آرشیو دسر و غذای محلی
2.11K subscribers
7.17K photos
7.34K videos
37 files
1.06K links
آرشیو دسر و غذای محلی:
https://tttttt.me/joinchat/AAAAAEG4FCP-j095zO4UWg

آرشیو دسر و غذای محلی
گلچینی از تمام دستورات امتحان شده ،کانال را به دوستان خود معرفی کنید

تعرفه ی تبلیغات👇👇👇
@Advertablig

ارتباط با ادمین👇👇👇
@Kiyan1212

@ghazaymahaly
Download Telegram
#پارت۱۶۵



دستی به کاپ کشیدم بعد از مدتی لبخند روی لبم نشست

چند روزی از برگشتمون می گذشت اینطور که

خبر می رسید اوضاع مملکت کمی بهم ریخته بود

سهراب کم تر تو خونه بود

آیسا هم دنبال خوش گذرونی خودش بود

شب دیر وقت بود آیسا رفته بود خونه پدرش

و سهراب هنوز برنگشته بود

شکوفه بعد کار رفت گفت:

آقا اومد براش شام ببر من دیگه برم

خیالشو راحت کردم رفت

توی سالن نشسته بودم و کتابی رو مطالعه می کردم

صدای ماشین اومد بعد از اون صدای در سالن از

جام بلند شدم نگاهی به سهراب انداختم

کرواتش شل دور گردنش بود موهاش پریشون بود

انگار تعادل نداشت رفتم سمتش و زیر بازوش رو گرفتم

تا از افتادنش جلو گیری کنم سرش رو کمی بلند

کرد و نگاهش و به چشمام دوخت با صدای کش داری گفت:

تو زنمی آره ؟

بلند خندید و گفت:

بالاخره حال اون کیارش مغرور رو گرفتم

متعجب نگاهش کردم منظورش چی بود؟

تمام سنگینیش روی بدنم بود باهاش هم قدم

شدم به سختی به از پله ها بالا بردمش خواستم سمت اتاقش برم که گفت:

اونجا نمیرم و رفت سمت همون اتاقی که برای

اولین بار فکر میکردم اتاقشونه

دستگیره ی در رو گرفتم و پایین کشیدم
در باز شد

به اتاق بزرگ و مجلل رو به روم نگاهی

انداختم که با نور کم آباژور تو حاله ای از نور فرو رفته بود

سهراب و بردم سمت تخت و همراش خم شدم تا

کمکش کنم روی تخت بشینه که تعادلشو از دست داد

و افتاد رو تخت منم باهاش کشیده شدم و

افتادم روش دستامو گذاشتم دوطرفه ی

سهراب خواستم بلند شم که دستش دور کمرم

حلقه شد و من و کشید سمت خودش

قلبم تند می زد

هرم داغ نفساش به صورتم می خورد با صدای

مرتعشی گفتم:...
@ghazaymahaly
ساتین ۲🌺🌺🌺:
#پارت۱۶۲



کی خواست ؟؟؟؟

با دستش منو نشون داد .

+ تو

قدمی سمتش برداشتم که از آشپزخونه بیرون رفت .

- پسره ی خل و چل

چای دم کردم و توی لیوانای کمر باریک دور طلایی عزیز چای ریختم و رفتم سالن .

سیاوش سرشو روی پای عزیز گذاشته بودو عزیز موهاشو نوازش می کرد !

حسودیم شد .

سینی چایی رو گذاشتم و اونور عزیز دراز کشیدم .

- عزیز موهای منم ناز کن .

+ وای میگن دخترا حسودن ، باورم نمیشد . الان با چشم خودم دیدم .

می خوای من موهاتو ناز کنم ؟؟؟

- لازم نکرده ...!

__ دعوا نکنید هر دوتون پاشید چایی هاتونو بخورین .

حبه قندی انداختم توی دهنم .

#پارت۱۶۳




عزیز من شب اینجا میمونماااا .

قدمت بر چشم عزیزم .

