@asheghanehaye_fatima
هانا می دانستی که در قدیم عضوی از بدن که مسموم یا آلوده می شد برای اینکه بیماری به سایر بخش های بدن سرایت نکند، آن عضو را قطع می کردند؟ می گویم کاش می شد این قلب را از سینه بیرون بکشم و بندازشم دور، بدجوری دارد من را به هلاکت نزدیک و نزدیکتر می کند. دارم می بینم که این مسمومیت دارد ضعیف و ضعیف ترم می کند اما هیچ کاری از دستم بر نمی آید. از دست هیچکس کاری بر نمی آید مگر این که همان یک نفری که دوای دلم پیش او هست دست به کار شود.
از داستان
#آقای_نامرئی
#حسین_خاموشی
هانا می دانستی که در قدیم عضوی از بدن که مسموم یا آلوده می شد برای اینکه بیماری به سایر بخش های بدن سرایت نکند، آن عضو را قطع می کردند؟ می گویم کاش می شد این قلب را از سینه بیرون بکشم و بندازشم دور، بدجوری دارد من را به هلاکت نزدیک و نزدیکتر می کند. دارم می بینم که این مسمومیت دارد ضعیف و ضعیف ترم می کند اما هیچ کاری از دستم بر نمی آید. از دست هیچکس کاری بر نمی آید مگر این که همان یک نفری که دوای دلم پیش او هست دست به کار شود.
از داستان
#آقای_نامرئی
#حسین_خاموشی
■ #آقای_نامرئی ■
#قسمت_اول
- تو کی هستی؟
اولین سوالی بود که از تو پرسیدم؛ جوابم را ندادی. هیچ نفهمیدی تنها گذاشتنم با انبوه سوال هایی که در سر دارم، چقدر روانی کننده ست که مجبورم می کند به در و دیوار ناسزا بگویم.
- اصلا او وجود دارد؟
این پر تکرارترین سوالی ست که از خودم می پرسم و همیشه ندایی از عمق احساسم شهادت می دهد که هست، هست.
نمی توانم مدعی بشوم که تو را دیده ام، ولی حتم دارم که تو تماشاگر نامرئی زندگی من هستی. وقتی در بازار از عرض خیابان رد می شوم، احساس می کنم سایه ای دارد تعقیبم می کند. در سینما همیشه کسی در گوشم می گوید: یک نفر در این سالن، روی یکی از همین صندلی ها نشسته و تو را زیر نظر دارد. شب ها وقتی اتاق از تاریکی پر می شود، همیشه صدای بودن کسی را حس می کنم؛ کسی که میان دیوارها پنهان شده. این توهم آن وقت هایی عود می کند که پشت پنجره ی اتاقم ایستاده ام و حواسم به بیرون نیست. درست همان لحظه ها به دلم می افتد که پشت درخت پیاده رو، دو جفت چشم دارد می پایدم اما وقتی سرم را از پنجره بیرون می کنم هیچ کس در خیابان نیست.
این هیچ کس، این آقای نامرئی، این وهم و خیال، این سایه، تو هستی تو.
این را قلبم می گوید و محال است قلب یک دلباخته اشتباه کند. روزی تو را از دل این دیوار ها یا از پشت آن درخت بیرون می کشم و به اندازه ی صد سال انتظار، طولانی و محکم بغلت می کنم. آغوش تو همان نجات دهنده ای است که مدت هاست از او برای دل اسیرم می گویم. فکرش را بکن، با این که نیستی چنین سخت مبتلایت شدم، وای از آن روز که ناگهان پیدایت شود! چاره ای ندارم جز اینکه از فرط خوشحالی روی دست های زمین ولو بشوم.
به محض اینکه پیدایت بکنم باید به تعداد...نههه، چندین برابر روزهای نبودنت باشی و باشی. می دانی چقدر زانو و شانه هایت به سر من بدهکار است؟ نه نمی دانی که موهایم چقدر بی اندازه محتاج نوازش انگشتهایت منتظر مانده و هست.
