@asheghanehaye_fatima
در مشرق پیاله نشستیم و گپ زدیم
کاش میان عطر گل از هوش رفته بود
تبخیر برگ گل در جوی پر گره نی
و قرابه ی گلاب
اعجاز گردباد کویری
با شعر لاجوردی #سهراب
آن شب به روی جام های بلورین
چندان فروغ رقصید پر کرشمه که سهراب،
نوش دارو را،
در بهت کام فضا ریخت!
گفتم :_سبحان اعظم الشانی
سهراب،بر گوشه ی کلام خود گرهی زد
و اشک تاک بر مژه آویخت.
در سالیان پیش جوانی
ما در میان سیم خاردار خط متواری شدیم
جادوی رنگ ما را به آسمانها برد
و فصل بلوغ را
در کوچه های پیکر تندیس کهنه ای
هاشور زدیم
دیری نرفت و رفت
در انفجار معجزه ی عشق
رنگین کمان شعر در افق روحمان دمید
نیلوفری کبود رویید
و بوف کور بر سر ویرانه ها نشست
آنقدر مویه کرد در سوگ نسل خویش
تا چند قطره خون ز حنجره ی مرغ حق چکید
شادی پرنده ای شد و از قفس سینه ها پرید
سهراب،در چهار راه بوم در رصد واژه ها
نشست
و گشت و گشت و گشت
تا تاج شعر را از وسط گربه ها ربود،
هر شاعری دیهیم از کف شیران ربوده است!
در سال انقراض سلسه ی عشق
آنگه که فلسفه ها رنگ باختند
و اسب سمنتی شاهان
ناگاه در میان میادین شهر شیهه کشیدند
هر سو شتافتند
در قحط سال عشق
نیما معرفمان شد به کهکشان!
وقتی میان جاده ی شیری آسمان
دنبال حس گمشده ای پرسه می زدیم
دیدم،سهراب لم داده است در آوار آفتاب
شعری ز موی پریشیدگان باد برایم خواند
ایهام را وداع
ایجاز را به خانه فرستاد
و با کنایه قدم زد
گفتم:که شعر...،مساحت مثلث همبر نیست
گفتم:ولی چه سود،سهراب،چون
حوصله ی من نبود
چه زود سر می رفت
از دودمان عشق و زدوده ی عرفا
و طالعش در برج راس الرسطان بود
که گاه قهر ما،بر سر یک واژه بود
و با اشارت و ایما معاهده داشت
آرام در طیف انزوای خویش فرو می رفت
وقتی شنید:قلب من از عشق بوی گرفته
آن را درون شیشه ی الکل نهاده ام
در باره ام سرود؛
_"قتل یک شاعر افسرده به دست گل یخ"
یک شب به روی صفحه ی کاغذ
نقش هزارپایی زد که نود پای هم نداشت
در اعتراض من خنده کنان گفت:
_آری نود اشاره ای ز هزار است
از این گذشته هیچ هزار پایی صد پای هم ندارد
اغراق در ضمیر بشر خفته است شاعر جان!
وقتی که گفت شاعر جان!
یاد جلال افتادم
یاد نادر آواره ی یمگان
باری،آینده چون سرود:"م و می در سا"
با بغض گفت :مگر عاقلیم ما؟
عادت به گریه ی او من نداشتم
و گریه اش چیزی بسان زوزه و لبخند بود
در رنگ ها سپید چون بادبان سپید
برعکس من که مثل،پاکت آلوده،رنگ وا رنگم
کوته کنم
سهراب زیر سایه ی خود بود
سهراب بود!
دیری ست من ندیده ام که کسی باشد
سی سال دوستی زمان کمی نیست
زین روی در مشرق پیاله نشستیم و گپ زدیم
با اینکه دیرگاهی ست
ما هر دو مرده ست
#نصرت_رحماني
به سهراب سپهري
در مشرق پیاله نشستیم و گپ زدیم
کاش میان عطر گل از هوش رفته بود
تبخیر برگ گل در جوی پر گره نی
و قرابه ی گلاب
اعجاز گردباد کویری
با شعر لاجوردی #سهراب
آن شب به روی جام های بلورین
چندان فروغ رقصید پر کرشمه که سهراب،
نوش دارو را،
در بهت کام فضا ریخت!
گفتم :_سبحان اعظم الشانی
سهراب،بر گوشه ی کلام خود گرهی زد
و اشک تاک بر مژه آویخت.
در سالیان پیش جوانی
ما در میان سیم خاردار خط متواری شدیم
جادوی رنگ ما را به آسمانها برد
و فصل بلوغ را
در کوچه های پیکر تندیس کهنه ای
هاشور زدیم
دیری نرفت و رفت
در انفجار معجزه ی عشق
رنگین کمان شعر در افق روحمان دمید
نیلوفری کبود رویید
و بوف کور بر سر ویرانه ها نشست
آنقدر مویه کرد در سوگ نسل خویش
تا چند قطره خون ز حنجره ی مرغ حق چکید
شادی پرنده ای شد و از قفس سینه ها پرید
سهراب،در چهار راه بوم در رصد واژه ها
نشست
و گشت و گشت و گشت
تا تاج شعر را از وسط گربه ها ربود،
هر شاعری دیهیم از کف شیران ربوده است!