+ منم میمونم عزیز

- جا خواستم جا نشین نخواستماااا .

+ مگه قراره بیام پیش تو بخوابم ؟؟؟

- چه غلطا .

بسه دیگه شما دوتا چرا انقدر بهم میپرید .

- این پسر فرنگی هی خودشو میندازه وسط ،

__ پاشو برو به هلنام زنگ بزن با سعید بیان اینجا دور هم باشیم .

لحظه ای قیافه ام تو هم رفت .

هنوزم برام کمی سخت بود فراموش کردن سعید .

اما با اتفاقی که برام افتاد باید قید هرچی عشق و عاشق هست و بزنم .

سیاوش نگاه خیره ای بهم انداخت ، انگار دنبال چیزی باشه .

لبخندی زدم .

- ایول عزیز الان به اون دوتا مرغ عاشقم زنگ میزنم بیان .

از جام بلند شدم تا گوشیم و از اتاق بیارم .

گوشیمو برداشتم و شماره ی هلنارو گرفتم .

+ به دریا خانم .

- سلام هلی ، چطوری ؟؟

شب با سعید بیاین خونه عزیز دور هم باشیم .

+ چه خوب ، تو تنهایی ؟؟؟

- سیاوشم اینجاس .

+ اه مخشو بزن پس ...

#پارت۱۶۴




_برو بابا دلت خوشه زود بیاین

_باشه فعلا

بعد از خداحافظی از هلنا چرخیدم تا از اتاق

برم بیرون که سیاوش و دیدم

دست به سینه به چهارچوب ‌در تکیه داده بود

_از کی اینجایی؟

شونه ای بالا انداخت:خیلی نمیشه میان؟

_آره

نگاه خیره ای بهم انداخت

_اونی که بهم پیام میداد تو نبودی مگه نه؟

با تعجب نگاهش کردم ،چطور؟

قدمی به داخل‌برداشت ...اون هلنا بود درسته؟؟

هول شدم

_ کی گفته نه من بودم؟

_خواهیم فهمید و از اتاق بیرون رفت...

#پارت۱۶۵




پوف کلافه ای کشیدم و روی صندلی کنار‌ پنجره رو به حیاط نشستم

ذهنم دوباره پر‌کشید ...غم نشست روی قلبم

کاش اونشب‌ نرفته بودم الان دغدقه آینده ام رو نداشتم...

با صدای عزیز از جام بلند شدم و از اتاق بیرون اومدم...

_جونم عزیز؟

اشاره ای به سینی برنج کرد

_عزیز....

_بدو دخترم انقد تنبل؟

چهار زانو کنار سینی برنج نشستم

سیاوش گوشیش توی دستش بود و انگار داشت با یه نفر چت میکرد

_عزیز ‌به سیاوش هم بگو

_مادر اون خسته اس

زانومو کوبیدم زمین ،عزیز؟

عزیز چشم غره ای رفت...دیگه چیزی نگفتم
لیلا با خنده گفت: چی شما دقیقا عین زمانی بود که نیوتون زیر درخت نشسته بود و سیب از بالای درخت افتاد پایین گفت چی؟ ..

همون جا کشف کرد زمین جاذبه داره! نگار: لیلا جان یک ثانیه حرف نزن باشه؟

به من نگاه کرد و گفت: مگه ما قبلا بهت توضیح ندادیم ...

اینجا تلفن نداریم. باید بری بیرون زنگ بزنی.

#پارت۱۶۵



لیلا: و از اونجایی که منوچهر برامون هاپو گذاشته، این کار امکان پذیر نیست.

نگار با اخم نگاش کرد. لیلا گفت: چیه؟ گفتی فقط یک ثانیه.

گفتم: خواهش می کنم کمکم کنید. من باید زنگ بزنم.

مهناز: بچه ها ما هشت نفریم ... خیر سرمونم اشرف مخلوقاتیم. فکرامونو بریزیم رو هم شاید یه راه حلی پیدا بشه.

