@asheghanehaye_fatima
روباه گفت:
آدم ها این حقیقت را فراموش کرده اند. اما تو نباید فراموش کنی: تو مسؤول همیشگی آن می شوی که اهلیش کرده ای. تو مسؤول گلت هستی...
شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند:
- من مسؤول گلم هستم.
#آنتوان_دوسنت_اگزوپری
کتاب #شازده_کوچولو
ترجمه #ابوالحسن_نجفی
#نشر_نیلوفر
روباه گفت:
آدم ها این حقیقت را فراموش کرده اند. اما تو نباید فراموش کنی: تو مسؤول همیشگی آن می شوی که اهلیش کرده ای. تو مسؤول گلت هستی...
شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند:
- من مسؤول گلم هستم.
#آنتوان_دوسنت_اگزوپری
کتاب #شازده_کوچولو
ترجمه #ابوالحسن_نجفی
#نشر_نیلوفر
@asheghanehaye_fatima
روباه گفت :
زندگی من یکنواخت است . من مرغها را شکار می کنم و آدمها مرا شکار می کنند . همه ی مرغها شبیه هم اند و همه ی آدمها هم شبیه هم اند . این زندگی کسلم می کند . ولی اگر تو مرا اهلی کنی , زندگیم چنان روشن خواهد شد که انگار نور خورشید بر آن تابیده است . آن وقت من صدای پایی را که با صدای همه ی پاهای دیگر فرق دارد خواهم شناخت . صدای پاهای دیگر مرا به سوراخم در زیر زمین می راند . ولی صدای پای تو مثل نغمه ی موسیقی از لانه بیرونم می آورد . علاوه بر این , نگاه کن ! آن جا , آن گندمزارها را می بینی ? من نان نمی خورم . گندم برای من بی فایده است . پس گندمزارها چیزی به یاد من نمی آورند . و این البته غم انگیز است ! ولی تو موهای طلایی رنگ داری . پس وقتی که اهلیم کنی معجزه می شود ! گندم که طلایی رنگ است یاد تو را برایم زنده می کند . و من زمزمه ی باد را در گندمزارها دوست خواهم داشت .
روباه خاموش شد و مدتی به شازده کوچولو نگاه کرد . گفت :
خواهش می کنم ....بیا و مرا اهلی کن!
#آنتوان_دوسنت_اگزوپری
کتاب #شازده_کوچولو
ترجمه #ابوالحسن_نجفی
#انتشارات_نیلوفر
روباه گفت :
زندگی من یکنواخت است . من مرغها را شکار می کنم و آدمها مرا شکار می کنند . همه ی مرغها شبیه هم اند و همه ی آدمها هم شبیه هم اند . این زندگی کسلم می کند . ولی اگر تو مرا اهلی کنی , زندگیم چنان روشن خواهد شد که انگار نور خورشید بر آن تابیده است . آن وقت من صدای پایی را که با صدای همه ی پاهای دیگر فرق دارد خواهم شناخت . صدای پاهای دیگر مرا به سوراخم در زیر زمین می راند . ولی صدای پای تو مثل نغمه ی موسیقی از لانه بیرونم می آورد . علاوه بر این , نگاه کن ! آن جا , آن گندمزارها را می بینی ? من نان نمی خورم . گندم برای من بی فایده است . پس گندمزارها چیزی به یاد من نمی آورند . و این البته غم انگیز است ! ولی تو موهای طلایی رنگ داری . پس وقتی که اهلیم کنی معجزه می شود ! گندم که طلایی رنگ است یاد تو را برایم زنده می کند . و من زمزمه ی باد را در گندمزارها دوست خواهم داشت .
روباه خاموش شد و مدتی به شازده کوچولو نگاه کرد . گفت :
خواهش می کنم ....بیا و مرا اهلی کن!
#آنتوان_دوسنت_اگزوپری
کتاب #شازده_کوچولو
ترجمه #ابوالحسن_نجفی
#انتشارات_نیلوفر
@asheghanehaye_fatima
❌ اِعلام / اِعلان
این دو کلمه را نباید با هم اشتباه کرد.