در سال انقراض سلسه ی عشق
آنگه که فلسفه ها رنگ باختند
و اسب سمنتی شاهان
ناگاه در میان میادین شهر شیهه کشیدند
هر سو شتافتند
در قحط سال عشق
نیما معرفمان شد به کهکشان!
وقتی میان جاده ی شیری آسمان
دنبال حس گمشده ای پرسه می زدیم
دیدم،سهراب لم داده است در آوار آفتاب
شعری ز موی پریشیدگان باد برایم خواند
ایهام را وداع
ایجاز را به خانه فرستاد
و با کنایه قدم زد
گفتم:که شعر...،مساحت مثلث همبر نیست
گفتم:ولی چه سود،سهراب،چون
حوصله ی من نبود
چه زود سر می رفت
از دودمان عشق و زدوده ی عرفا
و طالعش در برج راس الرسطان بود
که گاه قهر ما،بر سر یک واژه بود
و با اشارت و ایما معاهده داشت
آرام در طیف انزوای خویش فرو می رفت
وقتی شنید:قلب من از عشق بوی گرفته
آن را درون شیشه ی الکل نهاده ام
در باره ام سرود؛
_"قتل یک شاعر افسرده به دست گل یخ"
یک شب به روی صفحه ی کاغذ
نقش هزارپایی زد که نود پای هم نداشت
در اعتراض من خنده کنان گفت:
_آری نود اشاره ای ز هزار است
از این گذشته هیچ هزار پایی صد پای هم ندارد
اغراق در ضمیر بشر خفته است شاعر جان!
وقتی که گفت شاعر جان!
یاد جلال افتادم
یاد نادر آواره ی یمگان
باری،آینده چون سرود:"م و می در سا"
با بغض گفت :مگر عاقلیم ما؟
عادت به گریه ی او من نداشتم
و گریه اش چیزی بسان زوزه و لبخند بود
در رنگ ها سپید چون بادبان سپید
برعکس من که مثل،پاکت آلوده،رنگ وا رنگم
کوته کنم
سهراب زیر سایه ی خود بود
سهراب بود!
دیری ست من ندیده ام که کسی باشد
سی سال دوستی زمان کمی نیست
زین روی در مشرق پیاله نشستیم و گپ زدیم
با اینکه دیرگاهی ست
ما هر دو مرده ست
#نصرت_رحماني
به سهراب سپهري
دلتنگی من برایت میان رویاهایم صاعقه ای شده است
که نابود میکند مرا مثل مردابی در ذهنم
با دیدن قاب عکست
دلم میخواست تارعنکبوتی بودم گوشه خاک خورده اتاقت تا تضمینی بود برای تنهایی ام
#پری_ن
که نابود میکند مرا مثل مردابی در ذهنم
با دیدن قاب عکست
دلم میخواست تارعنکبوتی بودم گوشه خاک خورده اتاقت تا تضمینی بود برای تنهایی ام
#پری_ن
@asheghanehaye_fatima
#نامه
محبوبم...!
گفته بودی که دوستم نخواهی داشت؛
گفته بودی که نفرتی ملول را؛ جایگزین عشق آتیشنت خواهی کرد.
و چیزهای بیشتری هم گفته بودی:
"که روزی خواهی رفت
که دور خواهی شد
و از هزارتوی خاطرات جا مانده
هیچ یک؛ مانعی برای این گسستگی نیست..."
گفته بودم تا به حال...؟!
که رفتنت و دوری
که نفرت بی کرانت
و خاکسترِ سردی که از عشق بی مثالت به جا مانده...
حتی خروارها خاطرات کهنه و دوریخته ات،
یقینی ست که از عشق دارم!
گفته بودم تا به حال ...؟!
که دوستت داشته ام
که دوستت دارم
و دوستت خواهم داشت!
#حمید_جدیدی
#نامه
محبوبم...!
گفته بودی که دوستم نخواهی داشت؛
گفته بودی که نفرتی ملول را؛ جایگزین عشق آتیشنت خواهی کرد.
و چیزهای بیشتری هم گفته بودی:
"که روزی خواهی رفت
که دور خواهی شد
و از هزارتوی خاطرات جا مانده
هیچ یک؛ مانعی برای این گسستگی نیست..."
گفته بودم تا به حال...؟!
که رفتنت و دوری
که نفرت بی کرانت
و خاکسترِ سردی که از عشق بی مثالت به جا مانده...