کلی نقشه برای روزهای با هم بودن کشیدم ولی تو را به خدا غافلگیرانه و ناگهانی سبز نشو که هیچ برنامه ای برای آن لحظه ندارم. در خوش بینانه ترین حالت عاشقانه، همانطور که قبلا گفتم غش می کنم و از هوش می روم. ببین اصلا استقبال خوبی نیست پس کمی مرام به خرج بده و بگذار خودم پیدایت کنم. مثلا یک قرار در کافه عالی ست. به تو قول می دهم تمام تلاشم را می کنم که محکم و قوی روی پاهایم بایستم و توی چشمانت غرق نشوم. البته باید بگویم هر چقدر هیجان زده باشم باز هم دست و پا شکسته و تته پته کنان به تو خواهم گفت که دوستت دارم؛ مکرر مکرر.
اگر بخواهم رو راست باشم، گاهی از این همه نبودنت خسته می شوم. کلی حرف می زنم، کلی قربان صدقه ات می روم اما هیچ وقت پیدایت نمی شود. ولی با همه ی این گله و شکایت ها، یادت باشد که تا آخر عمر تکه ای از وجود من منتظر آمدنت می ماند و تو می آیی مطئنم، مطئنم.
- کی دست از این دیوانه بازی هایت بر می داری دختر؟
مادرم که چهره ای عصبی به خودش گرفته بود و چشم هایش تهدید به مرگم می کرد، این کلمات را از من پرسید. من هم مثل تو که هیچ وقت جواب سوال هایم را ندادی، چیزی نگفتم.
البته تقصیر من بود. یعنی تقصیر تو هست که این قدر حواس پرتم کردی. دیروز وقتی در پاگرد، چیزی حدود نیم ساعت، غرق در افکار پارانوئید همچنان که دور خودم قدم می زدم پله ها را آمدم پایین و درست روی پله اول هال سکندری خوردم و توی بغل مامان پرت شدم؛ شانس آوردم که مامان متوجه گیجی من شده بود و تحت نظرم گرفته بود و گرنه چه کسی می داند شاید حالا با دست و پایی شکسته یا حتی گردن شکسته داشتم از تو برای خودم خیال می بافتم.
باور کن بارها آرزو کردم سرم به چیزی یا جایی بخورد تا بلکه فراموشت کنم، اما خیلی زود پشیمان می شوم و توبه می کنم. چون می ترسم، می ترسم حافظه ام را از دست بدهم و از دستت بدهم. مثل سنجاب کوچکی که با دلهره دانه ی بلوطی را در خاک پنهان می کند اما یادش می رود کجا؟!
_من او را دیدم.
هانا به من می گوید.
هانا دوست راز نگهدار و شنونده ی خوب من است. تا حالا نشده حتی یک حرف از درد دل هایم را پیش کسی بازگو کند. به دو دلیل خیلی دوستش دارم یکی این که تو را دیده و دیگری که هانا هدیه ی توست.
تا حالا شده آنقدر بی پناه و ناچار بشوی که به یک عروسک حسادتت شود؟ خانم ها حسود هستند این را آویزه ی گوشت کن و یادت بماند اگر زنی دلبسته ات شد به آن معنا نیست که کار تو تمام شده و تو تمام عیار یک مرد دلربا و جذاب هستی که راست راست زن ها برایت سر و دست می شکنند؛ نه، یادت باشد همین که قلبی برایت تپید مسئولیت جدیدی پیدا میکنی؛ مسئولیت مرد بودن را.
#حسین_خاموشی
@asheghanehaye_fatima
#قسمت_اول
- تو کی هستی؟
اولین سوالی بود که از تو پرسیدم؛ جوابم را ندادی. هیچ نفهمیدی تنها گذاشتنم با انبوه سوال هایی که در سر دارم، چقدر روانی کننده ست که مجبورم می کند به در و دیوار ناسزا بگویم.
- اصلا او وجود دارد؟
این پر تکرارترین سوالی ست که از خودم می پرسم و همیشه ندایی از عمق احساسم شهادت می دهد که هست، هست.
