آرشیو دسر و غذای محلی
2.11K subscribers
7.17K photos
7.34K videos
37 files
1.06K links
آرشیو دسر و غذای محلی:
https://tttttt.me/joinchat/AAAAAEG4FCP-j095zO4UWg

آرشیو دسر و غذای محلی
گلچینی از تمام دستورات امتحان شده ،کانال را به دوستان خود معرفی کنید

تعرفه ی تبلیغات👇👇👇
@Advertablig

ارتباط با ادمین👇👇👇
@Kiyan1212

@ghazaymahaly
Download Telegram
#پارت۱۶۱


عالی

چیزی نگفتم و توی سکوت چاییمو خوردم بعد از

یک ساعت ویلا غلغله شد.

چندین کارگر برای تمیز کاری و آماده کردن سالن

برای جشن اومدن توی اتاقم نشسته بودم که در

به صدا دراومد

بفرمایین..

در باز شد و سام سرش و داخل اتاق کرد گفت:می تونم بیام تو

-بله حتما

سام وارد اتاق شد بسته بزرگ توی دستش رو

گذاشت روی تخت گفت:یه هدیه ناقابل برای امشب..

لازم نبود چرا زحمت کشیدی

-کاری نکردم زودتر آماده شو خانمی میاد تا کمکت کنه..

بغض راه گلمو گرفت فقط تونستم سری تکون

بدم.

- سام انگار حالمو فهمید که بی حرف از اتاق بیرون رفت.

گاهی چقد تشنه ی محبت می شم که حتی آدمی

که خیلی نمیشناسمش از محبتش قلبم لبریز از

احساسای خوب میشه

اینکه هنوز هم هستن آدم های مهربون...نگاه آخر

آبتین جلو چشمم نقش بست

قطره اشکی از چشمم سرازیر شد...

دستی به گونه ام کشیدم در جعبه بزرگ رو باز

کردم نگاهی به لباس قرمز خوش رنگ داخل جعبه انداختم

دست بردم و جنس لطیف لباس و دست کشیدم
.
چیزی به اومدن مهمونا نمونده بود

لباس بلند قرمز رو که از کمر تنگ میشد و حالت

ماهی داشت و پوشیده بود آستین های بلند

چسب که ملیله دوزی شده بود و یقه ی قایقی

بازی داشت.رنگ شاد لباس با گونه های گلبه ایم ( تضاد)قشنگی ایجاد کرده بود
@ghazaymahaly
ساتین ۲🌺🌺🌺:
#پارت۱۵۸




عزیز بالشتشو کنار سفره گذاشت و دراز کشید .

متعجب نگاهی به عزیز انداختم .

سفره رو با سیاوش جمع کنید ، ظرفارو هم بشورین

بزارید سر جاش ، چایی تون دم کشید بیدارم کنید .

+ جان چه اکتیو شدی عزیز .

کمتر حرف بزن سرو صدام نکنین .

سیاوش از خنده غش کرده بود .

+ عزیز من مهمونما ، دریا تنها بشوره .

__ مهمونی تموم شد بدویید با هر دوتونم .

و به پهلو شد و دستشو زیر سرش گذاشت .

- اونجوری نگام نکن پاشو اینارو جمع کنیم ظرفارو بشوریم .

سیاوش از جاش بلند شد . ظرفارو بردم آشپزخونه ،

سیاوشم بقیه وسایلارو آورد .

پیش بندو بستم .

- خوب کف مالی میکنی یا آب میکشی ؟؟؟؟

#پارت۱۵۹



کف مالی میکنم ، آخه کلا تو کار مالیدن ماهرم ...!

چشم غره ای رفتم و پشت سینگ وایستادم ، با فاصله کمی کنارم ایستاد .

سرمو بلند کردم ، تا شونش بودم .

سوالی نگام کرد . بدون حرف سرمو چرخوندم .

اسکاجو کفی کرد . شروع به کف مالی کرد .

تند تند آب کشیدم که گونم خیس شد ،

سرمو بلند کردم .

دست کفیشو کشید روی دماغم .

دستمو آوردم بالا .

