عاشقانه های فاطیما
805 subscribers
21.2K photos
6.47K videos
276 files
2.94K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
عشق باید به استخوان رسیده باشد
که اگر ناگهان شد و ،
قلبت شکست ،

هیچ‌کس نداند دردت !

که انگار ،
همان دنده‌های شکسته‌ی تنی‌ست
با کشیدنِ هر نفس ،
تو می‌خندی و

تکه‌های قلب ،
در وجودت ،

گریه می‌کند

#مرجان_پورشريفى

@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima


تکه‌ای از من ،
جایی میانِ سایه‌ای گم شد
که هیچ آسمانی به آفتابش نکشید

جایی از نهادم آهی کشید
که هیچ زندان‌بانی از زندانی‌اش نشنید

بی‌گل ،
تمامِ باغ‌های شیراز را بهاری نارنجم

بی‌باغ ،
تمامِ درختانِ بید را مجنونِ لیلی‌ام

زندگی چه ساخت از من ،
جز کاه‌گلی نم‌دار

بوی نا گرفته‌ام از درد

ای روزگار ،
دست از سَــرم بردار

#مرجان_پورشريفى
آن‌قدر می‌خواهمت
که تمام نمی‌شود این خواستن

یک تکرارِ به‌هم پیچیده‌ی ساده
شبیه خواهشِ موج بر دلِ تنگِ ساحل ،
هرلحظه هزاربار به سینه‌ات ،
خواستنم را موج می‌شوم
دریا می‌شوم
تو ساحلی و ،
دوباره باز می‌خواهمت

#مرجان_پورشريفى
#مرجان_شریفی

@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima


آن‌قدر می‌خواهمت
که تمام نمی‌شود این خواستن

یک تکرارِ به‌هم پیچیده‌ی ساده
شبیه خواهشِ موج بر دلِ تنگِ ساحل ،
هرلحظه هزاربار به سینه‌ات ،
خواستنم را موج می‌شوم
دریا می‌شوم
تو ساحلی و ،
دوباره باز می‌خواهمت

#مرجان_پورشريفى
@asheghanehaye_fatima

همین خوب است ،
همین عشق است

به دردِ هم اگر خوردیـم ،
به سینه سنگِ هم بودیم ،
به رویا خوابِ هم دیدیم
سر از دردِ زمانه پَس کشیدیم
به روزای گذشته پشت کردیم

همین آغازِ یک حسِ قشنگ است
همین خوب است
همین احساسِ خوب بودن قشنگ است

در این اوقاتِ تلخِ زندگانی ،
در این آشفته‌بازارِ جدایی ،
در این دنیا که اتمامَش به خاک است ،

به عشقِ هم زنده بودن هم ،
قشنگ است

همین رویا ،
همان احساسِ خوب است و ،
قشنگ است

#مرجان_پورشريفى
🍀
@asheghanehaye_fatima




حواسم را به هیچ‌کجایی جز تو پرت ندیدم
خیالِ دلم را با هیچ رویایی ،
جز با تو بودن خوش‌حال ندیدم
مدام به سرم می‌زند ،
مگر زندگی ، عمرِ چند گلدانِ به گل نشسته است ؟
که هنوز بنفشه‌های من گل نداده‌اند ،

انگار آفتاب آن‌جوری که باید بتابد نمی‌تابد ،
خانه آن‌جوری که باید باغ باشد پرنور نیست ،

ببخش بنفشه‌ام ،
حواس دلِ باغبانت درگیر نگاه مردی‌ست که هستی‌ام را به یغمای بهشتی برده است که گلدانِ روزهای تنهایی‌ام هنوز جوانه است ،

من بی‌حواس‌ترین زن روی زمینم که این‌چنین به دنبال آفتاب می‌گردم و شب‌ها هنوز به دردِ نداشتنِ کسی مبتلا می‌شوم ،

خواب‌های سبکِ من با تکانِ برگِ گلدانم از سرم پر می‌کشد به گذشته‌های درد ،

که ای‌کاش چشمانم بسته بودن را دوست داشتند ،

ای‌کاش دل‌نگرانی‌های این زندگیِ دو روزه به فهمِ چشمانم نمی‌رسیدند ،
که بیدار بماند و هزار و یک فکر بگذرد از سری که به روی سینه‌ات برای خواب آمده است ،

