@asheghanehaye_fatima
بعدها... دو سه ده سال بعد، مردی چغر، تکیده، عبوس و تندخو به انگشتان سپید پریزاده ای می اندیشید که دیگر نظیرشان را هرگز ندیده بود، انگشتانی چنان غریب و خوش تراش با تناسب شگفت آور اجزاء دست و لطافتی که هرگز لمس نشد، هرگز لمس نشد،
و آن مرد عبوس در روزگار پختگی اش سالیانی میان آثار هنری نقش شده در کتاب ها و در موزه ها دنبال نشان یا نمونه ای از آن دست ها گشت که گم شده بود، که در عمق تاریک گرانجاترین تالار عالم، آن دست ها از پیراسته ترین پیکر دوشیزگی زنی جدا شده و گم شده بود.
#محمود_دولت_آبادی
#روزگار_سپری_شده_ی_مردم_سالخورده
بعدها... دو سه ده سال بعد، مردی چغر، تکیده، عبوس و تندخو به انگشتان سپید پریزاده ای می اندیشید که دیگر نظیرشان را هرگز ندیده بود، انگشتانی چنان غریب و خوش تراش با تناسب شگفت آور اجزاء دست و لطافتی که هرگز لمس نشد، هرگز لمس نشد،
و آن مرد عبوس در روزگار پختگی اش سالیانی میان آثار هنری نقش شده در کتاب ها و در موزه ها دنبال نشان یا نمونه ای از آن دست ها گشت که گم شده بود، که در عمق تاریک گرانجاترین تالار عالم، آن دست ها از پیراسته ترین پیکر دوشیزگی زنی جدا شده و گم شده بود.
#محمود_دولت_آبادی
#روزگار_سپری_شده_ی_مردم_سالخورده
🎼 روزگــار بدیــه
🎤 امیــــر عظیــمی
🎼 rozegare badie
🎤 amir azimi
#موسیقی
#پاپ
#امیر_عظیمی
#روزگار_بدیه
@asheghanehaye_fatima
🎤 امیــــر عظیــمی
🎼 rozegare badie
🎤 amir azimi
#موسیقی
#پاپ
#امیر_عظیمی
#روزگار_بدیه
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
من به بهانه ی رسیدن به زندگی
همیشه زندگی را كشته ام.
فاجعه ی زندگی من این است كه
یكبار زندگی را مثل زهر نوشیده ام و گذشته ام
و اكنون كه به اندیشیدن بدان بازگشته ام
احساس می كنم همان جام زهر را
بی نهایت بار از نو و از نو می نوشم و می نوشم.
#روزگار_سپری_شده_مردم_سالخورده
#محمود_دولت_آبادی
من به بهانه ی رسیدن به زندگی
همیشه زندگی را كشته ام.
فاجعه ی زندگی من این است كه
یكبار زندگی را مثل زهر نوشیده ام و گذشته ام
و اكنون كه به اندیشیدن بدان بازگشته ام
احساس می كنم همان جام زهر را
بی نهایت بار از نو و از نو می نوشم و می نوشم.
#روزگار_سپری_شده_مردم_سالخورده
#محمود_دولت_آبادی
بگذار....فراموشمان شود
هر آنچه زبان باران را
در این برهوت بی نام و نشان
به نام عشق
می خوانَد
و در خاموشی چشمانمان
خطی از مرثیه ی تنهایی
باور به گِل نشسته ی دلهایمان را
رو به ویرانگی خیال
بسراید...
بگذار چشم در چشم مهتاب
بیراه بگوییم
بی نام بمانیم
و گاه
از پس پنجره ای خالی
غربتی بی نشان
ما را
به ازدحام نفس گیر فصل ها
برساند....
بگذار سر به اندوه دردها
بساییم
و زخم هایمان
در شوره زار روزگار
آنگونه تلخ بماند
که گمگشته ای شویم
در هیچستان سکوت
و هرگز
یارای پیدا شدنمان
در میان آوارگی قلبها
نباشد...