- نکن ....

خندیدو دستشو رو گونم کشید .

دستمو پر از آب کردم و پاچیدم تو صورتش .

یهو دستمو گرفت و پیچوند ، یه دور چرخیدم و از پشت تو بغلش فرو رفتم .

هردو دستمو محکم با یه دستش روی شکمم قفل کرد .

سرشو روی شونم کنار گوشم گزاشت .....

#پارت۱۶۰



هرم نفس های داغش به گردن و گوشم میخورد .

- ولم کن !

+ اگه نکنم ؟؟

تو بغلش تکونی خوردم که محکم تر گرفتتم .

- تا من نخوام نمیتونی بری .

+ بچه پررو .

- چرا خیسم کردی ؟؟؟

سرمو چرخوندم که نگاهمون باهم تلاقی کرد .

هردو خیره ی هم شدیم .

سرش اومد جلو نگاهش سر خورد روی لبام نشست .

قلبم تند شروع به تپیدن کرد . انقدر شوکه شده بودم ک بی هیچ عکس العملی تو بغلش

موندم .

سر اونم هر لحظه خم میشد .

حالا به اندازه یه بند انگشت بیشتر فاصله نداشتیم .

یهو خندید

گفت - گوشه ی لبتم کفیه .

#پارت۱۶۱



به خودم اومدم و با پام کوبیدم رو پاش .

- آخ وحشی چیکار میکنی ؟؟؟

+ خوشت میاد هعی به دیگران بچسبی .

- دلتم بخواد پسر به این خوشتیپی بهت بچسبه .

+ برو بابا .

رفتم سمت سماور و زیرشو روشن کردم ،

نگاهم به حیاط افتاد که خزان برگ های درخت هارو رنگی کرده بود .

محو حیاط بودم که یهو صدای رعد و برق بلند شد ،

جیغی کشیدم .

از بچگی از رعدو برق میترسیدم .

یهو تو بغل گرمی فرو رفتم ،

با صدای آرومی گفت - هیس چیزی نیست ، رعدو برقه !

همینطوری میلرزیدم ، با دستام یغشو چسبیدم و بیشتر سرمو و توی سینه اش فرو کردم .

با آرامش روی موهامو دست میکشید .

از این کارش حس خوبی پیدا کردم .

بعد از چند دقیقه گفت : تموم شد ...!

تکون نخوردم که خندید

+ چیه از بغل من خوشت اومده ؟؟ دخترای خارجیم عاشق بغلم

بودن ...!

با این حرفش تند ازش فاصله گرفتم .

+ چیه ؟؟؟

موهامو پشت گوشم زدم

- دور برت نداره ، من از رعدو برق میترسم .

+ تو ام دور برت نداره که بخوام دوباره بغلت کنم
ڪافـ☕️ـہ دونفــره(دنیای عجیب):
#پارت۱۶۱



لیلا گفت: به به ... خان وحيد وخان ناصر ....... این طرفا؟

دو تاییشون اومدن جلومون وایسادن.

یکیش گفت: داشتیم رد می شدیم گفتیم یه عرض ادب کنیم .

به من نگاه کرد و گفت:دوست جدیده؟... اینم می خوای بدبخت کنی؟

لیلا: زر نزن جنس می خوای؟ بگیر و برو. - قربون محبت لیلیت ... ترک کردیم

! لیلا: چی؟! ترک کردی؟

سرشو عقب کشید : می گم رنگ و روتون وا شده، نگو اثرات ترکه ..... آفرین ... آفرین کار بسیار شایسته ای کردین!

- نمی خوای معرفی کنی؟

لیلا به من اشاره کرد و گفت: ناصر، وحید اینم شیرین.

به اونا اشاره کرد: شیرین این دو تا ریشو ... این ناصر اینم، وحیده.

ناصر خیلی خیلی لاغر بود

. به اندازه ای که شلوارش با دوتا کمربند رو کمرش سفت می شد ...

نمی شد گفت وحید خوش استیل تر از ناصره ولی بهتر از ناصر بود.

