عاشقانه های فاطیما
807 subscribers
21.2K photos
6.48K videos
276 files
2.94K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
@asheghanehaye_fatima




اما او صدای پای تام را می شناخت و دلش بر اثر تکانی ناشی از امید سخت به تپش افتاد.تام جلوتر رفت،در بالای پله های مکث کرد و گفت:«ماگی،گفتن بیا پائین.» اما ماگی به سوی او دوید و به گردنش آویخت،و در حالی که هق هق می کرد گفت:«اوه،تام،منو ببخش...تحملش را ندارم..دیگه کار بد نمی کنم...هر چی هم بگی فراموش نمیکنم...دوستم داشته باش ... خواهش میکنم،تام عزیز!»
ما خویشتنداری را پابپای رشدمان فرا می گیریم.نزاع که می کنیم از هم دوری می گزینیم،در قالب الفاظ مهذب بیان احساس می کنیم،و به این ترتیب دوری و بیگانگی آمیخته به حرمتی را در میانه نگه می مداریم؛ از یک سو متانت به خرج می دهیم و از سوی دیگر مقادیری غم و غصه در دل انبار می کنیم.ما دیگر رفتارمان،به حالات متاثر از احساسات آنی جانوارن پست تر تاسی نمی جوییم بلکه از هر حیث چون اعضای جامعه ای متمدن رفتار می کنیم.ماگی و تام هنوز به حیوانات جوان شبیه بودند،بنابر این ماگی گونه اش را به گونۀ تام می مالید،و هر از گاهی گوشش را می بوسید،و همچنان هق هق می کرد؛ در وجود جوانک نیز تارهای ظریفی بود که به نوازش های ماگی پاسخ داد.بنابر این ضعفی به خرج داد که با تصمیمیش به این که وی را چنان که شایسته است کیفر دهد ناسازگار بود:
او هم در پاسخ به بوسیدنش پرداخت، و گفت:
«خوب دیگه،گریه نکن ماگسی...بیا یک کمی کیک بخور.»
هق هق های ماگی کم کم فرو نشست،و دهانش را برای گرفتن کیک پیش آورد و تکه ای از آن را کند.پس از او تام تکه ای را گاز زد_صرفا برای همراهی.با هم کیک را خوردند و در حین خوردن همچون دو کره اسب سازگار پوزه به گونه ها و پیشانی یکدیگر می مالیدند.



❑آسیاب کنار فلوس ■جورج الیوت(ماریان اوانز) ■ترجمه: #ابراهیم_یونسی

#جورج_الیوت
#کتاب_خوانی
@asheghanehaye_fatima




ماگی به بیرون دوید که تا وقتی که به طبقۀ بالا نرسیده است اشکش سرریز نکند،این اشک اشکی بسیار تند و تلخ بود: در این دنیا همه انگار با او سخت و نامهربان بودند،و از آن گذشت و محبتی که مواقع باسازی خیالی دنیا می دید،اثری نبود.در کتاب ها مردمی بودند که همیشه سازگار و مهربان بودند،و از کارهای که دیگران را شاد می کرد لذت می برند،و مهربانی شان را با سرزنش کردن دیگران نشان نمی دادند.دنیای بیرون از کتاب دنیای خوشی نیست: به نظرش دنیایی آمد که در آن مردم با کسانی بهتر رفتار می کردند که نسبت به آن ها ادعای محبت نداشتند و آن ها را از خود نمی دانستند.و برای ماگی اگر زندگی عشق و محبت نداشت،پس چه چیز داشت؟ هیچ چیز بجز نداری و شنیدن نک و نال های مادرش_ یا شاید وابستگی جگرسوز و کودکانۀ پدرش.هیچ نومیدی ای به اندوهباری نومیدی جوان نورسی نیست که روحش ساخته و پرداخته از نیاز است،و خاطرات درازی ندارد،و زندگی اش بر زندگی های دیگر افروده نشده است،هرچند که ما شاهد و ناظر قضایا هستم بر این نومیدی زودرس با بی اعتنایی می نگریم؛ تو گویی تصویری که از آینده داریم زندگی حال نابینای رنجکش را آسان گردانیده است.
ماگی در آن روپوش قهوه ای اش و با آن چشمان سرخ شده و موهای انبوهی که به پس سر رانده بود از بستری که پدرش بر آن آرمیده بود به دیوارهای سرد و ملال انگیز اتاقی می نگریست که مرکز دنیای او بود؛ آفریده ای بود سرشار از خواهش های پرشور و شوریده نسبت به آنچه خوش و زیبا بود،تشنۀ هر دانشی بود،مشتاقانه به موسیقی رویایی که دور می شد و فرو می نشست و به نزدیکش نمی آمد گوش فرا می داد و به گوشش فشار می آورد، و خواهشی کور و نابخودآگاه،در طلب چیزی که تاثرات شگفت این زندگی اسرار آمیز را با هم پیوند دهد تا روحش در آن احساس راحت و آرام کند،او را در پنجه می فشرد.
چه جای تعجب_ وقتی بین درون و جهان برون دوگانگی باشد این برخوردهای دردناک ناگزیرند.


