آرشیو دسر و غذای محلی
2.09K subscribers
7.17K photos
7.35K videos
37 files
1.06K links
آرشیو دسر و غذای محلی:
https://tttttt.me/joinchat/AAAAAEG4FCP-j095zO4UWg

آرشیو دسر و غذای محلی
گلچینی از تمام دستورات امتحان شده ،کانال را به دوستان خود معرفی کنید

تعرفه ی تبلیغات👇👇👇
@Advertablig

ارتباط با ادمین👇👇👇
@Kiyan1212

@ghazaymahaly
Download Telegram
#پارت۱۵۰



بفرمایین

در به آرامی باز شد و خانمی مسن و کمی تپل

وارد اتاق شد

متعجب نگاهی بهش انداختم

-سلام دختر جان من ارایشگر خانم هستم گفتن

بیام تا صورتتو اصلاح کنم

اما

-اما و اگر برای من نیار بشین کارمو انجام بدم برم

بدون حرف روی صندلی نشستم اومد طرفمو

شروع ب اصلاح صورتم کرد از درد چشامو بستم

بعد از چند دقیقه کارش تموم شد

_الان خوب شدی

از جام بلند شدم نگاهی توی اینه انداختم پوست

صورتم قرمز شده بود

دستی به صورتم کشیدم نرم تر از قبل شده بود

نگاهی به ابروهای هشتیم انداختم که زیرش

تمیز شده بود و حالتش قشنگ تر در کل صورتم

خوب شده بود بدون حرف وسایلشو جمع کرد و از اتاق بیرون رفت

لباسامو مرتب کردم و از اتاق امدم بیرون وارد

سالن شدم صدای فین فین ایسا رو شنیدم

نگاهی ب سالن انداختم

ایسا بغل سهراب بود و داشت گریه میکرد با

صدای نازکش گفت:

_ سهراب

-جان سهراب

-من از این دختره بدم میاد

اخمی بین ابروهام نشست

-تو اصلا بهش فکر نکن به این فکر کن تا چند

وقت دیگه کسی اذیتت نمیکنه و صاحب بچه میشیم

_چرا پدر و مادرت انقدر اصرار دارن تا ما بچه ای

بیاریم من از بچه بدم میاد

_اما باید یه بچه داشته بشیم حالا که تو نمیتونی

بیاری یکی دیگه این کار و برای منو تو میکنه
@ghazaymahaly
ساتین ۲🌺🌺🌺:
#پارت۱۵۰



یاد اون روز و اینکه منو بدون لباس دیده بود سرمو پایین انداختم .

رفتم تو اتاق و روپوش سفیدم رو پوشیدم .

اومدم بیام بیرون که محکم به کسی خوردم .

سرم و بلند کردم با دیدن شایسته قدمی عقب برداشتم

قدمی جلو گذاشت .

+ خوبید خانم نستو؟

- ممنون

+ اون آدم و پیدا کردین ؟؟؟؟

- نه خیر

خواستم از کنارش رد بشم که کنار گوشم گفت :

قرص ضد بارداری خوردی ؟؟؟؟

شاید حامله بشی ادم مست که نمی فهمه باید جلوگیری کنه !

با این حرف شایسته ترسیده نگاهی بهش

انداختم که یکی از ابروهاشو بالا انداخت و از

اتاق بیرون رفت .

دست و پام سر شد .

#پارت۱۵۱



تند رفتم سمت قفسه ها و چند تا قرص اورژانسی برداشتم . همشونو خوردم .

لعنتی چرا یادم نبود !

با سردرد به سرکارم برگشتم .

و تا ظهر سعی کردم چشمم به چشم شایسته نیفته .

ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ

روزها همینطور از پی هم می اومدن و میرفتن .

تمام شبانه روز فکرم پیش آینده ی نامعلومم بود .

تو اتاق دراز کشیده بودم که مامان وارد اتاق شد .

+ دریا سیاوش برگشته ایران نمیای بریم دیدنش ؟؟؟

- نه مامان ، خسته ام شما برین .

+ باشه عزیزم .

- راستی مامان .

+ جونم

- من فردا خونه عزیز میرم .

#پارت۱۵۲



تو ام که همش خونه عزیزی .

- چیه مامان خوشگلم حسودیت میشه ؟!

مامان خندید

+ حرفم به تو زده نمیشه

و از اتاق رفت بیرون .

تو تختم جابه جا شدم ،

هیچ علاقه ای به دیدن سیاوش نداشتم .

ظهر بعد از تموم شدن کارم وسایلامو جمع کردم

و با تاکسی به خونه عزیز رفتم .
خونه ای عزیز تا داروخونه خیلی فاصله نداشتن

زنگ بلبلی عزیزو زدم . چند دقیقه نشده بود که در باز شد .

تا کمرم خم شدم ، گفتم : سلام بر بانوی زیبای شرقی ....

+ اما من بانو نیستم .....!

با شنیدن صدای مرده غریبه ای تند سرمو بلند کردم .

- ببینم تو کی هستی نکنه عزیزو کشتی ؟؟؟؟

آره ؟!

