کاترین : از حرفهای من ناراحت نشو ما هر دو یکی هستیم نباید عمدا بین خودمون سوتفاهم بوجود بیاریم.
فردریک : چه جوری؟
کاترین : آدمهایی که همدیگر رو دوست دارند مخصوصا بین خودشون سوتفاهم به وجود میارند و دعوا می کنند، بعد یهو می بینند که دیگه همدیگر رو دوست ندارند...
فردریک : ما دعوا نمی کنیم.
کاترین : نباید بکنیم چون اگر توی این دنیا اتفاقی بین ما بیفته همدیگه رو از دست می دیم، اونوقت دست دیگران میفتیم...
@asheghanehaye_fatima
#ارنست_همینگوی
از رمان #وداع_با_اسلحه
ترجمه #نجف_دریابندری
#نشر_نیلوفر
فردریک : چه جوری؟
کاترین : آدمهایی که همدیگر رو دوست دارند مخصوصا بین خودشون سوتفاهم به وجود میارند و دعوا می کنند، بعد یهو می بینند که دیگه همدیگر رو دوست ندارند...
فردریک : ما دعوا نمی کنیم.
کاترین : نباید بکنیم چون اگر توی این دنیا اتفاقی بین ما بیفته همدیگه رو از دست می دیم، اونوقت دست دیگران میفتیم...
@asheghanehaye_fatima
#ارنست_همینگوی
از رمان #وداع_با_اسلحه
ترجمه #نجف_دریابندری
#نشر_نیلوفر
@asheghanehaye_fatima
چشم هایم را می بوسد
– چشم های خیس و داغ و گریانم را –
و من می دانم که بوسیدن چشم دوری میآورد و دلم سخت میگیرد.
#گلی_ترقی
از کتاب #جایی_دیگر
#نشر_نیلوفر
چشم هایم را می بوسد
– چشم های خیس و داغ و گریانم را –
و من می دانم که بوسیدن چشم دوری میآورد و دلم سخت میگیرد.
#گلی_ترقی
از کتاب #جایی_دیگر
#نشر_نیلوفر
@asheghanehaye_fatima
روباه گفت:
آدم ها این حقیقت را فراموش کرده اند. اما تو نباید فراموش کنی: تو مسؤول همیشگی آن می شوی که اهلیش کرده ای. تو مسؤول گلت هستی...
شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند:
- من مسؤول گلم هستم.
#آنتوان_دوسنت_اگزوپری
کتاب #شازده_کوچولو
ترجمه #ابوالحسن_نجفی
#نشر_نیلوفر
روباه گفت:
آدم ها این حقیقت را فراموش کرده اند. اما تو نباید فراموش کنی: تو مسؤول همیشگی آن می شوی که اهلیش کرده ای. تو مسؤول گلت هستی...
شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند:
- من مسؤول گلم هستم.
#آنتوان_دوسنت_اگزوپری
کتاب #شازده_کوچولو
ترجمه #ابوالحسن_نجفی
#نشر_نیلوفر
@asheghanehaye_fatima
کاترین : از حرفهای من ناراحت نشو ما هر دو یکی هستیم نباید عمدا بین خودمون سوتفاهم بوجود بیاریم.
فردریک : چه جوری؟
کاترین : آدمهایی که همدیگر رو دوست دارند مخصوصا بین خودشون سوتفاهم به وجود میارند و دعوا می کنند، بعد یهو می بینند که دیگه همدیگر رو دوست ندارند...
فردریک : ما دعوا نمی کنیم.
کاترین : نباید بکنیم چون اگر توی این دنیا اتفاقی بین ما بیفته همدیگه رو از دست می دیم، اونوقت دست دیگران میفتیم...
#ارنست_همینگوی
از رمان #وداع_با_اسلحه
ترجمه #نجف_دریابندری
#نشر_نیلوفر
کاترین : از حرفهای من ناراحت نشو ما هر دو یکی هستیم نباید عمدا بین خودمون سوتفاهم بوجود بیاریم.
فردریک : چه جوری؟
کاترین : آدمهایی که همدیگر رو دوست دارند مخصوصا بین خودشون سوتفاهم به وجود میارند و دعوا می کنند، بعد یهو می بینند که دیگه همدیگر رو دوست ندارند...
