عاشقانه های فاطیما
805 subscribers
21.2K photos
6.47K videos
276 files
2.94K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
خاتون!
تو آن هوایی که عریان می‌شود برابرم
                               بسانِ سرشکِ تاک‌ها
تو سرآغاز تبار موجی
آن‌‌زمان که چنگ زد خاک را، به گاهِ غربت
دوستت می‌دارم
تو سرآغازِ جانِ منی
تو سرانجام جان منی.

.
#محمود_درويش
برگردان #صالح_بوعذار

@asheghanehaye_fatima
‍ «چو قهوه‌خانه‌ی کوچکی‌ست عشق»


چو قهوه‌خانه‌ی کوچکی‌ست،
                      در خیابانِ غریبان؛
                                             «عشق»

می‌گشاید درهایش را بر همگان
                                      «عشق»
چونان قهوه‌خانه‌ای
            بیش وُ کم می‌شوند زائرانش
                            بر حسْب بغض آسمان:
چو ببارد باران
مشتریانش فزونی یابند وُ
                   چون معتدل گردد هوا
                          ملال گیرند و کم شوند.

آی  بانوی غریب!
من این‌جا می‌نشینم در گوشه‌ای
چه رنگ‌اند چشم‌هایت؟
نامت چیست؟
چه‌گونه صدایت کنم؛
به گاهِ عبور تو از من،
و من نشسته‌ام به انتظار تو؟

قهوه‌خانه‌ی کوچکی‌ست
                              «عشق»
سفارش می‌دهم دو جام شراب وُ
          می‌نوشم شرابِ خویش وُ شرابت را
چتری برمی‌گیرم وُ دو کلاه
باران
می
با
رد
اینک
بیش از هر روز دگری...
و تو
درون نمی‌آیی
سرانجام خویشتن را می‌گویم:
شاید آن زن که به انتظارش بودم
به انتظارم بود
و یا
به انتظارِ مرد دگری...
به انتظارمان بود/ به انتظارِ من وُ او
و هرگزش نشناخت/ هرگزم نشناخت
و می‌گفت:
              من اینجایم بهِ انتظار تو.

مَردا!
چه رنگ‌اند چشمانت؟
چه شرابی می‌نوشی؟ چیست نامت؟
چه‌سان صدایت کنم؛
به گاهِ عبور تو از من؟
چو قهوه‌خانه‌ی کوچکی‌ست عشق...
.
#محمود_درویش
برگردان #صالح_بوعذار



@asheghanehaye_fatima
‍ «چو قهوه‌خانه‌ی کوچکی‌ست عشق»


چو قهوه‌خانه‌ی کوچکی‌ست،
                      در خیابانِ غریبان؛
                                             «عشق»

می‌گشاید درهایش را بر همگان
                                      «عشق»
چونان قهوه‌خانه‌ای
            بیش وُ کم می‌شوند زائرانش
                            بر حسْب بغض آسمان:
چو ببارد باران
مشتریانش فزونی یابند وُ
                   چون معتدل گردد هوا
                          ملال گیرند و کم شوند.

آی  بانوی غریب!
من این‌جا می‌نشینم در گوشه‌ای
چه رنگ‌اند چشم‌هایت؟
نامت چیست؟
چه‌گونه صدایت کنم؛
به گاهِ عبور تو از من،
و من نشسته‌ام به انتظار تو؟

قهوه‌خانه‌ی کوچکی‌ست
                              «عشق»
سفارش می‌دهم دو جام شراب وُ
          می‌نوشم شرابِ خویش وُ شرابت را
چتری برمی‌گیرم وُ دو کلاه
باران
می
با
رد
اینک
بیش از هر روز دگری...
و تو
درون نمی‌آیی
سرانجام خویشتن را می‌گویم:
شاید آن زن که به انتظارش بودم
به انتظارم بود
و یا
به انتظارِ مرد دگری...
به انتظارمان بود/ به انتظارِ من وُ او
و هرگزش نشناخت/ هرگزم نشناخت
و می‌گفت:
              من اینجایم بهِ انتظار تو.