حتی خروارها خاطرات کهنه و دوریخته ات،
یقینی ست که از عشق دارم!
گفته بودم تا به حال ...؟!
که دوستت داشته ام
که دوستت دارم
و دوستت خواهم داشت!
#حمید_جدیدی
Forwarded from دستیار زیر نویس و هایپر لینک
پانزدهم مهرماه
#سهراب_سپهری
شاعر و نقاش
#زندگینامه
سهراب سپهری در پانزدهم مهر سال 1307 در یک خانواده ادب دوست و هنرمند به دنیا آمد،
او کودکی آرامی داشت و در دوران تحصیل همیشه یکی از شاگردان ممتاز بود.سهراب علاقه خاصی به نقاشی داشت و بعد از به پایان رساندن تکالیف مدرسه معمولا نقاشی می کشید.
سهراب در سال 1327 به تهران آمد و در دانشکده هنر های زیبا مشغول به تحصیل شد.ذوق و قریحه خاص او باعث شد، که تحت تاثیر اشعار نیما اولین مجموعه شعر خود را با نام "مرگ رنگ " را در سال 1330 به چاپ رساند.
سهراب به تدریج از سبک نیمای دور شد و توانست سبک منحصر به فردی برای سرودن اشعارش خلق کند، که از روحیه ی لطیف و نگاه انسان مدارانه او سرچشمه می گرفت. نقطه تکامل این سبک، مجموعه شعر "حجم سبز "می باشد.
روح جستجوگر سهراب در یک نقطه دوام نمی آورد و پیوسته به دنبال کشف تجربه های نو بود، در نتیجه او سفرهای بسیاری به کشورهای شرقی و غربی داشته و از فرهنگ و هنر آنها بهره ها برده است به عنوان مثال او در ژاپن هنر "حکاکی روی چوب "را آموخت و مدتی هم در پاریس به یادگیری "لیتوگرافی "مشغول بود.
او در کنار شعر، نقاش توانای نیز بود، که همچون شعرش درطراحی تابلوهایش سبک خاصی داشت و آثارش را در نمایشگاه های هنری داخلی و خارجی به نمایش می گذاشت.
سپهری پس از پایان تحصیلاتش در هنرستان های هنری مختلف تدریس می کرد و حتی مدتی در اداره کل اطلاعات وزارت کشاورزی مشغول به کار بود، اما در سال1341 تمام مشاغل دولتی را کنار گذاشت و خود را وقف هنرش کرد.
در سال 1358 اولین نشانه های بیماری سرطان خون در او نمایان شد و سهراب برای معالجه به انگلستان رفت، اما بیماری او پیشرفته بود، در نتیجه پزشکان نتوانستند برای درمان او کار چندانی انجام دهند، پس به ایران بازگشت و سرانجام در اول اردیبهشت سال 1359 در تهران در سن پنجاه ویک سالگی درگذشت.
#آثار
مرگ رنگ، 1330
زندگی خواب ها، 1332
آوازافتاب، 1337
شرق اندوه،1340
صدای پای آب، 1344
مسافر، 1345
حجم سبز 1346
ما هیچ ما نگاه، 1353
هشت کتاب، (مجموعه کامل اشعار، که خود سهراب آنها را به صورت یک کتاب واحد در آورده) 1355
اتاق آبی، (به نثر که پس از مرگ سهراب منتشر شد) 1369
لیلا دلارستاقی
@asheghanehaye_fatima
#سهراب_سپهری
شاعر و نقاش
#زندگینامه
سهراب سپهری در پانزدهم مهر سال 1307 در یک خانواده ادب دوست و هنرمند به دنیا آمد،
او کودکی آرامی داشت و در دوران تحصیل همیشه یکی از شاگردان ممتاز بود.سهراب علاقه خاصی به نقاشی داشت و بعد از به پایان رساندن تکالیف مدرسه معمولا نقاشی می کشید.
سهراب در سال 1327 به تهران آمد و در دانشکده هنر های زیبا مشغول به تحصیل شد.ذوق و قریحه خاص او باعث شد، که تحت تاثیر اشعار نیما اولین مجموعه شعر خود را با نام "مرگ رنگ " را در سال 1330 به چاپ رساند.
سهراب به تدریج از سبک نیمای دور شد و توانست سبک منحصر به فردی برای سرودن اشعارش خلق کند، که از روحیه ی لطیف و نگاه انسان مدارانه او سرچشمه می گرفت. نقطه تکامل این سبک، مجموعه شعر "حجم سبز "می باشد.
روح جستجوگر سهراب در یک نقطه دوام نمی آورد و پیوسته به دنبال کشف تجربه های نو بود، در نتیجه او سفرهای بسیاری به کشورهای شرقی و غربی داشته و از فرهنگ و هنر آنها بهره ها برده است به عنوان مثال او در ژاپن هنر "حکاکی روی چوب "را آموخت و مدتی هم در پاریس به یادگیری "لیتوگرافی "مشغول بود.
