آرشیو دسر و غذای محلی
2.1K subscribers
7.17K photos
7.35K videos
37 files
1.06K links
آرشیو دسر و غذای محلی:
https://tttttt.me/joinchat/AAAAAEG4FCP-j095zO4UWg

آرشیو دسر و غذای محلی
گلچینی از تمام دستورات امتحان شده ،کانال را به دوستان خود معرفی کنید

تعرفه ی تبلیغات👇👇👇
@Advertablig

ارتباط با ادمین👇👇👇
@Kiyan1212

@ghazaymahaly
Download Telegram
#پارت۱۶۴



بدون اینکه ببوسه لباش تا گردنم پایین آورد حرم

نفس هایش که به گردنم می خورد دلم یه جوری

می شدتا حالا هیچ مردی بهم نزدیک نشده بود

ذهنم نهیب زد این مرد شوهرته میفهمی..از ترس

و هیجان قفسه سین ام تند بالا و پایین می شد

خدا خدا میکردم هر چه زودتر بره کنار..

ازم فاصله گرفت نفس راحتی کشیدم که چشم تو

چشم شدیم با هم گفت:بهتره خودتو برای خیلی

چیزا آماده کنی حرفمو میفهمی که.....

دلم به شور افتاد به اینجاش فکر نکرده بودم که

حالا همسرشم باید برای هر اتفاقی اماده باشم

_نشنیدی چی گفتم؟

چشمانم و باز و بسته کردم آروم لب زدم شنیدم

سری تکون داد رفت روی مبل نشست بعد از چند

دقیقه آیسا هم اومد بالاخره مهمونی تموم شد

و همه رفتن با خستگی به سمت اتاقی که برای

من بود رفتم دلگیر از دنیا توی خودم مچاله شدم

صبح آماده برای رفتن شدیم با سام خداحافظی کردیم که گفت:

ساتین چند لحظه صبر کن

متعجب بهش نگا کردم

اشاره ای به یکی از خدمتکارهاش کرد مرد باکاپ

طلا برگشت سام ازش گرفت رو به من گفت:

این کاپ رو تو جایزه پس مال تو
اما

هیس چیزی نگو بگیر

بدون حرف کاپ و ازش گرفتم

لبخندی زد و گفت موفق باشی و به امید دیدار

سوار ماشین شدم
@ghazaymahaly
ساتین ۲🌺🌺🌺:
#پارت۱۶۲



کی خواست ؟؟؟؟

با دستش منو نشون داد .

+ تو

قدمی سمتش برداشتم که از آشپزخونه بیرون رفت .

- پسره ی خل و چل

چای دم کردم و توی لیوانای کمر باریک دور طلایی عزیز چای ریختم و رفتم سالن .

سیاوش سرشو روی پای عزیز گذاشته بودو عزیز موهاشو نوازش می کرد !

حسودیم شد .

سینی چایی رو گذاشتم و اونور عزیز دراز کشیدم .

- عزیز موهای منم ناز کن .

+ وای میگن دخترا حسودن ، باورم نمیشد . الان با چشم خودم دیدم .

می خوای من موهاتو ناز کنم ؟؟؟

- لازم نکرده ...!

__ دعوا نکنید هر دوتون پاشید چایی هاتونو بخورین .

حبه قندی انداختم توی دهنم .

#پارت۱۶۳




عزیز من شب اینجا میمونماااا .

قدمت بر چشم عزیزم .

+ منم میمونم عزیز

- جا خواستم جا نشین نخواستماااا .

+ مگه قراره بیام پیش تو بخوابم ؟؟؟

- چه غلطا .

بسه دیگه شما دوتا چرا انقدر بهم میپرید .

- این پسر فرنگی هی خودشو میندازه وسط ،

__ پاشو برو به هلنام زنگ بزن با سعید بیان اینجا دور هم باشیم .

لحظه ای قیافه ام تو هم رفت .

هنوزم برام کمی سخت بود فراموش کردن سعید .