اِعلام، به کسر اول، به معنای "آگاه کردن، خبردادن" است و با فعل کردن و دادن به کار می رود.
اما اعلان، به کسر اول، به معنای "علنی کردن، آشکار ساختن، فاش کردن است و با فعل کردن است.
اعلام جنگ و اعلان جنگ هر دو صحیح است جز اینکه نخستین به معنای "اطلاع دادن حالت جنگ "است و دومین به معنای "آشکار کردن حالت جنگ"
#ابوالحسن_نجفی
از کتاب #غلط_ننویسیم
#اشتباهات_رایج
#غلط_ننویسیم
#نشر_دهید
❌ اِعلام / اِعلان
این دو کلمه را نباید با هم اشتباه کرد.
اِعلام، به کسر اول، به معنای "آگاه کردن، خبردادن" است و با فعل کردن و دادن به کار می رود.
اما اعلان، به کسر اول، به معنای "علنی کردن، آشکار ساختن، فاش کردن است و با فعل کردن است.
اعلام جنگ و اعلان جنگ هر دو صحیح است جز اینکه نخستین به معنای "اطلاع دادن حالت جنگ "است و دومین به معنای "آشکار کردن حالت جنگ"
#ابوالحسن_نجفی
از کتاب #غلط_ننویسیم
#اشتباهات_رایج
#غلط_ننویسیم
#نشر_دهید
شیطان و خدا بخش 2
@ingmar_bergman_7
#نمایشنامه_شیطان_و_خدا
نویسنده : #ژان_پل_سارتر
مترجم : #ابوالحسن_نجفی
مدت : 29 دقیقه
بخش 2
@asheghanehaye_fatima
نویسنده : #ژان_پل_سارتر
مترجم : #ابوالحسن_نجفی
مدت : 29 دقیقه
بخش 2
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
- تو هم مثل آدمبزرگها حرف میزنی!
کمی شرمگین شدم.ولی او بیرحمانه ادامه داد:
- تو همه چیز را عوضی میگیری،همه چیز را با هم قاطی میکنی!
بهراستی که سخت خشمگین شده بود.موهای طلایی خود را در برابر باد تکان میداد:
- من سیارهای سراغ دارم که یک آقای سرخرو در آن هست.او هرگز گلی بو نکرده است.هرگز ستارهای تماشا نکرده است.هرگز کسی را دوست نداشته است.هرگز جز جمع زدن عددها کار دیگری نکرده است.و تمام روز مثل تو تکرار میکند:«من آدم جدّی هستم! من آدم جدّی هستم!» و باد به غبغب میاندازد و به خودش میبالد.ولی او آدم نیست،قارچ است!
- چی هست؟
- قارچ است!
اکنون رنگ شازده کوچولو از خشم پریده بود.
- میلیونها سال است که گلها خار میسازند.میلیونها سال است که باز هم گوسفندها گلها را میخورند.اینکه آدم بخواهد بفهمد چرا گلها این قدر به خودشان زحمت میدهند تا خارهایی بسازند که هرگز به هیچ دردی نمیخورد،آیا این جدّی نیست؟ آیا جنگ میان گوسفندها و گلها مهم نیست؟ آیا این جدیتر و مهمتر از جمع زدنهای یک آقای گندۀ سرخرو نیست؟ و اگر من گل بیهمتایی در جهان بشناسم که جز در سیارۀ من در هیچ جای دیگر یافت نشود و آن وقت یک گوسفند کوچک بتواند یک روز صبح آن را یک لقمه کند و خود نداند که چه میکند،لابد این هم مهم نیست!
سرخ شد و به سخن ادامه داد:
- اگر کسی گلی را دوست بدارد که در میلیونها میلیون ستاره یکتا باشد همین کافی است تا هر وقت که به ستارهها نگاه میکند خوشبخت باشد.نگاه میکند و با خود میگوید:«گل من آنجا در یکی از این ستارههاست...» ولی اگر گوسفند گل را بخورد مثل این است که یکباره همۀ ستارهها خاموش شوند! و لابد این هم مهم نیست!
بیش از این نتوانست بگوید.ناگهان بغضش ترکید و به گریه افتاد.
