@asheghanehaye_fatima
پرندگان لانه می کنند
بر شانه هام، در گودیِ زانوهام
میانِ سینه هام بلدرچینی ست
حتم فکر می کنند درختم
قوها فکر می کنند چشمه ام
فرود می آیند و راه که می روم از من می نوشند
گوسفندان، در عبور، از من رد می شوند
گنجشک ها بر انگشتانم می نشینند و دانه بر می چینند
مورچه ها فکر می کنند که من خاکم
و آدم ها فکر می کنند که من هیچم.
#گلوریا_فوئرتس
پرندگان لانه می کنند
بر شانه هام، در گودیِ زانوهام
میانِ سینه هام بلدرچینی ست
حتم فکر می کنند درختم
قوها فکر می کنند چشمه ام
فرود می آیند و راه که می روم از من می نوشند
گوسفندان، در عبور، از من رد می شوند
گنجشک ها بر انگشتانم می نشینند و دانه بر می چینند
مورچه ها فکر می کنند که من خاکم
و آدم ها فکر می کنند که من هیچم.
#گلوریا_فوئرتس
@asheghanehaye_fatima
صعود
مرگ آنجا بود، نشسته در کنار جاده
- نه لاغر بود نه استخوانی
نه خشکیده و فرسوده
گیسوان انبوهش رها از قید لچکی کهنه و ژنده.
مثل همیشه تنها بود
نشسته بر تخته سنگی
در حال بافتن ژاکتی برای خود
چنین پنداشتم که مرا ندید،
بی درنگ بانگ زد: «هنوز نوبت تو فرا نرسیده است»
و دیوانه وار ادامه داد به بافتن.
باشد! تو می توانی شعرهای مرا فراچنگ آوری،
عشقم را، میلم را به سیگار،
و این تن را که به نابودی ام میکشاند.
اما روحم را زنهار ! دست نمی توانی زد:
مرگ را به اندیشیدن واداشته ام
زیرا در مانده است از گسستن بند عقل در من.
#گلوریا_فوئرتس
#شعر_اسپانیا
ترجمه:
#فریده_حسن_زاده
صعود
مرگ آنجا بود، نشسته در کنار جاده
- نه لاغر بود نه استخوانی
نه خشکیده و فرسوده
گیسوان انبوهش رها از قید لچکی کهنه و ژنده.
مثل همیشه تنها بود
نشسته بر تخته سنگی
در حال بافتن ژاکتی برای خود
چنین پنداشتم که مرا ندید،
بی درنگ بانگ زد: «هنوز نوبت تو فرا نرسیده است»
و دیوانه وار ادامه داد به بافتن.
باشد! تو می توانی شعرهای مرا فراچنگ آوری،
عشقم را، میلم را به سیگار،
و این تن را که به نابودی ام میکشاند.
اما روحم را زنهار ! دست نمی توانی زد:
مرگ را به اندیشیدن واداشته ام
زیرا در مانده است از گسستن بند عقل در من.
#گلوریا_فوئرتس
#شعر_اسپانیا
ترجمه:
#فریده_حسن_زاده