آرشیو دسر و غذای محلی
2.09K subscribers
7.17K photos
7.35K videos
37 files
1.06K links
آرشیو دسر و غذای محلی:
https://tttttt.me/joinchat/AAAAAEG4FCP-j095zO4UWg

آرشیو دسر و غذای محلی
گلچینی از تمام دستورات امتحان شده ،کانال را به دوستان خود معرفی کنید

تعرفه ی تبلیغات👇👇👇
@Advertablig

ارتباط با ادمین👇👇👇
@Kiyan1212

@ghazaymahaly
Download Telegram
#پارت۱۵۶



سهراب گفت:من رو معاف کن حوصله ندارم

_تو هر سال که میای همین رو میگی یاد بگیر

پسر اسب سواری عالمی داره قرار مسابقه فردا رو گذاشتن

خیلی دلم میخواست اسب سواری کنم شب زود

همه برای خواب رفتیم

صبح آماده کنار بقیه ایستادم به دشتی که برای

اسب سواری قرار بود بریم فکر کردم

همه سوار ماشين ها شديم بعد از طي كردن

مسافتي به يه منطقه ي آزاد و وسيع رسيديم

تا چشم كار ميكرد درخت و سبزه های که پائیز

رنگا رنگشون کرده بود از ماشين پياده شديم

قسمتي رو براي نشستن خانواده ها درست كرده بودن

همه با ديدن سام دست زدن همراه سام به سمت

جایي كه اسب ها بودن رفتيم

سام رفت سمت اسبي و دست به يالش کشید

تمام اونايي كه ميخواستن اسب سواري كنن وارد

اتاقك هاي كوچكي می شدند و بعد چند دقيقه

آماده بيرون می اومدن

همراه سهراب و ايسا به سمت محل برگذاری

مسابقه رفتيم

دو تا باديگارد دو طرف سهراب راه ميرفتن

بهترين قسمت كه به مسابقه نماي بهتري داشت

رو به ما دادن روي صندلي ها نشستيم

داور شروع به صحبت كرد سام و ديدم كه سوار

بر اسب مشكي بود دستي به سمت ما تكون داد

داور شروع به حرف زدن کرد

_ سه دوره مسابقه هست هركي هر سه دور رو

بره برنده است

با سوت داور همه اسب ها شروع به تاختن كردن و كم كم از ديد محو...

دلم ميخواست منم الان سوار يكي از اسب ها

بودم ، بعد از چند دقيقه اسب سوار ها نمايان شدند
@ghazaymahaly
کیان:
#پارت۱۵۴



عزیز زد تو صورتش وا خدا مرگم بده . کوووو ؟؟؟؟؟

- ایناها این شازده !

عزیز نگاهی به من کرد و بعد به سیاوش ، گفت : ذلیل مرده این سیاوش پسر عمته دزد چیه

دستشم ول کن .

دست سیاوش و ول کردمو گفتم - زبون نداری بگی سیاوشی ؟؟؟؟؟

+ بدهکارم شدم ، نگفتم سیاوشم ؟!

- نه باید میگفتی پسر فرنگی هستی من چه بدونم ؟؟

بیا برو تو دریا کمتر آبرو ریزی کن .

+ عزیز نو که اومد به بازار کهنه شده دل آزار ، آره ؟؟؟؟

ور پریده برو لباساتو عوض کن کم حرف بزن .

- چشم عزیزکم !

و رفتم سمت خونه .

وارد اتاقی که همیشه با هلنا میخوابیدیم شدم و مانتو مقنعه ام رو در آوردم.......

#پارت۱۵۵




نگاهی به تیشرت سفید تنم انداختم ، موهامو با کلیپس بالای سرم جمع کردم .

از اتاق بیرون اومدم .

سیاوش روی تشک چهارزانو نشسته بود ،

از طرز نشستنش ، خنده ام گرفته بود .

نگاهی به سر تا پام انداخت و

گفت : دخترای ایرانم بد نیستنا ؟!

چپکی نگاهش کردم : - چشاتو درویش کن اینجا اروپا نیست .

