عاشقانه های فاطیما
806 subscribers
21.2K photos
6.47K videos
276 files
2.94K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
@asheghanehaye_fatima



#عروسکم_از_خواهرم_بزرگتر_است

ما هنوز در همان بچگی‌هایمان مانده‌ایم و در حال و هوای خانه‌ای نفس می‌کشیم که هیچ بویی از وسایل مدرن و تصویرهای سه بعدی نبُرده است ،

ما هنوز در کوچه‌پس‌کوچه‌های محله‌ی خانه‌ا‌ی قدیمی به هوای خنده‌ی فرفره‌ای می‌دَویم و قهقه‌های از ته دل را میانِ آجرهای کج و کوله‌ی دیوارهای بی‌حواسِ کوچه جا گذاشته‌ایم ،

هنوز هم به همسایه‌ی دیوار به دیوارِ خانه کلیدِ خانه را می‌سپاریم و گلدان‌های سبزِ مادر را به هوای مهربانی‌اش تنها می‌گذاریم ،

دل به هَراز می‌دهیم و دودِ کباب‌ِ ذغالیِ سرِ جاده را به فست‌فودهای امروز ترجیح می‌دهیم ،

ما میانِ کی‌بوردهای نامرئیِ این‌روزها به دنبالِ مدادِ پاکن‌دار و کاغذی کاهی می‌گردیم ،
تا به‌نامِ‌خدا را وسطِ صفحه آن بالای بالا بنویسیم و از خطِ اول تا آخر را بارها نقطه بگذاریم و از سرِ خطِ آبیِ دریا بر کاهیِ گذشته اشک بریزیم .

ما هنوز به دنبالِ پروانه‌ای به رنگِ سپید ، شعرهایی سیاه می‌نویسیم و حواسمان به وقتِ ناهار و لحنِ مهربان و بی‌اضطرابِ مادرست ، وقتی سفره‌ی غذا سبز از ریحان‌های باغچه‌ی همسایه و بشقاب‌های چیده دورتادورِ سفره در انتظارِ چهارزانوی کوچکِ ما و کفگیری از عطرِ برنج و قورمه‌های سبزی‌ست .

ما هنوز روزِ مادر قلکمان را می‌شکنیم و خرازیِ محل را دوست داریم ، لاکِ قرمز بر ناخن‌های کوچکمان می‌زنیم و ما هنوز که هنوزه بزرگ نشدیم .

تمامِ دنیایمان در یک مکعبِ قرمز رنگ ساعتِ پنجِ عصر خلاصه می‌شود و کیک و شیر کنارِ دستمان پر از دل‌خوشی‌های کودکانه است .

هنوز نِل به دنبالِ پارادایز است و هنوز حنا در مزرعه کار می‌کند .

هنوز خواهرم کوچک‌تر از من است و هنوز با صدای بلند درس می‌خواند ، مادربزرگ زنده است ، نه او سرطان گرفته و نه مرگ او را از ما .

نوارِ کاستِ پدر در هیلمنِ سفید ، هایده می‌خواند و موهای مادرم هنوز رنگِ شب است .

من هنوز کنارِ مادرم نماز را با تکان‌های دهان و ادای او می‌خوانم و فرشته‌ای کنارم برایم دست می‌زند و من هنوز سعی می‌کنم غیر از مُهرِ کوچکم جایی را نبینم تا خدا دوستم داشته باشد .

خانه هنوز بوی ماندن می‌دهد و هیچ‌کس از ما ترکِ خانه نکرده است و خارج از ایران هنوز خیلی دور است .

بندهای کتانی‌ام سفید است و پله‌های راهرو را موکتی سرخ پوشانده است ،
ظهر است و آفتاب درست بالای سرِ خانه‌ی ماست و پدرم هنوز از سرِکار برنگشته است ،

عروسکم هنوز از قدِ خواهرم بزرگتر است و ،
من از خواهر و عروسک و این بغضِ لعنتی بزرگتـــر .