اما با اتفاقی که برام افتاد باید قید هرچی عشق و عاشق هست و بزنم .

سیاوش نگاه خیره ای بهم انداخت ، انگار دنبال چیزی باشه .

لبخندی زدم .

- ایول عزیز الان به اون دوتا مرغ عاشقم زنگ میزنم بیان .

از جام بلند شدم تا گوشیم و از اتاق بیارم .

گوشیمو برداشتم و شماره ی هلنارو گرفتم .

+ به دریا خانم .

- سلام هلی ، چطوری ؟؟

شب با سعید بیاین خونه عزیز دور هم باشیم .

+ چه خوب ، تو تنهایی ؟؟؟

- سیاوشم اینجاس .

+ اه مخشو بزن پس ...

#پارت۱۶۴




_برو بابا دلت خوشه زود بیاین

_باشه فعلا

بعد از خداحافظی از هلنا چرخیدم تا از اتاق

برم بیرون که سیاوش و دیدم

دست به سینه به چهارچوب ‌در تکیه داده بود

_از کی اینجایی؟

شونه ای بالا انداخت:خیلی نمیشه میان؟

_آره

نگاه خیره ای بهم انداخت

_اونی که بهم پیام میداد تو نبودی مگه نه؟

با تعجب نگاهش کردم ،چطور؟

قدمی به داخل‌برداشت ...اون هلنا بود درسته؟؟

هول شدم

_ کی گفته نه من بودم؟

_خواهیم فهمید و از اتاق بیرون رفت...

#پارت۱۶۵




پوف کلافه ای کشیدم و روی صندلی کنار‌ پنجره رو به حیاط نشستم

ذهنم دوباره پر‌کشید ...غم نشست روی قلبم

کاش اونشب‌ نرفته بودم الان دغدقه آینده ام رو نداشتم...

با صدای عزیز از جام بلند شدم و از اتاق بیرون اومدم...

_جونم عزیز؟

اشاره ای به سینی برنج کرد

_عزیز....

_بدو دخترم انقد تنبل؟

چهار زانو کنار سینی برنج نشستم

سیاوش گوشیش توی دستش بود و انگار داشت با یه نفر چت میکرد

_عزیز ‌به سیاوش هم بگو

_مادر اون خسته اس

زانومو کوبیدم زمین ،عزیز؟

عزیز چشم غره ای رفت...دیگه چیزی نگفتم
ڪافـ☕️ـہ دونفــره(دنیای عجیب):
#پارت۱۶۱



لیلا گفت: به به ... خان وحيد وخان ناصر ....... این طرفا؟

دو تاییشون اومدن جلومون وایسادن.

یکیش گفت: داشتیم رد می شدیم گفتیم یه عرض ادب کنیم .

به من نگاه کرد و گفت:دوست جدیده؟... اینم می خوای بدبخت کنی؟

لیلا: زر نزن جنس می خوای؟ بگیر و برو. - قربون محبت لیلیت ... ترک کردیم

! لیلا: چی؟! ترک کردی؟

سرشو عقب کشید : می گم رنگ و روتون وا شده، نگو اثرات ترکه ..... آفرین ... آفرین کار بسیار شایسته ای کردین!

- نمی خوای معرفی کنی؟

لیلا به من اشاره کرد و گفت: ناصر، وحید اینم شیرین.

به اونا اشاره کرد: شیرین این دو تا ریشو ... این ناصر اینم، وحیده.

ناصر خیلی خیلی لاغر بود

. به اندازه ای که شلوارش با دوتا کمربند رو کمرش سفت می شد ...

نمی شد گفت وحید خوش استیل تر از ناصره ولی بهتر از ناصر بود.

هر چند ترک کرده بودن اما هنوز شلخته پلخته بودن. وحید دستشو به طرفم دراز کرد و گفت: خوشبختم!

سرمو کج کردم و به دستش نگاه کردم و گفتم: فکر نمی کردم وسط پارکم میشه گدایی کرد؟

لیلا زد زیر خنده. ناصرم زد تو سر وحید و با لبخند گفت: خاک تو سر ضایع شدنت بکنن!