+ به خاطر همین چشمام درویش نمیشن .

رفتم سمت آشپزخونه .

- عزیز ناهار چی داری ؟؟

اشکنه .

- اه عزیز .....!

چیه ؟؟؟ سیاوش دلش واسه اشکنه های عزیزش تنگ شده بود .

+ ایش ، نیومده جای مارو گرفت .

#پارت۱۵۶




دستی نشست روی شونم .

سرمو بلند کردم .

که نگاهم به سیاوش افتاد و با فاصله ی کمی پشت سرم ایستاده بود .

گرمی دستش روی شونه ام آزار دهنده بود .

شونه ام رو تکون دادم که بیشتر بهم چسبید ،

لب زدم - برو اونور ببینم .

کنار گوشم آروم

گفت : + نه جام خوبه !

با آرنجم زدم تو شکمش که صدای آخش بلند شد

__ عزیز گفت :چی شد .؟

+ هیچی نشد .

- عزیزکم با دیدن اشکنه ذوق مرگ شده .

نیشکونی از پهلوم گرفت .

- بی شعور !

+ حقته .

رفتم کمک عزیز و با هم سفره رو پهن کردیم .

انقدر گرسنه ام بود که تند تند شروع به خوردن کردم

#پارت۱۵۷



اینجور که تو میخوری در آینده باید تمام عمرتو

رژیم بگیری و گرنه شوهر گیرت نمیاد .

- کی خواست شوهر کنه ؟؟

چشمکی زد .

+ ینی تو دلت نمیخواد شوهر کنی ؟؟؟

- اشتهام کورد شد ، نه نمیخوام .

ابرویی بالا انداخت و چیزی نگفت .

+ مرسی عزیز خوشمزه بود .

چرا نخوردی ؟؟؟؟

+ گفتم یه موقع شازده گرسنه نمونه و سوء تغذیه نگیره.

واه مادر !
واه مادر نداره عزیز جونم .

و پشت چشمی واسه سیاوش اومدم .

خندید گفت :خلم که هستی ؟!

لیوانو بردم بالا ، عزیز خندید .

- من میرم یکم بخوابم ، عزیز جون باشه ؟!

لازم نکرده ببینم .

- یعنی چی عزیز ؟؟؟؟؟

اون بالشتو بده تا بگم .

بالشت عزیز و بغلش دادم .
ڪافـ☕️ـہ دونفــره(دنیای عجیب):
#پارت۱۵۶



مرده کمی این دست و اون دست کرد و گفت: می خواید با هم یه چیزی بخوریم؟

لیلا با چشای دوازده تاییش نگاش کرد و منم خندیدم.

لیلا با آرنجش زد به پهلوم و گفت: بله حتما اگه وقت داشته باشید.

مرده با خوشحالی گفت: من چیزی که زیاد دارم وقته

لیلا دم گوشم گفت: می بینی چه چلغوزی گیر ما افتاده؟ ...

همین الان گفت معطلش کنید تا من بیام.


گفتم: این خصلت مرداست که وقتی دختر زیبارویی می بینن دیگه نمی تونن خودشونو کنترل
کنن!

جلوی یه کافی شاپ نگه داشت.

رفتیم تو، دو تا بستنی زدیم به رگ و اومدیم بیرون.

شمارشو به لیلا داد تا بهش زنگ بزنه لیلا هم نامردی نکرد.

بعد از اینکه باهاش خدا حافظی کردیم، شماره رو انداخت تو سطل آشغال.

تو راه خونه بودیم که لیلا گفت: حال کردی شیرین؟

تو خوابم نمی دیدی سوار همچین ماشینی بشی. خر کیف شدیم نه؟

- نه گورخر کیف شدیم!

بلند خندیدم.

لیلا گفت: نه خوشم اومد. کم کم داری راه میفتی!

- ولی کاش خودمون رانندگی می کردیم. کیفش بیشتر بود

- مگه بلدی؟

- آره ..گواهی نامه دارم.

