آرشیو دسر و غذای محلی
2.08K subscribers
7.17K photos
7.35K videos
37 files
1.06K links
آرشیو دسر و غذای محلی:
https://tttttt.me/joinchat/AAAAAEG4FCP-j095zO4UWg

آرشیو دسر و غذای محلی
گلچینی از تمام دستورات امتحان شده ،کانال را به دوستان خود معرفی کنید

تعرفه ی تبلیغات👇👇👇
@Advertablig

ارتباط با ادمین👇👇👇
@Kiyan1212

@ghazaymahaly
Download Telegram
#پارت۱۶۹



روی تخت خوابوندم دوتا دستاشو دو طرفم

گذاشت روم خیمه زد.

لباش که روی لبام نشست چشمامو بستم...سرم

روی سینه ی لخت مردانه اش بود و دستش لای موهام...

به چند ساعت پیش فکر کردم و این مدتی که

اینجا اومدم.تا حالا هیچ برخورد بدی ازش ندیده

ام.شاید خیلی راحت تر از خونه ی ارباب

بودم.اما نگران بودم نگران آینده ای نامعلوم نکنه

دلبسته ی این مرد بشم از عاشقی از وابسطه

شدن می ترسیدم چشمام بستم..

و برای اولین بار بدون پریشونی خوابم برد

صبح وقتی چشم باز کردم نگاهم به جای خالیش

افتاد.پس دیشب رفته.از جام بلند شدم دوشی گرفتم.

آماده از اتاق بیرون رفتم همون لحظه سهراب هم

از پله ها پایین اومد

لحظه ای نگاهمون با هم تلاقی کرد هول شدم و

دستم رفت سمت موهام فرستادم پشت گوشم.

دستی گوشه ی لبش کشید و بی توجه از کنارم رد شد رفت ...

نفسم و دادم بیرون رفتم سمت سالن.

آیسا روی صندلی میز ناهار خوری نشسته بود.

توی سکوت صبحانه رو خوردیم سهراب از جاش

بلند شد کرواتش هنوز دورگردنش نبسته بود رو

کرد به آیسا و گفت:

کرواتمو میبندی...
@ghazaymahaly
ساتین ۲🌺🌺🌺:
#پارت۱۶۶




با کمک عزیز‌ قورمه سبزی درست کردم.چای آماده بود

رفتم اتاق دستی به صورتم کشیدم که زنگ درو زدن

لحظه ای استرس بهم دست داد ...خیلی سخته کسی رو که دوست

داری در کنار کسی ببینی که عاشقشی...و هر دو برات عزیزن

دستی به گونه های ملتهبم کشیدم و از اتاق بیرون اومدم

هلنا و سعید وارد سالن شدن و با عزیز و سیاوش روبوسی کردن

هلنا با دیدنم اومد سمتم

_به دریا خانوم...

