آرشیو دسر و غذای محلی
2.09K subscribers
7.17K photos
7.35K videos
37 files
1.06K links
آرشیو دسر و غذای محلی:
https://tttttt.me/joinchat/AAAAAEG4FCP-j095zO4UWg

آرشیو دسر و غذای محلی
گلچینی از تمام دستورات امتحان شده ،کانال را به دوستان خود معرفی کنید

تعرفه ی تبلیغات👇👇👇
@Advertablig

ارتباط با ادمین👇👇👇
@Kiyan1212

@ghazaymahaly
Download Telegram
#پارت۱۵۲



مشغول خوردن غذا شدم بعد از شام ایسا و

سهراب رفتن طبقه ی بالا

بی کاری حوصله ام رو سر برده بود رفتم سمت

اتاقم از پشت پنجره نگاهی به حیاط انداختم

بارون داشت نم نم می‌بارید چراغ های پایه ی

کوتاه حیاط روشن بودن آهی کشیدم

دستمو روی شیشه گذاشتم گاهی چه زود میگذره

بغض نشست توی گلوم به دست چپم که روی

شیشه بود نگاهی انداختم انگشتی که توش

انگشتر نبود رو لمس کردم

پوزخندی به جای خالی انگشتر زدم وزیر لب

زمزمه کردم


ازدواج مبارک

با تنی خسته رفتم سمت تختم و مثل تمام شب

ها توی خودم مچاله شدم...صبح با رخُوت از جام

بلند شدم.نگاهی به چمدان اماده ی گوشه ی

اتاقم انداختم بعد از شستن دست و صورتم رو

به روی اینه نشستم

تا خواستم موهامو شونه کنم در یهو باز شد

تندی از جام بلند شدم

نگاهم به سهرابی افتاد که اماده در پالتوی

مشکی بلند تو چارچوب در ایستاده بود

هر دو بهم خیره بودیم که یکی از ابروشو داد بالا

گفت : تو هنوز اماده نشدی زود باش دیره

ب تته پته افتادم نه الان اماده میشم

بدون حرفی از اتاق بیرون رفت

نفسم و دادم بیرون موهامو شونه کردم با کش

محکم بالای سرم بستم .

بعد از اینکه کت و شلواری پوشیدم یه پالتوی خز

به رنگ قهوه ای از روی کتم پوشیدم شال نازکی

سرم انداختم چمدون بدست از اتاق بیرون رفتم .
@ghazaymahaly
ساتین ۲🌺🌺🌺:
#پارت۱۵۰



یاد اون روز و اینکه منو بدون لباس دیده بود سرمو پایین انداختم .

رفتم تو اتاق و روپوش سفیدم رو پوشیدم .

اومدم بیام بیرون که محکم به کسی خوردم .

سرم و بلند کردم با دیدن شایسته قدمی عقب برداشتم

قدمی جلو گذاشت .

+ خوبید خانم نستو؟

- ممنون

+ اون آدم و پیدا کردین ؟؟؟؟

- نه خیر

خواستم از کنارش رد بشم که کنار گوشم گفت :

قرص ضد بارداری خوردی ؟؟؟؟

شاید حامله بشی ادم مست که نمی فهمه باید جلوگیری کنه !

با این حرف شایسته ترسیده نگاهی بهش

انداختم که یکی از ابروهاشو بالا انداخت و از

اتاق بیرون رفت .

دست و پام سر شد .

#پارت۱۵۱



تند رفتم سمت قفسه ها و چند تا قرص اورژانسی برداشتم . همشونو خوردم .

لعنتی چرا یادم نبود !

با سردرد به سرکارم برگشتم .

و تا ظهر سعی کردم چشمم به چشم شایسته نیفته .

ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ

روزها همینطور از پی هم می اومدن و میرفتن .

تمام شبانه روز فکرم پیش آینده ی نامعلومم بود .

تو اتاق دراز کشیده بودم که مامان وارد اتاق شد .

+ دریا سیاوش برگشته ایران نمیای بریم دیدنش ؟؟؟

- نه مامان ، خسته ام شما برین .