- دروغ میگی؟

- نه دروغم چیه؟

- ایول! پس دفعه بعد جلوی یه مرسدس بنزو می گیریم!

#پارت۱۵۷



با خنده رفتیم خونه. یک هفته کامل با لیلا می رفتم مواد فروشی.

روزای اول هم می ترسیدم هم برام سخت بود.

اما کم کم راه افتادم ... توی همین یه هفته لیلا به بهم یاد داد ترس آفت زندگیه ..

باید اهل ریسک باشی و از چیزی نترسی

مثل روزای دیگه بعد از خوردن صبحانه با لیلا رفتیم به پاتوقش ... به گفته خودش تو اون پارک با

سه ثانیه مواداش فروش میره.

گفتم: ليلا.. منوچهر و زبیده برای کی کار می کنن؟

- برای جمشید... همونی که تو رو به اینا فروخت.
از جمشید بد کینه ای به دل داشتم.

دستشو انداخت دور گردنم و گفت: نبینم گربم اخمو باشه!

پشت چشمی نازک کردم و گفتم: به من نگو گربه.
با خنده دنبالش دویدم .

با هم رفتیم سمت پارک روی یکی از نیمکت ها نشستیم.

پاهامو تکون می دادم که لیلا گفت: حوصلت سر رفت؟

- اهووم.

- بیا قدم بزنیم.

هنوز بلند نشده بود که موبالیش زنگ خورد.

جواب داد: الو؟

- جای همیشگیم... راستی یکی دیگه هم همراهم هست.

اگه دیر کردم بشین پیشش تا من بیام.

- باشه خداحافظ.


#پارت۱۵۸



گوشی رو قطع کرد و گفت: شیرین تو اینجا بشین تا من برگردم. باشه ؟

- کجا؟

- برم موادا رو از جای گرمشون دربیارم جلدی میام ...

.فقط اگه کسی اومد با من کار داشت بگو
منتظر بمونه باشه؟

من همون جا منتظرش شدم. بعد از چند دقیقه یه دختر اومد با قیافه تابلو.

یعنی هر کی از چند متری می دیدش می فهمید معتاده.

اومد طرفم و گفت: تو دوست لیلایی؟

نمی تونست صاف وایسه. همش عقب و جلو می رفت.

چشماشم خمار بود. گفتم: آره بشین الان میاد.

خودشو انداخت رو نیمکت. خم شد به سمت پایین. دیدم یواش... یواش داره حالت سجده می گیره.

منم همین جور نگاش می کردم.

داشت می رفت پایین که یهو لیلا که روبه روم می اومد داد زد:

- بگیرش بگیرش الان میفته

اینو که گفت دختره از نیمکت جدا شد. منم سریع گرفتمش.

خدا رو شکر زود گرفتمش والا با مخ می رفت تو زمین

. وقتی فهمید یکی گرفتش، سرشو بلند کرد و با چشمای خمار گفت: ها؟! لیلا خودشو به من

رسوند و گفت: چرا نگرفتیش؟ نزدیک بود بیفته؟
- من چه می دونستم داره می افته؟

- پس فکر کردی یه چیزی رو زمین پیدا کرده می خواد ورش داره؟

لیلا موادشو جلوش گرفت و گفت: بگیر تو چه مرگیت بود که خودتو به این روز انداختی ها؟

موادو گرفت خواست پولو از جیبش در بیاره.

نمی تونست دستشو می برد بالای جیب مانتوش اما دستش تو جیب نمی رفت.

از روی جیبش سر می خورد می اومد پایین.

#پارت۱۵۹



لیلا پوفی کرد و گفت:شیرین پولو از جیبش دربیار.

با چندش دست کردم تو جیبش و پولو در آوردم.

تیکه تیکه بودن.
بوی گند سیگار هم می داد.

گرفتم جلوی لیلا و گفتم: اینا بسه؟!

