آرشیو دسر و غذای محلی
2.09K subscribers
7.17K photos
7.35K videos
37 files
1.06K links
آرشیو دسر و غذای محلی:
https://tttttt.me/joinchat/AAAAAEG4FCP-j095zO4UWg

آرشیو دسر و غذای محلی
گلچینی از تمام دستورات امتحان شده ،کانال را به دوستان خود معرفی کنید

تعرفه ی تبلیغات👇👇👇
@Advertablig

ارتباط با ادمین👇👇👇
@Kiyan1212

@ghazaymahaly
Download Telegram
#پارت۱۵۵



خیر سرم همش در حال رفت و امد ب این کشور

هستم از چهره و لهجشون به راحتی

تشخصیشون میدم

روشو کرد سمتم و ب زبان روسی گفت:

_ اسمتون چیه؟

منم متقابلا ب روسی صحبت کردم گفتم:

ساتین هستم

سری تکون داد و گفت:

_فارسی که بلدی؟

به فارسی گفتم:

پدرم ایرانی هست

دستمو ب گرمی فشرد و گفت :

_خوش اومدین بفرمائید داخل

همه باهم به سمت ساختمون رفتیم

سام جلوتر رفت و در سالن و باز کرد

سهراب پرسید:

_بقیه نیومدن؟

-فعلا نه ولی تا شب می‌رسن

_حتما صبحانه نخوردین

بعد از صبحانه اتاقی و بهم نشون داد و گفت:

این اتاق شماست بانوی روسی

تشکر کردم و وارد اتاق شدم

کمی بعد سهراب امد داخل اتاق

سینه به سینه ی سهراب شدم دست شو دور

کمرم حلقه کرد فاصله ی بینمون رو از بین برد

سرم و بلند کردم متعجب نگاهی بهش انداختم:

نفس های گرمش ب صورتم میخورد

نگاهش رو به چشمام دوخت گفت:

حواست جمع کن و کم تر با دیگران گرم بگیر و

هم صحبت شو

سری تکون دادم

سرش اومد پایین لباش فقط اندازه یه بند

انگشت با لبام فاصله داشت

چشمامو بستم که صداش که کنار گوشم بلند شد

_ نه...خوشم امد،افرین،فکر می کردم چموش

بازی در بیاری

چشمام رو باز کردم ازم فاصله گرفت و رفت

دستمو روی قلبم گذاشتم هنوز گرمی دستش رو

کمرم حس می کردم

از اتاق خارج شدم و به سمت سالن رفتم تعدادی

زن و مرد توی سالن نشسته بودن

سام با دیدنم لبخندی زد و گفت:

_خوش امدی

با خوش امد گویی سام نگاه ها متوجه من شد

سرم و پایین انداختم و سلام کردم

_ساتین از اشناهای سهراب هستن

با این حرف سام سرم و بلند کردم و بهش نگاهی انداختم

لبخندی زد و مهربون بودنش یهو منو یاد آبتین

انداخت دلم براش تنگ شده بود اما کی به دل من اهمیت می داد؟

رفتم روی مبل نشستم

سام گفت:

_خوب امشب خوب استراحت کنید ک فردا

مسابقه بزرگی داریم ببینیم کی امسال برنده است......
@ghazaymahaly
کیان:
#پارت۱۵۴



عزیز زد تو صورتش وا خدا مرگم بده . کوووو ؟؟؟؟؟

- ایناها این شازده !

عزیز نگاهی به من کرد و بعد به سیاوش ، گفت : ذلیل مرده این سیاوش پسر عمته دزد چیه

دستشم ول کن .

دست سیاوش و ول کردمو گفتم - زبون نداری بگی سیاوشی ؟؟؟؟؟

+ بدهکارم شدم ، نگفتم سیاوشم ؟!

- نه باید میگفتی پسر فرنگی هستی من چه بدونم ؟؟

بیا برو تو دریا کمتر آبرو ریزی کن .

+ عزیز نو که اومد به بازار کهنه شده دل آزار ، آره ؟؟؟؟

ور پریده برو لباساتو عوض کن کم حرف بزن .

- چشم عزیزکم !

و رفتم سمت خونه .

وارد اتاقی که همیشه با هلنا میخوابیدیم شدم و مانتو مقنعه ام رو در آوردم.......

#پارت۱۵۵




نگاهی به تیشرت سفید تنم انداختم ، موهامو با کلیپس بالای سرم جمع کردم .

از اتاق بیرون اومدم .

