شیرین خانوم نامزدم! به دختر ملوس کنار مهران

نگاه کردم! انگاری خیلی معذب بود! چون سرشو

پایین انداخته بود! به دست های  قفل من

و مرصاد نگاه میکرد! خود به خود دستمو کشیدم

بیرون! مرصاد اخم هاش توهم بود! زشت بود

اگه به زبون نیام! مرصاد احمق که لال شده بود!

با خوش رویی دستمو سمت دختره دراز کردم و

گفتم:سلام! خوشبختم ماهک هستم!

با اکراه دستشو توی دستم گذاشت و لبخند

زورکی زد و گفت؛ همچنین!

وا؟؟؟؟؟خاک تو سرت! چقدر بیشعوره!!

مهران_مرصاد داداش نمیخوای با نامزدم آشنا شی؟

به مرصاد نگاه کردم! اینو نگاه کن! الان میترکه!
 
چرا اینقدرعصبیه؟ اصلا اینجا چه خبره؟؟؟

مرصاد به زورگفت: خوبشختم! 

همگی نشستیم! نورفضا خیلی کم و رویایی بود!

شیرین به لب هام خیره شده بود! ترسیدم نکنه ژرم پخش شده باشه!



#پارت۱۶۶


_ببخشید! من میرم دستمو بشورم!

مهران سرشو با احترام تکون داد! مرصاد که به میزخیره بود!

شیرینم انگار کم داره! شایدم افسردگی! شایدم خجالتیه! نمیدونم!!

خودمو به سرویس بهداشتی رسوندم! به صورت