آیینه را مدام نگاه می‌کنم ،
من شبیه زنی شده‌ام که موهای بافته‌ام ، دلم را کوک می‌کند و من دوباره کوک‌های قلبم را روبروی نگاهم باز می‌کنم ،

دستِ خیالم را به جفت پریشانِ پر سکوتِ نگاهم می‌کشانم ،
بهشت را با اشک‌هایم تنفس می‌کنم ،
پشت درِ خانه‌ی ما بهشت را زنی عاشقانه نوشته است ،

هر روز در را باز می‌کنم ، نامِ بهشت را نگاه می‌کنم و دوباره در را به روی آمدنم می‌بندم ،
که این‌جا ،
آخرین جای آمدن و ماندنِ زنی‌ست که با چشمانش حرف می‌زند ....



#مرجان_پورشريفى
#بهشتم_خانه_ای_ست_با_تو
@asheghanehaye_fatima


شاید هم از تقویمِ ما ، خنده‌ها را دزدیده‌اند ،

شاید ورق‌های خوبِ زندگیِ ما را بُرده‌اند .

پیشانی‌نوشتِ هیچ‌کس به اجبارِ هیچ‌روزی به خاصیتِ هیچ آسمانی ،نه ابری می‌شود و نه آفتابی ، هرچه از ابتدا بوده همان بوده که مانده که خواهد بود .

طرحِ لب‌خندهای ما را دنیا پس از ما بر موزه‌ی تاریخی ثبت خواهد کرد که کاووشگران حتا نخواهند فهمید در کدام ثانیه از زمان بود که لب‌هامان به خنده‌ای باز شد ،
و هرگز مرمت کنندگان آثار نخواهند توانست اندوهِ بغضِ ما را به تبسمی مبدل کنند ،

که ما از درون غصه خورده‌ایم که این‌چنین بی‌لب‌خند مُرده‌ایم .

#مرجان_پورشريفى
خدایا زنده ماندن آن‌قدَر خوب نبود ،
که دست از به دنیا نیامدن برداشتیم

هیچ‌کس نداند ،
تو می‌دانی که گیسوی بافته‌‌ی زنی ،
کنجِ چپِ سینه‌اش چقدر آواره است
وقتی از یادِ هر نوازشی رفته است

این طبیعی‌ست که از گلوی بغض‌گرفته ،
قطره‌ای آب پایین نرود
یا حلقه‌ی اشک با پلک زدنی ،
از نگاه بیُفتد
یا پنجره اگر ماتِ نفس‌های کسی نشد ،
بداند در سکوتی دردناک مُرده‌ است

زخم‌ها گاهی آن‌قدَر بزرگ هستند
که می‌شود تا انتها درد را کشید

که زمینی پُرزخم را نهال کاشت و
بر عریانیِ خانه‌ای بی‌عشق گریست

آن‌قدَر اشک ،
که ببارد و درخت شود این غم از گریه
که داغ شود خاطراتِ هرچه آرزوست

و گاهی نمی‌دانیم ،
چگونه دست کِشیم از این باغِ بی‌رویا
وقتی غمگینیم و ،
از دستِ مرگ هم
جز نیامدن ،

هیچ‌کاری برنمی‌آید

#مرجان_پورشريفى

@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima




گاهی‌باید‌تمام‌ِآشفتگی‌های‌زنی‌را‌،
مردی‌به‌آغوش‌بگیرد
مردی‌که‌‌،
چشمانِ‌بدون‌آرایشش‌‌را‌،
شکلِ‌ماه‌می‌بیند

#مرجان_پورشريفى
@asheghanehaye_fatima



از من تنها داستانی خواهد ماند
تا نهایت شب
بخوانی ،
یک رمانِ پیچیده به درد
یک کتاب و هزار رویای مانده تا بهشت

در من یک نفر هست
که آزاد نمی‌شود
به هرچه در بود کوبیدمش
این دستِ من بی‌تو
صدادار نمی‌شود

به هزار روز رسیدنم
آغاز یک غصه‌ی عمیق بود
در من ثانیه‌ای هست
که خوشحال نمی‌شود

به دیوار این سکوت‌های بغض شده
چه نسترن‌ها سرخ شده
به خانه‌ی این متروک شده
چه پرنده‌ها ساکن شده