سیاوش روی تشک چهارزانو نشسته بود ،

از طرز نشستنش ، خنده ام گرفته بود .

نگاهی به سر تا پام انداخت و

گفت : دخترای ایرانم بد نیستنا ؟!

چپکی نگاهش کردم : - چشاتو درویش کن اینجا اروپا نیست .

+ به خاطر همین چشمام درویش نمیشن .

رفتم سمت آشپزخونه .

- عزیز ناهار چی داری ؟؟

اشکنه .

- اه عزیز .....!

چیه ؟؟؟ سیاوش دلش واسه اشکنه های عزیزش تنگ شده بود .

+ ایش ، نیومده جای مارو گرفت .

#پارت۱۵۶




دستی نشست روی شونم .

سرمو بلند کردم .

که نگاهم به سیاوش افتاد و با فاصله ی کمی پشت سرم ایستاده بود .

گرمی دستش روی شونه ام آزار دهنده بود .

شونه ام رو تکون دادم که بیشتر بهم چسبید ،

لب زدم - برو اونور ببینم .

کنار گوشم آروم

گفت : + نه جام خوبه !

با آرنجم زدم تو شکمش که صدای آخش بلند شد

__ عزیز گفت :چی شد .؟

+ هیچی نشد .

- عزیزکم با دیدن اشکنه ذوق مرگ شده .

نیشکونی از پهلوم گرفت .

- بی شعور !

+ حقته .

رفتم کمک عزیز و با هم سفره رو پهن کردیم .

انقدر گرسنه ام بود که تند تند شروع به خوردن کردم

#پارت۱۵۷



اینجور که تو میخوری در آینده باید تمام عمرتو

رژیم بگیری و گرنه شوهر گیرت نمیاد .

- کی خواست شوهر کنه ؟؟

چشمکی زد .

+ ینی تو دلت نمیخواد شوهر کنی ؟؟؟

- اشتهام کورد شد ، نه نمیخوام .

ابرویی بالا انداخت و چیزی نگفت .

+ مرسی عزیز خوشمزه بود .

چرا نخوردی ؟؟؟؟

+ گفتم یه موقع شازده گرسنه نمونه و سوء تغذیه نگیره.

واه مادر !
واه مادر نداره عزیز جونم .

و پشت چشمی واسه سیاوش اومدم .

خندید گفت :خلم که هستی ؟!

لیوانو بردم بالا ، عزیز خندید .

- من میرم یکم بخوابم ، عزیز جون باشه ؟!

لازم نکرده ببینم .

- یعنی چی عزیز ؟؟؟؟؟

اون بالشتو بده تا بگم .

بالشت عزیز و بغلش دادم .
گوشی رو انداخت رو صندلی جلو و پوفی کرد. خواست ماشینشو روشن کنه. یهو برگشت عقب و با تعجب گفت:

- شما تو ماشین من چیکار می کنید؟!

لیلا اه و ناله گفت: آقا تو رو خدا راه بیفتید.... اگه داداشم ما رو ببینه ما رو می کشه.

- داداشتون کیه؟!

لیلا: همونی که به درخت تکیه داده، به زنجیرم دستشه.

مرده به پسره نگاه کرد و گفت: خانم من کار دارم.

برید پایین. دنبال دردسرم نیستم.

گفتم: آقا ما که از شما چیزی نمی خوام ... می خوایم دو خیابون پایین تر پیادمون کنی همین.

لیلا با تعجب نگام کرد. مرده پوفی کرد و با تاکید گفت: فقط دو تا خیابون!

دوتاییمون سرمونو تکون دادیم. ماشینو روشن کرد و راه افتاد.

لیلا آروم گفت: نه! مثل اینکه یه چیزایی بلدی؟

منم آروم گفتم: دارم درس پس میدم استاد!

- آفرین ... من به خودم می بالم به خاطر همچین شاگردی

مرده گفت: بیاین بالا!

آروم اومدیم بالا و نشستیم. پشت سرمونو نگاه کردم. دیدم همون پسره با موتور داره دنبالمون میاد.

گفتم: لیلا پسره داره میاد دنبالمون. دردسر نشه ؟

#پارت۱۵۵



لیلا با بیخیالی گفت: نه بابا این کارا تو حوضه استحفاضی اون نیست ..

.اون فقط مراقبمونه فرار
نکنیم

عجب کیفی می داد! اولین بارم بود سوار همچین ماشینی می شدم.

نزدیک بود ذوق مرگ شم. به همه جا نگاه کردم. بالا شهر تهران هم صفایی داشت!

