📜 شب به پایان راهش نزدیک میشود
شب به پایان راهش نزدیک میشود
ما را
هرگز خوابی نیست.
بیدار میمانیم تا سپیدهدمان.
منتظر میمانیم
تا خورشید چکشاش را
بر تارک خانهها بکوبد.
منتظر میمانیم
تا خورشید
چکشاش را
بر پیشانی و قلبهایمان بکوبد.
شب به پایان راهش نزدیک میشود
ما را
هرگز خوابی نیست.
بیدار میمانیم تا سپیدهدمان.
منتظر میمانیم
تا خورشید چکشاش را
بر تارک خانهها بکوبد.
منتظر میمانیم
تا خورشید
چکشاش را
بر پیشانی و قلبهایمان بکوبد.
آنقدر بکوبد
تا صدا شود.
تا صدا شنیده شود.
صدایی دیگرگونه.
چرا که سکوت
پر از صدای گلولهی اسلحههاییست
که نمیدانیم از کجا شلیک میشوند.
#یانیس_ریتسوس
#شما_فرستادید
@asheghanehaye_fatima
شب به پایان راهش نزدیک میشود
ما را
هرگز خوابی نیست.
بیدار میمانیم تا سپیدهدمان.
منتظر میمانیم
تا خورشید چکشاش را
بر تارک خانهها بکوبد.
منتظر میمانیم
تا خورشید
چکشاش را
بر پیشانی و قلبهایمان بکوبد.
شب به پایان راهش نزدیک میشود
ما را
هرگز خوابی نیست.
بیدار میمانیم تا سپیدهدمان.
منتظر میمانیم
تا خورشید چکشاش را
بر تارک خانهها بکوبد.
منتظر میمانیم
تا خورشید
چکشاش را
بر پیشانی و قلبهایمان بکوبد.
آنقدر بکوبد
تا صدا شود.
تا صدا شنیده شود.
صدایی دیگرگونه.
چرا که سکوت
پر از صدای گلولهی اسلحههاییست
که نمیدانیم از کجا شلیک میشوند.
#یانیس_ریتسوس
#شما_فرستادید
@asheghanehaye_fatima
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سردرد داریم
دودها از درون بالا میآیند
سیگار بهانهای است
#یانیس_ریتسوس
برگردان: فریدون فریاد
@asheghanehaye_fatima
دودها از درون بالا میآیند
سیگار بهانهای است
#یانیس_ریتسوس
برگردان: فریدون فریاد
@asheghanehaye_fatima
سوسوی یک ستاره در سپیدهدَم
مثلِ سوراخِ کلیدِ روشنیست
که تو
چشمانت را به آن آویزان میکنی
درونش را مینگری
و همه چیز را میبینی
پشتِ درهای قفلشده
جهانْ غرقِ روشنیست
تو
به باز کردنِ آن در
نیاز داری ...
#یانیس_ریتسوس
@asheghanehaye_fatima
مثلِ سوراخِ کلیدِ روشنیست
که تو
چشمانت را به آن آویزان میکنی
درونش را مینگری
و همه چیز را میبینی
پشتِ درهای قفلشده
جهانْ غرقِ روشنیست
تو
به باز کردنِ آن در
نیاز داری ...
#یانیس_ریتسوس
@asheghanehaye_fatima
اینجا
درست در میانِ تشویشِ همین اتاق
در تنگاتنگ کتابهای غبار گرفته
و چهرههای فرتوت بر بوم،
در پستوی «آری» و «خیرِ» هزاران سایه،
نواری از نور کشیده شده است،
میبینی؟
همینجا
همینجا بود
که آن شب
تو عریان ایستاده بودی
#یانیس_ریتسوس
@asheghanehaye_fatima
درست در میانِ تشویشِ همین اتاق
در تنگاتنگ کتابهای غبار گرفته
و چهرههای فرتوت بر بوم،
در پستوی «آری» و «خیرِ» هزاران سایه،
نواری از نور کشیده شده است،
میبینی؟
همینجا
همینجا بود
که آن شب
تو عریان ایستاده بودی
#یانیس_ریتسوس
@asheghanehaye_fatima
.
سنگی را بر سنگی دگر نهاد
نَه اینکه بخواهد خانهای بسازد
نَه اینکه بخواهد شعری بِسُراید
نَه!
داشت تنهاییاش را اندازه میگرفت ...