هر چند ترک کرده بودن اما هنوز شلخته پلخته بودن. وحید دستشو به طرفم دراز کرد و گفت: خوشبختم!

سرمو کج کردم و به دستش نگاه کردم و گفتم: فکر نمی کردم وسط پارکم میشه گدایی کرد؟

لیلا زد زیر خنده. ناصرم زد تو سر وحید و با لبخند گفت: خاک تو سر ضایع شدنت بکنن!

لیلا دست زد و گفت: آقا ناصر به افتخار ضایع شدن دوستت باید ...

آب هویج بستی بهمون بدی!

ناصر: به من چه از خودش بگیرین! وحید با قیافه ضایع شده گفت: بیاید بریم مهمون من



#پارت۱۶۲



ليلا دست زد و گفت: ایول!

داشتیم می رفتیم سمت کافی شاپ که وحید اومد کنارم و گفت: می مردی باهام دست می دادی و ضایعمون نمی کردی؟

- اگه ضایعت نمی کردم که آب هویج بستنی گیرمون نمیومد؟!

بعد از خوردن آب هویج بستنی باهاشون خداحافظی کردیم. چند ساعت تو پارک گشتیم و تمام جنسا رو

فروختیم.

تو راه برگشت به خونه، با حالت معصومانه ای گفتم: لیلا؟

لیلا با تعجب نگام کرد و گفت: عین بچه هایی که از ماماناشون چیزی می خوان صدام می زنی...
چیه؟

صورتمو معصوم تر کردم و گفتم: می ذاری زنگ بزنم؟ چشاش سه تا شد و گفت: زنگ بزنی؟ روز اول منوچهر چی بهت گفت؟

- از کجا می خواد بدونه من زنگ زدم؟

- از کجا؟ شیرین تو آلزایمر داری؟ مگه روز اولی که اومدی نگفتم منوچهر هر جا که ما رو می فرسته برام بپا میذاره؟

پشت سرتو نگاه کن تا بهت بگم. نگاه کردم و گفتم: خب؟

- خب به جمالت... این دوتا که دارن پشت سرمون میان ... اصغر و اکبرن. داداشن.

نوچه و مواد فروش منوچهرن.

فکر کردی منوچهر ما رو به امون خدا ول می کنه و میره؟

- پس من چی کار کنم؟ باید زنگ بزنم.

- به کی؟

- به دوستم.

#پارت۱۶۳


- به مامانت زنگ نمی زنی می خوای به دوستت زنگ بزنی؟

- مامانم فوت کرده.

- معذرت میخوام نمی دونستم.

پوفی کرد و گفت: بذار با بچه ها حرف بزنم،

ببینم چیکار می تونیم برات بکنیم.

لبخند زدم و گفتم: ممنون.

برگشتیم به خونه .

فقط مهسا و یسنا خونه بودن. من و لیلا بهشون سلام کردیم اما اونا زیر لب جواب سلام دادن.

رفتیم تو اتاق لباسامونو عوض کردیم.

مهسا و یسنا هم اومدن تو اتاق. مهسا اومد جلوم وایساد ولی یسنا عقب ایستاده بود.

لیلا با ترس گفت: بچه ها میشه دعوا راه نندازین؟

مهسا بهش لبخند زد و چیزی نگفت. دستشو به طرفم دراز کرد و گفت: آشتی؟

دستشو گرفتم و گفتم: مگه قهر بودیم که آشتی کنیم؟

مهسا: ممنون.

یسنا هم اومد جلو با من دست داد و گفت: خوبه که دوستی عین تو پیدا کردیم.

لیلا به نفسی کشید و گفت: خدایا کسی اینجا ما رو مارمولکم حساب نمی کنه!

یهو یسنا و مهسا با خنده بغلش کردن.

مهسا گفت: غصه نخور آبجی ..من سوسک حسابت می کنم!

لیلا خندید و با تعجب گفت: راست میگی کرم زالو؟!

مهسا ازش جدا شد و گفت: چی گفتی؟



#پارت۱۶۴



لیلا: با تو نبودم که با این ... با این بودم!

یسنا: من ؟!!