یه باد لذت بخشی به صورتم می خورد.

یهو چشمم افتاد به مرده که آیینشو روی لیلا تنظیم کرده بود و به لیلا نگاه می کرد.

این دختر انگار همه جا بود الا تو این دنیا بخاطر اینکه خندمو نبینه،

شالمو کشیدم روی صورتم و دستمم گذاشتم رو پیشونیم.

کمی هم پایین خم شدم. سعی می کردم صدای خندم بلند نشه.

یهو لیلا اومد سمتم و با نگرانی گفت:

- شیرین... چیزی شده؟ چرا داری گریه می کنی؟

آروم دستمو آوردم پایین تا فقط چشمام معلوم بشه.

از چشمام فهمید که دارم می خندم. گفت:

کوفت .. فکر دارم داری گریه می کنی..... حالا برای چی داری می خندی؟

با چشم و ابرو به مرده اشاره کردم که داشت ما رو نگاه می کرد.

لیلا گفت: چی می گی؟ برای چی چشم و ابرو می اندازی؟! دوباره این کارو کردم.

لیلا سرشو برگردوند طرف مرده. دید نگاش می کنه. دو تاشون به هم لبخند زدن

. منم شروع کردم به خندیدن. لیلا همین جور که دندوناشو فشار می داد، گفت: زهر مار...

از کی تا حالا داره به من نگاه می کنه؟

همین جور که سرم پایین بود و می خندیدم گفتم: فکر کنم از وقتی که سوار شدیم.

نیشگونم گرفت که صدای آخم بلند شد و گفت: کوفت ...

اونوقت تو باید الان بهم بگی؟

مرده گفت: مشکلی پیش اومده؟

لیلا: نخیر اگه زحمتی نیست همین جا پیاده می شیم.

- زحمتی که نیست ولی هنوز یه خیابون دیگه مونده.

لیلا: نه دیگه وقتتونو نمی گیریم.
میوه ی ممنوعه(مرصاد و ماهک):
میوه ممنوعه(مرصاد)🍎:
#پارت۱۵۱


_منو چی؟ هــــان؟ منوچی؟

مرصاد شمرده شمرده گفت: حالمو بهم میزنی!!

خیلی بهم برخورد! تا بحال کسی بهم نگفته بود

حال بهم زن که به لطف این عوضی اونم شنیدم!

با مکث خیلی طولانی گفتم: همین الان منو

برگردون خونه! اگه این کارو نکنی به بابام میگم

که داری اذیتم میکنی و ازم اتوگرفتی! 

مرصاد پوزخندی زد و سرعتو بیشترکرد!

مرصاد_فکر خوبیه! خوشحالم میکنی!

با چشم های گرد به سرعتش نگاه کردم! جدی

جدی داره میره ها!!!!

_آقا مرصاد چرا اذیتم میکنی؟

مرصاد_ اذیت؟ من یا تو؟ مگه قرار نبود هر

شرطی رو بگم قبول کنی؟ مگه قرار نبود یک ماه

بدون کم وکاست به حرفم گوش کنی؟ احمق من

به خاطر خودت گفتم آرایش نکن! عاشق چشم و

ابروت نشدم! خواستم کمکت کنم! اصلا

گور بابای شرط و شرط بندی! اونا بهونه بودن

واسه اینکه بهت بفهمونم دیگه با پسرشرط

نبندی میخواستم حالیت کنم با پسر شرط بستن خطراتی هم به دنبال داره!



#پارت۱۵۲


برگشت و با نفرت نیم نگاهی بهم انداخت و ادامه

داد: گفتم گلی تو لجنزاری کمکت کنم به خودت

بیای! من میتونستم بهت بگم جریمه ات اینه که

یک شب بامن باشی!!!! میتونستی جلومو بگیری؟

اما نه تو لیاقت نداری! گربه سفت و لجبازی! اما

خانوم صفایی دختره لجباز آخرش رسواییه!  زد روی ترمز و گفت: بروپایین!

با تک تک حرف هاش چشمم گرد میشد و دهنم

باز!!! کلمه به کلمه اش بهم تلنگر میزد! غرق فکر

شده بودم! غرق حرفهایی که با ۲۳سال سن

مادرم بهم نگفته بود! پدرم بهم گوش زد نکرده بود!

با صدای نعره ی مرصاد به خودم اومد!

مرصاد_مگه کــــــــــری؟؟؟ پیاده شو کلی کار دارم!