بعد چند دقیقه فکر کردن، اونم به صورت آی کیوسانی، لیلا یهو بلند شد و گفت: یافتم ... یافتم!

نگار: چی یافتی؟

نجوا با خنده گفت: الكل!

لیلا: یه فکری کردم... نه نمی گید؟ مهناز: و آنگاه که انیشتن فکر می کند .... بگو فکرتو

لیلا سرشو چرخوند طرف سپیده. پشت چشمی نازک کرد و انگشت اشارشو به طرف سپیده

گرفت و گفت: تو... باید هم اکنون جانت را نثار ما کنی!

سپیده با تعجب گفت: چی؟

لیلا: بچه ها غلام سوته عاشق کیه؟

همشون گفتن: سپیده!

ليلا: خوب دیگه ... سپیده میره با غلام حرف می زنه، من و آینازم می ریم زنگ می زنیم.

سپیده: انقدر دری وری نگو... می خوای برم یه بلایی سرم بیاره؟

نجوا: منم باهات میام.

لیلا: حله دیگه؟ قلتم می خواد باهات بیاد.

سپیده: من پامو تو اون خونه نمی ذارم. من از این پسره خوشم نمیاد.
میوه ی ممنوعه(مرصاد و ماهک):
میوه ممنوعه(مرصاد)🍎:
#پارت۱۶۱


منظورشو با گرفتن دسمال کاغذی رو به روم فهمیدم!

_میشه اینقدر به من گیرندی؟ درضمن پاک نمیشه
۴۸ساعته اس!!!

مرصاد_یا پاک میکنی یا از این ماشین پایین نمیای!!! 

با حرص دستمال و از دستش گرفتم و محکم

روی لبم کشیدم و گفتم: ببین!!! پاک نمیشه!!!

مرصاد که با آرامش بهم زل زده بود گفت:

میخوای من پاکش کنم؟

با همون حرص گفتم: چطوری میخوای پاکش

کنی؟ هــــــــان؟؟ بابا چهل وهش...

با قرارگرفتن لب هاش روی لبم زمان متوقف شد! 

""وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید

وقتی ابد چشم ترا پیش از ازل می آفرید

وقتی زمین ناز ترا در آسمانها می کشید

وقتی عطش طعم ترا با اشک هایم می چشید

من عاشق چشمت شدم، نه عقل بود و نه دلی

چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی

یک آن شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود

#پارت۱۶۲


آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود

وقتی که من عاشق شدم شیطان به نامم سجده

کرد آدم زمینی تر شد و عالم به آدم سجده کرد

من بودم و چشمان تو، نه آتشی و نه گلی

چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی""

نمیدونم چقدرگذشته بود که با حس سوزش لبم به خودم اومدم! 

انگار مرصادم متوجه شد که عقب کشید! به لب هام خیره شده بود! 

امامن... ضربان قلبم!! نه نه! قلب من اون لحظه

ضربان نداشت! چندتا حس رو باهم داشتم!

حیرت! ترس! تنفر! لذت! یه چیزی ته دلم لغزیده بود!

مرصاد_پاک شد!! ببین! من کارمو بلدم! خوب

بلدم رژی رو که از سر لجبازی با من زدی رو پاک کنم!! 

سعی کردم نفس های تندمو آروم کنم! بالاخره به حرف اومدم!

_چرا اینکارارو میکنی؟ جیغ زدم: ایــــــــن کارااااا

واســــــــه چــیـــــــــه؟؟چرا اذیتم میکنی لعنتــــــــــــــی؟؟

#پارت۱۶۳


مرصاد نفسی که مطمئنا خیلی توی سینه اش

نگهداشته و حبس کرده بود و به شدت بیرون

داد و گفت: اون منم دارم اذیت میشم! نه تو..

با تقه ای که به شیشه سمت من خورد یک متر

پریردم هوا!به سرعت برگشتم سمت صدا که متوجه مهران شدم!!!