شازده کوچولو |آنتوان دو سنتاگزوپری |ترجمه: #ابوالحسن_نجفی
#آنتوان_دو_سنت_اگزوپری #کتاب_خوانی
- تو هم مثل آدمبزرگها حرف میزنی!
کمی شرمگین شدم.ولی او بیرحمانه ادامه داد:
- تو همه چیز را عوضی میگیری،همه چیز را با هم قاطی میکنی!
بهراستی که سخت خشمگین شده بود.موهای طلایی خود را در برابر باد تکان میداد:
- من سیارهای سراغ دارم که یک آقای سرخرو در آن هست.او هرگز گلی بو نکرده است.هرگز ستارهای تماشا نکرده است.هرگز کسی را دوست نداشته است.هرگز جز جمع زدن عددها کار دیگری نکرده است.و تمام روز مثل تو تکرار میکند:«من آدم جدّی هستم! من آدم جدّی هستم!» و باد به غبغب میاندازد و به خودش میبالد.ولی او آدم نیست،قارچ است!
- چی هست؟
- قارچ است!
اکنون رنگ شازده کوچولو از خشم پریده بود.
- میلیونها سال است که گلها خار میسازند.میلیونها سال است که باز هم گوسفندها گلها را میخورند.اینکه آدم بخواهد بفهمد چرا گلها این قدر به خودشان زحمت میدهند تا خارهایی بسازند که هرگز به هیچ دردی نمیخورد،آیا این جدّی نیست؟ آیا جنگ میان گوسفندها و گلها مهم نیست؟ آیا این جدیتر و مهمتر از جمع زدنهای یک آقای گندۀ سرخرو نیست؟ و اگر من گل بیهمتایی در جهان بشناسم که جز در سیارۀ من در هیچ جای دیگر یافت نشود و آن وقت یک گوسفند کوچک بتواند یک روز صبح آن را یک لقمه کند و خود نداند که چه میکند،لابد این هم مهم نیست!
سرخ شد و به سخن ادامه داد:
- اگر کسی گلی را دوست بدارد که در میلیونها میلیون ستاره یکتا باشد همین کافی است تا هر وقت که به ستارهها نگاه میکند خوشبخت باشد.نگاه میکند و با خود میگوید:«گل من آنجا در یکی از این ستارههاست...» ولی اگر گوسفند گل را بخورد مثل این است که یکباره همۀ ستارهها خاموش شوند! و لابد این هم مهم نیست!
بیش از این نتوانست بگوید.ناگهان بغضش ترکید و به گریه افتاد.
شازده کوچولو |آنتوان دو سنتاگزوپری |ترجمه: #ابوالحسن_نجفی
#آنتوان_دو_سنت_اگزوپری #کتاب_خوانی
@asheghanehaye_fatima
- تو کی هستی؟ خیلی خوشگلی...
روباه گفت:
- من روباهم
شازده کوچولو به او پیشنهاد کرد:
- بیا با من بازی کن.من خیلی غمگینم...
روباه گفت:
- نمیتوانم با تو بازی کنم.مرا اهلی نکردهاند.
شازده کوچولو آهی کشید و گفت:
- ببخش!
اما کمی فکر کرد و باز گفت:
- «اهلی کردن» یعنی چه؟
روباه گفت:
- تو اهل اینجا نیستی.پی چه میگردی؟
شازده کوچولو گفت:
- پی آدمها میگردم.«اهلی کردن» یعنی چه؟
روباه گفت:
- آدمها تفنگ دارند و شکار میکنند.این کارشان اسباب زحمت است! مرغ هم پرورش میدهند.فایدهشان فقط همین است.تو پی مرغ میگردی؟
شازده کوچولو گفت:
- نه.من پی دوست میگردم.«اهلی کردن» یعنی چه؟
روباه گفت:
- این چیزی است که امروز دارد فراموش میشود.یعنی «پیوند بستن»...
- پیوند بستن؟
روباه گفت:
- البته.مثلا تو برای من هنوز پسر بچهای بیشتر نیستی،مثل صد هزار پسر بچۀ دیگر.نه من به تو احتیاج دارم و نه تو به من احتیاج داری.من هم برای تو روباهی بیشتر نیستم،مثل صد هزار روباه دیگر.ولی اگر تو مرا اهلی کنی،هر دو به هم احتیاج خواهیم داشت.تو برای من یگانۀ جهان خواهی شد ومن برای تو یگانۀ جهان خواهم شد...