لیلا دست زد و گفت: آقا ناصر به افتخار ضایع شدن دوستت باید ...

آب هویج بستی بهمون بدی!

ناصر: به من چه از خودش بگیرین! وحید با قیافه ضایع شده گفت: بیاید بریم مهمون من



#پارت۱۶۲



ليلا دست زد و گفت: ایول!

داشتیم می رفتیم سمت کافی شاپ که وحید اومد کنارم و گفت: می مردی باهام دست می دادی و ضایعمون نمی کردی؟

- اگه ضایعت نمی کردم که آب هویج بستنی گیرمون نمیومد؟!

بعد از خوردن آب هویج بستنی باهاشون خداحافظی کردیم. چند ساعت تو پارک گشتیم و تمام جنسا رو

فروختیم.

تو راه برگشت به خونه، با حالت معصومانه ای گفتم: لیلا؟

لیلا با تعجب نگام کرد و گفت: عین بچه هایی که از ماماناشون چیزی می خوان صدام می زنی...
چیه؟

صورتمو معصوم تر کردم و گفتم: می ذاری زنگ بزنم؟ چشاش سه تا شد و گفت: زنگ بزنی؟ روز اول منوچهر چی بهت گفت؟

- از کجا می خواد بدونه من زنگ زدم؟

- از کجا؟ شیرین تو آلزایمر داری؟ مگه روز اولی که اومدی نگفتم منوچهر هر جا که ما رو می فرسته برام بپا میذاره؟

پشت سرتو نگاه کن تا بهت بگم. نگاه کردم و گفتم: خب؟

- خب به جمالت... این دوتا که دارن پشت سرمون میان ... اصغر و اکبرن. داداشن.

نوچه و مواد فروش منوچهرن.

فکر کردی منوچهر ما رو به امون خدا ول می کنه و میره؟

- پس من چی کار کنم؟ باید زنگ بزنم.

- به کی؟

- به دوستم.

#پارت۱۶۳


- به مامانت زنگ نمی زنی می خوای به دوستت زنگ بزنی؟

- مامانم فوت کرده.

- معذرت میخوام نمی دونستم.

پوفی کرد و گفت: بذار با بچه ها حرف بزنم،

ببینم چیکار می تونیم برات بکنیم.

لبخند زدم و گفتم: ممنون.

برگشتیم به خونه .

فقط مهسا و یسنا خونه بودن. من و لیلا بهشون سلام کردیم اما اونا زیر لب جواب سلام دادن.

رفتیم تو اتاق لباسامونو عوض کردیم.

مهسا و یسنا هم اومدن تو اتاق. مهسا اومد جلوم وایساد ولی یسنا عقب ایستاده بود.

لیلا با ترس گفت: بچه ها میشه دعوا راه نندازین؟

مهسا بهش لبخند زد و چیزی نگفت. دستشو به طرفم دراز کرد و گفت: آشتی؟

دستشو گرفتم و گفتم: مگه قهر بودیم که آشتی کنیم؟

مهسا: ممنون.

یسنا هم اومد جلو با من دست داد و گفت: خوبه که دوستی عین تو پیدا کردیم.

لیلا به نفسی کشید و گفت: خدایا کسی اینجا ما رو مارمولکم حساب نمی کنه!

یهو یسنا و مهسا با خنده بغلش کردن.

مهسا گفت: غصه نخور آبجی ..من سوسک حسابت می کنم!

لیلا خندید و با تعجب گفت: راست میگی کرم زالو؟!

مهسا ازش جدا شد و گفت: چی گفتی؟



#پارت۱۶۴



لیلا: با تو نبودم که با این ... با این بودم!

یسنا: من ؟!!

با این هیکلم میگی کرم زالو؟!

لیلا عقب عقب به سمت در می رفت و گفت: آره کرم زالو اینو گفت و فرار کرد. مهسا و یسنا هم دنبالش دویدن ...