او در کنار شعر، نقاش توانای نیز بود، که همچون شعرش درطراحی تابلوهایش سبک خاصی داشت و آثارش را در نمایشگاه های هنری داخلی و خارجی به نمایش می گذاشت.
سپهری پس از پایان تحصیلاتش در هنرستان های هنری مختلف تدریس می کرد و حتی مدتی در اداره کل اطلاعات وزارت کشاورزی مشغول به کار بود، اما در سال1341 تمام مشاغل دولتی را کنار گذاشت و خود را وقف هنرش کرد.
در سال 1358 اولین نشانه های بیماری سرطان خون در او نمایان شد و سهراب برای معالجه به انگلستان رفت، اما بیماری او پیشرفته بود، در نتیجه پزشکان نتوانستند برای درمان او کار چندانی انجام دهند، پس به ایران بازگشت و سرانجام در اول اردیبهشت سال 1359 در تهران در سن پنجاه ویک سالگی درگذشت.
#آثار
مرگ رنگ، 1330
زندگی خواب ها، 1332
آوازافتاب، 1337
شرق اندوه،1340
صدای پای آب، 1344
مسافر، 1345
حجم سبز 1346
ما هیچ ما نگاه، 1353
هشت کتاب، (مجموعه کامل اشعار، که خود سهراب آنها را به صورت یک کتاب واحد در آورده) 1355
اتاق آبی، (به نثر که پس از مرگ سهراب منتشر شد) 1369
لیلا دلارستاقی
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
ﺁﻫﺎﯼ ! ﺍﯼ ﺭﻭﺳﭙﯽ !
ﺁﯾﺎ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺕ ﭘﺮﺳﯿﺪﻩ ﺍﯼ :
ﭼﺮﺍ ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﺩﯾﺎﺭ ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ ، ﺯﻧﯽ ، ﺯﻧﺎﻧﮕﯽ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻭﺷﺪ ﮐﻪ ﻧﺎﻥ ﺩﺭﺑﯿﺎﻭﺭﺩ ، ﺭﮒ ﻏﯿﺮﺕ
ﺍﺭﺑﺎﺑﺎﻥ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ ﺯﻧﺪ ...
ﺍﻣﺎ
ﺍﮔﺮ ﻫﻤﺎﻥ ﺯﻥ ، ﮐﻠﯿﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻭﺷﺪ ﺗﺎ ﻧﺎﻧﯽ ﺑﺨﺮﺩ ﻭ ﯾﺎ ﺷﻮﻫﺮ ﺍﺳﯿﺮﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺁﺯﺍﺩ
ﮐﻨﺪ ، ﻧﺎﻣﺶ ﺭﺍ " ﺍﯾﺜﺎﺭ " ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﻧﺪ ؟ !
ﻣﻦ ﺩﺭ ﺳﺮﺯﻣﯿﻨﻢ ، ﮐﺴﺎﻧﯽ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻩ ﺍﻡ ﮐﻪ ﺩﯾﻦ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﭼﻮﺏ ﻣﯽ ﺯﻧﻨﺪ ، ﺑﻪ ﻗﯿﻤﺖ
ﺩﻧﯿﺎﯾﺸﺎﻥ !
ﺷﺮﻓﺖ ﺭﺍ ﺷﮑﺮ !
ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻣﯽ ﻓﺮﻭﺷﯽ ، ﺍﺯ ﺗﻦ ﻣﯽ ﻓﺮﻭﺷﯽ ، ﻧﻪ ﺍﺯ ﺩﯾﻦ ..
#فریدون_فرخزاد
(برشی از متن نامه ای به یک روسپی )
ﺁﻫﺎﯼ ! ﺍﯼ ﺭﻭﺳﭙﯽ !
ﺁﯾﺎ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺕ ﭘﺮﺳﯿﺪﻩ ﺍﯼ :
ﭼﺮﺍ ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﺩﯾﺎﺭ ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ ، ﺯﻧﯽ ، ﺯﻧﺎﻧﮕﯽ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻭﺷﺪ ﮐﻪ ﻧﺎﻥ ﺩﺭﺑﯿﺎﻭﺭﺩ ، ﺭﮒ ﻏﯿﺮﺕ
ﺍﺭﺑﺎﺑﺎﻥ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ ﺯﻧﺪ ...
ﺍﻣﺎ
ﺍﮔﺮ ﻫﻤﺎﻥ ﺯﻥ ، ﮐﻠﯿﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻭﺷﺪ ﺗﺎ ﻧﺎﻧﯽ ﺑﺨﺮﺩ ﻭ ﯾﺎ ﺷﻮﻫﺮ ﺍﺳﯿﺮﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺁﺯﺍﺩ
ﮐﻨﺪ ، ﻧﺎﻣﺶ ﺭﺍ " ﺍﯾﺜﺎﺭ " ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﻧﺪ ؟ !