شازده کوچولو گفت:
- کمکم دارم میفهمم.یک گل هست...که گمانم مرا اهلی کرده باشد...
شازده کوچولو |آنتوان دو سنتاگزوپری |ترجمه: #ابوالحسن_نجفی
#آنتوان_دو_سنت_اگزوپری #کتاب_خوانی
- تو کی هستی؟ خیلی خوشگلی...
روباه گفت:
- من روباهم
شازده کوچولو به او پیشنهاد کرد:
- بیا با من بازی کن.من خیلی غمگینم...
روباه گفت:
- نمیتوانم با تو بازی کنم.مرا اهلی نکردهاند.
شازده کوچولو آهی کشید و گفت:
- ببخش!
اما کمی فکر کرد و باز گفت:
- «اهلی کردن» یعنی چه؟
روباه گفت:
- تو اهل اینجا نیستی.پی چه میگردی؟
شازده کوچولو گفت:
- پی آدمها میگردم.«اهلی کردن» یعنی چه؟
روباه گفت:
- آدمها تفنگ دارند و شکار میکنند.این کارشان اسباب زحمت است! مرغ هم پرورش میدهند.فایدهشان فقط همین است.تو پی مرغ میگردی؟
شازده کوچولو گفت:
- نه.من پی دوست میگردم.«اهلی کردن» یعنی چه؟
روباه گفت:
- این چیزی است که امروز دارد فراموش میشود.یعنی «پیوند بستن»...
- پیوند بستن؟
روباه گفت:
- البته.مثلا تو برای من هنوز پسر بچهای بیشتر نیستی،مثل صد هزار پسر بچۀ دیگر.نه من به تو احتیاج دارم و نه تو به من احتیاج داری.من هم برای تو روباهی بیشتر نیستم،مثل صد هزار روباه دیگر.ولی اگر تو مرا اهلی کنی،هر دو به هم احتیاج خواهیم داشت.تو برای من یگانۀ جهان خواهی شد ومن برای تو یگانۀ جهان خواهم شد...
شازده کوچولو گفت:
- کمکم دارم میفهمم.یک گل هست...که گمانم مرا اهلی کرده باشد...
شازده کوچولو |آنتوان دو سنتاگزوپری |ترجمه: #ابوالحسن_نجفی
#آنتوان_دو_سنت_اگزوپری #کتاب_خوانی
@asheghanehaye_fatima
- خداحافظ.راز من این است و بسیار ساده است.فقط با چشم دل میتوان خوب دید.اصل چیزها از چشمِ سَر پنهان است.
شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند:
- اصل چیزها از چشم سر پنهان است.
روباه باز گفت:
- همان مقدار وقتی که برای گلت صرف کردهای باعث ارزش و اهمیت گلت شده است.
شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند:
- همان مقدار وقتی که برای گلم صرف کردهام...
روباه گفت:
- آدمها این حقیقت را فراموش کردهاند.اما تو نباید فراموش کنی.تو مسئول همیشگی آن میشوی که اهلیش کردهای.تو مسئول گلت هستی...
شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطر بماند:
- من مسئول گلم هستم.
شازده کوچولو |آنتوان دو سنتاگزوپری |ترجمه: #ابوالحسن_نجفی
#آنتوان_دو_سنت_اگزوپری #کتاب_خوانی #کتاب
- خداحافظ.راز من این است و بسیار ساده است.فقط با چشم دل میتوان خوب دید.اصل چیزها از چشمِ سَر پنهان است.
شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند:
- اصل چیزها از چشم سر پنهان است.
روباه باز گفت:
- همان مقدار وقتی که برای گلت صرف کردهای باعث ارزش و اهمیت گلت شده است.
شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند:
- همان مقدار وقتی که برای گلم صرف کردهام...
روباه گفت:
- آدمها این حقیقت را فراموش کردهاند.اما تو نباید فراموش کنی.تو مسئول همیشگی آن میشوی که اهلیش کردهای.تو مسئول گلت هستی...
شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطر بماند:
- من مسئول گلم هستم.
شازده کوچولو |آنتوان دو سنتاگزوپری |ترجمه: #ابوالحسن_نجفی
#آنتوان_دو_سنت_اگزوپری #کتاب_خوانی #کتاب
@asheghanehaye_fatima
روباه گفت: رازِ من این است و بسیار ساده است، فقط با چشمِ دل میتوان خوب دید. اصل چیزها، از چشمِ سَر پنهان است.
شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند: اصل چیزها از چشمِ سَر پنهان است.
روباه باز گفت: همان مقدار وقتی که برای گُلَت صرف کردهای باعث ارزش و اهمیت گُلَت شده است.
شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند: همان مقدار وقتی که برای گُلَم صرف کردهام...
روباه گفت: آدمها این حقیقت را فراموش کردهاند؛ اما تو نباید فراموش کنی. تو مسئول همیشگی آن میشوی که اهلیاش کردهای. تو مسئول گُلَت هستی...
شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند:
من مسئول گُلَم هستم.
#آنتوان_دو_سنتاگزوپری
کتاب #شازده_کوچولو
ترجمه #ابوالحسن_نجفی
روباه گفت: رازِ من این است و بسیار ساده است، فقط با چشمِ دل میتوان خوب دید. اصل چیزها، از چشمِ سَر پنهان است.
شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند: اصل چیزها از چشمِ سَر پنهان است.
روباه باز گفت: همان مقدار وقتی که برای گُلَت صرف کردهای باعث ارزش و اهمیت گُلَت شده است.
شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند: همان مقدار وقتی که برای گُلَم صرف کردهام...
روباه گفت: آدمها این حقیقت را فراموش کردهاند؛ اما تو نباید فراموش کنی. تو مسئول همیشگی آن میشوی که اهلیاش کردهای. تو مسئول گُلَت هستی...
شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند:
من مسئول گُلَم هستم.
#آنتوان_دو_سنتاگزوپری
کتاب #شازده_کوچولو
ترجمه #ابوالحسن_نجفی
@asheghanehaye_fatima
هیلدا: ما به بهشت نمیرویم، گوتز، و تازه اگر هم هر دو آنجا برویم چشم نداریم که همدیگر را ببینیم، دست نداریم که همدیگر را بگیریم. آنجا فقط باید به خدا مشغول بود.
(به طرف گوتز می رود و به او دست می کشد.) تو اینجا مقابل من هستی: کمی گوشت فرسوده، زبر، حقیر؛
این زندگی است، یک زندگی حقیر. ولی من همین گوشت و همین زندگیست که دوست دارم.
فقط روی زمین می توان دوست داشت.
#ژان_پل_سارتر
#ابوالحسن_نجفی
هیلدا: ما به بهشت نمیرویم، گوتز، و تازه اگر هم هر دو آنجا برویم چشم نداریم که همدیگر را ببینیم، دست نداریم که همدیگر را بگیریم. آنجا فقط باید به خدا مشغول بود.
(به طرف گوتز می رود و به او دست می کشد.) تو اینجا مقابل من هستی: کمی گوشت فرسوده، زبر، حقیر؛
این زندگی است، یک زندگی حقیر. ولی من همین گوشت و همین زندگیست که دوست دارم.
فقط روی زمین می توان دوست داشت.
#ژان_پل_سارتر
#ابوالحسن_نجفی
@asheghanehaye_fatima
هاینریش: خدا اراده کرده که نیکی روی زمین محال باشد
گوتز: محال؟
هاینریش: کاملا محال است! عشق محال است! میگویی نه؟ سعی کن همنوعت را دوست بداری و خبرش را به من بده.
#ژان_پل_سارتر
#ابوالحسن_نجفی
هاینریش: خدا اراده کرده که نیکی روی زمین محال باشد
گوتز: محال؟
هاینریش: کاملا محال است! عشق محال است! میگویی نه؟ سعی کن همنوعت را دوست بداری و خبرش را به من بده.
