عاشقانه های فاطیما
781 subscribers
21K photos
6.4K videos
276 files
2.93K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
@asheghanehaye_fatima



زمان است
چه آهسته برای آنان‌که منتظرند
چه تند برای آنان‌که می‌ترسند
چه دراز برای آنان‌که سوگوارند
چه کوتاه برای آنان‌که شادمانند
اما برای آنان‌که عاشقند
زمان نیست.


#هنری_ون_‌دایک
ترجمه: #کامیار_محسنین
@asheghanehaye_fatima



می خواهم از تو بنویسم
با نامت تکیه گاهی بسازم
برای پرچین های شکسته
برای درخت گیلاس یخ زده
از لبانت
که هلال ماه را شکل می دهند
از مژگانت
که به فریب، سیاه به نظر می رسند

می خواهم انگشتانم را
در میان گیسوانت برقصانم
برآمدگی گلویت را لمس نمایم
همان جایی که با نجوایی بی صدا
دل از لبانت فرمان نمی برد

می خواهم نامت را بیامیزم
با ستارگان
با خون
تا درونت باشم
نه در کنارت
می خواهم ناپدید شوم
همچون قطره ای باران
که در دریای شب گمشده است.

#هالینا_پوشویاتوسکا
#شاعر_لهستان
مترجم:
#کامیار_محسنین
@asheghanehaye_fatima




شعری چینی می‌خوانم
نوشتۀ هزار سال پیش

نویسنده از باران می‌گوید
که همه شب فرو ریخت
بر سقفِ نیین قایقش
و آرامشی که عاقبت
جای گرفت در دلش

فقط از سر اتفاق است
که باز ماه نوامبر است، مِه آلود
با شفقی سربی رنگ؟
فقط از سر بخت است
که آدمی‌دیگر زنده است؟

اهمیتی فوق العاده را الصاق می‌کنند شاعران
به موفقیت، به جایزه
اما خزان، پس از خزان،
می‌کَنَد برگ‌ها را از درختانِ غره
و اگر چیزی بمانَد
فقط زمزمه لطیف باران است
در اشعار
نه سرخوش، نه محزون

فقط صفایی نمی‌توان دید
و آن زمان که نور و سایه توامان
برای لحظه ای از یاد می‌برندمان،
غروب سرگرمِ تدارکِ معماهایی دیگر است.

#آدام_زاگایفسکی
#شاعر_لهستان
ترجمه:
#کامیار_محسنین
@asheghanehaye_fatima



عزیزم وقتی من بمیرم
و خورشید را ترک گویم
و به موجود دراز غم انگیز نه چندان دلچسبی مبدل شوم

مرا در آغوش می گیری و بغل می کنی؟
بازوانت را به دور اندام من حلقه می کنی؟
آنچه سرنوشتی ظالمانه مقدر ساخته، بی اثر می کنی؟

اغلب به تو می اندیشم
اغلب به تو می نویسم
نامه هایی احمقانه – سرشار از لبخند و عشق را

سپس آنها را در آتش پنهان می کنم
شعله ها بیشتر و بیشتر زبانه می کشند
تا برای اندک زمانی در زیر خاکستر به خواب روند

عزیزم، چون به درون شعله خیره می شوم
در مانده می مانم – آیا باید بترسم
که بر سر قلب تشنه عشق من چه خواهد آمد؟

اما تو هیچ عنایت نمی کنی
که در این دنیای سرد و تاریک
من تنهای تنها می میرم

#هالینا_پوشویاتوسکا
#شاعر_لهستان🇮🇩
ترجمه : #کامیار_محسنین
@asheghanehaye_fatima

.
بارها برگرد و تصاحبم کن
حس آنکه عاشقم، بارها برگرد و تصاحبم کن
وقتی خاطره‌های تن زنده می‌شود
و هوسی قدیمی باز در خون جریان پیدا می‌کند
وقتی پوست و لب‌ها به خاطر می‌آورند
و دست‌ها احساس می‌کنند که بار دیگر نوازش نخواهند ش
بارها برگرد، تصاحبم کن در شب
وقتی پوست و لب‌ها به خاطر می‌آورند