بازم بهت! بازم تعجب! چرا هیچکدوم از کارهاش

با هم، همخونی نداره!!!! تواین ساعت از شب

میخواد توی اتوبان همت پیاده ام کنه؟؟!!!!!
 
_حداقل یه جا پیاده ام کن که بتونم تاکسی

سوارشم!!!! نمیخوام اتفاق اون شب تکرار بشه!!!!

مرصاد تک خنده ی بلندی کرد و گفت: عع؟؟ واست مهمه؟

#پارت۱۵۳


سرمو انداختم پایین و آروم گفتم: داری تحقیرم

میکنی! بسه!!!

مرصاد_ محض اطلاع بگم همین الان که با شما

صحبت میکنم دارم  درد زخم جایی رو میکشم

که بخاطر دفاع از جناب عالی خوردم!!!!

_میشه منو برسونی خونه؟؟؟

توی سکوت ماشینو روشن کرد و اولین دور برگردان دور زد!!!!

آرزو میکردم از خجالت زمین دهن باز کنه و من توش قایم شم!!!

چرا مرصاد میخواست منو عوض کنه؟؟ چرا

واسش مهم بود نوع رفتارم با درونم فرق

میکنه؟نمیدونم! اما مرصاد حقیقتی رو بهم

فهموند که سالهاست کسی بهم گوش زد نکرده!!!

  مرصاد چیزی رو توی وجودم دید که ۲۳سال پدر

و مادرم ندیدن!!! مرصاد چشم های بسته مو باز

کرد! اما شرط بستن با پسر اولین بار و آخرین با

تو زندگیم بود! نباید زود قضاوت میکرد! نباید!



#پارت۱۵۴


نیم ساعت بعد جلوی خونه ماشین و نگهداشت و

بدون حرف منتظر شد تا پیاده شم! کاش امشب

مرصاد و نمیدیدم! اگه نیومده بود امشب بهم

خوش میگذشت! با ته مونده های انرژیم سعی

کردم پیاده شم! حتی باهاش خداحافظی هم

نکردم! به محض پیاده شدنم ماشین از جا کنده

شد! زیرلب گفتم: بری به درک!وقتی به درحیاط

بزرگ سفید رنگمون نگاه کردم آه از نهادم بلند

شد! کلید نداشتم! حتی کیف دستی کوچیکی که

واسه مهمونی با خودم برده بودم و فراموش

کرده بودم بیارم و گوشیمم داخلش بود! 

نا امید زنگ خونه رو فشردم! به هوای اینکه کسی

خونه نیست دستم و روی زنگ بلند نمیکردم!!!

داشتم به کوچه ی تاریک با ترس نگاه میکردم که

صدای بلند و فریاد مانند بابا توی آیفون پیچید!
 
بابا_چیکاررررررمیکنییییی؟؟؟

همون باعث شد یک متر بپرم هوا! باچشم های گردشده به آیفون نگاه میکردم!

بابا_ماهک؟ حالت خوبه؟

_وا؟بابا در و باز کن بعد احوال پرسی کن!!!

#پارت۱۵۵


همینکه وارد خونه شدم بابا حراسون به سمتم

اومد و گفت: خوبی؟ چت شده بود؟ کجا بودی؟

مرصاد چراجواب نمیداد؟ مردم ازنگرانی!!!

با گیجی داشتم نگاهش میکردم که ادامه داد:

مرتضی بهم گفت حالت خوب نبوده و با مرصاد

رفتی، نگرانت شدم! هیچکدومم که تلفن هاتونو جواب نمیدین!!!

همه چی توی ذهنم تداعی شد! هه! مرتضی خان به خیالش الان منو لوداده!!!

_یه کم سرگیجه داشتم! آقا مرصاد میخواست

منو ببره بیمارستان که نذاشتم و به اصرار من

برم گردوند خونه! گوشیمم توی مهمونی توی

کیفم جا مونده حتما مامان حواسش هست میاره واسم!

بابا_الان بهتری؟

_اره بابا فقط یه سرگیجه ساده بود!!

بابا_خب خداروشکر مامانتم نگرانت شد، من برم بهش زنگ بزنم!

#پارت۱۵۶


تو دلم پوزخندی زدم! چقدرم نگرانم طفلک!! اصلا

از شدت نگرانی حاضر نشده مجلسو ترک کنه!!

گوشه ی کت بابا رو درحالیکه داشت به سمت

تلفن میرفت و گرفتم و گفتم: نمیخواد زنگ

بزنی، مطمئنا مهمونی تا نزدیکی های صبح ادامه