ﻣﻦ ﺩﺭ ﺳﺮﺯﻣﯿﻨﻢ ، ﮐﺴﺎﻧﯽ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻩ ﺍﻡ ﮐﻪ ﺩﯾﻦ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﭼﻮﺏ ﻣﯽ ﺯﻧﻨﺪ ، ﺑﻪ ﻗﯿﻤﺖ
ﺩﻧﯿﺎﯾﺸﺎﻥ !
ﺷﺮﻓﺖ ﺭﺍ ﺷﮑﺮ !
ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻣﯽ ﻓﺮﻭﺷﯽ ، ﺍﺯ ﺗﻦ ﻣﯽ ﻓﺮﻭﺷﯽ ، ﻧﻪ ﺍﺯ ﺩﯾﻦ ..
#فریدون_فرخزاد
(برشی از متن نامه ای به یک روسپی )
Forwarded from دستیار زیر نویس و هایپر لینک
.
سال میان دو پلک را
ثانیه هایی شبیه راز #تولد
بدرقه کردند
کم کم ، در ارتفاع خیس ملاقات
صومعه نور
ساخته می شد
حادثه از جنس ترس بود
ترس
وارد ترکیب سنگ ها می شد
حنجره ای در ضخامت خنک باد
غربت یک دوست را
زمزمه می کرد
از سر باران
تا ته #پاییز
تجربه های کبوترانه روان بود
باران وقتی که ایستاد
منظره اوراق بود
وسعت مرطوب
از نفس افتاد
قوس قزح در دهان حوصله ما
آب شد.
#سهراب_سپهری
اکنون هبوط رنگ / دفتر #ماهیچ_مانگاه
@asheghanehaye_fatima
سال میان دو پلک را
ثانیه هایی شبیه راز #تولد
بدرقه کردند
کم کم ، در ارتفاع خیس ملاقات
صومعه نور
ساخته می شد
حادثه از جنس ترس بود
ترس
وارد ترکیب سنگ ها می شد
حنجره ای در ضخامت خنک باد
غربت یک دوست را
زمزمه می کرد
از سر باران
تا ته #پاییز
تجربه های کبوترانه روان بود
باران وقتی که ایستاد
منظره اوراق بود
وسعت مرطوب
از نفس افتاد
قوس قزح در دهان حوصله ما
آب شد.
#سهراب_سپهری
اکنون هبوط رنگ / دفتر #ماهیچ_مانگاه
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
🍂
امان از قفلهاي خراب
داشتم باقهر ميرفتم
[چمدان] باز شد
قاب عكسش افتاد
#مجتبی_خسروی.
🍂
امان از قفلهاي خراب
داشتم باقهر ميرفتم
[چمدان] باز شد
قاب عكسش افتاد
#مجتبی_خسروی.
@asheghanehaye_fatima
چقدر احمقیم که فکر میکنیم
هم دیگر را میشناسیم...
گاهیدر بیست و چند سالگی اتفاقاتی ،
آدم را به اندازه ی ۶۰ سال پخته میکند ....
رنگ عوض کردن آدمها!
دل شکستن هایشان!
حرف های تلخ و نیش دارشان...
آدم را متحیر میکند!!!
بعد میگویی صد رحمت به همان غریبه ی ندیده
و نشناخته!!
وقتی انتظارش را نداری و
چنان خُرد میشوی
که تکه های شکسته ات
دیگر به درد بند زدن هم نمیخورد !!
میفهمی ،
شناختن آدمها کار بیست و چند سال هم نیست!!
باید سفید کنی تمام موهایت را ،
باید طعم شکسته شدن را بچشی ،
باید خُرد شوی!
بعد خودت را لعنت کنی
که چقدر احمقی!!
من هم؛
نشناختم،
نمیشناسم،
و امیدی هم ندارم...
این آدمها آنقدر رنگ عوض میکنند
که گیجت میکنند...
حتی عزیزترینشان...
#گیلدا_عبداللهی
☘🍀
چقدر احمقیم که فکر میکنیم
هم دیگر را میشناسیم...
گاهیدر بیست و چند سالگی اتفاقاتی ،
آدم را به اندازه ی ۶۰ سال پخته میکند ....
رنگ عوض کردن آدمها!
دل شکستن هایشان!
حرف های تلخ و نیش دارشان...
آدم را متحیر میکند!!!
بعد میگویی صد رحمت به همان غریبه ی ندیده
و نشناخته!!
وقتی انتظارش را نداری و
چنان خُرد میشوی
که تکه های شکسته ات
دیگر به درد بند زدن هم نمیخورد !!
میفهمی ،
شناختن آدمها کار بیست و چند سال هم نیست!!
باید سفید کنی تمام موهایت را ،
باید طعم شکسته شدن را بچشی ،
باید خُرد شوی!