#کنستانتین_کاوافی‌
ترجمه: #کامیار_محسنین
.
@asheghanehaye_fatima



.
بارها برگرد و تصاحبم کن
حس آنکه عاشقم، بارها برگرد و تصاحبم کن
وقتی خاطره‌های تن زنده می‌شود
و هوسی قدیمی باز در خون جریان پیدا می‌کند
وقتی پوست و لب‌ها به خاطر می‌آورند
و دست‌ها احساس می‌کنند که بار دیگر نوازش نخواهند ش
بارها برگرد، تصاحبم کن در شب
وقتی پوست و لب‌ها به خاطر می‌آورند

#کنستانتین_کاوافی‌
ترجمه: #کامیار_محسنین
.
@asheghanehaye_fatima



به وهم می نشینم.

من به هنر در آورده ام هوس ها و احساس ها را:

چیزهایی که زیر چشمی دیده شده اند را،

چهره ها یا خطوطشان، برخی خاطرات مبهم

از روابط عشقی به جایی نرسیده را.

بگذار به هنر وا سپارم:

هنر می داند چگونه شکل هایی از زیبایی بسازد،

با تکمیل کردن زندگی بدون آنکه حسش کنی

با آمیختن حس ها، با آمیختن روزی با روزی دیگر.
#کامیار_محسنین
#کنستانتین_کاوافی
□عشق همه چیز نیست


عشق همه چیز نیست: نه آب است، نه نان،
نه خوابی سبک، نه سقفی در برابر باران؛
نه حتا تخته‌ای شناور برای مردانی که زیر آب می‌روند،
سر برمی‌آورند، زیر آب می‌روند، دوباره سر برمی‌آورند، زیر آب می‌روند؛
عشق نمی‌تواند ریه‌ای آب آورده را غرق نفس کند،
نمی‌تواند خون را تمیز کند، نمی‌تواند استخوانی شکسته را درمان کند؛
با این وجود چه بسیارند آدم‌هایی که با مرگ دست دوستی می‌دهند
به همان سان که می‌گویم، تنها برای نبود عشق.
شاید که در زمانی دشوار،
به زانو در آمده از درد، ناله‌کنان برای رهایی،
آزار دیده از خواستی در ماوراء قدرت تصمیم،
من هم ناگزیر باشم که عشق‌ات را بفروشم به آرامش،
یا یاد این شب را سودا کنم با غذا.
شاید. اما فکر نمی‌کنم که چنین کنم.


○■شاعر: #ادنا_سنت_وینسنت_میلی| آمریکا، ۱۸۹۲--۱۹۵۰ | Edna St. Vincent Millay |

○■برگردان: #کامیار_محسنین

@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima

تو، سکوت غم‌گین من،
غم‌گینی ستارگان کوچک،
تو را جستجو می‌کنم، به پیش می‌خوانم،
در آغوش‌ات می‌گیرم.
چطور آن جسم سخت
بدل می‌گردد در دستان‌ام
به شن یا رس
هر کدام‌شان در آرزوی گناه.
چطور هر گلی که نوازش می‌کنم
سیاه می‌شود
خِش‌خِشِ درختان گنگ می‌شود
ابرهای بالای سرم به توفان مبدل می‌شود.
چطور نادیده در می‌گذرم
بی‌ارج و قرب برای خودم،
و پیش از آن‌که تندیسی بسازم،
مرمر را از هراس پر می‌کنم.
چطور گوش فرا می‌دهم
به تندری در بهشت هراس،
خدا را می‌خوانم
برای هر کردارم؟
پس من، تراشه‌ای کوچک
از درخت تنومند عدالت،
غریبه‌ای هستم در نظر خودم،
بیگانه‌ای در نظر خدای‌ام.
پس من خودم می‌شنوم
خاکستر می‌شوم، فرومی‌ریزم.
هر چقدر جسم‌ام تحلیل می‌رود،
بیش‌تر به روح‌ام ایمان می‌آورم.