+ باشه عزیزم .

- راستی مامان .

+ جونم

- من فردا خونه عزیز میرم .

#پارت۱۵۲



تو ام که همش خونه عزیزی .

- چیه مامان خوشگلم حسودیت میشه ؟!

مامان خندید

+ حرفم به تو زده نمیشه

و از اتاق رفت بیرون .

تو تختم جابه جا شدم ،

هیچ علاقه ای به دیدن سیاوش نداشتم .

ظهر بعد از تموم شدن کارم وسایلامو جمع کردم

و با تاکسی به خونه عزیز رفتم .
خونه ای عزیز تا داروخونه خیلی فاصله نداشتن

زنگ بلبلی عزیزو زدم . چند دقیقه نشده بود که در باز شد .

تا کمرم خم شدم ، گفتم : سلام بر بانوی زیبای شرقی ....

+ اما من بانو نیستم .....!

با شنیدن صدای مرده غریبه ای تند سرمو بلند کردم .

- ببینم تو کی هستی نکنه عزیزو کشتی ؟؟؟؟

آره ؟!

اعتراف کن ، الان زنگ میزنم پلیس و دستمو توی

کیفم کردم که دستمو گرفت و کشید .

پرت شدم توی بغلش !

با پاش به در زد و در بسته شد .

- ولم کن ببینم ...!

#پارت۱۵۳



دستاشو دور کمرم محکم کرد .

+ تو باید دریا باشی ؟!

- خودت کی هستی هاااا ؟؟؟ دزد ؟

+ دزد چیه ؟؟ من سیاوشم !

- سیاوش کدوم خریه ؟؟؟؟

+ دختره ی بی ادب .

ولم کرد .

داد زدم - عزیز بیا دزدو گرفتم .

و محکم مچ دست سیاوش و چسبیدم . عزیز مهربونم بگو زنده ای .

+ دستمو ول کن روانی !

- اه الان بهت نشون میدم آقا گرگه ،

خونه یه پیرزن اومدن ینی چی ؟؟؟؟

شنل قرمزی اومده اونم از نوع آپدیت شدش .

سیاوش چپ چپ نگام کرد .

عزیز اومد بیرون __ چی شده دریا انقدر جیغ جیغ میکنی .

- دزد و گرفتم عزیز !
ڪافـ☕️ـہ دونفــره(دنیای عجیب):
#پارت۱۵۱




وقتی به زعفرانیه رسیدیم ...گفتم: لیلا
- هووم؟

- این خونه ها چرا انقدر قشنگن؟

خندید و گفت: چون صاحباشون قشنگ خرج می کنن

چند قدمی رفتم، وایسادم چشمم افتاد به یه خونه ی تمام سفید.

به دلم نشست. کل خونه با در حیاط سفید بود. دیوار خونه مرمر سفید زده بود.

پیچکی که گل های سفیدی داشت خودشو از روی دیوار آویزون کرده بود.

توی خونه درخت های سر به فلک کشیده اونقدر زیاد بود که باعث شده بود کل نمای خونه مشخص نشه.

معلومه حیاط بزرگی داره. لیلا هم همین جور برای خودش می رفت که یه دفعه وایساد و گفت:

- به چی نگاه می کنی؟ بیا دیگه؟ تکون نخوردم و فقط به خونه نگاه می کردم.

لیلا اومد نزدیک و گفت: میشه بریم؟

همین جور که به خونه نگاه می کردم، گفتم: قشنگه ليلا. نه؟

- آره ، مبارک صاحبش باشه... هر کی اینو ساخته عشق سفید بوده بریم؟

- اهووم.

دل کندن از اون خونه برام مشکل بود. اما این کارو کردم. چند کوچه رفتیم بالا تر
و

گفتم: لیلا کجا داریم می ریم؟

- می ریم جنسو به یکی بدیم
|
- به کی؟

- به یه جیگر

با خنده گفت: پسر خیلی نازیه.

فقط حیف که معتاد شد وگرنه خودم می گرفتمش!