مَردا!
چه رنگ‌اند چشمانت؟
چه شرابی می‌نوشی؟ چیست نامت؟
چه‌سان صدایت کنم؛
به گاهِ عبور تو از من؟
چو قهوه‌خانه‌ی کوچکی‌ست عشق...
.
#محمود_درویش
برگردان #صالح_بوعذار
سیزدهم مارس، زادروز محمود درویش.

@asheghanehaye_fatima
خاتونِ من!
هربار زنان را در همیانِ رویاهایم نهادم وُ
برگی برکشیدم،
            تو برون آمدی!
.
#عدنان_الصائغ
برگردان #صالح_بوعذار

@asheghanehaye_fatima
آه بلقیس!
زخمی‌ست به جان‌مان، زخمی کاری
و پریشانی، نشیمن کرده در چشمان
آه بلقیس...بلقیس...
چگونه توانستی برگیری: روزها وُ رویاهایم
و از شکوه بیفکنی باغ‌ها وُ فصل‌ها را؟


#نزار_قبانی
برگردان #صالح_بوعذار
کتاب
#مسافر_آینه
انتشار: دی‌ماه ۱۴۰۲
#نشر_روزگار
@asheghanehaye_fatima
«معجزه»

چه‌سان می‌کوشند رویاروی شوند
                              حواس پنجگانه،
                                        با معجزه
و چشم‌هایت معجزه‌اند؟                                                            
تو خفته‌ای وُ می‌ربایدم موج
به منتهای سینه‌ی تو می‌آغازد دریا
و «هستی» دوپاره می‌شود امشب:
تو وُ مرکب زمین.
حال
از کجا گِرد آورم آوای جهت‌ها را،
تا فریاد برآورم:
دوستت دارم!؟

.
#محمود_درویش
برگردان
#صالح_بوعذار
@asheghanehaye_fatima
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
زنی‌‌
که خواهانِ توست در بسترِ خویش،
درختی‌ست سرشار از آشیانه‌های خواهش
و زنی،
که پذیرای تو می‌گردد در بسترت
                           پرنده‌ای‌ست مهاجر...

.
#آدونیس
برگردان #صالح_بوعذار


@asheghanehaye_fatima
 گمگشتگی

باری گم گشتم در دستانت
دژی بودند لبانم،
دلتنگِ فتحی شگرف وُ شیدای هماغوشی‌.
و پیش آمدم
کمرت پادشهی بود وُ
دستانت، طلیعه‌ی لشکری
و چشمانت، جان‌پناهی.
.
#آدونیس
ترجمه #صالح_بوعذار
کتاب «صحنه و آینه‌ها»


@asheghanehaye_fatima
و گفت:
با "درد" درآویختم تا "انسان" را از پوستینم برکشیدم!

.
ابو المکارم صلاح الدین محمّری
"رساله‌ی سکوت به سعی #صالح_بوعذار


@asheghanehaye_fatima
.

آه بلقیس!
آی بلقیس!
عزیزکم بلقیس...
بر تو می‌گریند تمامِ ابرها...
حال، که مویه کند بر ما؟
آه بلقیس
چه‌سان در سکوت کوچیدی وُ
              دست خویش در دستم ننهادی؟

.
#نزار_قبانی
مترجم
#صالح_بوعذار
کتاب
#مسافر_آینه


@asheghanehaye_fatima
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
_زنی که تو را دوست بدارد، نیک دریاب تا تو را به تبعیدگاه‌های پروردگار پرتاب نکند.
_تبعیدگاه‌های پروردگار؟!
_تبعیدگاه‌های پروردگار، دیگر چیست؟!
_اندوه!

.
رمان #تبعیدگاه‌های_پروردگار
#اشرف_الخمایسی
ترجمه #صالح_بوعذار


@asheghanehaye_fatima
_تاریخِ دلتنگی‌ست «شب»
و تو،
شبِ منی!_
مرا گفتی وُ رهایم کردی
و بگذاشتی برایم شبم، شبت، سردِ سرد
آه
دردا
به دردم می‌آورد زمستان وُ خاطراتِ تو
به دردت می‌آورد هوای آغشته به عطر زنبق‌هایم.