❑آسیاب کنار فلوس ■جورج الیوت(ماریان اوانز) ■ترجمه: #ابراهیم_یونسی

#جورج_الیوت
#کتاب_خوانی
@asheghanehaye_fatima




دنیا بد ساخته شده است. آن کس که دوست دارد ، مورد محبت نیست. آن کس که مورد محبت است ، خود دوست ندارد. آن کس که دوست دارد و مورد محبت است ، یک روز دیر یا زود از عشق ِ خود جدا می شود .

❑ژان کریستف ■رومن رولان ■ترجمه: #به_آذین

#رومن_رولان
#کتاب_خوانی
@asheghanehaye_fatima




ماگی در ابتدا از رقصیدن امتناع کرد،می گفت حرکات را از یاد برده _ از سال ها پیش که در مدرسه بود نرقصیده است.و از داشتن چنین عذری خوشحال بود،چون رقصیدن با دل پر کار خسته کننده ای است.اما سر انجام موسیقی در ذرات وجودش نفوذ کرد،و شوق رقص بر او چیره شد،هر چند که خواستار رقصیدن با او «توری» جوان بود که برای دومین بار به سویش آمد تا از او دعوت به رقص کند.ماگی به او گفت که بجز رقص روستایی رقص دیگری نمی داند.و بدیهی است که حریف،با کمال میل،حاضر بود به انتظار این سعادت بزرگ صبر کند،هرچند در این ضمن من باب خوشگویی گفت که واقعا جای تاسف است که نمی تواند والس برقصد،و چقدر دلش می خواست با او والس برقصد.اما سرانجام نوبت به رقص زیبای روستایی رسید،که فارغ از سبکسری است،و همه شور و شادی است.و ماگی در شادی کودکانۀ این آهنگ نمیه دهقانی و ساده ای که می نماید آداب متظاهر را از میان بدر می کند،زندگی آشفتۀ خود را پاک از یاد برد،و نسبت به توری جوان،همچنان که او را بر بازوی خویش به این سو و آن سو می برد،احساس رافت کرد.چشمان و گونه هایش گرمی جوانانه ای داشتند که به کمترین وزشی بر می افروختند،و پیراهن مشکی ساده اش،با حاشیه های توری سیاهش،چون زمینه ای می نمود که گوهری درخشان بر آن نشانده باشند.



❑آسیاب کنار فلوس ■جورج الیوت(ماریان اوانز) ■ترجمه: #ابراهیم_یونسی

#جورج_الیوت
#کتاب_خوانی
@asheghanehaye_fatima



صحبت هدایت شد. گاه فکر می‌کنم هدایت از عشق به زندگی خودکشی کرد نه به خاطر نفرت از آن. زندگی را دوست می‌داشت و می‌دید فرصت یگانه‌ای است که پیش آمده و متاسفانه هر کسی یک طوری نابودش می‌کند و هیچ جوری نمی‌شود سر و سامانش داد. آنچه هدایت را می‌آزرد، نه طبیعت زندگی بلکه ابتذال روزمره‌ی آن بود. انتقادمان همیشه از دوستانمان است نه از دشمنانمان. ما با دوست و خانواده‌ی خود قهر می‌کنیم نه با کسی که نمی‌شناسیم.
هدایت، خیام، کافکا و دیگران آزرده خاطر از این وضع بودند، چون فکر می‌کردند طبیعت زندگی این نیست که درستش کرده‌ایم.