بعد از یک هفته و چند روز بالاخره با من آشتی کردند.

خوشحالم که به اشتباهشون پی بردن ...وقتی همه بچه ها جمع شدن، نهارو خوردیم.

زبیده به مهناز گفت با منوچهر میرن جایی کار دارن تا شب برنمی گردن و مواظب ما باشه.

وقتی رفتن همه مون تو هال نشستیم. نگاه تلویزیون می کردیم.

به جز نگار و مهسا که داشتن ابرو هاشونو برمی داشتن. یهو لیلا پرید جلو تلویزیون و گفت: باید جلسه دو فوریتی بگیریم.

مهناز: چته عین شامپازه می پری جلو تلویزیون؟ اصلا خودت فهمیدی چی گفتی؟

لیلا: آره دیگه از همین جلسه ها که نماینده های مجلس می گیرن!

نگار: خوب... موضوعش چیه؟

لیلا قیافه معلم ها رو گرفت و گفت: علم بهتر است یا ثروت؟

نجوا بلند خندید و سپیده گفت: میشه دلقک بازی درنیاری و حرفتو بزنی

لیلا: شیرین میخواد زنگ بزنه.

همشون با هم گفتن: چ ی

؟
میوه ی ممنوعه(مرصاد و ماهک):
میوه ممنوعه(مرصاد)🍎:
#پارت۱۶۱


منظورشو با گرفتن دسمال کاغذی رو به روم فهمیدم!

_میشه اینقدر به من گیرندی؟ درضمن پاک نمیشه
۴۸ساعته اس!!!

مرصاد_یا پاک میکنی یا از این ماشین پایین نمیای!!! 

با حرص دستمال و از دستش گرفتم و محکم

روی لبم کشیدم و گفتم: ببین!!! پاک نمیشه!!!

مرصاد که با آرامش بهم زل زده بود گفت:

میخوای من پاکش کنم؟

با همون حرص گفتم: چطوری میخوای پاکش

کنی؟ هــــــــان؟؟ بابا چهل وهش...

با قرارگرفتن لب هاش روی لبم زمان متوقف شد! 

""وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید

وقتی ابد چشم ترا پیش از ازل می آفرید

وقتی زمین ناز ترا در آسمانها می کشید

وقتی عطش طعم ترا با اشک هایم می چشید

من عاشق چشمت شدم، نه عقل بود و نه دلی

چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی

یک آن شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود

#پارت۱۶۲


آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود

وقتی که من عاشق شدم شیطان به نامم سجده

کرد آدم زمینی تر شد و عالم به آدم سجده کرد

من بودم و چشمان تو، نه آتشی و نه گلی

چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی""

نمیدونم چقدرگذشته بود که با حس سوزش لبم به خودم اومدم! 

انگار مرصادم متوجه شد که عقب کشید! به لب هام خیره شده بود! 

امامن... ضربان قلبم!! نه نه! قلب من اون لحظه

ضربان نداشت! چندتا حس رو باهم داشتم!

حیرت! ترس! تنفر! لذت! یه چیزی ته دلم لغزیده بود!

مرصاد_پاک شد!! ببین! من کارمو بلدم! خوب

بلدم رژی رو که از سر لجبازی با من زدی رو پاک کنم!! 

سعی کردم نفس های تندمو آروم کنم! بالاخره به حرف اومدم!

_چرا اینکارارو میکنی؟ جیغ زدم: ایــــــــن کارااااا

واســــــــه چــیـــــــــه؟؟چرا اذیتم میکنی لعنتــــــــــــــی؟؟

#پارت۱۶۳


مرصاد نفسی که مطمئنا خیلی توی سینه اش

نگهداشته و حبس کرده بود و به شدت بیرون

داد و گفت: اون منم دارم اذیت میشم! نه تو..

با تقه ای که به شیشه سمت من خورد یک متر

پریردم هوا!به سرعت برگشتم سمت صدا که متوجه مهران شدم!!!