#ژان_پل_سارتر
#ابوالحسن_نجفی
هیچیک از رمانهای #ویلیام_فاکنر شهرت خشم و هیاهو را نیافته است. اغراق نیست اگر این کتاب را نقطۀ عطفی در تاریخ رماننویسی قرن، که عجیبترین و پیچیدهترین و متهورانهترین شیوهٔ داستاننویسی را ابداع کرده است، بدانیم.
کتاب در سال ۱۹۲۹ نوشته و منتشر شد. در آغاز کار، غرض فاکنر، بر پایۀ شرح احساسهای کودکان خانوادهای در برخورد با مراسم عزا و تدفین مادربزرگشان ـ که مرگ او را از کودکان پنهان داشته بودهاند ـ و کنجکاوی آنان در برابر جنبوجوش خانه و کوشش آنان برای کشف معما و حدسیات و تصوراتی که به ذهنشان خطور میکند. نویسنده،برای تشدید ماجرا،به این فکر میافتد که حوادث را از دید کسی نقل کند که کودکتر از کودک باشد، یعنی از دید مردی ابله، به نام بنجی که برای درک معما اندیشه و واکنشی عادی نداشته باشد. سپس برای فاکنر امری پیش میآید که برای اکثر داستاننویسان طبیعی است: شیفتۀ یکی از قهرمانهای خود میشود، دختری به نام کدی، خواهر بزرگ بنجی. این شیفتگی به جایی میرسد که دیگر نویسنده راضی نمیشود که او را فقط در طی داستانی کوتاه به صحنه بیاورد. و داستان، تقریبا علیرغم طرح نخستین او، پیش میرود تا تدریجا به صورت یک رمان در میآید. نخست کتاب عنوانی نداشت تا روزی که ناگهان کلمات معروف شکسپیر از نهانگاه ذهن او بیرون میجهد:«خشم و هیاهو»،و فاکنر بیتامل آنها را میپذیرد،غافل از این حسن تصادف که دنبالۀ کلام شکسپیر نیز کاملا، وحتی شاید بهتر از آن دو کلمه،بر ماجرا منطبق است:«زندگی افسانهای است که از زبان دیوانهای نقل شود، آکنده از هیاهو و خشم که هیچ معنایی ندارد.»(مکبث). قسمت اول داستان از زبان دیوانهای نقل میشود و سراسر داستان پر است از هیاهو و خشم و ظاهرا عاری از معنی(در نظر کسانی که میپندارند رماننویس چون قلم برگیرد باید پیامی صادر کند یا به هدفی متعالی خدمت بگذارد.) به قول مترجم فرانسوی آن:«فاکنر به همین بس میکند که درهای دوزخ را بگشاید. هیچکس را وانمیدارد که به دنبال او برود، اما کسانی هم اکه بر او اعتماد کنند پشیمان نخواهند شد.»
ماجرا در میسیسیپی میگذرد، میان افراد یکی از آن خانوادههای قدیم جنوبی که سابقا مغرور و ثروتمند بوده و اینک به خواری و ذلت افتادهاند. شرح رنجهای سه نسل متوالی است:نخست جاسن کامپسون و زنش کارولین، که نام خانوادگیاش باسکومب است؛سپس دختر آنها کانداس یا کدی و سه پسرشان کوئنتین و جاسن و موری. و در آخر دختر کدی به نام کوئنتین که حرامزاده است. بنابراین در این داستان، چند تن یک اسم واحد دارند و یک تن چند اسم متعدد.
در دوروبر اینها، سه نسل از سیاهان وجود دارند: نخست دلی و شوهرش روسکاس؛ سپس فرزندان آن دو ورش و تیپی و فرانی؛و در آخر پسر فرانی به نام لاستر. کدی که دختری است بااراده و شهوی فاسقی دارد به نام دالتون ایمز، روزی که میفهمد از او آبستن شده است همراه مادرش به چشمۀ آب معدنی فرنچلیک میرود تا شوهری بیابد. در تاریخ 25آوریل 1910 با مردی به نام سیدنی هربرتهد ازدواج میکند. کوئنتین که بر اثر تمایلی خلاف عفت، ولی بیآلایش،عشقی بیمارگونه به خواهرش میورزد از روی حسادت در تاریخ 2 ژوئن 1910خودکشی میکند.یک سال بعد کدی که شوهرش از خانه بیرونش کرده است، دختری را که تازه زائیده و به یاد برادرش اسم او را کوئنتین گذاشته است،به دست پدر و مادرش میسپارد. سپس پدر بر اثر میخوارگی میمیرد و مادر که بکلی از هستی ساقط شده است با دو پسر، جاسن و بنجامین، ونوهاش کدی(که کدی حتی حق دیدنش را ندارد)میمانند.
