طاهرهی قشنگ
آیا روزی خواهد رسید که دست کوچک تو
طپشهای قلب محنتزدهی مرا احساس کند
و من زلفهای زرین تو را ببویام؟
از #نامههای #غلامحسین_ساعدی به طاهره کوزهگرانی
@asheghanehaye_fatima
آیا روزی خواهد رسید که دست کوچک تو
طپشهای قلب محنتزدهی مرا احساس کند
و من زلفهای زرین تو را ببویام؟
از #نامههای #غلامحسین_ساعدی به طاهره کوزهگرانی
@asheghanehaye_fatima
.
سلام فقط یک کلمه است اما یک کلمهی معجزهگر. در این یک کلمه انرژیهای غافلگیرکنندهای پنهان شده. سلام قادر است دشمنی را تبدیل به دوستی کند. آن هم به سرعت برق و باد.
من سلام را دوست دارم. خیلی هم دوست دارم. دلم میخواهد شبانه روز به شما سلام کنم. از اول به این کلمه علاقه داشتهام. همیشه آرزو داشتم به همهی هموطنانم سلام کنم. به همهی مردم دنیا سلام کنم که سلام کلید قفلهای اجتماعی است. سلام خوب است. امتحانش مجانی است.
#محمد_صالح_علاء
#نامههای_شفاهی
@asheghanehaye_fatima
سلام فقط یک کلمه است اما یک کلمهی معجزهگر. در این یک کلمه انرژیهای غافلگیرکنندهای پنهان شده. سلام قادر است دشمنی را تبدیل به دوستی کند. آن هم به سرعت برق و باد.
من سلام را دوست دارم. خیلی هم دوست دارم. دلم میخواهد شبانه روز به شما سلام کنم. از اول به این کلمه علاقه داشتهام. همیشه آرزو داشتم به همهی هموطنانم سلام کنم. به همهی مردم دنیا سلام کنم که سلام کلید قفلهای اجتماعی است. سلام خوب است. امتحانش مجانی است.
#محمد_صالح_علاء
#نامههای_شفاهی
@asheghanehaye_fatima
تو
روشنیِ قلبِ منی .
خودم را به هدر ندادهام ...
چرا شعلههای قلب اینقدر ممتد است؟!
این آتش چرا خاکستر نمیشود؟
به من بگو انسان چرا دوست میدارد...؟
از میان #نامههای #نیما_یوشیج
به همسرش " عالیه "
@asheghanehaye_fatima
روشنیِ قلبِ منی .
خودم را به هدر ندادهام ...
چرا شعلههای قلب اینقدر ممتد است؟!
این آتش چرا خاکستر نمیشود؟
به من بگو انسان چرا دوست میدارد...؟
از میان #نامههای #نیما_یوشیج
به همسرش " عالیه "
@asheghanehaye_fatima
گاهیاوقات از خودم میپرسم که برای چه زندهام. زندگی وقتی خالی از عشق و نوازش بود، وقتی چشمهای مردی با محبتی سرشار پیوسته نگران انسان نبود، وقتی انسان احساس کرد که تنهاست به چه درد میخورد؟!
از #نامههای #فروغ فرخزاد به #پرویز شاپور
@asheghanehaye_fatima
از #نامههای #فروغ فرخزاد به #پرویز شاپور
@asheghanehaye_fatima
یک چیزِ عجیبی در نزدیکشدن به آدمها هست.
ریشهی این کجاست عزالدین؟
یک قدم به آنها نزدیک میشوی،
یک پَرده فرو میافتد.
یک قدمِ دیگر، پَردهای دیگر،
عاقبت به آن نقطه میرسی،
بی هیچحجابی در مقابلِ انسان ایستادهای.
حَواسَت هست تو هم با هر قدم
به عریانی نزدیکتر شدهای؟
انسان در نهایتِ عریانی، خالصتر است.
مهربانیاش دِلنَوازتَر و
شقاوتش بُرّندهتَر است.
به همین خاطر است شاید
که عزلت هم
جایی میانِ انتخابهای حیات
باز کرده است.
زندگی در حبابهای شیشهای دشوار است.
شقاوتِ آدمی مرزی ندارد،
برخلافِ مهربانی، که آدم را خسته میکند.