_چطوری هلی؟

هلنا گونه ام را بوسید با سعید دست دادم،

_عزیزمیرم چایی بیارم،

هلناخندید چیه دریا کدبانوشدی؟

_بودم چشم بصیرت میخواد

+ اوه اوه

رفتم توی آشپزخونه وتوی لیوانای کمرباریک

دورطلایی عزیزچایی ریختم

#پارت۱۶۷




ازاشپزخونه بیرون اومدم همه روی زمین نشسته بودند

لبخند خبیثی زدم خم شدم جلوی هلنا و سعید یهو سیاوش لیوان

مدنظرموبرداشت

_عه سیاوش اونو برندار

+ نچ من همینومیخوام

باشه مال تو بقیه هم چایی هاشون و برداشتند

_عزیزحال عمو اینا رو پرسید

نگاهم به دست حلقه شده سعید بود

گاهی خیلی سخته حست وپنهان کنی تا

رسوا نشی سرموانداختم پایین که

داد سیاوش بلند شد تموم چایی توی دهنشو پاشید روی ما

دستمو جلوی صورتم گرفتم
_عه سیاوش

+ سوختم

چی ریخته بودی توی چاییت؟

هلناخندید

+ ای دریا دیوث اونو میخواستی به خورد من بدی اره

#پارت۱۶۸




نه کی گفته الکی تهمت نزن

+اره تو که راست میگی

سیاوش از اشپزخونه بیرون اومد کل لباساش خیس بودن دکمه های

پیراهنش و باز کرد و بیخیال لباسش و از تنش در اورد

تند رومو اونور کردم

_ عزیز این نوه ی فرنگیت و بگو لباسشو در نیاره

+ عزیز فدای قدوبالاش بشه

چشامو لوچ کردم عزیز

عزیزمثل خودم پشت چشمی نازک کرد

_ نه راه افتادی میگم وقت شوهرکردنته ها

+ پاشو پاشو برو سفره رو پهن کن

به پشتی تکیه دادم،

_من درست کردم، هلنا خانوم باید بقیه کارا رو انجام بده

_من مهمونم

_ غلط زیادی نداشتیم

سعید رو به هلنا کرد و بهش گفت پاشو خانومی

بریم من و تو یه سفره براشون بچینیم عالی و دیدنی،

#پارت۱۶۹



هلنا خوشحال از جاش بلند شد و با سعید به سمت اشپزخونه رفتن ،

با نگاهم دنبالشون کردم،

سیاوش با دستش بینیمو کشید به سمتش برگشتم

_ اه نکن ببینم

_سیاوش با فاصله کنارم نشست

_غرق نشی

_ برو باباا

_ تو سعید رو دوست داری؟؟

از سوالش جا خوردم

چه تیز بینه !

نگاهی به اطراف کردم

عزیز پای تی وی نشسته بود،گفت :

_به من نگاه کن..

سرمو به طرفش چرخوندم گفتم:

_ چیشد؟؟

گفت: میدونم سوالمو‌ فهمیدی ولی بازم تکرار

میکنم تو سعید رو دوست داری؟؟؟

سخت بود ریلکس بودن در برابر همچین ادم تیز بینی ...

کاملا خونسردانه بهش گفتم:نه

_ تو به سعید پیام میدادی درسته؟؟؟

توی چشاش زوم شدم

دیگه خیلی داشت جلو میرفت

خودمو کنترل کردم و گفتم:

_ بازم میگم نه! اینقدر فهم کلمه نه سخت هستش؟!
ڪافـ☕️ـہ دونفــره(دنیای عجیب):
#پارت۱۶۶



لیلا: عزیزم آنگاه که بوسه های آتشینش را بر لبانت کوبید عاشقش خواهی شد!

گفتم: خواهش می کنم سپیده ... جبران می کنم ...واقعا باید زنگ بزنم.

سپیده دلش نمی خواست بره. از چهره شم مشخص بود ولی لیلا گفت: نجوا سپیده رو همراهی

کن.

نجوا دست سپیده رو کشید و با خودش بلند کرد...

سپیده گفت: پس حداقل وقتی تلفن زدنتون تموم شد، یه سنگی یه کوفتی بزنید به در تا من بدونم زود بیام... شماها می خواید منو به کشتن بدید.

نجوا رفت سمت در و گفت: این در که قفله؟

لیلا به مهسا و یسنا نگاه کرد و گفت: دستان پر توان گجت برس به داد این ناتوان

مهسا بلند شد و با سنجاق سرش درو باز کرد و گفت: زود برید.

نجوا و سپیده رفتن بیرون. نگار هم از پنجره کشیک می داد که هروقت رفتن تو خبر بده...
لیلا گفت: هنوز نرفتن؟

نگار: نه... فعلا دم در وایسادن دارن حرف میزنن. لیلا: ای بابا.. اگه من بودم تا حالا تاریخ عقدم مشخص کرده بودم.

