آرشیو دسر و غذای محلی
2.09K subscribers
7.17K photos
7.35K videos
37 files
1.06K links
آرشیو دسر و غذای محلی:
https://tttttt.me/joinchat/AAAAAEG4FCP-j095zO4UWg

آرشیو دسر و غذای محلی
گلچینی از تمام دستورات امتحان شده ،کانال را به دوستان خود معرفی کنید

تعرفه ی تبلیغات👇👇👇
@Advertablig

ارتباط با ادمین👇👇👇
@Kiyan1212

@ghazaymahaly
Download Telegram
#پارت۱۵۴



مردی هم در سمت مارو ..هر دو تا کمر خم شدن

گفتن خوش امدین اقا ...

سهراب سری تکون داد ...

نگاهی به ساختمون بزرگ جلوی روم انداختم

مردی با لباسهای اسپورت از پله ها اومد پایین

با صدای بلند و پر انرژی گفت:به به سرورم از این

ورا و تا کمر خم شد

وقت صاف شد دستی به کمرش گرفت و گفت:از

ابهتتون کمرم گرفت اقای سیاست مدار

-کمتر مزه بریز

مرد دستشو رو چشماش گذاشت اطاعت میشود سرورم

اومد و سهراب و محکم بغل کرد

-خوشحالم که اومدی

ازش فاصله گرفت اومد سمت ما لبخندی زد

-به ایسا بانو

ایسا دستشو دراز کرد برای دست دادن مرد خم

شد و سرانگشتان ایسا رو بوسید از جاش بلند شد

نگاهی به من انداخت یکی از ابروهاشو بالا داد

و گفت :معرفی نمیکنی سهراب نکنه تجدید فراش کرده ای یا حرمسرا زدی

سهراب دستش رو، روی شونه ی مرد گذاشت و

گفت:

_ سام ساکت باش این ندیمه ی ایسان هست

سام ابرویی بالا انداخت و گفت:

_یادم رفته بود شما آدم خاصی هستی اما این

دختر روسی رو از کجا پیدا کردی؟

سهراب متعجب گفت:

_تو از کجا فهمیدی روسیه؟
@ghazaymahaly
کیان:
#پارت۱۵۴



عزیز زد تو صورتش وا خدا مرگم بده . کوووو ؟؟؟؟؟

- ایناها این شازده !

عزیز نگاهی به من کرد و بعد به سیاوش ، گفت : ذلیل مرده این سیاوش پسر عمته دزد چیه

دستشم ول کن .

دست سیاوش و ول کردمو گفتم - زبون نداری بگی سیاوشی ؟؟؟؟؟

+ بدهکارم شدم ، نگفتم سیاوشم ؟!

- نه باید میگفتی پسر فرنگی هستی من چه بدونم ؟؟

بیا برو تو دریا کمتر آبرو ریزی کن .

+ عزیز نو که اومد به بازار کهنه شده دل آزار ، آره ؟؟؟؟

ور پریده برو لباساتو عوض کن کم حرف بزن .

- چشم عزیزکم !

و رفتم سمت خونه .

وارد اتاقی که همیشه با هلنا میخوابیدیم شدم و مانتو مقنعه ام رو در آوردم.......

#پارت۱۵۵




نگاهی به تیشرت سفید تنم انداختم ، موهامو با کلیپس بالای سرم جمع کردم .

از اتاق بیرون اومدم .

سیاوش روی تشک چهارزانو نشسته بود ،

از طرز نشستنش ، خنده ام گرفته بود .

نگاهی به سر تا پام انداخت و

گفت : دخترای ایرانم بد نیستنا ؟!

چپکی نگاهش کردم : - چشاتو درویش کن اینجا اروپا نیست .

+ به خاطر همین چشمام درویش نمیشن .

رفتم سمت آشپزخونه .

- عزیز ناهار چی داری ؟؟

اشکنه .

- اه عزیز .....!

چیه ؟؟؟ سیاوش دلش واسه اشکنه های عزیزش تنگ شده بود .