در من دردی هست
که تا نیایی
درمان نمی‌شود

از این‌جای تنهایی
تا همان بهشت رویایی
زنی هست
که از تو گفتنش تمام نمی‌شود

#مرجان_پورشريفى
@asheghanehaye_fatima




از من تنها داستانی خواهد ماند
تا نهایت شب
بخوانی یک رمانِ پیچیده به درد
یک کتاب و هزار رویای مانده تا بهشت

در من یک نفر هست ،
که آزاد نمی‌شود

به هرچه در بود کوبیدمَش
این دستِ بی‌تو
صدادار نمی‌شود

به هزار روز رسیدنَم
آغاز یک غصه‌ی عمیق بود

در من ثانیه‌ای هست
که خوشحال نمی‌شود

به دیوارِ این سکوت‌های بُغض شده
چه نسترن‌ها سرخ شده
به خانه‌ی این متروک شده
چه پرنده‌ها ساکن شده

در من دردی هست
که بی‌آمدنت درمان نمی‌شود

از این‌جای تنهایی ،
تا همان بهشت رویایی

در من زنی هست ،
که از تو گفتنَش تمام نمی‌شود

#مرجان_پورشريفى
@asheghanehaye_fatima


#پنجاه_سالگی

وقتی سی و چند سال از زندگیت گذشت ، وقتی هربار نفس کشیدنت بیشتر به چهل سالگی نزدیکت کرد ،
وقتی با گذرِ عمرت گذرِ پر از افسوس و حسرتِ دستات رو از اون‌چه می‌خواستی و نشد دیدی ،

وقتی همیشه با رویاهات زندگی کردی و به قولِ عشقت بلد نبودی چطوری بهشون برسی ،
وقتی همیشه گردنت برای به عهده گرفتنِ اشتباهاتِ زندگیت زیرِ گیوتینِ روزگارت بود ، وقتی حتا یک‌بار پشیمونی رو غیر از وجودِ خودت تو وجودِ هیچ‌کدوم از کسانی که بهت بدی کردن احساس نکردی ، وقتی دیدی همیشه بهت ظلم شد و نشد هیچ‌کاری جز سکوت انجام بدی ،

وقتی یه نگاه به خودت انداختی و بافتِ وجودت رو پر از زخم‌های دردناک دیدی ، زخم‌هایی که با گذرِ عمرت قدیمی‌تر و عذاب‌آورتر میشن ،
وقتی یه روز از خواب بیدار شدی دیدی روزت از شبت سیاه‌تره ، وقتی شب رو به زورِ یه آفتابِ خیالی واسه خودت روشن کردی و روزهاتو به شوقِ تموم شدنِ یه روزِ دیگه شب کردی ،

وقتی عمرِ خوش‌حالیات قدِ یه پلک زدن کوتاه بود و محبتت هیچ‌وقت جواب نداشت و همیشه سیلی خوردی ، وقتی به خودت اومدی دیدی دنیا اون جایی نیست که به خاطرش از پیشِ خدا اومدی و همیشه دوست داشتی بزرگ بشی ،

وقتی دور و برت رو نگاه کردی و گذشته‌ت رو یه مرور کردی و دیدی جای خیانتی که بهت شده هنوز درد می‌کرد و چشمات داغ شد و پاهات سست شد ، وقتی به یه حدی از تفکر رسیدی که دیدی آدم خوبا تموم شدن و تو خوبِ زندگیت رو از دستِ گذشته‌ی بدت و آدماش داری از دست میدی ،

وقتی هیچ چاره‌ای هیچ‌وقت و هیچ زمان جز صبر و تحمل برات نبود ، وقتی دیدی همیشه همه کاری که میشد رو انجام دادی و بازم سنگ جلو پات بود ،

اون‌وقته که تازه می‌فهمی خیلی بیشتر از چیزی که توی آینه از خودت می‌بینی پیر شدی .