#پارت۱۵۲



خندیدم و گفتم: بدبخت پسره که همچین کیسی رو از دست داد!

لیلا با ناز گفت: آره به خدا همینو بگو!

- اسمش چیه؟

- شاهین

به خونه که رسیدیم، زنگ ایفونو زد. یه خانم جواب داد: کیه؟

لیلا صورتشو جلو آیفون برد. زنه درو زد و رفتیم تو.

حیاط شیکی بود. تا چشم کار می کرد درخت و گل بود. رفتیم تو خونه.

یه خانم مسن اومد گفت: همین جا تشریف داشته باشید تا آقا بیان.

من و لیلا رو مبل نشستیم. من پشت به راه پله نشستم و لیلا هم روبه روم. به خونه نگاه کردم و
گفتم

- ليلا؟

- بله؟

- کل این خونه مال پسر جیگرست؟

- آره.

صدای پا از راه پله اومد. لیلا به پشتم نگاه کرد و آروم گفت: ای جانم...جیگر اومد!

آروم برگشتم پشتم.

با دیدنش نتونستم جلوی خندمو بگیرم. یه مرد پنجاه شصت ساله ی چاق که کمربندشو زیر

شکمش بسته بود . کله کلا تاس، لپا افتاده .داشتم می خندیدم که لیلا لباشو گاز گرفت.

اومد سمت ما. من و لیلا بلند شدیم.

وسطمون وایساد. اول یه نگاهی به من انداخت. بعد به لیلا و گفت:

- این کیه با خودت آوردی؟

لیلا: همکار جديده ...

شاید از این به بعد براتون جنس بیاره.

#پارت۱۵۳


مرده انگار عصبانی بود، گفت: من کسی جز تو نمی خوام.

دستمو جلو دهنم گرفتم و خندیدم.

لیلا ابروشو انداخت بالا و لبشو به دندون گرفت که نخندم.

مرد با عصبانیت گفت: چیه به چی می خندی؟
گفتم: ببخشید ...هیچی همین جوری!

رو به لیلا کرد و گفت: دفعه ی دیگه اینو با خودت نمیاری... فهمیدی؟

لیلا: بله آقا ...فهمیدم.

- خیلی خوب برید.

لیلا پولو که گرفت، پیراهنمو کشید با خوش برد بیرون.

تو حیاط شروع کردم به خندیدن.

لیلا هم با خنده گفت: شیرین تو رو خدا نخند

ادای مرده رو در آوردم و گفتم: من کسی رو جز تو نمی خوام!

لیلا در حیاطو باز کرد و اومدیم بیرون. گفت: عشقمو دیدی؟ حالا از حسودی بمیر

با خنده گفتم: ارزونی خودت! عین اورانگوتان می موند!

با خنده رفتیم زیر یه درخت نشستیم.

لیلا گفت: اون پسره رو می بینی به درخت تکیه داده؟

یه زنجیرم دستشه؟ سرمو کج کردم و سمت چپ لیلا رو نگاه کردم و گفتم: آره... می شناسیش؟

- نشناسمش؟! از بچه های منوچهره. فرستادتش مراقب ما باشه...

اینه که میگم نمیشه فرار کرد.

از روی ناامیدی نفسی کشیدم و گفتم: امروز چندمیم؟

لیلا دستشو پشتش گذاشت و سرشو بالا گرفت.

گفت:نمی دونم چطور؟

- هیچی

یه ماشین از ته کوچه یه بی ام و می اومد.

سقفشو هم برداشته بود. رانندش یه مرد سی و هشت

ساله بود .

به لیلا گفتم» ليلا.. ماشینو داری؟

لیلا سرشو آورد پایین و با چشای گشاد گفت:

دارمش! مرده ماشینو جلوی خونه ای که سمت راستمون بود پارک کرد و خودش پیاده شد.

داشت با تلفن حرف می زد: آره... می دونم ولی چیکار کنم؟ پرونده ها رو یادم رفته.

الان دم خونه م. یه ذره معطلشون کن الان میام.
اینو گفت و وارد خونه شد.