■●شاعر: #کریستف_کامیل_باتچینسکی | Krzysztof Kamil Baczyński | لهستان |

■●برگردان: #کامیار_محسنین
@asheghanehaye_fatima



تو باید تمامِ سنگینیِ دنیا را به دوش بکشی
تحملش را آسان‌تر کنی
مثل کوله‌ای بیندازیش
بر شانه‌هایت و عزمِ رفتن کنی.
بهترین وقتش غروب است، در بهار، وقتی
درخت‌ها به آرامی ‌نفس می‌کشند و شب وعده می‌دهد.

#آدام_زاگایفسکی
ترجمه:
#کامیار_محسنین
@asheghanehaye_fatima



■آه، سکوت غم‌گین من

تو، سکوت غم‌گین من،
غم‌گینی ستاره‌گان کوچک،
تو را جست‌وجو می‌کنم، به پیش می‌خوانم،
در آغوش‌ات می‌گیرم.
چطور آن جسم سخت
بدل می‌گردد در دستان‌ام
به شن یا رس
هر کدام‌شان در آرزوی گناه.
چطور هر گلی که نوازش می‌کنم
سیاه می‌شود
خِش‌خِشِ درختان گنگ می‌شود
ابرهای بالای سرم به توفان مبدل می‌شود.
چطور نادیده در می‌گذرم
بی‌ارج و قرب برای خودم،
و پیش از آن‌که تندیسی بسازم،
مرمر را از هراس پر می‌کنم.
چطور گوش فرا می‌دهم
به تندری در بهشت هراس،
خدا را می‌خوانم
برای هر کردارم؟
پس من، تراشه‌ای کوچک
از درخت تنومند عدالت،
غریبه‌ای هستم در نظر خودم،
بیگانه‌ای در نظر خدای‌ام.
پس من خودم می‌شنوم
خاکستر می‌شوم، فرو می‌ریزم.
هر چقدر جسم‌ام تحلیل می‌رود،
بیش‌تر به روح‌ام ایمان می‌آورم.

■●شاعر: #کریشتف_کامیل_باتچینسکی | Krzysztof Kamil Baczyński | لهستان●۱۹۴۴-۱۹۲۱ |

■●برگردان: #کامیار_محسنین
@asheghanehaye_fatima



من جولیت هستم
بیست‌و‌‌سه ساله
یک‌بار طعم عشق را چشیده‌ام
مزه تلخ قهوه سیاه می‌داد
تپش قلب‌ام را تند کرد
بدن زنده‌ام را دیوانه
حواس‌ام را به‌هم ریخت
و رفت

من جولیت هستم
ایستاده در مهتابی
با حسی از تعلیق
ضجه می‌زنم که بازگرد
ندا در می‌دهم که بازگرد
لب‌های‌ام را می‌گزم
خون‌شان را در می‌آورم
و او بازنگشته است

من جولیت هستم
هزار ساله
و هنوز زنده‌ام.

■●شاعر: #هالینا_پوشویاتوسکا | «هالینا پوشْویاتُوسْکا» | Halina Poświatowsk | لهستان، ۱۹۶۷-۱۹۳۵ |

■●برگردان: #کامیار_محسنین
@asheghanehaye_fatima



از اعماق ادواری خوش
به تلخی خوش‌آمد می‌گویند ما را عشق‌های‌مان

تو عاشق نیستی، می‌گویی، و به یاد نمی‌آری
و اگر دل‌ات پر باشد و سرشکی باریده باشی
که به‌سان آن روز نخست نمی‌توانی بباری
عاشق نیستی و به یاد نمی‌آری، حتی اگر که زاری کرده باشی

ناگهان دو چشم آبی می‌بینی
چه حکایت دور و درازی! که یک شب نوازش‌شان کرده‌ای
انگار که در اندرون خودت می‌شنوی
ناخشنودی کهنه‌ای که می‌جنبد و بیدار می‌شود

این خاطراتِ زمانِ سپری شده
رقصِ مرگ‌شان را سر خواهند گرفت
و آنَک، سرشکِ تلخِ تو
پِلک‌ات را تَر خواهد کرد، فرو خواهد فتاد

چشمان معلق، خورشیدهای رنگ پریده
نوری که قلب یخ‌زده را می‌گدازد
عشق‌هایی مرده که به جنبش می‌افتد
غم‌هایی کهنه که شعله‌ور می‌شود...