اون‌وقته که روت رو از آینه برمی‌گردونی تا تارهای سفیدِ موهات رو چشمای خیست نبینن ، تا وقتی به زور واسه خودت با اشک لبخند می‌زنی خطِ باریکِ کنارِ لبهات رو چشمات نبینن که به هق‌هق بیفتی ،

نبینی چطور روزها و شب‌ها و زندگیت رو با سکوتت از دست دادی و حرف‌هات زخم شد توی گلوت و حالا از درده که نمی‌تونی حرف بزنی ،

تازه حالا که سی سالگی‌هات هم داره تموم میشه فهمیدی چقدر دیر شده و دیگه نمی‌تونی برگردی به بیست سالگیت به بهترین سال‌هایی که کنارِ اشتباه‌ترین آدمِ زندگیت گذروندی ،

به روزایی که فکرت پر از دردِ هرزگی و خیانتاش بود و سرش فریاد نزدی ، خیلی زودتر از هر اتفاقی رهاش نکردی و به اشتباه صبر کردی و با صبرت خودتو از زندگی با کسی که شاید می‌تونست خیلی زودتر از این دوستت داشته باشه محروم کردی ،

آره وقتی سی و چند سال زندگی کنی یه روز خودت رو تو آینه نگاه می‌کنی و می‌بینی چشمات دیگه اون چشمای پر از حماقت نیستن ، چشمات دیگه می‌دونن گاهی نباید بسته بشن ،

وقتی یه زنِ سی و چند ساله باشی می‌فهمی از زندگیت چی می‌خوای دوست داری کی تماشاگرِ وجودت باشه ، دوست داری کی اندامت رو لمس کنه ، کی حتا لیاقتِ نگاه کردن به عمقِ چشمات رو داره ، کی خط به خطِ احساست رو می‌فهمه و دوست داری براش همون دختربچه‌ی بیست ساله بشی ،

براش حرف بزنی و اون نگاهت کنه ، نگاهی از سرِ درک از سرِ شعر از سرِ یه حسِ دوست داشتنی که شبیهش رو تو گذشته‌ت نداشتی ،
دوست داری براش برقصی و بشی دخترک شیطونی که هنوز تو وجودت زندگی می‌کنه ،

کسی که چشماش جز تو کسی رو نمی‌بینه و سی و چند سالگیت رو روی چشماش می‌ذاره ،

فقط وقتی به جای سی و چند سال زندگی ، پنجاه سال زجر کشیده باشی می‌فهمی ،
یک روز نبودن کنارِ کسی که دوستت داره چند روز می‌گذره و ،

فقط وقتی زن باشی و خیلی ضربه خورده باشی می‌فهمی قلبی که #برای_تو بزنه ضربانش چه آهنگی داره .

#مرجان_پورشريفى
#همسرم
@asheghanehaye_fatima



#عروسکم

آهنگِ #صدای_بارونِ ستار منو می‌بَره خیلی دور
جایی که بابام تنها قهرمانِ زندگیم بود .
دو وجب قد داشتم و دوتا چشمِ خیلی دُرشت و یه مامان با چشمای سبز ،
که تمومِ زندگیم بود .
وقتی‌ حتا خواهرم نداشتم که دلم براش تنگ بشه ، یه خونه بود و مامان و بابا و مرجان و تمامِ بچگی‌های قشنگش ،
وقتی #امیر برام فقط یه اسمِ قشنگ بود و هرکی اسمش امیر بود به نظرم مهربون بود و دوست داشتم اسمشو بی‌دلیل صدا کنم .

وقتی تمامِ آرزوم داشتنِ عروسکِ تو ویترینِ مغازه زیرِ پلِ سیدخندان بود و خیلی زود تو یه شبِ بارونی بهش رسیدم .
وقتی تو ماشینِ بابام ستار همین آهنگ رو می‌خوند و من از حفظ تو دلم می‌خوندم بدون اینکه معنی‌شو درک کنم و جاهای سوزناکش چشامو می‌بستم و آروم جوری که مامانم نبینه سرمو باهاش تکون می‌دادم و دستم و انگار میکروفون دستمه جلو دهنم می‌گرفتم .

همون موقع هم وقتی ریتمش شروع می‌شد و می‌دیدم بابام حالش یه جوری می‌شه و تو فکر می‌ره حس می‌کردم که باید حرفای خوبی بزنه و جاده و بارونشو خوب می‌فهمیدم و تا می‌گفت رگای آبی دستات به رگای دستِ بابام دست می‌زدم که داشت دنده عوض می‌کرد و من از بین دو تا صندلیِ جلو ، خودم رو آورده بودم تا جایی که می‌شد نزدیکِ مامان و بابام که تنها نمونم .