#یانیس_ریتسوس
@asheghanehaye_fatima
سنگی را بر سنگی دگر نهاد
نَه اینکه بخواهد خانهای بسازد
نَه اینکه بخواهد شعری بِسُراید
نَه!
داشت تنهاییاش را اندازه میگرفت ...
#یانیس_ریتسوس
@asheghanehaye_fatima
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
صبح
زن کرکرهها را گشود. شمدها را
فراز درگاه آویخت.
روز را دید.
یک پرنده یکراست توی چشمش نگریست.
«تنهام»، زیر لب چنین گفت.
«زندهام.» توی اتاق آمد.
آینه هم پنجرهییست
اگر از آن بپرم در آغوش خودم میافتم.
#یانیس_ریتسوس
برگردان: #بیژن_الهی
@asheghanehaye_fatima
زن کرکرهها را گشود. شمدها را
فراز درگاه آویخت.
روز را دید.
یک پرنده یکراست توی چشمش نگریست.
«تنهام»، زیر لب چنین گفت.
«زندهام.» توی اتاق آمد.
آینه هم پنجرهییست
اگر از آن بپرم در آغوش خودم میافتم.
#یانیس_ریتسوس
برگردان: #بیژن_الهی
@asheghanehaye_fatima
شب به پایان راهاش نزدیک میشود
ما را
هرگز خوابی نیست
بیدار میمانیم تا سپیدهدمان
منتظر میمانیم
تا خورشید چکشاش را
بر تارکِ خانهها بکوبد
منتظر میمانیم
تا خورشید
چکشاش را
بر پیشانیهایمان بکوبد
بر قلبهایمان بکوبد
آنقدر بکوبد
تا صدا شود
آنقدر تا صدا شنیده شود
صدایی دیگرگونه
چرا که سکوت
پر از صدای گلولههاییست
که نمیدانیم از کجا شلیک میشوند.
■شاعر: #یانیس_ریتسوس [ یونان، ۱۹۹۰-۱۹۰۹ ]
■برگردان: #بابک_زمانی
@asheghanehaye_fatima
ما را
هرگز خوابی نیست
بیدار میمانیم تا سپیدهدمان
منتظر میمانیم
تا خورشید چکشاش را
بر تارکِ خانهها بکوبد
منتظر میمانیم
تا خورشید
چکشاش را
بر پیشانیهایمان بکوبد
بر قلبهایمان بکوبد
آنقدر بکوبد
تا صدا شود
آنقدر تا صدا شنیده شود
صدایی دیگرگونه
چرا که سکوت
پر از صدای گلولههاییست
که نمیدانیم از کجا شلیک میشوند.
■شاعر: #یانیس_ریتسوس [ یونان، ۱۹۹۰-۱۹۰۹ ]
■برگردان: #بابک_زمانی
@asheghanehaye_fatima
برروی صندلی خواهم نشست
سیگاری خواهم کشید
و به میخهایی فکر خواهم کرد
که روزی به این دیوار کوبیدیم
و به آن چیزهایی
که هرگز به میخها نیاویختیم؛
قاب عکسی
که تو در آن باشی
و آینهای
که من در آن...
#یانیس_ریتسوس
@asheghanehaye_fatima
سیگاری خواهم کشید
و به میخهایی فکر خواهم کرد
که روزی به این دیوار کوبیدیم
و به آن چیزهایی
که هرگز به میخها نیاویختیم؛
قاب عکسی
که تو در آن باشی
و آینهای
که من در آن...
#یانیس_ریتسوس
@asheghanehaye_fatima
■سومی
هر سه مقابلِ پنجره ایستاده بودند
با دریایی در روبهرو.
یکی از دریا گفت و دیگری شنید،
سومی نه گفت و نه شنید
او خود در میانهی دریا بود
بر پهنهی آبها.
در آن سوی قابِ پنجرهها
آهسته تکان میخورد،
شفاف و روشن
در عمقِ نیلگونِ دریا.
بهدنبالِ کشتی غرق شدهیی میگشت.
زنگولهی هشدارِ غرقشدگان را به صدا درآورد
تا نگاهاش کنند.
حبابهای کوچکی از عمقِ آب بالا میآمد
و بیصدا محو میشد.
یکی پرسید: «غرق شد؟»
دیگری گفت: «آری... غرق شد»
سومی
بیآنکه از آنها بخواهد نجاتاش دهند
از عمقِ آب
آن دو را مینگریست
گویی آنها بودند
که در دریا غرق میشدند.