زیر لب نالیدم: وای! آبروم رفت!

مرصاد انگارشنیده باشه گفت: نترس! کسی نبود!

بعدا حرف میزنیم! باشه؟ امشب و آبرو داری کن حوصله زخمی شدن ندارم!

برگشتم سمتش و با نفرت گفتم: خدا لعنتت کنه! 

مهران_استخاره میکنید؟ خب پیاده شین دیگه!!!

مرصاد قفل و باز کرد و مثل جت پریدم پایین!!

با مهران دست دادم و احوال پرسی کردم!

مهران_ میدونستم با مرصاد میای و گرنه شخصا

دعوتت میکردم! توی اون دنیا نبودم! انگاری

گوشام سنگین شده بود! فقط میدیدم که لب

مهران تکون میخوره! توی شک بوسه بودم! این

بوسه طولانی نفرت انگیزترین و قشنگ ترین بوسه ی زندگیم بود!



#پارت۱۶۴


نمیدونم چه مرگم شده بود که اون بوسه ی

لعنتی رو قشنگ میدونستم! 

خب من یه دخترم! از سنگ که نیستم!

داغی زبونش هنوزم تموم وجودمو در برگرفته

بود! اینقدرتو شک بودم که دستی توی دست هام

قفل شد! به دست های گرم مرصاد  نگاه کردم!
بخدا که گیج ترین و خنگ ترین آدم توی دنیا بودم اون

لحظه!!! مرصاد کنارگوشم آهسته گفت:

چراخشکت زده؟ آبرومو بردی! راه بیفت!! مثل

تسخیر شده ها دنبالش راه افتادم! داخل

دستوران چه شکلی بود؟ نمیدونم! بخدا که

چشمم بینایشو از دست داده بود انگار!!! 

باز هم کنار گوشم صدای پر از حرص مرصاد_

ماهک الان مهران متوجه میشه! آبروی من میره ها!

سریع سرمو کج کردم سمت صورتش که کنار

گوشم بود! تقریبا میشه گفت دماغ هامون بهم

رسیده بود! توصورتش میون دندون های کلید

شده ام گفتم: منو برگردون خونه تا آبروریزی

نکردم! سر مرصاد بلند شده بود! به رو به رو خیره بود!

#پارت۱۶۵


وا؟چرا ماتش برده؟؟؟ صدای پرهیجان مهران

بلندشد! اینم از سوپرایز امشب من! معرفی

شیرین خانوم نامزدم! به دختر ملوس کنار مهران

نگاه کردم! انگاری خیلی معذب بود! چون سرشو

پایین انداخته بود! به دست های  قفل من

و مرصاد نگاه میکرد! خود به خود دستمو کشیدم

بیرون! مرصاد اخم هاش توهم بود! زشت بود

اگه به زبون نیام! مرصاد احمق که لال شده بود!

با خوش رویی دستمو سمت دختره دراز کردم و

گفتم:سلام! خوشبختم ماهک هستم!

با اکراه دستشو توی دستم گذاشت و لبخند

زورکی زد و گفت؛ همچنین!

وا؟؟؟؟؟خاک تو سرت! چقدر بیشعوره!!

مهران_مرصاد داداش نمیخوای با نامزدم آشنا شی؟

به مرصاد نگاه کردم! اینو نگاه کن! الان میترکه!
 
چرا اینقدرعصبیه؟ اصلا اینجا چه خبره؟؟؟

مرصاد به زورگفت: خوبشختم! 

همگی نشستیم! نورفضا خیلی کم و رویایی بود!

شیرین به لب هام خیره شده بود! ترسیدم نکنه ژرم پخش شده باشه!



#پارت۱۶۶


_ببخشید! من میرم دستمو بشورم!

مهران سرشو با احترام تکون داد! مرصاد که به میزخیره بود!

شیرینم انگار کم داره! شایدم افسردگی! شایدم خجالتیه! نمیدونم!!

خودمو به سرویس بهداشتی رسوندم! به صورت