#محمود_درویش
برگردان: #صالح_بوعذار


@asheghanehaye_fatima
چه‌سان
تو را شفا دهد از زخم‌هایت،
          دستی که ذبح کرده تو را؟
.
#آدونیس
برگردان #صالح_بوعذار


@asheghanehaye_fatima
■دوست می‌دارم پرندگانِ پاییز را

دوست می‌دارم
گم شوم گاه‌به‌گاه به‌سانِ پرندگانِ پاییزی.
می‌خواهم وطنی بیابم
وطنی نو
بی‌هیچ دیّاری و خدایی که تعقیب‌ام کند
و سرزمینی که برنخیزد به دشمنی‌ام.
می‌خواهم بگریزم
از پوستِ خویش/ از صدایم/ از زبان‌ام
می‌خواهم بگریزم
به‌سانِ شمیمِ بستان‌ها
می‌خواهم‌ بگریزم از سایه‌ی خویش/ از نشانی‌ام.
می‌خواهم بگریزم از شرقِ خرافه‌ها و ماران.
از خُلفا،
       از تمامی پادشاهان.
می‌خواهم عشق بِورزَم‌ به‌سانِ پرندگانِ پاییزی،
ای شرق چوبه‌های دار و دشنه‌ها و‌ امیران.
از تمامِ پادشاهان...

می‌خواهم عشق بورزم، به‌سانِ پرندگانِ پاییزی،
ای شرقِ چوبه‌های دار و دشنه‌ها و امیران
از تمام پادشاهان...
می‌خواهم عشق بورزم به‌سانِ پرندگانِ پاییزی؛
ای شرق چوبه‌های دار و دشنه‌ها

#نزار_قبانی [ Nizar Qabbani / سوریه، ۱۹۹۸-۱۹۲۳ ]

■برگردان: #صالح_بوعذار     

@asheghanehaye_fatima
گریستن است زندگانی:
این‌سان‌ گفتند خدایان
من آیا سنگم؟
یا مهی، تهی از بهشت وُ دوزخ؟
یا بقایای غباری؟
کیست که ژرفنای‌ درون پریشانم را گوید:
چرا گریستن نتوانم؟

خاتون!
عشق تو
سایه است وُ عشق من خورشید:
وعده‌ی لقایی یا قرار فراقی؟


#آدونیس
برگردان: #صالح_بوعذار


@asheghanehaye_fatima
زمستانت
هرگز مرا نخواهد کشت
خیالم می‌تواند
هزاران هزار تابستان
بیافریند.


#محمود_درویش
برگردان: #صالح_بوعذار


@asheghanehaye_fatima
بانو
تنت بهار و
هر دندانت کبوتری‌ست
که آواز می‌خواند به نامم...
صحرایی شو
و درآغوشم گیر
تا مرا تاریخی باشد از تندر.‌..
می‌پرسم
آیا عشق تنها جایی‌ست
که مرگ نمی‌آیدش؟

هر ثمره،
زخمی‌ست وُ طریقی به سویت.
عبور می‌کنم از تو
تویی که مرا منزلگهی، ساکنت می‌گردم
امواج منی
تنت دریاست وُ هر موجْ بادبانی.


#آدونیس
برگردان: #صالح_بوعذار


@asheghanehaye_fatima
.
بهشت، حالت و آنی از حالات و آناتِ دل است که می­‌توان در این زمین، بدان دست یافت؛ آن­‌سان که می­‌توان آن را در هر کجای گیتیِ فراخ فراچنگ آورد. «بودن» حسی است که در هر کجای این جهان می‌توان آن را تجربه کرد. پس چرا به چیزی فراتر از زمین گردن فراز می­‌کنید؟

دوزخ نیز، حالت و آنی از حالات و آناتِ دل است که مردمان بر این زمین و هر جای این پهنه­‌ی بی­کران آسمان آن را می­‌زیند. حال، به کجا خواهید گریخت از آتشی که هیزمش دل است اگر از خودِ دل نگریزید؟!