■●شاعر: #کوستاس_کاریوتاکیس | Kostas Karyotakis | یونان ● ۱۹۲۸-۱۸۹۶ |

■●برگردان: #کامیار_محسنین
@asheghanehaye_fatima



از اعماق ادواری خوش
به تلخی خوش‌آمد می‌گویند ما را عشق‌های‌مان

تو عاشق نیستی، می‌گویی، و به یاد نمی‌آری
و اگر دل‌ات پر باشد و سرشکی باریده باشی
که به‌سان آن روز نخست نمی‌توانی بباری
عاشق نیستی و به یاد نمی‌آری، حتی اگر که زاری کرده باشی

ناگهان دو چشم آبی می‌بینی
چه حکایت دور و درازی! که یک شب نوازش‌شان کرده‌ای
انگار که در اندرون خودت می‌شنوی
ناخشنودی کهنه‌ای که می‌جنبد و بیدار می‌شود

این خاطراتِ زمانِ سپری شده
رقصِ مرگ‌شان را سر خواهند گرفت
و آنَک، سرشکِ تلخِ تو
پِلک‌ات را تَر خواهد کرد، فرو خواهد فتاد

چشمان معلق، خورشیدهای رنگ پریده
نوری که قلب یخ‌زده را می‌گدازد
عشق‌هایی مرده که به جنبش می‌افتد
غم‌هایی کهنه که شعله‌ور می‌شود...

■●شاعر: #کوستاس_کاریوتاکیس | Kostas Karyotakis | یونان ● ۱۹۲۸-۱۸۹۶ |

■●برگردان: #کامیار_محسنین
@asheghanehaye_fatima



■عشق همه چیز نیست

عشق همه چیز نیست: نه آب است، نه نان،
نه خوابی سبک، نه سقفی در برابر باران؛
نه حتا تخته‌ای شناور برای مردانی که زیر آب می‌روند،
سر برمی‌آورند، زیر آب می‌روند، دوباره سر برمی‌آورند، زیر آب می‌روند؛
عشق نمی‌تواند ریه‌ای آب آورده را غرق نفس کند،
نمی‌تواند خون را تمیز کند، نمی‌تواند استخوانی شکسته را درمان کند؛
با این وجود چه بسیارند آدم‌هایی که با مرگ دست دوستی می‌دهند
به همان سان که می‌گویم، تنها برای نبود عشق.
شاید که در زمانی دشوار،
به زانو در آمده از درد، ناله‌کنان برای رهایی،
آزار دیده از خواستی در ماوراء قدرت تصمیم،
من هم ناگزیر باشم که عشق‌ات را بفروشم به آرامش،
یا یاد این شب را سودا کنم با غذا.
شاید. اما فکر نمی‌کنم که چنین کنم.

■●شاعر: #ادنا_سنت_وینسنت_میلی| آمریکا، ۱۸۹۲--۱۹۵۰ | Edna St. Vincent Millay |

■●برگردان: #کامیار_محسنین
@asheghanehaye_fatima



دست‌ات را به من بده، با من برقص،
دست‌ات را به من بده، دوست‌ام داشته باش.
چون گلی تنها خواهیم بود ما،
چون گلی تنها، و دیگر هیچ.
یک ترانه را با هم می‌خوانیم،
با یک آهنگ با هم می‌رقصیم.
چون سبزه‌ها باد می‌لرزاند ما را.
چون سبزه‌ها و دیگر هیچ.
نام تو رزا، نام من امید:
تنها نام‌ات فراموش می‌شود،
چون ما رقصی خواهیم بود
به روی تپه و دیگر هیچ.