مهناز: آخه همه مثل تو تو دلبرو نیستن که؟

نگار: برید.. برید..رفتن تو. خواستیم بریم که مهناز گفت: شیرین.. قول بده فرار نمی کنی؟


گفتم: دیگه انقدر نامرد نیستم!

لیلا: میشه حرفای لوتی تونو بذارید برای بعد؟

#پارت۱۶۷



لیلا همین جور دستامو می کشید و با خودش می برد. مهناز دنبالمون اومد و گفت: زیاد حرف نزن باشه؟ زودم برگردید.

لیلا: چشم خان باجی!

به باجه تلفن رسیدیم. لیلا کارت تلفونشو داد بهم. سریع شماره نسترنو گرفتم. بعد از چند تا بوق
جواب داد: بله بفرمایید...

بغض به گلوم هجوم آورد. چقدر دلم برای صداش و پرحرفياش تنگ شده بود. با همون بغض گفتم: الو سلام نسترن...

ساکت بود. هیچی نگفت. فقط صدای نفس کشیدنشو می شنیدم.

گفتم:الو نسترن....صدامو می شنوی؟

با صدای بی جونی گفت: ش.............. شیرین خودتی؟ آره؟

بغضم شکست و با گریه گفتم: آره خودمم.

نسترنم گریه کرد و گفت: معلوم هست تو جایی؟

کجا گذاشتی رفتی؟ ها؟ میدونی چقدر دنبالت
گشتم؟ عکستو به همه کلانتریا دادم...

ترسیدم اونا کشته باشنت. نمی دونی چقدر خودمو نفرین

کردم که چرا حرفتو گوش ندادم.
- خوبی نسترن؟

- الان که صداتو شنیدم بهتر شدم... بگو کجایی تا بیام دنبالت؟

خندیدم گفتم: کجا می خوای بیایی؟ تهرانم.

- تهران؟!! تهران چی کار می کنی؟

لیلا با انگشت اشارش زد به ساعت که یعنی وقت نداریم.

گفتم: نسترن من نمی تونم زیاد حرف بزنم ..

.زنگ زدم که بهت بگم حالم خوبه و نگرانم نشی

.
- کجا می خوای بری؟ آدرسو بده تا بیام دنبالت.


#پارت۱۶۸



نمی خواستم برای بچه ها دردسر درست کنم.

گفتم: نمی تونم نسترن... نمی تونم... اگه تونستم
دوباره بهت زنگ می زنم. خداحافظ...

صدای نسترن هنوز پشت گوشی میومد که گوشی رو گذاشتم. دلم برای دیدنش لک می زد.

اشکامو پاک کردم و از ليلا تشکر کردم.

راه افتادیم ..لیلا رفت سمت خونه غلام... سرشو گذاشت
رو در

گفتم: چی کار می کنی؟

- هیچی تو برو تو می خوام شنگول و منگولو از دست آقا گرگه نجات بدم.

خندیدم و رفتم تو. بچه ها اومدن پیشم گفتن زنگ زدی؟

با لبخند گفتم: آره از همتون ممنون.

یسنا: پس لیلا کو؟

گفتم: رفته شنگول و منگولو نجات بده!

وقتی نجوا و سپیده اومدن، از اونا هم تشکر کردم. قیافه ی سپیده دیدنی بود!

رنگ به صورت نداشت. وقتی همه جمع شدن، لیلا گفت:

- بچه ها نظرتون چیه برای این پیروزی بزرگ جشن بگیریم؟

نگار با خنده گفت: چیه؟ کبکت خروس می خونه؟ لیلا: نه اردک می خونه!

نگار : من موافقم.

یسنا: اگه زبیده بیاد چی؟

نجوا: نه بابا...مگه نشنیدی گفت شب میان؟
ليلا: موافقا دستا بالا.

سپیده: میشه موافقا دستاشونو پایین کنن؟

#پارت۱۶۹



لیلا: تو هرجور راحتی جیگر!

مهناز: قبول بچه ها... بساط مهمونی رو حاضر کنید.