❑ آن‌ها که به خانه‌ی من آمدند ■ شمس لنگرودی

#شمس_لنگرودی #کافکا #صادق_هدایت #کتاب_خوانی
@asheghanehaye_fatima



من به سرعت آب‌تنی کردم.آب خیلی گرم بود،اما من از آن لذت می‌بردم زیرا حس می‌کردم که خون به سرعت در تمام بدنم می‌دود.کاری که از هرچیز بیشتر دوست ‌داشتم این بود که به سرم صابون بزنم،چون از کف صابون زیاد خوشم می‌آمد؛از کف سفید و لطیف.وقتی ماریا از بالا آب روی سرم می‌ریخت،من چشمهایم را می‌بستم:از این کار هم خیلی خوشم می‌آمد،چون غلغلکم می‌آمد و دلم می‌خواست بخندم.بعدش،وقتی ماریا مرا در حوله‌ای می‌پیچید و تنم را با آن می‌مالید،باز لذت می‌بردم و موهای کوتاه من نرم و ژولیده می‌شد.وقتی در آیینه نگاه می‌کردم،باز هم دلم می‌خواست بخندم؛چون سرم با آن موهای ژولیده به سر «شانه بسر» شباهت پیدا می‌کرد.آه خدایا،من چرا آنقدر زشت بودم؟ و حتما آدم‌های دیگر هم وقتی به من نگاه می‌کردند همین احساس به آنها دست می‌داد.فکر کردم که :«لااقل نین که نمی‌تواند مرا ببیند،این است که شاید خیال بکند که من خوشگلم!» اما این فکر هم دل مرا تسکین نمی‌داد،چون هر چه بیشتر در باره‌اش فکر کردم،می‌دیدم که نابینایی نین خودش حقیقت وحشتناکتری است.

❑ پولینا چشم و چراغ کوهپایه ■ آناماریا ماتوته ■ ترجمه: #محمد_قاضی

#آناماریا_ماتوته
#کتاب_خوانی
@asheghanehaye_fatima




کلیسا بر اساس این مدعا که هر چیزی که بر کشش و جاذبۀ تن بیافزاید به گناه منتهی می‌شد عادت حمام گرفتن را سخت مورد حمله قرار داد.چرک و کثافت مورد ستایش قرار گرفت و رایحۀ تقدس بیش از پیش زننده شد. «سن پولا» گفت: پاکی تن و تنپوش،نشان ناپاکی روح است.شپش مرواریدِ خدا خوانده شد و داشتن آن نشان بارز تقدس گردید.
به ناچار «سن آبراهام زاهد» که پنجاه سال زیست از لحظه‌ای که به دین مسیح گروید از شستن دست و پا و رو امتناع ورزید.گفته می‌شود که وی مردی فوق العاده زیبا بود،و تذکره نویسی که شرح احوالش را به رشتۀ تحریر کشیده می‌گوید: « صورتش آئینۀ صفای سیرت بود». «سن آمون» هرگز خویشتن را برهنه ندید.باکرۀ مشهوری موسوم به سیلویا هر چند شصت سال از عمرش می‌گذشت و اگر چه بیماریش نتیجۀ عادت بود با آن همه رعایت اصول مذهبی از شستن اعضای بدن جز انگشتان،اکیدا امتناع می‌ورزید. سن اوفراکسیس در دیری عزلت گزید صد و سی راهبه در آن سکونت داشتند که هیچکدام پای خود را نمی‌شستند و از شنیدن کلمۀ حمام مو بر تنشان راست می‌شد.زاهدی گوشه نشین در بیابان،وقتی دید قیافه‌ای لخت که بر اثر سال‌ها چرک و کثافت و تاثیر عوامل جوی سیاه شده بود با موهای افشان از پیشاپیشش می‌گذرد خیال کرد شیطان است که خود را به آن قیافه در آورده است و سر به سرش می‌گذارد،اما این قیافه کسی جز« سن ماری آو اییپت» نبود که روزگاری سخت زیبا بود و اکنون چهل و هفت سال بود ریاضت می‌کشید و کفارۀ گناهانش را می‌داد.