اعتراف کن ، الان زنگ میزنم پلیس و دستمو توی

کیفم کردم که دستمو گرفت و کشید .

پرت شدم توی بغلش !

با پاش به در زد و در بسته شد .

- ولم کن ببینم ...!

#پارت۱۵۳



دستاشو دور کمرم محکم کرد .

+ تو باید دریا باشی ؟!

- خودت کی هستی هاااا ؟؟؟ دزد ؟

+ دزد چیه ؟؟ من سیاوشم !

- سیاوش کدوم خریه ؟؟؟؟

+ دختره ی بی ادب .

ولم کرد .

داد زدم - عزیز بیا دزدو گرفتم .

و محکم مچ دست سیاوش و چسبیدم . عزیز مهربونم بگو زنده ای .

+ دستمو ول کن روانی !

- اه الان بهت نشون میدم آقا گرگه ،

خونه یه پیرزن اومدن ینی چی ؟؟؟؟

شنل قرمزی اومده اونم از نوع آپدیت شدش .

سیاوش چپ چپ نگام کرد .

عزیز اومد بیرون __ چی شده دریا انقدر جیغ جیغ میکنی .

- دزد و گرفتم عزیز !
شب همه تو لاک خودشون بودن. نه کسی دعوا کرد نه حرفی زدیم. حتی احساس کردم دارن به زور نفس می کشن تا خدایی نکرده

کسی صدای نفسشونم نشنوه. منوچهر و زبیده از این همه سکوت در حال سکته بودن.

چهار روز دیگه خونه نشینم کردن و هیچ کاری دستم ندادن.

بعد از چهار روز، زبیده به لیلا گفت: این گربه هم با خودت ببر و ریزه کاریا رو نشونش بده می خوام ببینم جنم کار کردنو داره؟

لیلا با ذوق گفت: چشم خانم چشم!

زبیده: لیلا اگه بدون پول برگردی....

لیلا حرفشو قطع کرد و گفت: می دونم خانم! انباری و ترک و این حرفا دیگه ... خیالتون تخت بدون پول برگشتم سر شیرین رو بزن!

با تعجب گفتم: به من چه؟ تو می خوای مواد بفروشی.

لیلا با قیافه نارحت لب و لوچشو آویزون کرد و گفت: فکر می کردم تو فدایی من باشی!

با خنده زدم تو سرش و گفتم: کوفت راه بیفت ببینم! هر کسی به سمتی رفت

. من و لیلا راه افتادیم. خیلی خوشحال بود. گفتم: چیه خوشحالی؟

دستشو انداخت دور گردنم و گفت: رفیق شفیقم پیشمه ذوق نکنم؟

با آرنج زدم به پهلوش و گفتم: ذوق مرگ نشی؟
دستشو برداشت و گفت: نه حواسم هست!
گفتم: داریم کجا میریم؟

- زعفرانیه



#پارت۱۵۰


- چی؟

- زعفرانیه ... محل زندگی کله خرها

- منظورت خر پولاست؟!

- آره همونا!

- آها... حالا جنسا رو کجا قایم کردی؟

دوتا دستاشو زد به سینه هاش و گفت: اینجا!

با خنده گفتم: هر وقت خواستی درشون بیاری به خودم بگو

بلند خندید و گفت: نه خوشم میاد کم کم داری هنراتو به نمایش میذاری! ...دیگه چی بلدی؟

- همه چی!

- به تو باید گفت... فتبارک ا.. احسن الخالقين!

با هم خندیدیم که یهو منوچهر از پشت صدامون زد. برگشتیم. خودشو با دو به ما رسوند. اومد رو
به رومون ایستاد.

به من گفت: گوش کن چی دارم بهت میگم. اگه فکر فرار به ذهنت برسه،

خدا شاهده کوه قافم بری پیدات می کنم و دمار از روزگارت در میارم.

دوبرابر چهار میلیونی که بابات دادم باید برام کار کنی ..لیلا خانم تو هم گوش کن!

اگه این از دستت در بره، بدبختت می کنم. یه بلایی به سرت میارم که آرزوی مرگ کنی.

فهمیدی؟ در ضمن حق زنگ زدن به هیج جایی رو نداره. اینم که فهمیدی؟

لیلا با ترس فقط سرشو تکون داد. به نفسی کشید و راه افتادیم.

با نگرانی بهم گفت: شیرین

- فرار نمی کنم... یعنی جایی رو ندارم که بخوام برم.

دستمو انداختم دور گردنشو با خنده گفتم: آخه من فداییتم!
مجتبی_مرصاد جان من یه جا کار دارم الان

برمیگردم! فرصت حرف زدن نداد و رفت! یه

جوری مرصاد جان صدام میکنه که انگار نه انگار

دشمنی هم داریم! داشتم به جمعیت نگاه میکردم

و با چشم دنبال ماهک میگشتم! که وسط سالن

رقص پیداش کردم! لباس شب سورمه ای

پوشیده بود به لباس خودم نگاه کردم! هه! جالب

بود با هم ست شده بودیم! چشمم به چاک بلند

کنار رونش افتاد! دست هام مچ شد! به خودم

نهیب زدم! به من چه اخه!؟ به درک!