فردریک : ما دعوا نمی کنیم.
کاترین : نباید بکنیم چون اگر توی این دنیا اتفاقی بین ما بیفته همدیگه رو از دست می دیم، اونوقت دست دیگران میفتیم...
#ارنست_همینگوی
از رمان #وداع_با_اسلحه
ترجمه #نجف_دریابندری
#نشر_نیلوفر
@asheghanehaye_fatima
چشم هایم را می بوسد
– چشم های خیس و داغ و گریانم را –
و من می دانم که بوسیدن چشم دوری میآورد و دلم سخت میگیرد.
#گلی_ترقی
از کتاب #جایی_دیگر
#نشر_نیلوفر
چشم هایم را می بوسد
– چشم های خیس و داغ و گریانم را –
و من می دانم که بوسیدن چشم دوری میآورد و دلم سخت میگیرد.
#گلی_ترقی
از کتاب #جایی_دیگر
#نشر_نیلوفر
@asheghanehaye_fatima
چشم هایم را می بوسد
– چشم های خیس و داغ و گریانم را –
و من می دانم که بوسیدن چشم دوری میآورد و دلم سخت میگیرد.
#گلی_ترقی
از کتاب #جایی_دیگر
#نشر_نیلوفر
چشم هایم را می بوسد
– چشم های خیس و داغ و گریانم را –
و من می دانم که بوسیدن چشم دوری میآورد و دلم سخت میگیرد.
#گلی_ترقی
از کتاب #جایی_دیگر
#نشر_نیلوفر
@asheghanehaye_fatima
چشمهایم را میبوسد
– چشمهای خیس و داغ و گریانم را –
و من میدانم که بوسیدن چشم دوری میآورد و دلم سخت میگیرد.
#گلی_ترقی
از کتاب #جایی_دیگر
#نشر_نیلوفر
چشمهایم را میبوسد
– چشمهای خیس و داغ و گریانم را –
و من میدانم که بوسیدن چشم دوری میآورد و دلم سخت میگیرد.
#گلی_ترقی
از کتاب #جایی_دیگر
#نشر_نیلوفر
دست کشید توی موهای فخری...
فخری شانههایش را جمع کرده بود. به گلهای قالی نگاه میکرد، حتما. فخرالنساء گفت: «فخری جان، فردا که اینها را گردگیری کردی، یادت میدهم که چطور همه را مرتب کنی. این هفتدری خیلی کوچک است. کتابها را ببر توی اتاق من.» کتابها را روی هم چیده بودم، کنار دیوار. فخرالنساء با انگشت روی جلد یکی از کتابها کشید، گفت: «سفرنامۀ مازندران! چاپ سنگی است. چقدر جان کندم تا یک جلدش را پیدا کردم. پدر مرحوم من برای اینکه بتواند یک بست به دل بچسباند هر چه داشت و نداشت فروخت، حتی کتابهایش را. اما تو...» و با انگشتش موهایم را، که حتما روی پیشانیام ریخته بود، عقب زد، گفت: «میخواهم کتابهای تو را غصب کنم، موافقی؟»
(ص14)
#شازده_احتجاب
#هوشنگ_گلشیری
#نشر_نیلوفر
@asheghanehaye_fatima
فخری شانههایش را جمع کرده بود. به گلهای قالی نگاه میکرد، حتما. فخرالنساء گفت: «فخری جان، فردا که اینها را گردگیری کردی، یادت میدهم که چطور همه را مرتب کنی. این هفتدری خیلی کوچک است. کتابها را ببر توی اتاق من.» کتابها را روی هم چیده بودم، کنار دیوار. فخرالنساء با انگشت روی جلد یکی از کتابها کشید، گفت: «سفرنامۀ مازندران! چاپ سنگی است. چقدر جان کندم تا یک جلدش را پیدا کردم. پدر مرحوم من برای اینکه بتواند یک بست به دل بچسباند هر چه داشت و نداشت فروخت، حتی کتابهایش را. اما تو...» و با انگشتش موهایم را، که حتما روی پیشانیام ریخته بود، عقب زد، گفت: «میخواهم کتابهای تو را غصب کنم، موافقی؟»
(ص14)
#شازده_احتجاب
#هوشنگ_گلشیری
#نشر_نیلوفر
@asheghanehaye_fatima