ما که سالهاست
اینگونه خالی
اینگونه بی نشان
اینگونه بی پروا
دل به ویرانگی دریا
سپرده ایم
از چه رو
می توان پرواز را
در وسعتی زلال
به تعبیر پروانگی ها سپرد؟؟
ما که عمری
در عصر وارونگی آدمیت
دل به پشیزی خالی
بسته ایم
و پای احساسمان
در لجنزاری غریب
وامانده است
و دستانمان
در گُرز گران روزگار
تزویری سیاه گون را
آموخته است
چگونه می توان
دل را
در یگانگی آسمان
به اوج رسانید؟؟؟
که از قساوت وجودمان
گمنام گشته است
مسیر باران زده ی خیال....
بگذار
اینگونه غریبانه
زنده بودن را
بیاموزیم...
شاید روزگاری
ما را
به نام آدمیانی
بخوانند
که در عصر جهالت خویش
عمری...بی صدا شکستیم
و در قعر خفقانی سرد
زندگی را
اینگونه ناباورانه
باختیم......
بگذار
اینگونه سخت
بیاموزیم
بمانیم
و در اندوه خویش
وسعت دردهایمان را
در گورستان متروک زمان
به آغوشی بی نشان
بسپاریم......
#سمیه_خلج
#روزگار_غریبی_ست_نازنین....
@asheghanehaye_fatima
هر آنچه زبان باران را
در این برهوت بی نام و نشان
به نام عشق
می خوانَد
و در خاموشی چشمانمان
خطی از مرثیه ی تنهایی
باور به گِل نشسته ی دلهایمان را
رو به ویرانگی خیال
بسراید...
بگذار چشم در چشم مهتاب
بیراه بگوییم
بی نام بمانیم
و گاه
از پس پنجره ای خالی
غربتی بی نشان
ما را
به ازدحام نفس گیر فصل ها
برساند....
بگذار سر به اندوه دردها
بساییم
و زخم هایمان
در شوره زار روزگار
آنگونه تلخ بماند
که گمگشته ای شویم
در هیچستان سکوت
و هرگز
یارای پیدا شدنمان
در میان آوارگی قلبها
نباشد...
ما که سالهاست
اینگونه خالی
اینگونه بی نشان
اینگونه بی پروا
دل به ویرانگی دریا
سپرده ایم
از چه رو
می توان پرواز را
در وسعتی زلال
به تعبیر پروانگی ها سپرد؟؟
ما که عمری
در عصر وارونگی آدمیت
دل به پشیزی خالی
بسته ایم
و پای احساسمان
در لجنزاری غریب
وامانده است
و دستانمان
در گُرز گران روزگار
تزویری سیاه گون را
آموخته است
چگونه می توان
دل را
در یگانگی آسمان
به اوج رسانید؟؟؟
که از قساوت وجودمان
گمنام گشته است
مسیر باران زده ی خیال....
بگذار
اینگونه غریبانه
زنده بودن را
بیاموزیم...
شاید روزگاری
ما را
به نام آدمیانی
بخوانند
که در عصر جهالت خویش
عمری...بی صدا شکستیم
و در قعر خفقانی سرد
زندگی را
اینگونه ناباورانه
باختیم......
بگذار
اینگونه سخت
بیاموزیم
بمانیم
و در اندوه خویش
وسعت دردهایمان را
در گورستان متروک زمان
به آغوشی بی نشان
بسپاریم......
#سمیه_خلج
#روزگار_غریبی_ست_نازنین....
@asheghanehaye_fatima
آدم بایستی در این هستیِ بیپایان، جایی،
آغوشی برای خویش داشته باشد، تا بدان
مالک باشد،
برای خودش باشد،
از خودش باشد،
آغوش مالکاش باشد، میفهمی؟
یک کمی بالاتر از گوش، سمت چپ مغز، در میان آن حجرههای در هم پیچ، در اعماق این حجرهها جائی هست که احتیاج به دستکاری من دارد؛ مخاطب من آنجاست؛ از آنجاست که عوض شدن شروع میشود...
