@Asheghanehaye_fatima
عشق من!
میخواستم نامهیی برایت بنویسم
تا یادآورِ روزهای دیدار در میعادگاهمان باشد
و شبهای گمشده در لابهلای علفزاران
یادآور خلوتِ سرسبزمان در سایه درختانِ گوجه
ماهتاب تراویده از لابهلای شاخساران انبوه نخل
یادآورجنون شهوتآلود
و تلخیِ گزنده جداییمان…
…
کلمات سوزان
کلمات محزون آن نامه را
میخواستم برایت نامهیی بنویسم…
اما عشق من
افسوس، افسوس، افسوس
که تو را سواد خواندن نیست
و منِ بینوا را سوادِ نوشتن!
#آنتونیو_جاچینتو
#شاعر_کنیا 🇰🇪
ترجمه:
#فریده_حسن_زاده
عشق من!
میخواستم نامهیی برایت بنویسم
تا یادآورِ روزهای دیدار در میعادگاهمان باشد
و شبهای گمشده در لابهلای علفزاران
یادآور خلوتِ سرسبزمان در سایه درختانِ گوجه
ماهتاب تراویده از لابهلای شاخساران انبوه نخل
یادآورجنون شهوتآلود
و تلخیِ گزنده جداییمان…
…
کلمات سوزان
کلمات محزون آن نامه را
میخواستم برایت نامهیی بنویسم…
اما عشق من
افسوس، افسوس، افسوس
که تو را سواد خواندن نیست
و منِ بینوا را سوادِ نوشتن!
#آنتونیو_جاچینتو
#شاعر_کنیا 🇰🇪
ترجمه:
#فریده_حسن_زاده
@asheghanehaye_fatima
هر عشق تازه ای قاتل است
بی آن که دستش بلرزد
همه ی عشق های پیشین را می کُشد
آه باچه لبخند معصومی
خنجر فرود می رود بر پشت
اولین و آخرین و یگانه ترین عشق
همه جا شریک جرم دارد
در اتوبوسی که دیر می رسد
در رگباری ناگهانی
و هزارگوشه و کنار دیگر
انگیزه ی جنایتش آزادی ست
این قرار ملاقات به فرار از خود می ماند
آن سفر رد پا را نشان می دهد
جایی که مرگ
با لباس مبدل حاضر است
و آنگاه که عشقی کهنه می شود
خنجری به کمین او می نشیند
درکنج عشقی تازه
زمان می گذرد
و تو درمی یابی که عشق
از توابع زمان است
باید مدام پوست بیندازد و
نو شود
و نوتر
#بلاگا_دیمیتروا
ترجمه :
#فریده_حسن_زاده
هر عشق تازه ای قاتل است
بی آن که دستش بلرزد
همه ی عشق های پیشین را می کُشد
آه باچه لبخند معصومی
خنجر فرود می رود بر پشت
اولین و آخرین و یگانه ترین عشق
همه جا شریک جرم دارد
در اتوبوسی که دیر می رسد
در رگباری ناگهانی
و هزارگوشه و کنار دیگر
انگیزه ی جنایتش آزادی ست
این قرار ملاقات به فرار از خود می ماند
آن سفر رد پا را نشان می دهد
جایی که مرگ
با لباس مبدل حاضر است
و آنگاه که عشقی کهنه می شود
خنجری به کمین او می نشیند
درکنج عشقی تازه
زمان می گذرد
و تو درمی یابی که عشق
از توابع زمان است
باید مدام پوست بیندازد و
نو شود
و نوتر
#بلاگا_دیمیتروا
ترجمه :
#فریده_حسن_زاده
@asheghanehaye_fatima
شعری از آدلیا_پرادو –کتاب شعر آمریکای لاتین –نشر ثالث
ترجمه : #فریده_حسن_زاده (مصطفوی)
عشق ِ پاک
فقط عشق پاک میخواهم من .
دیگر پاک نیست نگاه ِ یاران به یکدیگر.
چون ایمان، جرقهای میزند در نگاهشان و
خاموش میشود، بی یافتن ِ راهی به سوی نور.
عشق ِ پاک، پوست و استخوان، نی ِ قلیان
اما بادوام چون چکمههای قدیمی،
دیوانهی عشقورزی و زاد و ولد
تا بینهایت، تا روز ِ قیامت، تا ابد..
عشق ِ پاک، حرف نمیزند، عمل میکند .