به پولا نگاه کرد و گفت: نه بابا خیلی کمه.
خودش دست کرد تو جیبش که دختره با خماری گفت:

دیگه ندارم همینه. لیلا با عصبانیت موادو از دستش کشید و گفت:

وقتی پول نداری غلط کردی گفتی جنس بیارم . مگه من اینجا موسسه خیریه راه انداختم

که هروقت نداشتی خودم روش بذارم؟ دختره حال نداشت حرف بزنه اما با گریه گفت:

تو رو خدا لیلا دارم می میرم .. تمام استخونام درد می کنه.

لیلا داد زد: به جهنم ...کی گفت معتاد شی؟


مگه تو خیر سرت دانشجوی مملکت نبودی؟ مگه نه اینکه داشتی برای دکترا می خوندی؟ برای چی این بلا رو سر خودت آوردی ها؟

- لیلا خواهش میکنم . قول میدم دفعه بعد پولو برات بیارم.

- بیخود دفعه بعد بدون پول به من زنگ نمی زنی. فهمیدی؟

داشت گریه می کرد. از ظاهرش معلوم بود حالش خیلی بده.

به لیلا گفتم: بهش بده گناه داره.
میوه ی ممنوعه(مرصاد و ماهک):
میوه ممنوعه(مرصاد)🍎:
#پارت۱۵۱


_منو چی؟ هــــان؟ منوچی؟

مرصاد شمرده شمرده گفت: حالمو بهم میزنی!!

خیلی بهم برخورد! تا بحال کسی بهم نگفته بود

حال بهم زن که به لطف این عوضی اونم شنیدم!

با مکث خیلی طولانی گفتم: همین الان منو

برگردون خونه! اگه این کارو نکنی به بابام میگم

که داری اذیتم میکنی و ازم اتوگرفتی! 

مرصاد پوزخندی زد و سرعتو بیشترکرد!

مرصاد_فکر خوبیه! خوشحالم میکنی!

با چشم های گرد به سرعتش نگاه کردم! جدی

جدی داره میره ها!!!!

_آقا مرصاد چرا اذیتم میکنی؟

مرصاد_ اذیت؟ من یا تو؟ مگه قرار نبود هر

شرطی رو بگم قبول کنی؟ مگه قرار نبود یک ماه

بدون کم وکاست به حرفم گوش کنی؟ احمق من

به خاطر خودت گفتم آرایش نکن! عاشق چشم و

ابروت نشدم! خواستم کمکت کنم! اصلا

گور بابای شرط و شرط بندی! اونا بهونه بودن

واسه اینکه بهت بفهمونم دیگه با پسرشرط

نبندی میخواستم حالیت کنم با پسر شرط بستن خطراتی هم به دنبال داره!



#پارت۱۵۲


برگشت و با نفرت نیم نگاهی بهم انداخت و ادامه

داد: گفتم گلی تو لجنزاری کمکت کنم به خودت

بیای! من میتونستم بهت بگم جریمه ات اینه که

یک شب بامن باشی!!!! میتونستی جلومو بگیری؟

اما نه تو لیاقت نداری! گربه سفت و لجبازی! اما

خانوم صفایی دختره لجباز آخرش رسواییه!  زد روی ترمز و گفت: بروپایین!

با تک تک حرف هاش چشمم گرد میشد و دهنم

باز!!! کلمه به کلمه اش بهم تلنگر میزد! غرق فکر

شده بودم! غرق حرفهایی که با ۲۳سال سن

مادرم بهم نگفته بود! پدرم بهم گوش زد نکرده بود!

با صدای نعره ی مرصاد به خودم اومد!

مرصاد_مگه کــــــــــری؟؟؟ پیاده شو کلی کار دارم!

بازم بهت! بازم تعجب! چرا هیچکدوم از کارهاش

با هم، همخونی نداره!!!! تواین ساعت از شب

میخواد توی اتوبان همت پیاده ام کنه؟؟!!!!!
 
_حداقل یه جا پیاده ام کن که بتونم تاکسی

سوارشم!!!! نمیخوام اتفاق اون شب تکرار بشه!!!!

مرصاد تک خنده ی بلندی کرد و گفت: عع؟؟ واست مهمه؟

#پارت۱۵۳


سرمو انداختم پایین و آروم گفتم: داری تحقیرم

میکنی! بسه!!!