با این هیکلم میگی کرم زالو؟!

لیلا عقب عقب به سمت در می رفت و گفت: آره کرم زالو اینو گفت و فرار کرد. مهسا و یسنا هم دنبالش دویدن ...

بعد از یک هفته و چند روز بالاخره با من آشتی کردند.

خوشحالم که به اشتباهشون پی بردن ...وقتی همه بچه ها جمع شدن، نهارو خوردیم.

زبیده به مهناز گفت با منوچهر میرن جایی کار دارن تا شب برنمی گردن و مواظب ما باشه.

وقتی رفتن همه مون تو هال نشستیم. نگاه تلویزیون می کردیم.

به جز نگار و مهسا که داشتن ابرو هاشونو برمی داشتن. یهو لیلا پرید جلو تلویزیون و گفت: باید جلسه دو فوریتی بگیریم.

مهناز: چته عین شامپازه می پری جلو تلویزیون؟ اصلا خودت فهمیدی چی گفتی؟

لیلا: آره دیگه از همین جلسه ها که نماینده های مجلس می گیرن!

نگار: خوب... موضوعش چیه؟

لیلا قیافه معلم ها رو گرفت و گفت: علم بهتر است یا ثروت؟

نجوا بلند خندید و سپیده گفت: میشه دلقک بازی درنیاری و حرفتو بزنی

لیلا: شیرین میخواد زنگ بزنه.

همشون با هم گفتن: چ ی

؟
میوه ی ممنوعه(مرصاد و ماهک):
میوه ممنوعه(مرصاد)🍎:
#پارت۱۶۱


منظورشو با گرفتن دسمال کاغذی رو به روم فهمیدم!

_میشه اینقدر به من گیرندی؟ درضمن پاک نمیشه
۴۸ساعته اس!!!

مرصاد_یا پاک میکنی یا از این ماشین پایین نمیای!!! 

با حرص دستمال و از دستش گرفتم و محکم

روی لبم کشیدم و گفتم: ببین!!! پاک نمیشه!!!

مرصاد که با آرامش بهم زل زده بود گفت:

میخوای من پاکش کنم؟

با همون حرص گفتم: چطوری میخوای پاکش

کنی؟ هــــــــان؟؟ بابا چهل وهش...

با قرارگرفتن لب هاش روی لبم زمان متوقف شد! 

""وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید

وقتی ابد چشم ترا پیش از ازل می آفرید

وقتی زمین ناز ترا در آسمانها می کشید

وقتی عطش طعم ترا با اشک هایم می چشید

من عاشق چشمت شدم، نه عقل بود و نه دلی

چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی

یک آن شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود

#پارت۱۶۲


آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود

وقتی که من عاشق شدم شیطان به نامم سجده

کرد آدم زمینی تر شد و عالم به آدم سجده کرد

من بودم و چشمان تو، نه آتشی و نه گلی

چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی""

نمیدونم چقدرگذشته بود که با حس سوزش لبم به خودم اومدم! 

انگار مرصادم متوجه شد که عقب کشید! به لب هام خیره شده بود! 

امامن... ضربان قلبم!! نه نه! قلب من اون لحظه

ضربان نداشت! چندتا حس رو باهم داشتم!

حیرت! ترس! تنفر! لذت! یه چیزی ته دلم لغزیده بود!

مرصاد_پاک شد!! ببین! من کارمو بلدم! خوب

بلدم رژی رو که از سر لجبازی با من زدی رو پاک کنم!! 

سعی کردم نفس های تندمو آروم کنم! بالاخره به حرف اومدم!

_چرا اینکارارو میکنی؟ جیغ زدم: ایــــــــن کارااااا

واســــــــه چــیـــــــــه؟؟چرا اذیتم میکنی لعنتــــــــــــــی؟؟

#پارت۱۶۳


مرصاد نفسی که مطمئنا خیلی توی سینه اش

نگهداشته و حبس کرده بود و به شدت بیرون

داد و گفت: اون منم دارم اذیت میشم! نه تو..