همیشه از تنها موندن می‌ترسیدم . همیشه دنبال یه دستی برای گرفتن و یه شونه‌ای برای تکیه بودم .

شبی که بابام عروسکِ قشنگم و برام خرید احساس کردم تا همیشه کنارم می‌مونه و مواظبمه ، آخه هم قدِ خودم بود با موهای فرفری بلند قهوه‌ای با چشمای سبز و گونه‌های برجسته و لبایی که شکلِ خنده داشت و عاشقِ این بودم که وقتی میخوابوندمِش پلکاش بسته میشد و انگشتاش جوری ساخته شده بود که نرم بود و دونه دونه انگشتاش رو حس می‌کردم و انگار دستم و می‌گرفت و شبا مثلِ من چشماشو می‌بست و تا بغلش می‌کردم چشمای سبزشو باز می‌کرد و منو نگاه می‌کرد .

خواهرم تازه بدنیا اومده بود و از عروسکم خیلی کوچیکتر بود و من اون‌روزا عروسکم و کمتر از خواهرم دوست داشتم و عروسکم چشماش و همش از غصه می‌بَست .

درست شبیه خودم وقتی بزرگ شدم و موقع ناراحتی دستم رو پیشونیم می‌ره و چشمام رو می‌بندم که شاید نبینم چه بلایی داره سرم میاد و شایدم فکرم رو می‌خوام ببینم و شایدم می‌خوام شبیه عروسکم کسی منو بغل بگیره و بخوابم از این بیداریِ ترسناکِ زندگی ،

از این گذرِ بی‌وقفه‌ی عمر که فقط می‌گذره و تارهای موهات سپید میشن و شکلِ زندگی برات عوض میشه ، چشمات همون چشمان ولی چیزایی رو می‌بینن که هیچ‌وقت ، هیچ‌کس شاید نتونه ببینه ،

و تنها کسی با چشماش هم می‌تونه احساس کنه که خیلی بیشتر از سال‌های زندگیش بزرگ شده باشه .

آدم گریه‌ش می‌گیره از دستِ بی‌رحمِ دنیا
از این گذرِ زمان
از این روزگار که یه لحظه نمی‌ایسته تا بهش برسیم ،

تا برسیم به روزای خوبش ،
به خنده‌هامون ،
برسیم و لحظه‌ی خوشبختی رو هم مثلِ دردامون تجربه کنیم و عشق رو با خیالِ راحت حس کنیم و بذاریم همه وجودمون رو بگیره ،

چشمامون رو ببندیم و طعمِ خوبِ زندگی رو حتا واسه یه لحظه حس کنیم و خودمون رو بسپاریم به دستِ عشق و بسپاریم به همون حسِ خوب و بخوابیم شبیه چشمای عروسکم ،

بذاریم حسِ خوب ،
ما رو ادامه بده و ادامه بده و بشیم تیکه‌ای از عشق .

بشیم همون که از بچگی #آرزو داشتیم .

یه عروسکِ مهربون تو دستای پُر از آرزوهای بزرگِ زندگی .

#مرجان_پورشريفى
#صدای_بارون_ستار
شب که شد
همه که خوابیدند
آزاد خواهد شد
بغضی که تمامِ روز گریه نکرده است

#مرجان_پورشريفى


@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima


#خانه

من همان خانه‌ی قدیمی‌ام
از همان که پنجره‌های هفت‌رنگش
رو به فیروزه‌ی حوض باز می‌شود
و نسترن‌ها عاشقانه دیوار را چسبیده‌اند
از همان خانه‌ها
که چهارزانوی مادربزرگ را دوست دارد
و انجیر بر شاخه‌های درخت
آواز می‌خواند

از همان‌ها
که کبوتری به سقفِ ایوانش لانه می‌سازد
و جوجه‌هایش تمامِ روز
با دهانی باز
در انتظارِ پرکشیدنِ مادرشان
جیرجیر می‌کنند

همان خانه‌ایی که از گریه می‌لرزد و
لولای وارفته‌ی درَش
تا باز شدن به روی تو دوام می‌آورد