#مرجان_پورشریفی
@asheghanehaye_fatima




#عروسکم_از_خواهرم_بزرگتر_است

ما هنوز در همان بچگی‌هایمان مانده‌ایم و در حال و هوای خانه‌ای نفس می‌کشیم که هیچ بویی از وسایل مدرن و تصویرهای سه بعدی نبُرده است ،

ما هنوز در کوچه‌پس‌کوچه‌های محله‌ی خانه‌ا‌ی قدیمی به هوای خنده‌ی فرفره‌ای می‌دَویم و قهقه‌های از ته دل را میانِ آجرهای کج و کوله‌ی دیوارهای بی‌حواسِ کوچه جا گذاشته‌ایم ،

هنوز هم به همسایه‌ی دیوار به دیوارِ خانه کلیدِ خانه را می‌سپاریم و گلدان‌های سبزِ مادر را به هوای مهربانی‌اش تنها می‌گذاریم ،

دل به هَراز می‌دهیم و دودِ کباب‌ِ ذغالیِ سرِ جاده را به فست‌فودهای امروز ترجیح می‌دهیم ،

ما میانِ کی‌بوردهای نامرئیِ این‌روزها به دنبالِ مدادِ پاکن‌دار و کاغذی کاهی می‌گردیم ،
تا به‌نامِ‌خدا را وسطِ صفحه آن بالای بالا بنویسیم و از خطِ اول تا آخر را بارها نقطه بگذاریم و از سرِ خطِ آبیِ دریا بر کاهیِ گذشته اشک بریزیم .

ما هنوز به دنبالِ پروانه‌ای به رنگِ سپید ، شعرهایی سیاه می‌نویسیم و حواسمان به وقتِ ناهار و لحنِ مهربان و بی‌اضطرابِ مادرست ، وقتی سفره‌ی غذا سبز از ریحان‌های باغچه‌ی همسایه و بشقاب‌های چیده دورتادورِ سفره در انتظارزانوی کوچکِ ما و کفگیری از عطرِ برنج و قورمه‌های سبزی‌ست .

ما هنوز روزِ مادر قلکمان را می‌شکنیم و خرازیِ محل را دوست داریم ، لاکِ قرمز بر ناخن‌های کوچکمان می‌زنیم و ما هنوز که هنوزه بزرگ نشدیم .

تمامِ دنیایمان در یک مکعبِ قرمز رنگ ساعتِ پنجِ عصر خلاصه می‌شود و کیک و شیر کنارِ دستمان پر از دل‌خوشی‌های کودکانه است .

هنوز نِل به دنبالِ پارادایز است و هنوز حنا در مزرعه کار می‌کند .

هنوز خواهرم کوچک‌تر از من است و هنوز با صدای بلند درس می‌خواند ، مادربزرگ زنده است ، نه او سرطان گرفته و نه مرگ او را از ما .

نوارِ کاستِ پدر در هیلمنِ سفید ، هایده می‌خواند و موهای مادرم هنوز رنگِ شب است .

من هنوز کنارِ مادرم نماز را با تکان‌های دهان و ادای او می‌خوانم و فرشته‌ای کنارم برایم دست می‌زند و من هنوز سعی می‌کنم غیر از مُهرِ کوچکم جایی را نبینم تا خدا دوستم داشته باشد .

خانه هنوز بوی ماندن می‌دهد و هیچ‌کس از ما ترکِ خانه نکرده است و خارج از ایران هنوز خیلی دور است .

بندهای کتانی‌ام سفید است و پله‌های راهرو را موکتی سرخ پوشانده است ،
ظهر است و آفتاب درست بالای سرِ خانه‌ی ماست و پدرم هنوز از سرِکار برنگشته است ،

عروسکم هنوز از قدِ خواهرم بزرگتر است و ،
من از خواهر و عروسک و این بغضِ لعنتی بزرگتـــر .

#مرجان_پورشریفی
@asheghanehaye_fatima



#عروسکم

آهنگِ #صدای_بارونِ ستار منو می‌بَره خیلی دور
جایی که بابام تنها قهرمانِ زندگیم بود .
دو وجب قد داشتم و دوتا چشمِ خیلی دُرشت و یه مامان با چشمای سبز ،
که تمومِ زندگیم بود .
وقتی‌ حتا خواهرم نداشتم که دلم براش تنگ بشه ، یه خونه بود و مامان و بابا و مرجان و تمامِ بچگی‌های قشنگش ،
وقتی #امیر برام فقط یه اسمِ قشنگ بود و هرکی اسمش امیر بود به نظرم مهربون بود و دوست داشتم اسمشو بی‌دلیل صدا کنم .