✍ #رضا_براهنی
📙 #روزگار_دوزخی_آقای_ایاز
@asheghanehaye_fatima
آغوشی برای خویش داشته باشد، تا بدان
مالک باشد،
برای خودش باشد،
از خودش باشد،
آغوش مالکاش باشد، میفهمی؟
یک کمی بالاتر از گوش، سمت چپ مغز، در میان آن حجرههای در هم پیچ، در اعماق این حجرهها جائی هست که احتیاج به دستکاری من دارد؛ مخاطب من آنجاست؛ از آنجاست که عوض شدن شروع میشود...
✍ #رضا_براهنی
📙 #روزگار_دوزخی_آقای_ایاز
@asheghanehaye_fatima
■دوست میدارم پرندگانِ پاییز را
دوست میدارم
گم شوم گاهبهگاه بهسانِ پرندگانِ پاییزی.
میخواهم وطنی بیابم
وطنی نو
بیهیچ دیّاری و خدایی که تعقیبام کند
و سرزمینی که برنخیزد به دشمنیام.
میخواهم بگریزم
از پوستِ خویش/ از صدایم/ از زبانام
میخواهم بگریزم
بهسانِ شمیمِ بستانها
میخواهم بگریزم از سایهی خویش/ از نشانیام.
میخواهم بگریزم از شرقِ خرافهها و ماران.
از خُلفا،
از تمامی پادشاهان.
میخواهم عشق بِورزَم بهسانِ پرندگانِ پاییزی،
ای شرق چوبههای دار و دشنهها و امیران.
از تمامِ پادشاهان...
میخواهم عشق بورزم، بهسانِ پرندگانِ پاییزی،
ای شرقِ چوبههای دار و دشنهها و امیران
از تمام پادشاهان...
میخواهم عشق بورزم بهسانِ پرندگانِ پاییزی؛
ای شرق چوبههای دار و دشنهها
■شاعر: #نزار_قبانی [ Nizar Qabbani / سوریه، ۱۹۹۸-۱۹۲۳ ]
■برگردان: #صالح_بوعذار
📕●به نقل از: کتاب #مسافر_آینه / نشر: #روزگار / چ اول ۱۴۰۲
@asheghanehaye_fatima
دوست میدارم
گم شوم گاهبهگاه بهسانِ پرندگانِ پاییزی.
میخواهم وطنی بیابم
وطنی نو
بیهیچ دیّاری و خدایی که تعقیبام کند
و سرزمینی که برنخیزد به دشمنیام.
میخواهم بگریزم
از پوستِ خویش/ از صدایم/ از زبانام
میخواهم بگریزم
بهسانِ شمیمِ بستانها
میخواهم بگریزم از سایهی خویش/ از نشانیام.
میخواهم بگریزم از شرقِ خرافهها و ماران.
از خُلفا،
از تمامی پادشاهان.
میخواهم عشق بِورزَم بهسانِ پرندگانِ پاییزی،
ای شرق چوبههای دار و دشنهها و امیران.
از تمامِ پادشاهان...
میخواهم عشق بورزم، بهسانِ پرندگانِ پاییزی،
ای شرقِ چوبههای دار و دشنهها و امیران
از تمام پادشاهان...
میخواهم عشق بورزم بهسانِ پرندگانِ پاییزی؛
ای شرق چوبههای دار و دشنهها
■شاعر: #نزار_قبانی [ Nizar Qabbani / سوریه، ۱۹۹۸-۱۹۲۳ ]
■برگردان: #صالح_بوعذار
📕●به نقل از: کتاب #مسافر_آینه / نشر: #روزگار / چ اول ۱۴۰۲
@asheghanehaye_fatima