+ ایش ، نیومده جای مارو گرفت .

#پارت۱۵۶




دستی نشست روی شونم .

سرمو بلند کردم .

که نگاهم به سیاوش افتاد و با فاصله ی کمی پشت سرم ایستاده بود .

گرمی دستش روی شونه ام آزار دهنده بود .

شونه ام رو تکون دادم که بیشتر بهم چسبید ،

لب زدم - برو اونور ببینم .

کنار گوشم آروم

گفت : + نه جام خوبه !

با آرنجم زدم تو شکمش که صدای آخش بلند شد

__ عزیز گفت :چی شد .؟

+ هیچی نشد .

- عزیزکم با دیدن اشکنه ذوق مرگ شده .

نیشکونی از پهلوم گرفت .

- بی شعور !

+ حقته .

رفتم کمک عزیز و با هم سفره رو پهن کردیم .

انقدر گرسنه ام بود که تند تند شروع به خوردن کردم

#پارت۱۵۷



اینجور که تو میخوری در آینده باید تمام عمرتو

رژیم بگیری و گرنه شوهر گیرت نمیاد .

- کی خواست شوهر کنه ؟؟

چشمکی زد .

+ ینی تو دلت نمیخواد شوهر کنی ؟؟؟

- اشتهام کورد شد ، نه نمیخوام .

ابرویی بالا انداخت و چیزی نگفت .

+ مرسی عزیز خوشمزه بود .

چرا نخوردی ؟؟؟؟

+ گفتم یه موقع شازده گرسنه نمونه و سوء تغذیه نگیره.

واه مادر !
واه مادر نداره عزیز جونم .

و پشت چشمی واسه سیاوش اومدم .

خندید گفت :خلم که هستی ؟!

لیوانو بردم بالا ، عزیز خندید .

- من میرم یکم بخوابم ، عزیز جون باشه ؟!

لازم نکرده ببینم .

- یعنی چی عزیز ؟؟؟؟؟

اون بالشتو بده تا بگم .

بالشت عزیز و بغلش دادم .
ڪافـ☕️ـہ دونفــره(دنیای عجیب):
#پارت۱۵۱




وقتی به زعفرانیه رسیدیم ...گفتم: لیلا
- هووم؟

- این خونه ها چرا انقدر قشنگن؟

خندید و گفت: چون صاحباشون قشنگ خرج می کنن

چند قدمی رفتم، وایسادم چشمم افتاد به یه خونه ی تمام سفید.

به دلم نشست. کل خونه با در حیاط سفید بود. دیوار خونه مرمر سفید زده بود.

پیچکی که گل های سفیدی داشت خودشو از روی دیوار آویزون کرده بود.

توی خونه درخت های سر به فلک کشیده اونقدر زیاد بود که باعث شده بود کل نمای خونه مشخص نشه.

معلومه حیاط بزرگی داره. لیلا هم همین جور برای خودش می رفت که یه دفعه وایساد و گفت:

- به چی نگاه می کنی؟ بیا دیگه؟ تکون نخوردم و فقط به خونه نگاه می کردم.

لیلا اومد نزدیک و گفت: میشه بریم؟

همین جور که به خونه نگاه می کردم، گفتم: قشنگه ليلا. نه؟

- آره ، مبارک صاحبش باشه... هر کی اینو ساخته عشق سفید بوده بریم؟

- اهووم.

دل کندن از اون خونه برام مشکل بود. اما این کارو کردم. چند کوچه رفتیم بالا تر
و

گفتم: لیلا کجا داریم می ریم؟

- می ریم جنسو به یکی بدیم
|
- به کی؟

- به یه جیگر

با خنده گفت: پسر خیلی نازیه.

فقط حیف که معتاد شد وگرنه خودم می گرفتمش!



#پارت۱۵۲



خندیدم و گفتم: بدبخت پسره که همچین کیسی رو از دست داد!

لیلا با ناز گفت: آره به خدا همینو بگو!