بعد خودت را لعنت کنی
که چقدر احمقی!!
من هم؛
نشناختم،
نمیشناسم،
و امیدی هم ندارم...
این آدمها آنقدر رنگ عوض میکنند
که گیجت میکنند...
حتی عزیزترینشان...
#گیلدا_عبداللهی
☘🍀
@asheghanehaye_fatima
کسی بیاید
ما را دعوت کند
به رفتن.
به "رفتن" از تمام کسانی
که رفته اند
و ما هنوز
در آنها مانده ایم!
#فاطمه_ضیاالدینی
☘🍀
کسی بیاید
ما را دعوت کند
به رفتن.
به "رفتن" از تمام کسانی
که رفته اند
و ما هنوز
در آنها مانده ایم!
#فاطمه_ضیاالدینی
☘🍀
@asheghanehaye_fatima
مي خواستم وقتي كه دير شد پشيمان شوم!
مرا ببخش
راستش را بخواهي
دير شد
و خنديدم
فرصت هنوز بود
كه تارهاي مويم را
دانه دانه
به شب
اضافه كنم
و شمع هاي بيشتري
به تاريكي بزرگ
هنوز فرصت بود
خطوط پيشاني ام
عميق تر شود
مرا ببخش
كودكي
در را
به روي انكه در نمي زند
باز كرده است
#صبا_كاظميان
☘🍀
مي خواستم وقتي كه دير شد پشيمان شوم!
مرا ببخش
راستش را بخواهي
دير شد
و خنديدم
فرصت هنوز بود
كه تارهاي مويم را
دانه دانه
به شب
اضافه كنم
و شمع هاي بيشتري
به تاريكي بزرگ
هنوز فرصت بود
خطوط پيشاني ام
عميق تر شود
مرا ببخش
كودكي
در را
به روي انكه در نمي زند
باز كرده است
#صبا_كاظميان
☘🍀
@asheghanehaye_fatima
از قلبم
قایق های کاغذی ساختم
که هیچ کدام
به جایی نمی رسند
سرورم!
از عشق می گویید
قلبی که بندرگاه دارد
عشق ندارد...
من سر دردهایم را
با اضطراب خانه داری
نوازش کردم
پیراهنی داشتم
برای خزیدن به درونش
کدام انسان
به دنبال پنهان شدن است؟
اما من خواستم
و به دوردست ها رفتم
دوردست ها
تو را می خواهد، نگاه کن!
دوردست ها
عشق را نمی شناسد!
#دیدم_داماک
بخشی از شعر
☘🍀
از قلبم
قایق های کاغذی ساختم
که هیچ کدام
به جایی نمی رسند
سرورم!
از عشق می گویید
قلبی که بندرگاه دارد
عشق ندارد...
من سر دردهایم را
با اضطراب خانه داری
نوازش کردم
پیراهنی داشتم
برای خزیدن به درونش
کدام انسان
به دنبال پنهان شدن است؟
اما من خواستم
و به دوردست ها رفتم
دوردست ها
تو را می خواهد، نگاه کن!
دوردست ها
عشق را نمی شناسد!
#دیدم_داماک
بخشی از شعر
☘🍀
@asheghanehaye_fatima
کاش زنی بودم چاق
با شوهر و بچه هایم
برف ذخیره می کردم در چاه
پنبه می چیدیم
و فاصله ی کوه تا مزرعه را
نفس زنان پایین می آمدم.
کاش
قطاری بود یک طرفه که با تو مرا
سه نسل به عقب می برد
به بوی گیاهان تازه در ایوان
و شیشه های پراز آویشن
و عطر مزرعه در کیسه های کهنه ی چای!
کاش جنگلی بودم عمیق
دوراز تمام پارک ها
گلخانه ها و شمشادهای تزیینی
و هر درخت مرا
به تو نزدیک تر می کرد.
#شیرین_خسروی
☘🍀
کاش زنی بودم چاق
با شوهر و بچه هایم
برف ذخیره می کردم در چاه
پنبه می چیدیم
و فاصله ی کوه تا مزرعه را
نفس زنان پایین می آمدم.
کاش
قطاری بود یک طرفه که با تو مرا
سه نسل به عقب می برد
به بوی گیاهان تازه در ایوان
و شیشه های پراز آویشن
و عطر مزرعه در کیسه های کهنه ی چای!
کاش جنگلی بودم عمیق
دوراز تمام پارک ها
گلخانه ها و شمشادهای تزیینی
و هر درخت مرا
به تو نزدیک تر می کرد.
#شیرین_خسروی
☘🍀
@asheghanehaye_fatima
قدیما خونمون تا خونه بابابزرگم تقريبا فاصله ش زیاد بود
همیشه با تاکسی میرفتیم اونجا ، بعضی اوقات که خیلی پسر خوبی بودم مامان به عنوان جایزه اجازه میداد که کل مسیر رو با دوچرخه قرمزم بیام
و خودشم با مهربونی زیادش پیاده پا به پام میومد
بین این مسیری که میرفتیم یه خیابون تختی بود که شیب نسبتا تندی داشت ..