من همان خانه‌ام که طاقچه‌ی کنجِ اتاقم
جانمازِ مادرم را در آغوش گرفته است
و آیینه و شمعدانِ نقره‌ای را
به شانه‌اش دوست دارد
و آرام نفس می‌کشد

تا بر زمینِ مهربانم قدم گذاری
و سینی چای را
بر گل‌های قالی به سمتت بکشی

دست بر شانه‌‌ام بخندی و
لب از دوست‌داشتنم برنداری

و شب برایم همان باشد
که تا سحرهای چند سالِ بعد
ماه را در کاشیِ حوض و
آسمان را در چشم‌های تو ببینم

و خسته می‌شوم
خسته می‌شوم

اگر یک‌روز ماه را در نگاهت نبینم
و آسمان از حافظه‌ی حیاطم برود
باران ببارد
و من به‌ سختی اشک بریزم
و تکه‌های سقفم را
بر سرِ نبودنت آوار کنم

که فروریختنِ تکه‌های این دل ،
آغازِ ویران‌شدگی‌ست

#مرجان_پورشريفى
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دانه‌ای شکرَم
حل شده‌ در تمامِ این سال‌های درد
در میانِ خون‌آلودِ زخم
به‌رنگِ ارغوانیِ یک احساس
در کهن‌سا‌ل‌ترین عمرِ یک درخت

چگونه جور کنم پازلِ درد گرفته‌ی عمرم را
تمامِ ذراتم را
تکه‌تکه جانم را
چگونه جمع کنم این منِ من‌را

که می‌خواهم از تمامِ رودها دریا شوم
دانوب باشم و به آرام بریزم
باران شوم دانه‌ها را خیسِ آب کنم

شده‌ام حالِ یک سراب
در داغ‌ترین شن‌های کویر
موج به موج می‌زنم
زیر تمامِ کوه‌ها
تشنه‌ای‌‌ام
آب می‌نوشم جرعه‌جرعه سراب
حل شده‌ام در زلال‌ترین وحشیِ این رود
گل‌آلودِ دروغ شدنم ،
زخمی‌ست انتهای تمامِ خنده‌ها
درست جایی که می‌شود ،
چشمان درشت زنی را ،
لبخند زد
حل شده‌ام در این دردآلودِ عمیق
مانده‌ام چگونه جدا شوم از درد
جدا شوم از خون
جدا شوم از غروب

می‌خواهم طلوع باشم و
سفره‌ی چهارخانه‌ی صبحانه را
کشیده‌ام به روی میز
و دو فنجان چایِ عشق
روبه‌روی تو از جنسِ تمام این رگ‌ها
جدایم کن از این سال‌ها
از این غم‌ها
می‌خواهم حل شوم در چایِ فنجانت
بچرخم دورتادور دستانت
و پیچک ،
آرزویی‌ست که سال‌هاست
پیچیده‌ام
به چهارچوبِ دهانت


#مرجان_پورشريفى

@asheghanehaye_fatima
⁠⁠نمی‌شود بی‌‌آسمان دست به دامنِ باران شد
نمی‌شود از پای پرنده‌ای به ابر رسید
نمی‌شود از این خواب ،
خوب‌تَر پَرید

باید یاد بگیرم
روی پای قلبم کنارَت بایستم

و نترسم اگر ،
داغِ دوست‌داشتنَت سرد شود

و اشک نریزم اگر ،
گل‌فروش‌ به دستانِ تو نرگس ندهد
اگر از چشمانت عشق نبارد

می‌خواهم مُدام به پرنده‌ای فکر کنم ،
که پرواز را می‌داند و می‌ماند
که وقتِ کوچ است و نمی‌رود

می‌خواهم ماهیِ کوچکی باشم
عاشقِ تُنگِ تَنگَم باشم
و به آرامِ دریایی فکر کنم ،
که طوفان نمی‌زند

کم‌کم باید بزرگ شوم
گودِ نگاهم را دوست بدارم
باید نترسم اگر تمام شوم
اگر پیر شوم
اگر زندگی تمام شود
اگر از چشم‌های شب بیدار شوم

که در من ،
کسی هست که نامَش را به یاد نمی‌آورد
چشمانش را باز نمی‌کند
شکلِ کوه ایستاده است و
از پای احساس بارها افتاده است

@asheghanehaye_fatima


#مرجان_پورشريفى