■شاعر: #یانیس_ریتسوس [ یونان، ۱۹۹۰-۱۹۰۹ ]
■برگردان: #بابک_زمانی
@asheghanehaye_fatima
هر سه مقابلِ پنجره ایستاده بودند
با دریایی در روبهرو.
یکی از دریا گفت و دیگری شنید،
سومی نه گفت و نه شنید
او خود در میانهی دریا بود
بر پهنهی آبها.
در آن سوی قابِ پنجرهها
آهسته تکان میخورد،
شفاف و روشن
در عمقِ نیلگونِ دریا.
بهدنبالِ کشتی غرق شدهیی میگشت.
زنگولهی هشدارِ غرقشدگان را به صدا درآورد
تا نگاهاش کنند.
حبابهای کوچکی از عمقِ آب بالا میآمد
و بیصدا محو میشد.
یکی پرسید: «غرق شد؟»
دیگری گفت: «آری... غرق شد»
سومی
بیآنکه از آنها بخواهد نجاتاش دهند
از عمقِ آب
آن دو را مینگریست
گویی آنها بودند
که در دریا غرق میشدند.
■شاعر: #یانیس_ریتسوس [ یونان، ۱۹۹۰-۱۹۰۹ ]
■برگردان: #بابک_زمانی
@asheghanehaye_fatima
بر روی صندلی خواهم نشست!
سیگاری خواهم کشید،
به میخهایی فکر خواهم کرد
که روزی به این دیوار کوبیدیم،
و به آن چیزهایی که هرگز به میخها نیاویختم؛
قاب عکسی که تو در آن باشی
و آینهای که من در آن ...!
#یانیس_ریتسوس
...🚶♂...
@asheghanehaye_fatima
سیگاری خواهم کشید،
به میخهایی فکر خواهم کرد
که روزی به این دیوار کوبیدیم،
و به آن چیزهایی که هرگز به میخها نیاویختم؛
قاب عکسی که تو در آن باشی
و آینهای که من در آن ...!
#یانیس_ریتسوس
...🚶♂...
@asheghanehaye_fatima
سالها پشت سر هم میگذرند
کلمات، یک به یک میمیرند
تنها کلمهی «مادر» است که میماند
با آن لبخندِ جاودانهاش
با آن چارقدِ سیاهَش...
#یانیس_ریتسوس
ترجمه #بابک_زمانی
@asheghanehaye_fatima
کلمات، یک به یک میمیرند
تنها کلمهی «مادر» است که میماند
با آن لبخندِ جاودانهاش
با آن چارقدِ سیاهَش...
#یانیس_ریتسوس
ترجمه #بابک_زمانی
@asheghanehaye_fatima
.
زن پنجره را گشود.
باد
با هجومی، موهایش را، چون دو پرنده،
بر شانهاش نشاند.
پنجره را بست.
دو پرنده بر روی میز بودند،
خیره در او.
سرش را پایین آورد
در میانشان جا داد و آرام گریست.
#یانیس_ریتسوس
برگردان : احمد پوری
@asheghanehaye_fatima
زن پنجره را گشود.
باد
با هجومی، موهایش را، چون دو پرنده،
بر شانهاش نشاند.
پنجره را بست.
دو پرنده بر روی میز بودند،
خیره در او.
سرش را پایین آورد
در میانشان جا داد و آرام گریست.
#یانیس_ریتسوس
برگردان : احمد پوری
@asheghanehaye_fatima
شب میرسد از راه
مثل پیرمرد غمگینی
که سالها پیش از این شهر رفت،
چمدانش پر از لباسهای کهنهی زنی بود
زنی که در کودکی گفته بود دوستت دارم...
#یانیس_ریتسوس
@asheghanehaye_fatima
مثل پیرمرد غمگینی
که سالها پیش از این شهر رفت،
چمدانش پر از لباسهای کهنهی زنی بود
زنی که در کودکی گفته بود دوستت دارم...
#یانیس_ریتسوس
@asheghanehaye_fatima
زن کرکرهها را گشود. شمدها را
فرازِ درگاه آویخت.
روز را دید.
یک پرنده یکراست توی چشماش نگریست.
«تنهام»، زیرِ لب چنین گفت.
«زندهام.» توی اتاق آمد.