نجوا و سپیده پریدن تو آشپز خونه، سپیده هر چی میوه تو یخچال بود ریخت تو سینک ظرفشویی، شروع کرد به شستن.

لیلا بهش گفت: اینجوری فایده نداره. بذار برم برات تشت بیارم قشنگ با پا برو توش...

اینو که گفت سپیده یه سیب طرفش پرت کرد. لیلا تو هوا گرفتش و گاز زد.

نجوا هم داشت شربت آلبالو درست می کرد. لیلا بهش گفت: آخه آدم... کی شربتو با قاشق هم زده؟


نجوا با تعجب نگاش کرد و گفت: پس با چی هم بزنم؟

لیلا: با همزن برقی

نجوا با حرص لیلا رو از آشپزخونه بیرون کرد و گفت: یکی بیاد اینو بگیره.

نمی ذاره کار بکنیم. مهسا رفت تو آشپزخونه، به نجوا و سپیده کمک کنه.

من و بقیه هم داشتم هالو برای مهمونی آماده می کردیم. هر کی می رفت تو آشپزخونه یه ناخونکی به میوه و شیرینی می زد.

مهسا گفت: قحطی زده ندیده بودیم که لطف لیلا دیدیم!

لیلا: به جای اینکه حرف بزنی، برو یه نوار بندری بذار شیرین برامون بندری برقصها گفتم: بیخود...

خودت برقص یسنا: ما رقص معمولیشم بلد نیستیم، چه برسه به بندریش
مهناز: شیرین... داره ناز می کنه!
سرخم نگاه کردم! میدونم از خجالت و عصبانیته!

سرخی رژ هنوزم دور لبم بود! نمیخوام کسی

راجع بهم نظرهای بیخود بده! ازکیفم رژلبمو

بیرون کشیدم و چندین بار روی لبم کشیدم!

قسم میخورم اگه این دفعه بخواد کاری کنه قید

همه چی رو بزنم و به بابا بگم! قسم میخودم

نابودش کنم! برگشتم سمتشون! مرصاد بلند شده بود و روی میزخیمه زده بود!

قدم هامو تندترکردم! هنوز به میز نرسیده بودم

که نعره ی مرصاد بلند شد!

مرصاد_جمع کنید این مسخره بازی هارو!! کپ

کرده بهشون رسیدم! انگشت اشارشو سمت

دختره گرفت و با تهدید گفت:

_شیرین! با تو هم هستم! وای بحالت اگه ادامه

بدی! مهران ازجاش بلند شد و مثل مرصاد بلند گفت؛ بسه مرصاد!

#پارت۱۶۷


مرصاد با عصبانیت وچشمهای خونی توی چند

سانتی صورت مهران گفت:

بس نکنم چیکارمیکنی؟ مهران خواست چیزی

بگه که شیرین پرید بینشون و باصدای لرزان

گفت: دعوا نکنین توروخدا! 

مرصاد ازشون جدا شد و رو به مهران گفت: تا

فردا وقت داری راهتو ازمن جدا کنی! به سرعت

به سمت درخروجی رفت! هنگ کرده بودم! چه

خبربود؟ چی شده بود؟ این زن کی بود؟ چرا

مرصاد عصبی شد؟ کل جمعیت به میزما نگاه

میکردن!! مرصاد رفت؟؟؟ پس من چی؟

داشتم با بهت و تعجب به رفتنش نگاه میکردم که

برگشت سمت من! با سر اشاره کرد بیا!! به مهران

نگاه کردم! دستشو به میز تکیه و سرشو به

دستش تکیه داده بود! اینجا جای من نبود! باید

میرفتم! به سرعت پا تندکردم سمت مرصاد و اونجا رو ترک کردیم...