پسر قدبلند و تقریبا خوش تیپی همپای رقصش

بود! اینقدرخیره بهشون نگاه میکردم که پسره متوجه ام شد! اما نمیدونم

#پارت۱۴۷


چرا نمیتونستم چشم ازشون بردارم! با برگشتن

ماهک درحد مرگ عصبی شدم! نه که به حرفم

گوش نکرده بلکه بیش ازحد زیاده روی  کرده بود! 

چشم های ماهک  هم متوجه من شد! همینطورکه

چشمم بهش بود غرق فکرشدم! به من چه که

آرایش داره و لباسش بازه؟ اصلا به من چه که

باکی میره و باکی نمیره! من فقط میخواستم

بهش بفهمونم اونی که نشون میده نیست! فقط میخواستم با دید مثبت نگاهش کنن!

اما چرا باید نظر و دید بقیه واسم مهم باشه؟

اینقدر تو فکر غرق بود که وقتی به خودم اومدم

نه ماهک بود و نه اون پسر!یه لحظه فکرهای

بدی توی ذهنم مجسم شد! یعنی با اون پسرکجارفت؟

تندتند چشم گردوندم و به راه افتادم! پیداش

کردم! بدون توجه به اطرافم دستشو کشیدم و سعی کردم متوقفش کنم! ‌

*
ماهک:



#پارت۱۴۸


عمو متوجه دست های من توی دست های مرصاد

شد! قلبم به شدت تو سینه میکوبید! الان راجع

بهم چی فکر میکنه خدایا؟عمو به سرعت

خودشو به ما رسوند! تنها فکری که اومد تو ذهنم این بود خودمو بیحال نشون بدم!

عمو: ماهک؟

مرصاد ایستاد! نگاهی به دستاش انداخت که

دستمو چنگ زده بودن! به عمو نگاه کرد! انگار

اونم نمیدونست باید چیکار کنه!

عمو: جایی میری عزیزم؟

با لکنت گفتم: اوووم عموجان من حالم خوب

نیست! زحمتم افتاد گردن آقای عظیمی! شریک

بابا! عمو نگاهی مشتاق به مرصاد  انداخت و

گفت: به پس عظیمی  شما هستید! دستشو سمت

مرصاد دراز کرد و گفت:دیدنتون باعث افتخاره!

راستش من فکر میکردم عظیمی  بزرگ خیلی

مسن تر از شما باشه! اخه تعریفشو خیلی توی بازار تجارت شنیدم!

#پارت۱۴۹


مرصاد دستشو گرم فشرد و لبخندی که هرچند

شبیه پوزخند بود زد و گفت؛ خوشبختم! اما من

فکرمیکنم شما منو با پدرم اشتباه گرفتید!

خلاصه چند دقیقه در حال ابراز خوشحالی بودن که

عمو رو به سمت من کرد و گفت: دخترم بیا خودم

میبرمت دکتر، باباتو پیدا نمیکنم، مزاحم جناب عظیمی  نشیم!

مرصاد سریع گفت: نه این چه حرفیه! من داشتم

میرفتم، ایشونم تا خونه همراهی میکنم! شما

باید توی جشن حضور داشته باشید!

کثااااافتتتتتتت! من نمیخوام برم خونه! چه

رویی داره این بشر! خواستم بگم میخواستم برم

دکترکه خوب شدم اما با دیدن اخماش خفه

شدم! خداخفه ات کنه از شرت خلاص بشم مردک!

عمو: شدمنده میکنی مرصاد جان حتما به مجتبی میگم!لطف کردی!

#پارت۱۵۰


عمو هم دو پهلو حرف میزد! "حتما به مجتبی

میگم" مثلا میخواد بگه به بابات میگم با این

پسر رفتی!! خب بگو! به درک! من اگه واسه

خانواده ام اهمیت داشتم که به چنگ این عوضی

نمیفتادم!!!  بعداز خداحافظی با عمو بازم مثل

خر منو دنبال خودش کشوند! این دفعه ماشینش

همون BMW سفید بود! در سمت شاگرد و واسم

باز کرد منم بدون لجبازی نشستم!  به ثانیه

نکشید ماشین ازجا کنده شد! یه کم که گذشت

متوجه شدم سمت خونه نمیریم!

_کجا داری میری؟ منو از جشن نامزدی پسرعموم

بیرون کشیدی که چی بشه؟ الان کجا میری؟

مرصاد_ میریم خونه ی من!

برگشتم ستمش و با تعجب گفتم: چرا؟

مرصاد: میخوام تکلیفم و با تو روشن کنم!

_از چی حرف میزنی؟ کدوم تکلیف؟ توهم زدی؟

نکنه واقعا فکر کردی کاره ای هستی؟

مرصاد_منو دیونه نکن ماهک! توهم تو زدی که

فکر کردی واسم مهمی! من حالم ازخودتو...  به

اینجای حرفش که رسید سکوت کرد!