نمی توانم مدعی بشوم که تو را دیده ام، ولی حتم دارم که تو تماشاگر نامرئی زندگی من هستی. وقتی در بازار از عرض خیابان رد می شوم، احساس می کنم سایه ای دارد تعقیبم می کند. در سینما همیشه کسی در گوشم می گوید: یک نفر در این سالن، روی یکی از همین صندلی ها نشسته و تو را زیر نظر دارد. شب ها وقتی اتاق از تاریکی پر می شود، همیشه صدای بودن کسی را حس می کنم؛ کسی که میان دیوارها پنهان شده. این توهم آن وقت هایی عود می کند که پشت پنجره ی اتاقم ایستاده ام و حواسم به بیرون نیست. درست همان لحظه ها به دلم می افتد که پشت درخت پیاده رو، دو جفت چشم دارد می پایدم اما وقتی سرم را از پنجره بیرون می کنم هیچ کس در خیابان نیست.
این هیچ کس، این آقای نامرئی، این وهم و خیال، این سایه، تو هستی تو.
این را قلبم می گوید و محال است قلب یک دلباخته اشتباه کند. روزی تو را از دل این دیوار ها یا از پشت آن درخت بیرون می کشم و به اندازه ی صد سال انتظار، طولانی و محکم بغلت می کنم. آغوش تو همان نجات دهنده ای است که مدت هاست از او برای دل اسیرم می گویم. فکرش را بکن، با این که نیستی چنین سخت مبتلایت شدم، وای از آن روز که ناگهان پیدایت شود! چاره ای ندارم جز اینکه از فرط خوشحالی روی دست های زمین ولو بشوم.
به محض اینکه پیدایت بکنم باید به تعداد...نههه، چندین برابر روزهای نبودنت باشی و باشی. می دانی چقدر زانو و شانه هایت به سر من بدهکار است؟ نه نمی دانی که موهایم چقدر بی اندازه محتاج نوازش انگشتهایت منتظر مانده و هست.
کلی نقشه برای روزهای با هم بودن کشیدم ولی تو را به خدا غافلگیرانه و ناگهانی سبز نشو که هیچ برنامه ای برای آن لحظه ندارم. در خوش بینانه ترین حالت عاشقانه، همانطور که قبلا گفتم غش می کنم و از هوش می روم. ببین اصلا استقبال خوبی نیست پس کمی مرام به خرج بده و بگذار خودم پیدایت کنم. مثلا یک قرار در کافه عالی ست. به تو قول می دهم تمام تلاشم را می کنم که محکم و قوی روی پاهایم بایستم و توی چشمانت غرق نشوم. البته باید بگویم هر چقدر هیجان زده باشم باز هم دست و پا شکسته و تته پته کنان به تو خواهم گفت که دوستت دارم؛ مکرر مکرر.
اگر بخواهم رو راست باشم، گاهی از این همه نبودنت خسته می شوم. کلی حرف می زنم، کلی قربان صدقه ات می روم اما هیچ وقت پیدایت نمی شود. ولی با همه ی این گله و شکایت ها، یادت باشد که تا آخر عمر تکه ای از وجود من منتظر آمدنت می ماند و تو می آیی مطئنم، مطئنم.
- کی دست از این دیوانه بازی هایت بر می داری دختر؟
مادرم که چهره ای عصبی به خودش گرفته بود و چشم هایش تهدید به مرگم می کرد، این کلمات را از من پرسید. من هم مثل تو که هیچ وقت جواب سوال هایم را ندادی، چیزی نگفتم.
البته تقصیر من بود. یعنی تقصیر تو هست که این قدر حواس پرتم کردی. دیروز وقتی در پاگرد، چیزی حدود نیم ساعت، غرق در افکار پارانوئید همچنان که دور خودم قدم می زدم پله ها را آمدم پایین و درست روی پله اول هال سکندری خوردم و توی بغل مامان پرت شدم؛ شانس آوردم که مامان متوجه گیجی من شده بود و تحت نظرم گرفته بود و گرنه چه کسی می داند شاید حالا با دست و پایی شکسته یا حتی گردن شکسته داشتم از تو برای خودم خیال می بافتم.
باور کن بارها آرزو کردم سرم به چیزی یا جایی بخورد تا بلکه فراموشت کنم، اما خیلی زود پشیمان می شوم و توبه می کنم. چون می ترسم، می ترسم حافظه ام را از دست بدهم و از دستت بدهم. مثل سنجاب کوچکی که با دلهره دانه ی بلوطی را در خاک پنهان می کند اما یادش می رود کجا؟!