زیر لب نالیدم: وای! آبروم رفت!

مرصاد انگارشنیده باشه گفت: نترس! کسی نبود!

بعدا حرف میزنیم! باشه؟ امشب و آبرو داری کن حوصله زخمی شدن ندارم!

برگشتم سمتش و با نفرت گفتم: خدا لعنتت کنه! 

مهران_استخاره میکنید؟ خب پیاده شین دیگه!!!

مرصاد قفل و باز کرد و مثل جت پریدم پایین!!

با مهران دست دادم و احوال پرسی کردم!

مهران_ میدونستم با مرصاد میای و گرنه شخصا

دعوتت میکردم! توی اون دنیا نبودم! انگاری

گوشام سنگین شده بود! فقط میدیدم که لب

مهران تکون میخوره! توی شک بوسه بودم! این

بوسه طولانی نفرت انگیزترین و قشنگ ترین بوسه ی زندگیم بود!



#پارت۱۶۴


نمیدونم چه مرگم شده بود که اون بوسه ی

لعنتی رو قشنگ میدونستم! 

خب من یه دخترم! از سنگ که نیستم!

داغی زبونش هنوزم تموم وجودمو در برگرفته

بود! اینقدرتو شک بودم که دستی توی دست هام

قفل شد! به دست های گرم مرصاد  نگاه کردم!
بخدا که گیج ترین و خنگ ترین آدم توی دنیا بودم اون

لحظه!!! مرصاد کنارگوشم آهسته گفت:

چراخشکت زده؟ آبرومو بردی! راه بیفت!! مثل

تسخیر شده ها دنبالش راه افتادم! داخل

دستوران چه شکلی بود؟ نمیدونم! بخدا که

چشمم بینایشو از دست داده بود انگار!!! 

باز هم کنار گوشم صدای پر از حرص مرصاد_

ماهک الان مهران متوجه میشه! آبروی من میره ها!

سریع سرمو کج کردم سمت صورتش که کنار

گوشم بود! تقریبا میشه گفت دماغ هامون بهم

رسیده بود! توصورتش میون دندون های کلید

شده ام گفتم: منو برگردون خونه تا آبروریزی

نکردم! سر مرصاد بلند شده بود! به رو به رو خیره بود!

#پارت۱۶۵


وا؟چرا ماتش برده؟؟؟ صدای پرهیجان مهران

بلندشد! اینم از سوپرایز امشب من! معرفی

شیرین خانوم نامزدم! به دختر ملوس کنار مهران

نگاه کردم! انگاری خیلی معذب بود! چون سرشو

پایین انداخته بود! به دست های  قفل من

و مرصاد نگاه میکرد! خود به خود دستمو کشیدم

بیرون! مرصاد اخم هاش توهم بود! زشت بود

اگه به زبون نیام! مرصاد احمق که لال شده بود!

با خوش رویی دستمو سمت دختره دراز کردم و

گفتم:سلام! خوشبختم ماهک هستم!

با اکراه دستشو توی دستم گذاشت و لبخند

زورکی زد و گفت؛ همچنین!

وا؟؟؟؟؟خاک تو سرت! چقدر بیشعوره!!

مهران_مرصاد داداش نمیخوای با نامزدم آشنا شی؟

به مرصاد نگاه کردم! اینو نگاه کن! الان میترکه!
 
چرا اینقدرعصبیه؟ اصلا اینجا چه خبره؟؟؟

مرصاد به زورگفت: خوبشختم! 

همگی نشستیم! نورفضا خیلی کم و رویایی بود!

شیرین به لب هام خیره شده بود! ترسیدم نکنه ژرم پخش شده باشه!



#پارت۱۶۶


_ببخشید! من میرم دستمو بشورم!

مهران سرشو با احترام تکون داد! مرصاد که به میزخیره بود!

شیرینم انگار کم داره! شایدم افسردگی! شایدم خجالتیه! نمیدونم!!

خودمو به سرویس بهداشتی رسوندم! به صورت