آینه هم پنجرهییست
اگر از آن بپرم در آغوشِ خودم میافتم.
■شاعر: #یانیس_ریتسوس
■برگردان: #بیژن_الهی
@asheghanehaye_fatima
فرازِ درگاه آویخت.
روز را دید.
یک پرنده یکراست توی چشماش نگریست.
«تنهام»، زیرِ لب چنین گفت.
«زندهام.» توی اتاق آمد.
آینه هم پنجرهییست
اگر از آن بپرم در آغوشِ خودم میافتم.
■شاعر: #یانیس_ریتسوس
■برگردان: #بیژن_الهی
@asheghanehaye_fatima
سونات مهتاب
بگذار با تو بیایم
چه مهتابی است امشب!
چه مهربان است ماه،
احدی پی نخواهد برد که موهایم خاکستری شدهاند.
ماه، از نو، آن رنگ طلا میزند.
و تو به آن پی نخواهی برد.
بگذار با تو بیایم.
ماه که میتابد، در خانه، سایهها درازتر میشوند،
دستهایی ناپیدا،
پردهها را کنار میزنند،
انگشتِ رنگباختهای
بر غبار روی پیانو
کلماتی از یاد رفته را مینگارد
دل و دماغ شنیدنشان را ندارم.
سکوت کن!
بگذار با تو بیایم.
❄️ #یانیس_ریتسوس
#شما_فرستادید
@asheghanehaye_fatima
بگذار با تو بیایم
چه مهتابی است امشب!
چه مهربان است ماه،
احدی پی نخواهد برد که موهایم خاکستری شدهاند.
ماه، از نو، آن رنگ طلا میزند.
و تو به آن پی نخواهی برد.
بگذار با تو بیایم.
ماه که میتابد، در خانه، سایهها درازتر میشوند،
دستهایی ناپیدا،
پردهها را کنار میزنند،
انگشتِ رنگباختهای
بر غبار روی پیانو
کلماتی از یاد رفته را مینگارد
دل و دماغ شنیدنشان را ندارم.
سکوت کن!
بگذار با تو بیایم.
❄️ #یانیس_ریتسوس
#شما_فرستادید
@asheghanehaye_fatima
بر سینهی تو
گلی بزرگ هست، به بزرگی یک روزِ تمام.
پس دیگر روبهرویم بنشین؛
میخواهم خودم به تنهایی به انحنای زانوانات نگاه کنم و سیگار بکشم
تا شب، پنهانی فرود آید و ماه افسون شده، فرازِ بسترمان ثابت بماند:
همان ماهِ مطرب شنبه شبها، با کمانچهاش،
و سنتورش.
#یانیس_ریتسوس [ یونان، ۱۹۹۰-۱۹۰۹ ]
@asheghanehaye_fatima
گلی بزرگ هست، به بزرگی یک روزِ تمام.
پس دیگر روبهرویم بنشین؛
میخواهم خودم به تنهایی به انحنای زانوانات نگاه کنم و سیگار بکشم
تا شب، پنهانی فرود آید و ماه افسون شده، فرازِ بسترمان ثابت بماند:
همان ماهِ مطرب شنبه شبها، با کمانچهاش،
و سنتورش.
#یانیس_ریتسوس [ یونان، ۱۹۹۰-۱۹۰۹ ]
@asheghanehaye_fatima
.
صلح یعنی عطر غذا در شامگاهان
صلح یعنی آن که
ماشینی دم در خانهات توقف کند
و تو وحشت نکنی
صلح یعنی آن که
درِ خانهات کوبیده شود
کسی نباشد، جز یک دوست.
#یانیس_ریتسوس
برگردان: #احمد_پوری
@asheghanehaye_fatima
صلح یعنی عطر غذا در شامگاهان
صلح یعنی آن که
ماشینی دم در خانهات توقف کند
و تو وحشت نکنی
صلح یعنی آن که
درِ خانهات کوبیده شود
کسی نباشد، جز یک دوست.
#یانیس_ریتسوس
برگردان: #احمد_پوری
@asheghanehaye_fatima
زنان بسیار دورند
ملافههایشان بوی «شب بهخیر» میدهد
آنان نان را به روی میز میگذارند که حس نکنیم غایبند
بعد در مییابیم که آن غفلت ما بود
از روی صندلی برمیخیزیم و میگوییم:
«تو امروز سخت کار کردی» یا
«فراموشش کن، من فانوس را روشن میکنم.»