لیلا سرشو چرخوند به پسره نگاه کرد و یهو گفت: شیرین؟

- هومم؟

- یه فکری زد به کلم

- مگه تو فکرم می کنی؟

- آره بعضی وقتا که حوصلم سر میره فکرم می کنم!

- خوبه. حالا فکرت چیه؟

دستمو کشید. گفتم: می خوای چیکار کنی؟

به ماشین نزدیک شدیم. گفت :سوار شو. زود باش
- تا نگی نقشه ت چیه سوار نمی شم!

ماشین که سقف نداشت.

منو هل داد افتادم تو ماشین.

خودشم اومد کنارم. دو تاییمون کف ماشین نشستیم.

گفتم: چیکار داری می کنی؟

- هی

ش ... هر چی من گفتم تو فقط تایید می کنی.

فهمیدی؟


#پارت۱۵۴



با حرص گفتم: لیلا صدای مرده اومد: اومدم دیگه؟

چقدر زنگ می زنی ...نمی تونی دو دقیقه نگهشون داری؟ سوار ماشین شد و خداحافظی کرد.
میوه ی ممنوعه(مرصاد و ماهک):
میوه ممنوعه(مرصاد)🍎:
#پارت۱۵۱


_منو چی؟ هــــان؟ منوچی؟

مرصاد شمرده شمرده گفت: حالمو بهم میزنی!!

خیلی بهم برخورد! تا بحال کسی بهم نگفته بود

حال بهم زن که به لطف این عوضی اونم شنیدم!

با مکث خیلی طولانی گفتم: همین الان منو

برگردون خونه! اگه این کارو نکنی به بابام میگم

که داری اذیتم میکنی و ازم اتوگرفتی! 

مرصاد پوزخندی زد و سرعتو بیشترکرد!

مرصاد_فکر خوبیه! خوشحالم میکنی!

با چشم های گرد به سرعتش نگاه کردم! جدی

جدی داره میره ها!!!!

_آقا مرصاد چرا اذیتم میکنی؟

مرصاد_ اذیت؟ من یا تو؟ مگه قرار نبود هر

شرطی رو بگم قبول کنی؟ مگه قرار نبود یک ماه

بدون کم وکاست به حرفم گوش کنی؟ احمق من

به خاطر خودت گفتم آرایش نکن! عاشق چشم و

ابروت نشدم! خواستم کمکت کنم! اصلا

گور بابای شرط و شرط بندی! اونا بهونه بودن

واسه اینکه بهت بفهمونم دیگه با پسرشرط

نبندی میخواستم حالیت کنم با پسر شرط بستن خطراتی هم به دنبال داره!



#پارت۱۵۲


برگشت و با نفرت نیم نگاهی بهم انداخت و ادامه

داد: گفتم گلی تو لجنزاری کمکت کنم به خودت

بیای! من میتونستم بهت بگم جریمه ات اینه که

یک شب بامن باشی!!!! میتونستی جلومو بگیری؟

اما نه تو لیاقت نداری! گربه سفت و لجبازی! اما

خانوم صفایی دختره لجباز آخرش رسواییه!  زد روی ترمز و گفت: بروپایین!

با تک تک حرف هاش چشمم گرد میشد و دهنم

باز!!! کلمه به کلمه اش بهم تلنگر میزد! غرق فکر

شده بودم! غرق حرفهایی که با ۲۳سال سن

مادرم بهم نگفته بود! پدرم بهم گوش زد نکرده بود!

با صدای نعره ی مرصاد به خودم اومد!

مرصاد_مگه کــــــــــری؟؟؟ پیاده شو کلی کار دارم!

بازم بهت! بازم تعجب! چرا هیچکدوم از کارهاش

با هم، همخونی نداره!!!! تواین ساعت از شب

میخواد توی اتوبان همت پیاده ام کنه؟؟!!!!!
 
_حداقل یه جا پیاده ام کن که بتونم تاکسی

سوارشم!!!! نمیخوام اتفاق اون شب تکرار بشه!!!!