_من او را دیدم.
هانا به من می گوید.
هانا دوست راز نگهدار و شنونده ی خوب من است. تا حالا نشده حتی یک حرف از درد دل هایم را پیش کسی بازگو کند. به دو دلیل خیلی دوستش دارم یکی این که تو را دیده و دیگری که هانا هدیه ی توست.
تا حالا شده آنقدر بی پناه و ناچار بشوی که به یک عروسک حسادتت شود؟ خانم ها حسود هستند این را آویزه ی گوشت کن و یادت بماند اگر زنی دلبسته ات شد به آن معنا نیست که کار تو تمام شده و تو تمام عیار یک مرد دلربا و جذاب هستی که راست راست زن ها برایت سر و دست می شکنند؛ نه، یادت باشد همین که قلبی برایت تپید مسئولیت جدیدی پیدا میکنی؛ مسئولیت مرد بودن را.
#حسین_خاموشی
@asheghanehaye_fatima
■ #آقای_نامرئی■
#قسمت_دوم
وقتی یک مرد ایده آل می شوی که مرکز توجه ات زیر چشم و پشت ناخن و رنگ موی زنت شود. این حرف کمی نیست! فکر می کنی یک زن به چی نیاز دارد؟ لباس مارک دار؟ پول هنگفت؟ سفر دور دنیا؟ ماشین آن چنانی، سه دانگ از باغ پدری؟
نه، نه اشتباه نکن عزیز چشم هایم. جواب فقط کمی توجه ست؛ همین. تو به او توجه کن، حتی به دورغ و ساختگی، می بینی که او برایت بهترین زن دنیا می شود. لم یک زن به همین سادگی ست. ولی کو مردی که فهم این مسئله را برای خودش دشوار نکند.
_ من خیلی حسودم
مخاطب این جمله ام شما هستی، شما آقای نامرئی. راستی گاهی بدون اجازه ات به شما تو می گویم. اصلا خوب می کنم که تو صدایت می کنم. مگر من غریبه ام که شما صدایت بکنم؟ فرق من با خانم های ناشناسی که شما خطابت می کنند، چی هست؟ اصلا غلط می کند هر کس که غیر من بخواهد به تو تو بگوید. تمام زن های دنیایت باید به تو شما بگویند، تو از آن من است. خبر داری من یک دیکتاتور حسودم و به تمام زن های اطرافت حسادت می کنم؟ به خواهرت که جوراب هایت را می شوید، به مادرت که سر نماز دعایت میکند، به دختر عمویت که عقدتان را در آسمان ها بستند، به استاد دانشگاهت که دارد برایت زبان و ادبیات را آموزش می دهد، به تمام دخترهای محله تان که خواه و ناخواه اتفاقی و اختیاری دیدت می زنند.
آه خونم دارد به جوش می آید از این همه زن مرتبط به تو. تو حق نداری غیر از اسم من، نام هیچ زن دیگری را در جایی بنویسی. خدا آن روزی را نیاورد که به چنگت بیاورم روزگارت را سیاه می کنم. تو منهای تمام زن های جهان باید بشوی. این قانون من است و هیچ گاه نباید مخالفت و شکایت کنی چرا که من حق دارم؛ من از تو سهم دارم. تو به اندازه ی تمام شب هایی که به یادت گریه کردم، به اندازه ی تمام چشم به در بودن هایم، گوش به زنگ بودن هایم مسئولی. تو به من مدیونی و باید دینت را ادا کنی این زکات عشق ماست که باید پرداخت کنی و خود من از تمام عالم به آن مستحق ترم. نه اینکه بخواهم سرت منت بگذارم نه؛ راستش دلم خیلی می خواهد که منت کنم دلم می خواهد سرت داد بزنم و شایت کنم ولی چه کنم که دستم از بلندای بودنت کوتاه ست.
_ باز عصبانی شدی؟ نگران نباش همه چیز درست می شود...