مرصاد_ محض اطلاع بگم همین الان که با شما

صحبت میکنم دارم  درد زخم جایی رو میکشم

که بخاطر دفاع از جناب عالی خوردم!!!!

_میشه منو برسونی خونه؟؟؟

توی سکوت ماشینو روشن کرد و اولین دور برگردان دور زد!!!!

آرزو میکردم از خجالت زمین دهن باز کنه و من توش قایم شم!!!

چرا مرصاد میخواست منو عوض کنه؟؟ چرا

واسش مهم بود نوع رفتارم با درونم فرق

میکنه؟نمیدونم! اما مرصاد حقیقتی رو بهم

فهموند که سالهاست کسی بهم گوش زد نکرده!!!

  مرصاد چیزی رو توی وجودم دید که ۲۳سال پدر

و مادرم ندیدن!!! مرصاد چشم های بسته مو باز

کرد! اما شرط بستن با پسر اولین بار و آخرین با

تو زندگیم بود! نباید زود قضاوت میکرد! نباید!



#پارت۱۵۴


نیم ساعت بعد جلوی خونه ماشین و نگهداشت و

بدون حرف منتظر شد تا پیاده شم! کاش امشب

مرصاد و نمیدیدم! اگه نیومده بود امشب بهم

خوش میگذشت! با ته مونده های انرژیم سعی

کردم پیاده شم! حتی باهاش خداحافظی هم

نکردم! به محض پیاده شدنم ماشین از جا کنده

شد! زیرلب گفتم: بری به درک!وقتی به درحیاط

بزرگ سفید رنگمون نگاه کردم آه از نهادم بلند

شد! کلید نداشتم! حتی کیف دستی کوچیکی که

واسه مهمونی با خودم برده بودم و فراموش

کرده بودم بیارم و گوشیمم داخلش بود! 

نا امید زنگ خونه رو فشردم! به هوای اینکه کسی

خونه نیست دستم و روی زنگ بلند نمیکردم!!!

داشتم به کوچه ی تاریک با ترس نگاه میکردم که

صدای بلند و فریاد مانند بابا توی آیفون پیچید!
 
بابا_چیکاررررررمیکنییییی؟؟؟

همون باعث شد یک متر بپرم هوا! باچشم های گردشده به آیفون نگاه میکردم!

بابا_ماهک؟ حالت خوبه؟

_وا؟بابا در و باز کن بعد احوال پرسی کن!!!

#پارت۱۵۵


همینکه وارد خونه شدم بابا حراسون به سمتم

اومد و گفت: خوبی؟ چت شده بود؟ کجا بودی؟

مرصاد چراجواب نمیداد؟ مردم ازنگرانی!!!

با گیجی داشتم نگاهش میکردم که ادامه داد:

مرتضی بهم گفت حالت خوب نبوده و با مرصاد

رفتی، نگرانت شدم! هیچکدومم که تلفن هاتونو جواب نمیدین!!!

همه چی توی ذهنم تداعی شد! هه! مرتضی خان به خیالش الان منو لوداده!!!

_یه کم سرگیجه داشتم! آقا مرصاد میخواست

منو ببره بیمارستان که نذاشتم و به اصرار من

برم گردوند خونه! گوشیمم توی مهمونی توی

کیفم جا مونده حتما مامان حواسش هست میاره واسم!

بابا_الان بهتری؟

_اره بابا فقط یه سرگیجه ساده بود!!

بابا_خب خداروشکر مامانتم نگرانت شد، من برم بهش زنگ بزنم!

#پارت۱۵۶


تو دلم پوزخندی زدم! چقدرم نگرانم طفلک!! اصلا

از شدت نگرانی حاضر نشده مجلسو ترک کنه!!

گوشه ی کت بابا رو درحالیکه داشت به سمت

تلفن میرفت و گرفتم و گفتم: نمیخواد زنگ

بزنی، مطمئنا مهمونی تا نزدیکی های صبح ادامه