■●شاعر: #گابریلا_میسترال | Gabriela Mistral | شیلی، ۱۹۵۷-۱۸۸۹ |

■●برگردان: #کامیار_محسنین
@asheghanehaye_fatima




■من حس کردم آفتاب را

در درازای راه‌رویی درازِ دراز
به قدم‌زدن ادامه می‌دهم.
روبه‌روی‌ام
پنجره‌هایی بهت‌انگیز
در هر طرف
دیوارهایی که نور را منعکس می‌کند.
آفتاب و من،
من ایستاده‌ام با آفتاب.
اینک به یاد می‌آرم
چه پرشور است آفتاب!
چه گرم باز می‌دارد مرا
از گامی دیگر برداشتن،
چه درخشان
من حبس می‌کنم نفس‌ام را.
نور تمام کیهان جمع می‌شود این‌جا.
من ناآگاه‌ام از وجود هر چیز دیگر.
تنها من‌ام،
تکیه‌داده بر آفتاب،
ساکن برای ده ثانیه‌ی تمام.
گاهی، ده ثانیه
درازتر است
از ربع قرن.
سرانجام،
می‌دوم پایین از پله‌ها،
باز می‌کنم در را
و می‌دوم در آفتاب بهار…

شاعر: #وانگ_شیائونی | چین، ۱۹۵۵ |

برگردان: #کامیار_محسنین
آیا تو عشق می‌ورزی به کلمات
مثل شعبده بازی خجالتی که عشق می‌ورزد به لحظۀ سکوت
بعد از آنکه ترک می‌کند صحنه را،
تنها در رختکنی که شمعی زرد می‌سوزد
با شعله ای چرک و سیاه؟

کدامین میل بر می‌انگیزد تو را
که به پیش برانی دروازه سنگین را،
حس کنی
بار دیگر رایحۀ آن جنگل را
و بوی نای آب چاهی قدیمی‌ را،
باز ببینی درخت بلند گلابی را،
زن شوهردار غره‌ای که می‌بخشیدمان
میوه‌های رسیده‌اش را
با اشرافیتی تمام در هر خزان
و بعد فرو می‌افتاد
به انتظاری خاموش برای مرض‌های زمستان؟

در همسایگی، از دودکشِ بی احساسِ کارخانه‌ای
دود بر می‌خیزد و شهرِ زشت آرام می‌ماند،
اما خاکِ خستگی ناپذیر
به کار خود مشغول در زیرِ خشت‌ها در باغ‌ها،
خاطرۀ سیاهِ ما و نوشگاهِ درندشتِ مرده‌ها، خاکِ خوب.

کدامین شهامت را می‌طلبد
تکانی به دروازه سنگین دادن،
کدامین شهامت را باز دمی ‌نظری به ما انداختن،
– گرد هم در اتاقی کوچک به زیر چراغی گوتیک
مادر نگاهی به روزنامه می‌اندازد،
شاپرک‌ها به شیشه‌های پنجره می‌خورند،
هیچ اتفاقی نمی‌افتد،
هیچ، فقط غروب، دعا، ما در انتظار…

ما فقط یک بار زندگی کردیم.

#آدام_زاگایفسکی
#شاعر_لهستان
ترجمه:
#کامیار_محسنین
@asheghanehaye_fatima
شکیبایی، شکنجه‌ی من است
نیازی مبرم دارم به تو، ای پرنده‌ی عشق
به مهرِ تابناکت بر روزِ یخ‌زده‌ام
به دستِ یاری‌دهنده‌ات بر زخم‌هایم
که راوی‌شان هستم

آه، نیاز، درد، اشتیاق
بوسه‌های پر دوام‌ات، مایه‌ی حیات من
ناکام‌ام بگذار تا بمیرم با بهار

■شاعر: #میگوئل_هرناندز [ اسپانیا، ۱۹۴۲-۱۹۱۰ ]

■برگردان: #کامیار_محسنین | √●بخشی از یک شعر

@asheghanehaye_fatima
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
من شادترین خواهم بود
به زیرِ خورشید!
صد گل را لمس خواهم کرد
و یکی نخواهم چید.

با چشمانِ خاموش خواهم نگریست
به ابرها و صخره‌ها،
می‌بینم باد کمرِ سبزه‌ها را خم می‌کند
و باز سر بلند می‌کنند سبزه‌ها.

و وقتی چراغ‌های شهر
آغاز می‌کنند به روشن شدن،
نشان می‌کنم که کدام یک از آن من است
و شروع می‌کنم به پایین آمدن!

■شاعر: #ادنا_سنت_وینسنت_میلی
■برگردان: #کامیار_محسنین

@asheghanehaye_fatima