تازه دوچرخه سواری رو یاد گرفته بودم ، هنوز با اون دو تا کمکاش راه می رفتم
یه روز تو راه برگشت ، تو شیب اون خیابون تصميم گرفتم از دوچرخه ام پیاده نشم و سواره ردش کنم
چند لحظه بعد از حرکت شیب خیابون دوچرخه م رو گرفت و ترس هم منو ،
یادمه که هیچ کاری نمیکردم و فقط داد میزدم
سرعتم زیاد نبود اما برای ترسیدن یه بچه هفت ساله اون مقدار سرعت کاملا کافی بود
یه چند متری که رفتم جلوتر چشمامو بستم و خودمو تسلیم کردم .
تا حالا تسليم شدين ؟
بعد از چند ثانیه یهو همه چی ثابت شد
چشمامو باز کردم دیدم یه مرد واستاده وسط دوچرخه م و فرمونم رو دو دستی گرفته و نگه ام داشته
نگاش كردم ، نگاش يادمه
یه لبخند بهم زد و گفت :
پسر بعد ها شیب های تند تر از این تو مسير زندگیت وجود داره ، سرعت تو هم بیشتر از اینا میشه
با چشم بسته نمیتونی ردشون کنی
نترس ، چشمات رو همیشه باز نگه دار ، شاید اون روز دیگه کسی مثه من نباشه
که نگه ت داره
و اونجاست كه فقط خودت ميموني و خودت
سال هاي زيادي گذشته ، اما اگه الان داری اینو میخونی
خواستم بگم که الان به اونجاییش رسیدم که خودمم و خودم
همین ..
#پویان_اوحدی
☘🍀
قدیما خونمون تا خونه بابابزرگم تقريبا فاصله ش زیاد بود
همیشه با تاکسی میرفتیم اونجا ، بعضی اوقات که خیلی پسر خوبی بودم مامان به عنوان جایزه اجازه میداد که کل مسیر رو با دوچرخه قرمزم بیام
و خودشم با مهربونی زیادش پیاده پا به پام میومد
بین این مسیری که میرفتیم یه خیابون تختی بود که شیب نسبتا تندی داشت ..
تازه دوچرخه سواری رو یاد گرفته بودم ، هنوز با اون دو تا کمکاش راه می رفتم
یه روز تو راه برگشت ، تو شیب اون خیابون تصميم گرفتم از دوچرخه ام پیاده نشم و سواره ردش کنم
چند لحظه بعد از حرکت شیب خیابون دوچرخه م رو گرفت و ترس هم منو ،
یادمه که هیچ کاری نمیکردم و فقط داد میزدم
سرعتم زیاد نبود اما برای ترسیدن یه بچه هفت ساله اون مقدار سرعت کاملا کافی بود
یه چند متری که رفتم جلوتر چشمامو بستم و خودمو تسلیم کردم .
تا حالا تسليم شدين ؟
بعد از چند ثانیه یهو همه چی ثابت شد
چشمامو باز کردم دیدم یه مرد واستاده وسط دوچرخه م و فرمونم رو دو دستی گرفته و نگه ام داشته
نگاش كردم ، نگاش يادمه
یه لبخند بهم زد و گفت :
پسر بعد ها شیب های تند تر از این تو مسير زندگیت وجود داره ، سرعت تو هم بیشتر از اینا میشه
با چشم بسته نمیتونی ردشون کنی
نترس ، چشمات رو همیشه باز نگه دار ، شاید اون روز دیگه کسی مثه من نباشه
که نگه ت داره
و اونجاست كه فقط خودت ميموني و خودت
سال هاي زيادي گذشته ، اما اگه الان داری اینو میخونی
خواستم بگم که الان به اونجاییش رسیدم که خودمم و خودم
همین ..
#پویان_اوحدی
☘🍀
@asheghanehaye_fatima
يك عمر ما را با
دير رسيدن ، بهتر از هرگز نرسيدن است گول زدند
دير رسيدن فايده اى نداشت
دير رسيدن يعنى وقتى چراغ ها را خاموش ميكنند
يعني وقتى كه چايى ات از هواى بيرون هم سردتر است
يعنى صندلى هاى برعكسِ روى ميز ؛در كافه آنطرف وليعصر
دير رسيدن فايده اى نداشت
كاش هرگز نمى رسيديم تا نمى ديدم
آن حجم تنهايى بزرگى را كه به انتظارمان نشسته بود
تا دير برسيم .