در همه جای خانه بوسه میکارد
بوسههایی با سه رنگ ِ اصلی و بنیادی،
آرزوها و رویاهایی سپید و ارغوانی،
ساده اما عمیق .
عشق ِ پاک خوب است زیرا پیر نمیشود .
همهی فکر و ذکرش بدیهیات است،
از نگاه همان بیرون تراود که در اوست :
« تو زنی و من مرد »
عشق ِ پاک هرگز دچار ِ وهم یا سوءتفاهم نمیشود ،
امید ِ ناب است، خواستن ِ ناب :
فقط عشق ِ پاک میخواهم من.
#آدلیا_پرادو
شعری از آدلیا_پرادو –کتاب شعر آمریکای لاتین –نشر ثالث
ترجمه : #فریده_حسن_زاده (مصطفوی)
عشق ِ پاک
فقط عشق پاک میخواهم من .
دیگر پاک نیست نگاه ِ یاران به یکدیگر.
چون ایمان، جرقهای میزند در نگاهشان و
خاموش میشود، بی یافتن ِ راهی به سوی نور.
عشق ِ پاک، پوست و استخوان، نی ِ قلیان
اما بادوام چون چکمههای قدیمی،
دیوانهی عشقورزی و زاد و ولد
تا بینهایت، تا روز ِ قیامت، تا ابد..
عشق ِ پاک، حرف نمیزند، عمل میکند .
در همه جای خانه بوسه میکارد
بوسههایی با سه رنگ ِ اصلی و بنیادی،
آرزوها و رویاهایی سپید و ارغوانی،
ساده اما عمیق .
عشق ِ پاک خوب است زیرا پیر نمیشود .
همهی فکر و ذکرش بدیهیات است،
از نگاه همان بیرون تراود که در اوست :
« تو زنی و من مرد »
عشق ِ پاک هرگز دچار ِ وهم یا سوءتفاهم نمیشود ،
امید ِ ناب است، خواستن ِ ناب :
فقط عشق ِ پاک میخواهم من.
#آدلیا_پرادو
@asheghanehaye_fatima
باران می بارد.... بیدار بمان با من ای یار؟
گوش سپار به آنچه باد می گوید
و به صدای قطره قطره آب
که با سرانگشتان ظریف بر شیشه پنجره میکوبد
تمام تن، تپش و دل،
محو صدای آن همزاد جادوییام
که در بستر آسمانی اش
خورشید را چهره به چهره دیدار کرده است
و اکنون فرود می آید، سبکبال و سیال
دست در دست باد
همچون مسافری
که از سرزمین عجایب باز می گردد
چه شاد است گندمزار مواج
و علفزار، که بی قرار می روید و می بالد.
چه فراوانند دُر و گوهرهای آویخته
از شاخه های صنوبران پر بار؟
بیدار بمان با من ای یار!
گوش سپار به نغمه موزون باران
سربگذار بر سینه ام
تا احساس کنم ضربه های شقیقه تو را
کوبنده و گرم،
همچون ضربه های سنگین داس
برکشتزار پیکرم.
بیدار بمان با من ای یار! امشب
هر دوی ما جهانی یگانه ایم
خلوت گزیده به همدستی باد و باران
در عمق پرتگاه گرم بستر.
بیدار بمان با من ای یار امشب
شاید ما ریشه ای مشترکیم
که از آن، ساقهای زیبا خواهد روئيد فردا:
تباری تازه
#خووانا_د_ایباربورو
#شعر_اروگوئه
ترجمه :
#فریده_حسن_زاده
باران می بارد.... بیدار بمان با من ای یار؟
گوش سپار به آنچه باد می گوید
و به صدای قطره قطره آب
که با سرانگشتان ظریف بر شیشه پنجره میکوبد
تمام تن، تپش و دل،
محو صدای آن همزاد جادوییام
که در بستر آسمانی اش
خورشید را چهره به چهره دیدار کرده است
و اکنون فرود می آید، سبکبال و سیال
دست در دست باد
همچون مسافری
که از سرزمین عجایب باز می گردد
چه شاد است گندمزار مواج
و علفزار، که بی قرار می روید و می بالد.
چه فراوانند دُر و گوهرهای آویخته
از شاخه های صنوبران پر بار؟
بیدار بمان با من ای یار!
گوش سپار به نغمه موزون باران
سربگذار بر سینه ام
تا احساس کنم ضربه های شقیقه تو را
کوبنده و گرم،
همچون ضربه های سنگین داس
برکشتزار پیکرم.