❑زناشویی و اخلاق ■برتراند راسل ■ترجمه: #ابراهیم_یونسی

#برتراند_راسل
#کتاب_خوانی
@asheghanehaye_fatima



خستگی جنسی پدیده‌ای است زاییدۀ تمدن،و در میان حیوانات و جماعات غیر متمدن شناخته نیست.این امر در ازدواج‌هایی که بر وحدت زن و شوهر استوار است جز به مقدار بسیار اندک رخ نمی‌دهد،زیرا چیزی که در این زمینه بیشتر مردها را به جانب بی اعتدالی و افراط سوق می‌دهد انگیزۀ نو طلبی است.موقعی هم که زن در رفتار خویش آزاد باشد و بتواند به تمنیات مرد پساخ مساعد ندهد احتمال وقوع خستگی جنسی کم است،زیرا در این صورت زنان نیز مانند حیوانات ماده،پیش از انجام عمل،از نر طلب تعشق می‌کنند و تا وقتی که احساس نکنند که احساسات نر به اندازۀ کافی تحریک شده است به خواست او تمکین نمی‌کنند.تمدن،این احساس و رفتار را بصورت چیز نادری در آورده است.آنچه در محو کردن این مسئله سهم بیشتری داشته عامل اقتصادی است.زنان شوهردار مانند فواحش از طریق جاذبۀ جنسی خویش زندگی می‌کنند و از اینرو بدیهی است در انجام این عمل صرفا از غریزۀ خود تبعیت نمی‌کنند و همین امر نقشی را که تعشق در این میانه داشته و در حقیقت حفاظی در مقابل خستگی جنسی بوده از قوت و اهمیت انداخته است.در نتیجه،چون مردها مقید به اصول اخلاقی محکمی نیستند،احتمال دارد در این عمل افراط کنند و این افراط سرانجام به دلزدگی و نفرت از عمل جنسی منتهی گردد که خود مقدمۀ ریاضت کشی است.




❑زناشویی و اخلاق ■برتراند راسل ■ترجمه: #ابراهیم_یونسی

#برتراند_راسل
#کتاب_خوانی
@asheghanehaye_fatima



- تو هم مثل آدم‌بزرگ‌ها حرف می‌زنی!
کمی شرمگین شدم.ولی او بی‌رحمانه ادامه داد:
- تو همه چیز را عوضی می‌گیری،همه چیز را با هم قاطی می‌کنی!
به‌راستی که سخت خشمگین شده بود.موهای طلایی خود را در برابر باد تکان می‌داد:
- من سیاره‌ای سراغ دارم که یک آقای سرخ‌رو در آن هست.او هرگز گلی بو نکرده است.هرگز ستاره‌ای تماشا نکرده است.هرگز کسی را دوست نداشته است.هرگز جز جمع زدن عددها کار دیگری نکرده است.و تمام روز مثل تو تکرار می‌کند:«من آدم جدّی هستم! من آدم جدّی هستم!» و باد به غبغب می‌اندازد و به خودش می‌بالد.ولی او آدم نیست،قارچ است!
- چی هست؟
- قارچ است!
اکنون رنگ شازده کوچولو از خشم پریده بود.
- میلیونها سال است که گلها خار می‌سازند.میلیونها سال است که باز هم گوسفندها گلها را می‌خورند.اینکه آدم بخواهد بفهمد چرا گلها این قدر به خودشان زحمت می‌دهند تا خارهایی بسازند که هرگز به هیچ دردی نمی‌خورد،آیا این جدّی نیست؟ آیا جنگ میان گوسفندها و گلها مهم نیست؟ آیا این جدی‌تر و مهم‌تر از جمع زدن‌های یک آقای گندۀ سرخ‌رو نیست؟ و اگر من گل بی‌همتایی در جهان بشناسم که جز در سیارۀ من در هیچ جای دیگر یافت نشود و آن وقت یک گوسفند کوچک بتواند یک روز صبح آن را یک لقمه کند و خود نداند که چه می‌کند،لابد این هم مهم نیست!
سرخ شد و به سخن ادامه داد:
- اگر کسی گلی را دوست بدارد که در میلیونها میلیون ستاره یکتا باشد همین کافی است تا هر وقت که به ستاره‌ها نگاه می‌کند خوشبخت باشد.نگاه می‌کند و با خود می‌گوید:«گل من آن‌جا در یکی از این ستاره‌هاست...» ولی اگر گوسفند گل را بخورد مثل این است که یکباره همۀ ستاره‌ها خاموش شوند! و لابد این هم مهم نیست!
بیش از این نتوانست بگوید.ناگهان بغضش ترکید و به گریه افتاد.