#پویان_اوحدی
☘🍀
يك عمر ما را با
دير رسيدن ، بهتر از هرگز نرسيدن است گول زدند
دير رسيدن فايده اى نداشت
دير رسيدن يعنى وقتى چراغ ها را خاموش ميكنند
يعني وقتى كه چايى ات از هواى بيرون هم سردتر است
يعنى صندلى هاى برعكسِ روى ميز ؛در كافه آنطرف وليعصر
دير رسيدن فايده اى نداشت
كاش هرگز نمى رسيديم تا نمى ديدم
آن حجم تنهايى بزرگى را كه به انتظارمان نشسته بود
تا دير برسيم .
#پویان_اوحدی
☘🍀
دست ها حكايت غريبى دارند
تو
دست روى دست مى گذارى
من
دستم به تو نمى رسد...
#كيوان_مهرگان
@asheghanehaye_fatima
تو
دست روى دست مى گذارى
من
دستم به تو نمى رسد...
#كيوان_مهرگان
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
ادمها
ماشه ی حرفهایشان را میکشند
بغض مینشانند در گلویت
به جرم های ناکرده
با حکم هایی که فقط و فقط دلیلش برای خودشان منطقی ست
و
نمیدانند چه دردی میکشی
که فریادت را
حبس کنی
تا مبادا حرمتی بشکند
دلی به درد آید
راستی خون بهای دل مرا
چه کسی میدهد؟
خدایا حواست هست؟
اشک هایم را پاک میکنی؟
راستی قبل از پاک کردن تعدادشان را بشمار
نمیخواهم مدیون کسی باشم
روز حساب و کتابت
#نیلوفر_کشمیری_راد
#دلنوشته
ادمها
ماشه ی حرفهایشان را میکشند
بغض مینشانند در گلویت
به جرم های ناکرده
با حکم هایی که فقط و فقط دلیلش برای خودشان منطقی ست
و
نمیدانند چه دردی میکشی
که فریادت را
حبس کنی
تا مبادا حرمتی بشکند
دلی به درد آید
راستی خون بهای دل مرا
چه کسی میدهد؟
خدایا حواست هست؟
اشک هایم را پاک میکنی؟
راستی قبل از پاک کردن تعدادشان را بشمار
نمیخواهم مدیون کسی باشم
روز حساب و کتابت
#نیلوفر_کشمیری_راد
#دلنوشته
آینه را که پاک می کنم
اصالت چهره ام در آن دیده می شود
دختری که از بازی های کودکانه گذشته است
تا زمین را دور بزند
و اتفاق ها را به بازی بگیرد
دور می زنم
آینه را پاک می کنم
به زنی می رسم
که جز تمیزی این آینه
به هیچ چیزنمی اندیشد
صدیقه مرادزاده
@asheghanehaye_fatima
اصالت چهره ام در آن دیده می شود
دختری که از بازی های کودکانه گذشته است
تا زمین را دور بزند
و اتفاق ها را به بازی بگیرد
دور می زنم
آینه را پاک می کنم
به زنی می رسم
که جز تمیزی این آینه
به هیچ چیزنمی اندیشد
صدیقه مرادزاده
@asheghanehaye_fatima
به چشمهایم زل زد و گفت: "با هم درستش می کنیم "...
چه لذتی داشت این با هم، حتی اگر با هم هیچ چیزی هم درست نمی شد،حتی اگر تمام سرمایه ام بر باد می رفت، حسی که به واژه ی " با هم " داشتم را با هیچ چیزی در این دنیا معاوضه نمی کردم. تنها کسی که وحشت تنهایی را درک کرده باشد، می تواند حس من را در آن لحظات درک کند.
📚#کتاب
زني ناتمام
#ليليان_هلمن
@asheghanehaye_fatima
چه لذتی داشت این با هم، حتی اگر با هم هیچ چیزی هم درست نمی شد،حتی اگر تمام سرمایه ام بر باد می رفت، حسی که به واژه ی " با هم " داشتم را با هیچ چیزی در این دنیا معاوضه نمی کردم. تنها کسی که وحشت تنهایی را درک کرده باشد، می تواند حس من را در آن لحظات درک کند.
📚#کتاب
زني ناتمام
#ليليان_هلمن
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
تو نیستی
تونیستی و زندگی
در رگهای من میگردد
تا از پیکرِ من
دستی بسازد
که از وحشتِ بیهودگی
برای آخرین بار مینویسد
برای آخرین بار
واژگانی
چنان سرد
به عشقِ چکاندن
در شقیقه ی یک دیوانه ی دنیا خراب
... و ... تمام
نیکی_فیروزکوهی#
تو نیستی
تونیستی و زندگی
در رگهای من میگردد
تا از پیکرِ من
دستی بسازد
که از وحشتِ بیهودگی
برای آخرین بار مینویسد
برای آخرین بار
واژگانی
چنان سرد
به عشقِ چکاندن
در شقیقه ی یک دیوانه ی دنیا خراب
... و ... تمام
نیکی_فیروزکوهی#