جاسن یک عفریت وحشی حیلهباز است و بنجامین یک ابله.روزی بنجامین از باغ میگریزد و میخواهد به دختر کوچگی تجاوز کند.از سر مالاندیشی، او را اخته میکنند.از آن پس، بنجامین موجود بیآزار سرگردانی میشود که مثل حیوانی از این سو به آن سو میرود و فقط فریاد میکشد.
کوئنتین(دختر کدی)بزرگ میشود.در آغاز داستان، هفده ساله است و مانند مادرش در زمان گذشته خود را تسلیم جوانان شهر میکند. داییاش او را با کینه و نفرتِ خود میآزارد.از لحاظی، موضوع اصلی داستان همین است:شرح کینهتوزی جاسن نسبت به دختر خواهرش در روزهای 6و7و8 آوریل 1928.
نویسنده سیر طبیعی زمان را بههم زده است: قسمت اول در 7 آوریل 1928 و قسمت دوم هیجیده سال پیش از آن در 2 ژوئن 1910 و قسمت سوم در 6 آوریل 1928 و قسمت چهارم در 8 آوریل 1928 اتفاق میافتد. سه قسمت اول گفتار درونی قهرمانهاست: قسمت اول از زبان بنجی ابله و قسمت دوم از زبان کوئنتین، در همان روزی که به عزم خودکشی حرکت میکند، و قسمت سوم از زبان جاسن، برادر کدی. تنها قسمت چهارم مستقیما از زبان خود نویسنده گفته میشود. در همین قسمت آخر است که خواننده با خصوصیات جسمی قهرمانها،که خصوصیت روانیشان را در سه قسمت اول به فراست دریافته است، آشنا میگردد.
#ابوالحسن_نجفی
@asgeghanehaye_fatima
کتاب در سال ۱۹۲۹ نوشته و منتشر شد. در آغاز کار، غرض فاکنر، بر پایۀ شرح احساسهای کودکان خانوادهای در برخورد با مراسم عزا و تدفین مادربزرگشان ـ که مرگ او را از کودکان پنهان داشته بودهاند ـ و کنجکاوی آنان در برابر جنبوجوش خانه و کوشش آنان برای کشف معما و حدسیات و تصوراتی که به ذهنشان خطور میکند. نویسنده،برای تشدید ماجرا،به این فکر میافتد که حوادث را از دید کسی نقل کند که کودکتر از کودک باشد، یعنی از دید مردی ابله، به نام بنجی که برای درک معما اندیشه و واکنشی عادی نداشته باشد. سپس برای فاکنر امری پیش میآید که برای اکثر داستاننویسان طبیعی است: شیفتۀ یکی از قهرمانهای خود میشود، دختری به نام کدی، خواهر بزرگ بنجی. این شیفتگی به جایی میرسد که دیگر نویسنده راضی نمیشود که او را فقط در طی داستانی کوتاه به صحنه بیاورد. و داستان، تقریبا علیرغم طرح نخستین او، پیش میرود تا تدریجا به صورت یک رمان در میآید. نخست کتاب عنوانی نداشت تا روزی که ناگهان کلمات معروف شکسپیر از نهانگاه ذهن او بیرون میجهد:«خشم و هیاهو»،و فاکنر بیتامل آنها را میپذیرد،غافل از این حسن تصادف که دنبالۀ کلام شکسپیر نیز کاملا، وحتی شاید بهتر از آن دو کلمه،بر ماجرا منطبق است:«زندگی افسانهای است که از زبان دیوانهای نقل شود، آکنده از هیاهو و خشم که هیچ معنایی ندارد.»(مکبث). قسمت اول داستان از زبان دیوانهای نقل میشود و سراسر داستان پر است از هیاهو و خشم و ظاهرا عاری از معنی(در نظر کسانی که میپندارند رماننویس چون قلم برگیرد باید پیامی صادر کند یا به هدفی متعالی خدمت بگذارد.) به قول مترجم فرانسوی آن:«فاکنر به همین بس میکند که درهای دوزخ را بگشاید. هیچکس را وانمیدارد که به دنبال او برود، اما کسانی هم اکه بر او اعتماد کنند پشیمان نخواهند شد.»