وقتی که کبریت می زنیم،
پشتش تپهای تلخ و غمناک است
که با خود بار بسیاری مردگان را حمل میکند
مردگان خانواده را
مردگان خودش را
مرگ خود تو را.
تو
صدای غژغژ گامهایش را بر تختههای کهنهی کف اتاق میشنوی
تو نالهی ظرفها را بر رف میشنوی
و بعد صدای قطار را
که سربازان را به جبهه میبرد...
#یانیس_ریتسوس
ترجمه: فریدون فریاد
@asheghanehaye_fatima
ملافههایشان بوی «شب بهخیر» میدهد
آنان نان را به روی میز میگذارند که حس نکنیم غایبند
بعد در مییابیم که آن غفلت ما بود
از روی صندلی برمیخیزیم و میگوییم:
«تو امروز سخت کار کردی» یا
«فراموشش کن، من فانوس را روشن میکنم.»
وقتی که کبریت می زنیم،
پشتش تپهای تلخ و غمناک است
که با خود بار بسیاری مردگان را حمل میکند
مردگان خانواده را
مردگان خودش را
مرگ خود تو را.
تو
صدای غژغژ گامهایش را بر تختههای کهنهی کف اتاق میشنوی
تو نالهی ظرفها را بر رف میشنوی
و بعد صدای قطار را
که سربازان را به جبهه میبرد...
#یانیس_ریتسوس
ترجمه: فریدون فریاد
@asheghanehaye_fatima
به شبهای بیخواب خو گرفتیم
به خوابهای بریده شده
در شیشههای شکسته
به معلولین با چوبهای زیرِ بغلشان
به گندابها در ساحلِ دریا
به نانهای سیاهِ پرتاپ شده در دریا
به صدای زنجیر که در آب میافتد،
به هنگامِ شب
خو گرفتیم که فراموشمان کنند.
و آن مجسمهی بیدست
زیبا بود
نمیدانستی کجا را نشان میداد
و اگر نشان میداد.
■شاعر: #یانیس_ریتسوس [ یونان، ۱۹۹۰-۱۹۰۹ ]
■برگردان: #فریدون_فریاد
@asheghanehaye_fatima
به خوابهای بریده شده
در شیشههای شکسته
به معلولین با چوبهای زیرِ بغلشان
به گندابها در ساحلِ دریا
به نانهای سیاهِ پرتاپ شده در دریا
به صدای زنجیر که در آب میافتد،
به هنگامِ شب
خو گرفتیم که فراموشمان کنند.
و آن مجسمهی بیدست
زیبا بود
نمیدانستی کجا را نشان میداد
و اگر نشان میداد.
■شاعر: #یانیس_ریتسوس [ یونان، ۱۹۹۰-۱۹۰۹ ]
■برگردان: #فریدون_فریاد
@asheghanehaye_fatima
سونات مهتاب
بگذار با تو بیایم
چه مهتابی است امشب!
چه مهربان است ماه،
احدی پی نخواهد برد که موهایم خاکستری شدهاند.
ماه، از نو، آن را رنگ طلا میزند.
و تو به آن پی نخواهی برد.
بگذار با تو بیایم.
ماه که میتابد، در خانه، سایهها درازتر میشوند،
دستهایی ناپیدا،
پردهها را کنار میزنند،
انگشتِ رنگباختهای
بر غبار روی پیانو
کلماتی از یاد رفته را مینگارد
دل و دماغ شنیدنشان را ندارم.
سکوت کن!
بگذار با تو بیایم
❄️ #یانیس_ریتسوس
#شما_فرستادید
@asheghanehaye_fatima
بگذار با تو بیایم
چه مهتابی است امشب!
چه مهربان است ماه،
احدی پی نخواهد برد که موهایم خاکستری شدهاند.
ماه، از نو، آن را رنگ طلا میزند.
و تو به آن پی نخواهی برد.
بگذار با تو بیایم.
ماه که میتابد، در خانه، سایهها درازتر میشوند،
دستهایی ناپیدا،
پردهها را کنار میزنند،
انگشتِ رنگباختهای
بر غبار روی پیانو
کلماتی از یاد رفته را مینگارد
دل و دماغ شنیدنشان را ندارم.
سکوت کن!
بگذار با تو بیایم
❄️ #یانیس_ریتسوس
#شما_فرستادید
@asheghanehaye_fatima