ادامهی زندگی از سَرِ وظیفه
مصائبِ خودش را دارد.
باید یک مخلوطِ متعادل از مهربانی،
بیرحمی،
خشم و آرامش را برگزید.
تو این کار را کردهای؟!
نمیدانم.
من نمیتوانم عزالدین.
از خانهای که دَرهای کوچکش
پَردههای ابریشمینِ زیبا بودند
برایت گفته بودم.
از چند پرنده
که برایشان باقیماندهی غذا را
پشتِ پنجره میگذاشتیم.
دیروز از خانهاش بیرونم کرد.
هیچکس را نداشتم.
پیشتر هم بیکسی را تجربه کرده بودم.
سَردَرگُمی در غربت را چشیده بودم.
پس چرا هربار آزاردهنده است؟
قلبم تکهی نانِ کوچکیست عزالدین.
چیزی از آن باقی نمانده است.
بازی کردن را بلد نیستم،
هرچند قواعد را خوب میشناسم.
شاید او کارِ درستی کرده است.
گفتگو با کسانی که
از عریانیّت سودی نمیبَرند،
و خود از اَزل برهنه بودهاند.
زندگی در پوستههای سنگی.
گفتگو با کلاغها،
کبوترها و مرغانِ دریایی ...
از #نامههای #حسین_دریابندی به عزالدین
( دی ماه ۱۳۵۴ )
@asheghanehaye_fatima
ریشهی این کجاست عزالدین؟
یک قدم به آنها نزدیک میشوی،
یک پَرده فرو میافتد.
یک قدمِ دیگر، پَردهای دیگر،
عاقبت به آن نقطه میرسی،
بی هیچحجابی در مقابلِ انسان ایستادهای.
حَواسَت هست تو هم با هر قدم
به عریانی نزدیکتر شدهای؟
انسان در نهایتِ عریانی، خالصتر است.
مهربانیاش دِلنَوازتَر و
شقاوتش بُرّندهتَر است.
به همین خاطر است شاید
که عزلت هم
جایی میانِ انتخابهای حیات
باز کرده است.
زندگی در حبابهای شیشهای دشوار است.
شقاوتِ آدمی مرزی ندارد،
برخلافِ مهربانی، که آدم را خسته میکند.
ادامهی زندگی از سَرِ وظیفه
مصائبِ خودش را دارد.
باید یک مخلوطِ متعادل از مهربانی،
بیرحمی،
خشم و آرامش را برگزید.
تو این کار را کردهای؟!
نمیدانم.
من نمیتوانم عزالدین.
از خانهای که دَرهای کوچکش
پَردههای ابریشمینِ زیبا بودند
برایت گفته بودم.
از چند پرنده
که برایشان باقیماندهی غذا را
پشتِ پنجره میگذاشتیم.
دیروز از خانهاش بیرونم کرد.
هیچکس را نداشتم.
پیشتر هم بیکسی را تجربه کرده بودم.
سَردَرگُمی در غربت را چشیده بودم.
پس چرا هربار آزاردهنده است؟
قلبم تکهی نانِ کوچکیست عزالدین.
چیزی از آن باقی نمانده است.
بازی کردن را بلد نیستم،
هرچند قواعد را خوب میشناسم.
شاید او کارِ درستی کرده است.
گفتگو با کسانی که
از عریانیّت سودی نمیبَرند،
و خود از اَزل برهنه بودهاند.
زندگی در پوستههای سنگی.
گفتگو با کلاغها،
کبوترها و مرغانِ دریایی ...
از #نامههای #حسین_دریابندی به عزالدین
( دی ماه ۱۳۵۴ )
@asheghanehaye_fatima
از #نامههای #آلبر_کامو به ماریا :
کاش میشد فکرم را برایت بفرستم
که یک روزِ تمام، پُر از تو بوده است 🪴
@asheghanehaye_fatima
کاش میشد فکرم را برایت بفرستم
که یک روزِ تمام، پُر از تو بوده است 🪴
@asheghanehaye_fatima
آلبر کامو به ماریا کاسارس
ساعت ۱۹، ۲۰ دسامبر ۱۹۴۹
این نامه فقط بهرسم استقبال از تو است، برای اینکه به تو بگوید یک روز بدون تو روزیست که تمام نمیشود، شهریست بدون باغ، زمینیست بی آسمان… و برای اینکه به تو بگوید هرگز هیچ چیز ما را از هم جدا نخواهد کرد در این دنیا، به هم گره خوردهایم.