#پارت۱۶۸


توی ماشین نشسته بودیم! اینقدر سرعت داشتیم

که ترسیده بودم اما جرات پرسیدن هیچ سوالی

رونداشتم! میدونستم اگه نطق کنم تو دهنی

خوردم! البته بیجا میکنه ها! اما خب احتمالش

غیر ممکن نبود! به ساعت نگاه کردم! هنوز ۹شب

بود! ای خدا چه غلطی کردم اومدم بیرون و اسیر

این گودزیلا شدم! مرصاد اینقدر عصبی بود که

رگ های گردنش بیرون زده بود! اینقدر به

موهاش چنگ زده بود که به هم ریخته و ژولیده

بود! به خیابون که نگاه کردم دیدم داره از

شهرخارج میشه! 

_کجا داری میری؟

مرصاد که انگار تازه به خودش اومده باشه دور

برگردون و دور زد دگفت: اصلا حواسم به

تو نبود! الان میرسونمت خونه! دلم واسه تن

صدای ناراحت و خش دارش کباب شد! چی

باعث شده اینجوری زار و نزارحرف بزنه؟ نکنه

شیرین عشقش بوده؟ با این فکرم عصبی شدم!

نمیدونم چرا اما به مرصاد نمیاد که عاشق باشه و عاشقی بلد باشه!

_مرصاد؟ چی شده؟

مرصاد باصدایی که از ته چاه بیرون میومد

درحالیکه به جاده خیره بود گفت: هیچی!

#پارت۱۶۹


_چرا سوپرایز دوستتو خراب کردی؟ بیچاره

خیلی خوشحال بود! چی شد که عصبی شدی؟ تا جاییکه میدونم مهران دوست...

میون حرفم پرید و صداشو یه کم بلندتر کرد و گفت:اون دوست من نیست!

_باشه! دوست تو نیست! اما چی شد که عصبی شدی!؟

مرصاد_ نپرس چون جوابی ندارم!

بدون مقدمه پرسیدم: شیرین و دوست داری؟؟؟

مرصاد پوزخندی زد و گفت: هه! بیخیال!  ته دلم

خالی شد! دوستش داره! به معنای واقعی کلمه

خفه شدم! تا خود خونه سکوت کردم! نمیدونم

چرا اما ناراحت بودم! کلید به درانداختم و وارد

خونه شدم! صدای مامان و بابا میومد! میون

حرفاشون اسم ماهک اومد! کنجکاو سعی کردم

به حرف هاشون گوش بدم!

مامان_مجتبی توبه من قول دادی ماهک واسه شروین! قول دادی!!



#پارت۱۷۰


بابا_قول دادم سرقولمم هستم صبرکن باید ذهن

دخترو آماده کنم! نمیتونم که یه دفعه ای بگم

باید با شروین ازدواج کنی چون مادرت تورو..

مامان_پای مادربودن و نبودن و وسط نکش

مجتبی! مادرش نیستم درست! اما بزرگش کردم

من خوشبختیش و میخوام میدونم که با شروین خوشبخت میشه! 

_من الان چی شنیدم؟؟؟؟؟؟ اینا چی دارن

میگن؟؟؟ یعنی چی؟؟؟ یعنی مامانم مامان

واقعی من نیست؟؟؟ نه! حتما دارن شوخی

میکنن! آره حتما همینطوره! دستمو روی قلبم

گذاشتم و آروم گفتم: آروم باش! هنوزکه هیچی

نشده! صدای بابا دوباره روی مغزم رفت: میدونم

واسش مادری کردی و منم بهت قول میدم

دستشو بزارم توی دست شروین! 

مامان_پس چرا بهش نمیگی؟ چرا نمیگی اخر

هفته میخوان بیان خاستگاریش؟ مجتبی من به

عمه سوری قول دادما محاله قرار و کنسل کنم! خودت میدونی و دخترت!

بابا با آرامش_باشــــه خانومم!چشــــــم!

اشک هام تموم صورتمو خیس کرده بودن! قبل از

بلندشدن هق هقم راه برگشت و پیش گرفتم: زیر

درخت پشت ماشینم نشستم و زار زدم! نه خدایا نمیتونم باور کنم! مامانم! من