- اسمش چیه؟

- شاهین

به خونه که رسیدیم، زنگ ایفونو زد. یه خانم جواب داد: کیه؟

لیلا صورتشو جلو آیفون برد. زنه درو زد و رفتیم تو.

حیاط شیکی بود. تا چشم کار می کرد درخت و گل بود. رفتیم تو خونه.

یه خانم مسن اومد گفت: همین جا تشریف داشته باشید تا آقا بیان.

من و لیلا رو مبل نشستیم. من پشت به راه پله نشستم و لیلا هم روبه روم. به خونه نگاه کردم و
گفتم

- ليلا؟

- بله؟

- کل این خونه مال پسر جیگرست؟

- آره.

صدای پا از راه پله اومد. لیلا به پشتم نگاه کرد و آروم گفت: ای جانم...جیگر اومد!

آروم برگشتم پشتم.

با دیدنش نتونستم جلوی خندمو بگیرم. یه مرد پنجاه شصت ساله ی چاق که کمربندشو زیر

شکمش بسته بود . کله کلا تاس، لپا افتاده .داشتم می خندیدم که لیلا لباشو گاز گرفت.

اومد سمت ما. من و لیلا بلند شدیم.

وسطمون وایساد. اول یه نگاهی به من انداخت. بعد به لیلا و گفت:

- این کیه با خودت آوردی؟

لیلا: همکار جديده ...

شاید از این به بعد براتون جنس بیاره.

#پارت۱۵۳


مرده انگار عصبانی بود، گفت: من کسی جز تو نمی خوام.

دستمو جلو دهنم گرفتم و خندیدم.

لیلا ابروشو انداخت بالا و لبشو به دندون گرفت که نخندم.

مرد با عصبانیت گفت: چیه به چی می خندی؟
گفتم: ببخشید ...هیچی همین جوری!

رو به لیلا کرد و گفت: دفعه ی دیگه اینو با خودت نمیاری... فهمیدی؟

لیلا: بله آقا ...فهمیدم.

- خیلی خوب برید.

لیلا پولو که گرفت، پیراهنمو کشید با خوش برد بیرون.

تو حیاط شروع کردم به خندیدن.

لیلا هم با خنده گفت: شیرین تو رو خدا نخند

ادای مرده رو در آوردم و گفتم: من کسی رو جز تو نمی خوام!

لیلا در حیاطو باز کرد و اومدیم بیرون. گفت: عشقمو دیدی؟ حالا از حسودی بمیر

با خنده گفتم: ارزونی خودت! عین اورانگوتان می موند!

با خنده رفتیم زیر یه درخت نشستیم.

لیلا گفت: اون پسره رو می بینی به درخت تکیه داده؟

یه زنجیرم دستشه؟ سرمو کج کردم و سمت چپ لیلا رو نگاه کردم و گفتم: آره... می شناسیش؟

- نشناسمش؟! از بچه های منوچهره. فرستادتش مراقب ما باشه...

اینه که میگم نمیشه فرار کرد.

از روی ناامیدی نفسی کشیدم و گفتم: امروز چندمیم؟

لیلا دستشو پشتش گذاشت و سرشو بالا گرفت.

گفت:نمی دونم چطور؟

- هیچی

یه ماشین از ته کوچه یه بی ام و می اومد.

سقفشو هم برداشته بود. رانندش یه مرد سی و هشت

ساله بود .

به لیلا گفتم» ليلا.. ماشینو داری؟

لیلا سرشو آورد پایین و با چشای گشاد گفت:

دارمش! مرده ماشینو جلوی خونه ای که سمت راستمون بود پارک کرد و خودش پیاده شد.

داشت با تلفن حرف می زد: آره... می دونم ولی چیکار کنم؟ پرونده ها رو یادم رفته.

الان دم خونه م. یه ذره معطلشون کن الان میام.
اینو گفت و وارد خونه شد.

لیلا سرشو چرخوند به پسره نگاه کرد و یهو گفت: شیرین؟

- هومم؟

- یه فکری زد به کلم

- مگه تو فکرم می کنی؟

- آره بعضی وقتا که حوصلم سر میره فکرم می کنم!