با تقه ای که به شیشه سمت من خورد یک متر

پریردم هوا!به سرعت برگشتم سمت صدا که متوجه مهران شدم!!!

زیر لب نالیدم: وای! آبروم رفت!

مرصاد انگارشنیده باشه گفت: نترس! کسی نبود!

بعدا حرف میزنیم! باشه؟ امشب و آبرو داری کن حوصله زخمی شدن ندارم!

برگشتم سمتش و با نفرت گفتم: خدا لعنتت کنه! 

مهران_استخاره میکنید؟ خب پیاده شین دیگه!!!

مرصاد قفل و باز کرد و مثل جت پریدم پایین!!

با مهران دست دادم و احوال پرسی کردم!

مهران_ میدونستم با مرصاد میای و گرنه شخصا

دعوتت میکردم! توی اون دنیا نبودم! انگاری

گوشام سنگین شده بود! فقط میدیدم که لب

مهران تکون میخوره! توی شک بوسه بودم! این

بوسه طولانی نفرت انگیزترین و قشنگ ترین بوسه ی زندگیم بود!



#پارت۱۶۴


نمیدونم چه مرگم شده بود که اون بوسه ی

لعنتی رو قشنگ میدونستم! 

خب من یه دخترم! از سنگ که نیستم!

داغی زبونش هنوزم تموم وجودمو در برگرفته

بود! اینقدرتو شک بودم که دستی توی دست هام

قفل شد! به دست های گرم مرصاد  نگاه کردم!
بخدا که گیج ترین و خنگ ترین آدم توی دنیا بودم اون

لحظه!!! مرصاد کنارگوشم آهسته گفت:

چراخشکت زده؟ آبرومو بردی! راه بیفت!! مثل

تسخیر شده ها دنبالش راه افتادم! داخل

دستوران چه شکلی بود؟ نمیدونم! بخدا که

چشمم بینایشو از دست داده بود انگار!!! 

باز هم کنار گوشم صدای پر از حرص مرصاد_

ماهک الان مهران متوجه میشه! آبروی من میره ها!

سریع سرمو کج کردم سمت صورتش که کنار

گوشم بود! تقریبا میشه گفت دماغ هامون بهم

رسیده بود! توصورتش میون دندون های کلید

شده ام گفتم: منو برگردون خونه تا آبروریزی

نکردم! سر مرصاد بلند شده بود! به رو به رو خیره بود!

#پارت۱۶۵


وا؟چرا ماتش برده؟؟؟ صدای پرهیجان مهران

بلندشد! اینم از سوپرایز امشب من! معرفی

شیرین خانوم نامزدم! به دختر ملوس کنار مهران

نگاه کردم! انگاری خیلی معذب بود! چون سرشو

پایین انداخته بود! به دست های  قفل من

و مرصاد نگاه میکرد! خود به خود دستمو کشیدم

بیرون! مرصاد اخم هاش توهم بود! زشت بود

اگه به زبون نیام! مرصاد احمق که لال شده بود!

با خوش رویی دستمو سمت دختره دراز کردم و

گفتم:سلام! خوشبختم ماهک هستم!

با اکراه دستشو توی دستم گذاشت و لبخند

زورکی زد و گفت؛ همچنین!

وا؟؟؟؟؟خاک تو سرت! چقدر بیشعوره!!

مهران_مرصاد داداش نمیخوای با نامزدم آشنا شی؟

به مرصاد نگاه کردم! اینو نگاه کن! الان میترکه!
 
چرا اینقدرعصبیه؟ اصلا اینجا چه خبره؟؟؟

مرصاد به زورگفت: خوبشختم! 

همگی نشستیم! نورفضا خیلی کم و رویایی بود!

شیرین به لب هام خیره شده بود! ترسیدم نکنه ژرم پخش شده باشه!



#پارت۱۶۶


_ببخشید! من میرم دستمو بشورم!

مهران سرشو با احترام تکون داد! مرصاد که به میزخیره بود!

شیرینم انگار کم داره! شایدم افسردگی! شایدم خجالتیه! نمیدونم!!

خودمو به سرویس بهداشتی رسوندم! به صورت