#میخائیل_نعیمه
#کتاب_مرداد
برگردان
#صالح_بوعذار
#نشر_ثالث
انتشار: آذرماه ۱۴۰۳



@asheghanehaye_fatima
بهشت، حالت و آنی از حالات و آناتِ دل است که می­‌توان در این زمین، بدان دست یافت؛ آن­‌سان که می­‌توان آن را در هر کجای گیتیِ فراخ فراچنگ آورد. «بودن» حسی است که در هر کجای این جهان می‌توان آن را تجربه کرد. پس چرا به چیزی فراتر از زمین گردن فراز می‌کنید؟

دوزخ نیز، حالت و آنی از حالات و آناتِ دل است که مردمان بر این زمین و هر جای این پهنه­‌ی بی­‌کران آسمان آن را می­‌زیند. حال، به کجا خواهید گریخت از آتشی که هیزم‌اش دل است اگر از خودِ دل نگریزید؟!

: #میخائیل_نعیمه [ لبنان، ۱۹۸۸–۱۸۸۹ ]

■برگردان: #صالح_بوعذار

@asheghanehaye_fatima
‍ .
۱
«آغاز سخن»

آمد به سویم
چونان چهره‌‌ی غریبی
باری
آن کودک که بودم.

سخنی نگفت وُ رفتیم،
هر دو به هم خیره در خموشی.
گام‌هامان، شطی
که جاری بود غریبانه.
گردمان آوردند ریشه‌ها،
بنام برگ‌های یله‌ در آغوش باد.
از همدگر جدا
و جنگلی گشتیم که می‌نویسدش، زمین
راوی‌اش فصل‌‌ها.
ای کودکی که بودم
پیش‌ آ
چه گرد می‌آورد ما را اینک؟
چه بگوییم؟

#آدونیس
ترجمه: #صالح_بوعذار
.
۲
«خود مرگ است اینک آسمان»

زمین تویی؛
کنون سرداران تباهی وُ سلاطین بردگی‌ها،
تو را می‌بلعند ذره‌ ذره...
زمین تویی؛
ظلمات می‌درد روشنی را
اینک طعام تو:
خشکیده‌‌نانی،
آغشته به نفس‌های آوارگان وُ تن‌پاره‌های مردگان.
زمین تویی وُ
              بی‌پای‌افزاری
و خاک تو لرزان و جنبان
و هر آنچه بر توست خرقه‌هایی‌ست؛
چونان حجاب‌های آهنینی تلنبار می‌شوند بر سیمای معنا.
آنک
افق به واپس در می‌غلتد به مغاک‌ها
اینک خورشید می‌پرسد:
چیست این میغ گردان گرداگردم؟!
.
#آدونیس
برگردان #صالح_بوعذار
۳

«رسول ستوه»

سنگ‌هایی از دل‌تنگی‌‌اند وُ گریستن‌؛
درگاه‌های
             کوچه‌های
                             کوی‌مان.
و نگاشته به خشم‌، پنجره‌هاشان.

آه
از کدامین سوی
سمت سیمایم می‌آیی وُ
           به کجا می‌بری دلم
                       ای رسول ستوه؟!
                         
.
#آدونیس
ترجمه #صالح_بوعذار
۴
می‌پرسم
آیا عشق تنها جایی‌ست
که مرگ نمی‌آیدش؟
.
#آدونیس
ترجمه #صالح_بوعذار
۵
"حسین بن ضّحاک"

گریستن است زندگانی:
این‌سان‌ گفتند خدایان

من آیا سنگم؟
یا مهی، تهی از بهشت وُ دوزخ؟
یا بقایای غباری؟
کیست که ژرفنای‌ درون پریشانم را گوید:
چرا گریستن نتوانم؟
.
#آدونیس
ترجمه: #صالح_بوعذار
.
@asheghanehaye_fatima