- خوبه. حالا فکرت چیه؟

دستمو کشید. گفتم: می خوای چیکار کنی؟

به ماشین نزدیک شدیم. گفت :سوار شو. زود باش
- تا نگی نقشه ت چیه سوار نمی شم!

ماشین که سقف نداشت.

منو هل داد افتادم تو ماشین.

خودشم اومد کنارم. دو تاییمون کف ماشین نشستیم.

گفتم: چیکار داری می کنی؟

- هی

ش ... هر چی من گفتم تو فقط تایید می کنی.

فهمیدی؟


#پارت۱۵۴



با حرص گفتم: لیلا صدای مرده اومد: اومدم دیگه؟

چقدر زنگ می زنی ...نمی تونی دو دقیقه نگهشون داری؟ سوار ماشین شد و خداحافظی کرد.
میوه ی ممنوعه(مرصاد و ماهک):
میوه ممنوعه(مرصاد)🍎:
#پارت۱۵۱


_منو چی؟ هــــان؟ منوچی؟

مرصاد شمرده شمرده گفت: حالمو بهم میزنی!!

خیلی بهم برخورد! تا بحال کسی بهم نگفته بود

حال بهم زن که به لطف این عوضی اونم شنیدم!

با مکث خیلی طولانی گفتم: همین الان منو

برگردون خونه! اگه این کارو نکنی به بابام میگم

که داری اذیتم میکنی و ازم اتوگرفتی! 

مرصاد پوزخندی زد و سرعتو بیشترکرد!

مرصاد_فکر خوبیه! خوشحالم میکنی!

با چشم های گرد به سرعتش نگاه کردم! جدی

جدی داره میره ها!!!!

_آقا مرصاد چرا اذیتم میکنی؟

مرصاد_ اذیت؟ من یا تو؟ مگه قرار نبود هر

شرطی رو بگم قبول کنی؟ مگه قرار نبود یک ماه

بدون کم وکاست به حرفم گوش کنی؟ احمق من

به خاطر خودت گفتم آرایش نکن! عاشق چشم و

ابروت نشدم! خواستم کمکت کنم! اصلا

گور بابای شرط و شرط بندی! اونا بهونه بودن

واسه اینکه بهت بفهمونم دیگه با پسرشرط

نبندی میخواستم حالیت کنم با پسر شرط بستن خطراتی هم به دنبال داره!



#پارت۱۵۲


برگشت و با نفرت نیم نگاهی بهم انداخت و ادامه

داد: گفتم گلی تو لجنزاری کمکت کنم به خودت

بیای! من میتونستم بهت بگم جریمه ات اینه که

یک شب بامن باشی!!!! میتونستی جلومو بگیری؟

اما نه تو لیاقت نداری! گربه سفت و لجبازی! اما

خانوم صفایی دختره لجباز آخرش رسواییه!  زد روی ترمز و گفت: بروپایین!

با تک تک حرف هاش چشمم گرد میشد و دهنم

باز!!! کلمه به کلمه اش بهم تلنگر میزد! غرق فکر

شده بودم! غرق حرفهایی که با ۲۳سال سن

مادرم بهم نگفته بود! پدرم بهم گوش زد نکرده بود!

با صدای نعره ی مرصاد به خودم اومد!

مرصاد_مگه کــــــــــری؟؟؟ پیاده شو کلی کار دارم!

بازم بهت! بازم تعجب! چرا هیچکدوم از کارهاش

با هم، همخونی نداره!!!! تواین ساعت از شب

میخواد توی اتوبان همت پیاده ام کنه؟؟!!!!!
 
_حداقل یه جا پیاده ام کن که بتونم تاکسی

سوارشم!!!! نمیخوام اتفاق اون شب تکرار بشه!!!!

مرصاد تک خنده ی بلندی کرد و گفت: عع؟؟ واست مهمه؟

#پارت۱۵۳


سرمو انداختم پایین و آروم گفتم: داری تحقیرم

میکنی! بسه!!!