بیدار بمان با من ای یار! امشب
هر دوی ما جهانی یگانه ایم
خلوت گزیده به همدستی باد و باران
در عمق پرتگاه گرم بستر.
بیدار بمان با من ای یار امشب
شاید ما ریشه ای مشترکیم
که از آن، ساقهای زیبا خواهد روئيد فردا:
تباری تازه
#خووانا_د_ایباربورو
#شعر_اروگوئه
ترجمه :
#فریده_حسن_زاده
@asheghanehaye_fatima
هر عشق تازه ای قاتل است
بی آن که دستش بلرزد
همه ی عشق های پیشین را می کُشد
آه باچه لبخند معصومی
خنجر فرود می رود بر پشت
اولین و آخرین و یگانه ترین عشق
همه جا شریک جرم دارد
در اتوبوسی که دیر می رسد
در رگباری ناگهانی
و هزارگوشه و کنار دیگر
انگیزه ی جنایتش آزادی ست
این قرار ملاقات به فرار از خود می ماند
آن سفر رد پا را نشان می دهد
جایی که مرگ
با لباس مبدل حاضر است
و آنگاه که عشقی کهنه می شود
خنجری به کمین او می نشیند
درکنج عشقی تازه
زمان می گذرد
و تو درمی یابی که عشق
از توابع زمان است
باید مدام پوست بیندازد و
نو شود
و نوتر....
#بلاگا_دیمیتروا
#شاعر_بلغارستان
ترجمه :
#فریده_حسن_زاده
هر عشق تازه ای قاتل است
بی آن که دستش بلرزد
همه ی عشق های پیشین را می کُشد
آه باچه لبخند معصومی
خنجر فرود می رود بر پشت
اولین و آخرین و یگانه ترین عشق
همه جا شریک جرم دارد
در اتوبوسی که دیر می رسد
در رگباری ناگهانی
و هزارگوشه و کنار دیگر
انگیزه ی جنایتش آزادی ست
این قرار ملاقات به فرار از خود می ماند
آن سفر رد پا را نشان می دهد
جایی که مرگ
با لباس مبدل حاضر است
و آنگاه که عشقی کهنه می شود
خنجری به کمین او می نشیند
درکنج عشقی تازه
زمان می گذرد
و تو درمی یابی که عشق
از توابع زمان است
باید مدام پوست بیندازد و
نو شود
و نوتر....
#بلاگا_دیمیتروا
#شاعر_بلغارستان
ترجمه :
#فریده_حسن_زاده
@asheghanehaye_fatima
صعود
مرگ آنجا بود، نشسته در کنار جاده
- نه لاغر بود نه استخوانی
نه خشکیده و فرسوده
گیسوان انبوهش رها از قید لچکی کهنه و ژنده.
مثل همیشه تنها بود
نشسته بر تخته سنگی
در حال بافتن ژاکتی برای خود
چنین پنداشتم که مرا ندید،
بی درنگ بانگ زد: «هنوز نوبت تو فرا نرسیده است»
و دیوانه وار ادامه داد به بافتن.
باشد! تو می توانی شعرهای مرا فراچنگ آوری،
عشقم را، میلم را به سیگار،
و این تن را که به نابودی ام میکشاند.
اما روحم را زنهار ! دست نمی توانی زد:
مرگ را به اندیشیدن واداشته ام
زیرا در مانده است از گسستن بند عقل در من.
#گلوریا_فوئرتس
#شعر_اسپانیا
ترجمه:
#فریده_حسن_زاده
صعود
مرگ آنجا بود، نشسته در کنار جاده
- نه لاغر بود نه استخوانی
نه خشکیده و فرسوده
گیسوان انبوهش رها از قید لچکی کهنه و ژنده.
مثل همیشه تنها بود
نشسته بر تخته سنگی
در حال بافتن ژاکتی برای خود
چنین پنداشتم که مرا ندید،
بی درنگ بانگ زد: «هنوز نوبت تو فرا نرسیده است»
و دیوانه وار ادامه داد به بافتن.
باشد! تو می توانی شعرهای مرا فراچنگ آوری،
عشقم را، میلم را به سیگار،
و این تن را که به نابودی ام میکشاند.
اما روحم را زنهار ! دست نمی توانی زد:
مرگ را به اندیشیدن واداشته ام
زیرا در مانده است از گسستن بند عقل در من.
#گلوریا_فوئرتس
#شعر_اسپانیا
ترجمه:
#فریده_حسن_زاده