وقتی تمامِ آرزوم داشتنِ عروسکِ تو ویترینِ مغازه زیرِ پلِ سیدخندان بود و خیلی زود تو یه شبِ بارونی بهش رسیدم .
وقتی تو ماشینِ بابام ستار همین آهنگ رو می‌خوند و من از حفظ تو دلم می‌خوندم بدون اینکه معنی‌شو درک کنم و جاهای سوزناکش چشامو می‌بستم و آروم جوری که مامانم نبینه سرمو باهاش تکون می‌دادم و دستم و انگار میکروفون دستمه جلو دهنم می‌گرفتم .

همون موقع هم وقتی ریتمش شروع می‌شد و می‌دیدم بابام حالش یه جوری می‌شه و تو فکر می‌ره حس می‌کردم که باید حرفای خوبی بزنه و جاده و بارونشو خوب می‌فهمیدم و تا می‌گفت رگای آبی دستات به رگای دستِ بابام دست می‌زدم که داشت دنده عوض می‌کرد و من از بین دو تا صندلیِ جلو ، خودم رو آورده بودم تا جایی که می‌شد نزدیکِ مامان و بابام که تنها نمونم .

همیشه از تنها موندن می‌ترسیدم . همیشه دنبال یه دستی برای گرفتن و یه شونه‌ای برای تکیه بودم .

شبی که بابام عروسکِ قشنگم و برام خرید احساس کردم تا همیشه کنارم می‌مونه و مواظبمه ، آخه هم قدِ خودم بود با موهای فرفری بلند قهوه‌ای با چشمای سبز و گونه‌های برجسته و لبایی که شکلِ خنده داشت و عاشقِ این بودم که وقتی میخوابوندمِش پلکاش بسته میشد و انگشتاش جوری ساخته شده بود که نرم بود و دونه دونه انگشتاش رو حس می‌کردم و انگار دستم و می‌گرفت و شبا مثلِ من چشماشو می‌بست و تا بغلش می‌کردم چشمای سبزشو باز می‌کرد و منو نگاه می‌کرد .

خواهرم تازه بدنیا اومده بود و از عروسکم خیلی کوچیکتر بود و من اون‌روزا عروسکم و کمتر از خواهرم دوست داشتم و عروسکم چشماش و همش از غصه می‌بَست .

درست شبیه خودم وقتی بزرگ شدم و موقع ناراحتی دستم رو پیشونیم می‌ره و چشمام رو می‌بندم که شاید نبینم چه بلایی داره سرم میاد و شایدم فکرم رو می‌خوام ببینم و شایدم می‌خوام شبیه عروسکم کسی منو بغل بگیره و بخوابم از این بیداریِ ترسناکِ زندگی ،

از این گذرِ بی‌وقفه‌ی عمر که فقط می‌گذره و تارهای موهات سپید میشن و شکلِ زندگی برات عوض میشه ، چشمات همون چشمان ولی چیزایی رو می‌بینن که هیچ‌وقت ، هیچ‌کس شاید نتونه ببینه ،

و تنها کسی با چشماش هم می‌تونه احساس کنه که خیلی بیشتر از سال‌های زندگیش بزرگ شده باشه .

آدم گریه‌ش می‌گیره از دستِ بی‌رحمِ دنیا
از این گذرِ زمان
از این روزگار که یه لحظه نمی‌ایسته تا بهش برسیم ،

تا برسیم به روزای خوبش ،
به خنده‌هامون ،
برسیم و لحظه‌ی خوشبختی رو هم مثلِ دردامون تجربه کنیم و عشق رو با خیالِ راحت حس کنیم و بذاریم همه وجودمون رو بگیره ،

چشمامون رو ببندیم و طعمِ خوبِ زندگی رو حتا واسه یه لحظه حس کنیم و خودمون رو بسپاریم به دستِ عشق و بسپاریم به همون حسِ خوب و بخوابیم شبیه چشمای عروسکم ،

بذاریم حسِ خوب ،
ما رو ادامه بده و ادامه بده و بشیم تیکه‌ای از عشق .

بشیم همون که از بچگی #آرزو داشتیم .

یه عروسکِ مهربون تو دستای پُر از آرزوهای بزرگِ زندگی .

#مرجان_پورشريفى
#صدای_بارون_ستار