مرصاد_ محض اطلاع بگم همین الان که با شما

صحبت میکنم دارم  درد زخم جایی رو میکشم

که بخاطر دفاع از جناب عالی خوردم!!!!

_میشه منو برسونی خونه؟؟؟

توی سکوت ماشینو روشن کرد و اولین دور برگردان دور زد!!!!

آرزو میکردم از خجالت زمین دهن باز کنه و من توش قایم شم!!!

چرا مرصاد میخواست منو عوض کنه؟؟ چرا

واسش مهم بود نوع رفتارم با درونم فرق

میکنه؟نمیدونم! اما مرصاد حقیقتی رو بهم

فهموند که سالهاست کسی بهم گوش زد نکرده!!!

  مرصاد چیزی رو توی وجودم دید که ۲۳سال پدر

و مادرم ندیدن!!! مرصاد چشم های بسته مو باز

کرد! اما شرط بستن با پسر اولین بار و آخرین با

تو زندگیم بود! نباید زود قضاوت میکرد! نباید!



#پارت۱۵۴


نیم ساعت بعد جلوی خونه ماشین و نگهداشت و

بدون حرف منتظر شد تا پیاده شم! کاش امشب

مرصاد و نمیدیدم! اگه نیومده بود امشب بهم

خوش میگذشت! با ته مونده های انرژیم سعی

کردم پیاده شم! حتی باهاش خداحافظی هم

نکردم! به محض پیاده شدنم ماشین از جا کنده

شد! زیرلب گفتم: بری به درک!وقتی به درحیاط

بزرگ سفید رنگمون نگاه کردم آه از نهادم بلند

شد! کلید نداشتم! حتی کیف دستی کوچیکی که

واسه مهمونی با خودم برده بودم و فراموش

کرده بودم بیارم و گوشیمم داخلش بود! 

نا امید زنگ خونه رو فشردم! به هوای اینکه کسی

خونه نیست دستم و روی زنگ بلند نمیکردم!!!

داشتم به کوچه ی تاریک با ترس نگاه میکردم که

صدای بلند و فریاد مانند بابا توی آیفون پیچید!
 
بابا_چیکاررررررمیکنییییی؟؟؟

همون باعث شد یک متر بپرم هوا! باچشم های گردشده به آیفون نگاه میکردم!

بابا_ماهک؟ حالت خوبه؟

_وا؟بابا در و باز کن بعد احوال پرسی کن!!!

#پارت۱۵۵


همینکه وارد خونه شدم بابا حراسون به سمتم

اومد و گفت: خوبی؟ چت شده بود؟ کجا بودی؟

مرصاد چراجواب نمیداد؟ مردم ازنگرانی!!!

با گیجی داشتم نگاهش میکردم که ادامه داد:

مرتضی بهم گفت حالت خوب نبوده و با مرصاد

رفتی، نگرانت شدم! هیچکدومم که تلفن هاتونو جواب نمیدین!!!

همه چی توی ذهنم تداعی شد! هه! مرتضی خان به خیالش الان منو لوداده!!!

_یه کم سرگیجه داشتم! آقا مرصاد میخواست

منو ببره بیمارستان که نذاشتم و به اصرار من

برم گردوند خونه! گوشیمم توی مهمونی توی

کیفم جا مونده حتما مامان حواسش هست میاره واسم!

بابا_الان بهتری؟

_اره بابا فقط یه سرگیجه ساده بود!!

بابا_خب خداروشکر مامانتم نگرانت شد، من برم بهش زنگ بزنم!

#پارت۱۵۶


تو دلم پوزخندی زدم! چقدرم نگرانم طفلک!! اصلا

از شدت نگرانی حاضر نشده مجلسو ترک کنه!!

گوشه ی کت بابا رو درحالیکه داشت به سمت

تلفن میرفت و گرفتم و گفتم: نمیخواد زنگ

بزنی، مطمئنا مهمونی تا نزدیکی های صبح ادامه