مرصاد تک خنده ی بلندی کرد و گفت: عع؟؟ واست مهمه؟

#پارت۱۵۳


سرمو انداختم پایین و آروم گفتم: داری تحقیرم

میکنی! بسه!!!

مرصاد_ محض اطلاع بگم همین الان که با شما

صحبت میکنم دارم  درد زخم جایی رو میکشم

که بخاطر دفاع از جناب عالی خوردم!!!!

_میشه منو برسونی خونه؟؟؟

توی سکوت ماشینو روشن کرد و اولین دور برگردان دور زد!!!!

آرزو میکردم از خجالت زمین دهن باز کنه و من توش قایم شم!!!

چرا مرصاد میخواست منو عوض کنه؟؟ چرا

واسش مهم بود نوع رفتارم با درونم فرق

میکنه؟نمیدونم! اما مرصاد حقیقتی رو بهم

فهموند که سالهاست کسی بهم گوش زد نکرده!!!

  مرصاد چیزی رو توی وجودم دید که ۲۳سال پدر

و مادرم ندیدن!!! مرصاد چشم های بسته مو باز

کرد! اما شرط بستن با پسر اولین بار و آخرین با

تو زندگیم بود! نباید زود قضاوت میکرد! نباید!



#پارت۱۵۴


نیم ساعت بعد جلوی خونه ماشین و نگهداشت و

بدون حرف منتظر شد تا پیاده شم! کاش امشب

مرصاد و نمیدیدم! اگه نیومده بود امشب بهم

خوش میگذشت! با ته مونده های انرژیم سعی

کردم پیاده شم! حتی باهاش خداحافظی هم

نکردم! به محض پیاده شدنم ماشین از جا کنده

شد! زیرلب گفتم: بری به درک!وقتی به درحیاط

بزرگ سفید رنگمون نگاه کردم آه از نهادم بلند

شد! کلید نداشتم! حتی کیف دستی کوچیکی که

واسه مهمونی با خودم برده بودم و فراموش

کرده بودم بیارم و گوشیمم داخلش بود! 

نا امید زنگ خونه رو فشردم! به هوای اینکه کسی

خونه نیست دستم و روی زنگ بلند نمیکردم!!!

داشتم به کوچه ی تاریک با ترس نگاه میکردم که

صدای بلند و فریاد مانند بابا توی آیفون پیچید!
 
بابا_چیکاررررررمیکنییییی؟؟؟

همون باعث شد یک متر بپرم هوا! باچشم های گردشده به آیفون نگاه میکردم!

بابا_ماهک؟ حالت خوبه؟

_وا؟بابا در و باز کن بعد احوال پرسی کن!!!

#پارت۱۵۵


همینکه وارد خونه شدم بابا حراسون به سمتم

اومد و گفت: خوبی؟ چت شده بود؟ کجا بودی؟

مرصاد چراجواب نمیداد؟ مردم ازنگرانی!!!

با گیجی داشتم نگاهش میکردم که ادامه داد:

مرتضی بهم گفت حالت خوب نبوده و با مرصاد

رفتی، نگرانت شدم! هیچکدومم که تلفن هاتونو جواب نمیدین!!!

همه چی توی ذهنم تداعی شد! هه! مرتضی خان به خیالش الان منو لوداده!!!

_یه کم سرگیجه داشتم! آقا مرصاد میخواست

منو ببره بیمارستان که نذاشتم و به اصرار من

برم گردوند خونه! گوشیمم توی مهمونی توی

کیفم جا مونده حتما مامان حواسش هست میاره واسم!

بابا_الان بهتری؟

_اره بابا فقط یه سرگیجه ساده بود!!

بابا_خب خداروشکر مامانتم نگرانت شد، من برم بهش زنگ بزنم!

#پارت۱۵۶


تو دلم پوزخندی زدم! چقدرم نگرانم طفلک!! اصلا

از شدت نگرانی حاضر نشده مجلسو ترک کنه!!

گوشه ی کت بابا رو درحالیکه داشت به سمت

تلفن میرفت و گرفتم و گفتم: نمیخواد زنگ

بزنی، مطمئنا مهمونی تا نزدیکی های صبح ادامه