شازده کوچولو |آنتوان دو سنت‌اگزوپری |ترجمه: #ابوالحسن_نجفی

#آنتوان_دو_سنت_اگزوپری #کتاب_خوانی
@asheghanehaye_fatima



- تو کی هستی؟ خیلی خوشگلی...
روباه گفت:
- من روباهم
شازده کوچولو به او پیشنهاد کرد:
- بیا با من بازی کن.من خیلی غمگینم...
روباه گفت:
- نمی‌توانم با تو بازی کنم.مرا اهلی نکرده‌اند.
شازده کوچولو آهی کشید و گفت:
- ببخش!
اما کمی فکر کرد و باز گفت:
- «اهلی کردن» یعنی چه؟
روباه گفت:
- تو اهل این‌جا نیستی.پی چه می‌گردی؟
شازده کوچولو گفت:
- پی ‌آدمها می‌گردم.«اهلی کردن» یعنی چه؟
روباه گفت:
- آدمها تفنگ دارند و شکار می‌کنند.این کارشان اسباب زحمت است! مرغ هم پرورش می‌دهند.فایده‌شان فقط همین است.تو پی مرغ می‌گردی؟
شازده کوچولو گفت:
- نه.من پی دوست می‌گردم.«اهلی کردن» یعنی چه؟
روباه گفت:
- این چیزی است که امروز دارد فراموش می‌شود.یعنی «پیوند بستن»...
- پیوند بستن؟
روباه گفت:
- البته.مثلا تو برای من هنوز پسر بچه‌ای بیشتر نیستی،مثل صد هزار پسر بچۀ دیگر.نه من به تو احتیاج دارم و نه تو به من احتیاج داری.من هم برای تو روباهی بیشتر نیستم،مثل صد هزار روباه دیگر.ولی اگر تو مرا اهلی کنی،هر دو به هم احتیاج خواهیم داشت.تو برای من یگانۀ جهان خواهی شد ومن برای تو یگانۀ جهان خواهم شد...
شازده کوچولو گفت:
- کم‌کم دارم می‌فهمم.یک گل هست...که گمانم مرا اهلی کرده باشد...

شازده کوچولو |آنتوان دو سنت‌اگزوپری |ترجمه: #ابوالحسن_نجفی

#آنتوان_دو_سنت_اگزوپری #کتاب_خوانی
@asheghanehaye_fatima




- خداحافظ.راز من این است و بسیار ساده است.فقط با چشم دل می‌توان خوب دید.اصل چیزها از چشمِ سَر پنهان است.
شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند:
- اصل چیزها از چشم سر پنهان است.
روباه باز گفت:
- همان مقدار وقتی که برای گلت صرف کرده‌ای باعث ارزش و اهمیت گلت شده است.
شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند:
- همان مقدار وقتی که برای گلم صرف کرده‌ام...
روباه گفت:
- آدمها این حقیقت را فراموش کرده‌اند.اما تو نباید فراموش کنی.تو مسئول همیشگی آن می‌شوی که اهلیش کرده‌ای.تو مسئول گلت هستی...
شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطر بماند:
- من مسئول گلم هستم.




شازده کوچولو |آنتوان دو سنت‌اگزوپری |ترجمه: #ابوالحسن_نجفی
#آنتوان_دو_سنت_اگزوپری #کتاب_خوانی #کتاب
@asheghanehaye_fatima



یک بار است زندگانی. یک بار.
همان یک بار که نسیم صبح را به سینه فرو می دهیم، همان یک بار که عطش خود را با قدحی آب خنک فرو می نشانیم، همان یک بار که سوار بر اسب در دشت تاخت می کنیم، یک بار.. یک بار و نه بیشتر.
بعد از آن دیگر تمام عمر را ما دنبال همان چیزها می دویم، بعد از آن دیگر تمام مدت را به دنبال همان طعم اولینِ زندگانی هستیم. در پی لذت اول. سیب را به دندان می کشیم تا طعم بار اول را در آن بیابیم،آب را سر می کشیم تا لذت رفع عطش بار اول را پیدا کنیم. در آب غوطه می زنیم تا به شوق بار اول برسیم و نسیم را می بلعیم تا نشانی از آن اولین نسیم بیابیم. زندگانی یک بار است، در هر فصل...
تو چه می پنداری، ستار، تو درباره ی زندگانی چه فکر می کنی؟

شیرینی زندگانی بیش از یک بار به کام آدم نمی نشیند، اما تلخی هایش هر بار تازه اند، هر بار تازه تر.


#کتاب_خوانی
#کلیدر
#محمود_دولت_آبادی