شب خوش زندگی! قلبت را میبوسم.
#نامههای عاشقانه #آلبر_کامو به ماریا کاسارس
@asheghanehaye_fatima
ساعت ۱۹، ۲۰ دسامبر ۱۹۴۹
این نامه فقط بهرسم استقبال از تو است، برای اینکه به تو بگوید یک روز بدون تو روزیست که تمام نمیشود، شهریست بدون باغ، زمینیست بی آسمان… و برای اینکه به تو بگوید هرگز هیچ چیز ما را از هم جدا نخواهد کرد در این دنیا، به هم گره خوردهایم.
شب خوش زندگی! قلبت را میبوسم.
#نامههای عاشقانه #آلبر_کامو به ماریا کاسارس
@asheghanehaye_fatima
یکی از زیباترین #نامههای #کافکا به #فلیسه است که صدوده سال قبل نوشته شده. دنیا چقدر عشق و حسرت و دلتنگی را در خود داشته و دارد. متن [تقریبا] کامل نامه را بخوانید:
عزیزترین، عزیزترینم... تو را عذاب میدهم. خواهش میکنم عزیزم مرا ببخش! یک گل رز برایم بفرست تا بدانم مرا بخشیدهای. من در واقع خسته نیستم ولی بیحس و سنگینم و نمیتوانم کلماتِ مناسب را پیدا کنم. آنچه میتوانم بگویم این است که: در کنارم بمان و تنهایم نگذار... زندگی خیلی دشوار و غمانگیز است. چطور آدم میتواند امیدوار باشد که خواهد توانست کسی را با «نوشته» برای خودش نگه دارد؟ نگه داشتن کار دست است. ولی این دست من، دست تو را که برای زندگیام حیاتی شده، فقط در سه لحظه لمس کرده و نگه داشته: وقتی وارد اتاق شدم، هنگامی که قول سفر فلسطین را به من دادی، و وقتی من، با حماقتی که دارم، گذاشتم وارد آسانسور شوی.
با چنین وضعی آیا بوسیدنِ تو امکان پذیر است؟ آیا کاغذِ ناقابل را ببوسم؟ اگر اینطور باشد که میتوانم پنجره را باز کنم و هوای شب را ببوسم.
عزیز دلم، از دست من عصبانی نباش! این تنها چیزی است که از تو درخواست دارم.
ترجمهی اسلامیه و افتخاری
@asheghanehaye_fatima
یکی از زیباترین #نامههای #کافکا به #فلیسه است که صدوده سال قبل نوشته شده. دنیا چقدر عشق و حسرت و دلتنگی را در خود داشته و دارد. متن [تقریبا] کامل نامه را بخوانید:
عزیزترین، عزیزترینم... تو را عذاب میدهم. خواهش میکنم عزیزم مرا ببخش! یک گل رز برایم بفرست تا بدانم مرا بخشیدهای. من در واقع خسته نیستم ولی بیحس و سنگینم و نمیتوانم کلماتِ مناسب را پیدا کنم. آنچه میتوانم بگویم این است که: در کنارم بمان و تنهایم نگذار... زندگی خیلی دشوار و غمانگیز است. چطور آدم میتواند امیدوار باشد که خواهد توانست کسی را با «نوشته» برای خودش نگه دارد؟ نگه داشتن کار دست است. ولی این دست من، دست تو را که برای زندگیام حیاتی شده، فقط در سه لحظه لمس کرده و نگه داشته: وقتی وارد اتاق شدم، هنگامی که قول سفر فلسطین را به من دادی، و وقتی من، با حماقتی که دارم، گذاشتم وارد آسانسور شوی.
با چنین وضعی آیا بوسیدنِ تو امکان پذیر است؟ آیا کاغذِ ناقابل را ببوسم؟ اگر اینطور باشد که میتوانم پنجره را باز کنم و هوای شب را ببوسم.
عزیز دلم، از دست من عصبانی نباش! این تنها چیزی است که از تو درخواست دارم.
ترجمهی اسلامیه و افتخاری
@asheghanehaye_fatima