ماجرا در میسیسیپی میگذرد، میان افراد یکی از آن خانوادههای قدیم جنوبی که سابقا مغرور و ثروتمند بوده و اینک به خواری و ذلت افتادهاند. شرح رنجهای سه نسل متوالی است:نخست جاسن کامپسون و زنش کارولین، که نام خانوادگیاش باسکومب است؛سپس دختر آنها کانداس یا کدی و سه پسرشان کوئنتین و جاسن و موری. و در آخر دختر کدی به نام کوئنتین که حرامزاده است. بنابراین در این داستان، چند تن یک اسم واحد دارند و یک تن چند اسم متعدد.
در دوروبر اینها، سه نسل از سیاهان وجود دارند: نخست دلی و شوهرش روسکاس؛ سپس فرزندان آن دو ورش و تیپی و فرانی؛و در آخر پسر فرانی به نام لاستر. کدی که دختری است بااراده و شهوی فاسقی دارد به نام دالتون ایمز، روزی که میفهمد از او آبستن شده است همراه مادرش به چشمۀ آب معدنی فرنچلیک میرود تا شوهری بیابد. در تاریخ 25آوریل 1910 با مردی به نام سیدنی هربرتهد ازدواج میکند. کوئنتین که بر اثر تمایلی خلاف عفت، ولی بیآلایش،عشقی بیمارگونه به خواهرش میورزد از روی حسادت در تاریخ 2 ژوئن 1910خودکشی میکند.یک سال بعد کدی که شوهرش از خانه بیرونش کرده است، دختری را که تازه زائیده و به یاد برادرش اسم او را کوئنتین گذاشته است،به دست پدر و مادرش میسپارد. سپس پدر بر اثر میخوارگی میمیرد و مادر که بکلی از هستی ساقط شده است با دو پسر، جاسن و بنجامین، ونوهاش کدی(که کدی حتی حق دیدنش را ندارد)میمانند.
جاسن یک عفریت وحشی حیلهباز است و بنجامین یک ابله.روزی بنجامین از باغ میگریزد و میخواهد به دختر کوچگی تجاوز کند.از سر مالاندیشی، او را اخته میکنند.از آن پس، بنجامین موجود بیآزار سرگردانی میشود که مثل حیوانی از این سو به آن سو میرود و فقط فریاد میکشد.
کوئنتین(دختر کدی)بزرگ میشود.در آغاز داستان، هفده ساله است و مانند مادرش در زمان گذشته خود را تسلیم جوانان شهر میکند. داییاش او را با کینه و نفرتِ خود میآزارد.از لحاظی، موضوع اصلی داستان همین است:شرح کینهتوزی جاسن نسبت به دختر خواهرش در روزهای 6و7و8 آوریل 1928.
نویسنده سیر طبیعی زمان را بههم زده است: قسمت اول در 7 آوریل 1928 و قسمت دوم هیجیده سال پیش از آن در 2 ژوئن 1910 و قسمت سوم در 6 آوریل 1928 و قسمت چهارم در 8 آوریل 1928 اتفاق میافتد. سه قسمت اول گفتار درونی قهرمانهاست: قسمت اول از زبان بنجی ابله و قسمت دوم از زبان کوئنتین، در همان روزی که به عزم خودکشی حرکت میکند، و قسمت سوم از زبان جاسن، برادر کدی. تنها قسمت چهارم مستقیما از زبان خود نویسنده گفته میشود. در همین قسمت آخر است که خواننده با خصوصیات جسمی قهرمانها،که خصوصیت روانیشان را در سه قسمت اول به فراست دریافته است، آشنا میگردد.
#ابوالحسن_نجفی
@asgeghanehaye_fatima