صدای هاناست که در این مواقع همیشه دلداری ام می دهد. آه جگرگوشه ام مبادا زبری حرف هایم لاله های گوشت را بخراشد؟ آقای نامرئی دلم برایتان تنگ شده این را می فهمید؟ می فهمید وقتی دلم برایتان تنگ می شود، عصبی و افسرده می شوم، با مامان حرفم می شود، با بابا سر هیچ و پوچ قهر می کنم، بیخودی از همه دلخور می شوم و خودم را در اتاق حبس می کنم؟ الان دقیقا دلم تنگ شده؛ مثل یک سرباز زیر نور غروب پادگان که دلتنگ نامزد سی و چند روز ندیده اش شده.
_ نمی شنوی؟ کر شدی؟ با توام دختر بیا پایین که شام سرد شد.
اوه اوه صدای باباست. صدای عصبانی بابا که اصلا شوخی ندارد. من باید بروم آقای نامرئی خیلی زود بر می گردم.
□□□
دیروز چشمم به شیشه ی لاک قرمز افتاد و یاد آشنایی مان افتادم. یاد آن روزی که با پلاستیک های میوه و نان در دست از بازار برمی گشتم که جلوی راهم یک شیشه براق به رنگ قرمز، سبز شد. من معمولا پیاده این طرف و آن طرف می روم و روی هم رفته عاشق پیاده روی هستم. این را پیاده روی نیمه تاریک خیابان رضوی بهتر از هر کسی می داند. من رکوددار به جا گذاشتن رد پا روی صورت سیمانی این دوست هم لحظه هایم هستم. از تو زیاد برایش گفتم؛ حالا او هم آرزو دارد یک شب دوتایی مان در دست هم، پا روی جفت چشمهایش بگذاریم. می بینی عشق چه مهربان و سوررئال است که یک عروسک را به حرف می آورد و پیاده رویی را هم زبانت می کند؟ تا تنهایی زیر بار سنگین تنهایی نشکنی و با دوستان جدیدت سفره ی دل باز کنی و بگویی درد دارم دل دارید؟ آنها هم فریاد می زنند داریم داریم. حواسم هست به خاطره اولین آشنایی مان آقای نامرئی ولی بگذار چند سطر دیگر از این دوست سیمانی آدمیزاد دلم بیشتر بگویم. در یک شب سرد پاییزی که درخت های تنش به خود می لرزیدند و هوی هوی باد از نهاد شاخه هایشان بلند می شد، پا به خلوتش گذاشتم؛ تنش سرد و یخ بود و مجالش را نمی یافت که بلرزد وگرنه زیر آن حجم از سرما ترک ترک از هم می پاشید. در عوض داشت از برگ های افتاده به کناره ی دیوار کوتاه آجری اش، پتویی نارنجی می بافت تا خودش را زیر آن مدفون کند. خش خش پاهایم صدایش زد:
_ بمیرم برای تنهایی ات.
_ سرد است، همه چی و همه جا مثل یک قطب سرد است.
_ این رعشه ی دل خون کننده از کجا می آید دوستم؟
_ از بی رهگذری، ای داد از بی رهگذری...
برایش گریه کردم.
#حسین_خاموشی
@asheghanehaye_fatima
#قسمت_دوم
وقتی یک مرد ایده آل می شوی که مرکز توجه ات زیر چشم و پشت ناخن و رنگ موی زنت شود. این حرف کمی نیست! فکر می کنی یک زن به چی نیاز دارد؟ لباس مارک دار؟ پول هنگفت؟ سفر دور دنیا؟ ماشین آن چنانی، سه دانگ از باغ پدری؟
نه، نه اشتباه نکن عزیز چشم هایم. جواب فقط کمی توجه ست؛ همین. تو به او توجه کن، حتی به دورغ و ساختگی، می بینی که او برایت بهترین زن دنیا می شود. لم یک زن به همین سادگی ست. ولی کو مردی که فهم این مسئله را برای خودش دشوار نکند.
_ من خیلی حسودم
مخاطب این جمله ام شما هستی، شما آقای نامرئی. راستی گاهی بدون اجازه ات به شما تو می گویم. اصلا خوب می کنم که تو صدایت می کنم. مگر من غریبه ام که شما صدایت بکنم؟ فرق من با خانم های ناشناسی که شما خطابت می کنند، چی هست؟ اصلا غلط می کند هر کس که غیر من بخواهد به تو تو بگوید. تمام زن های دنیایت باید به تو شما بگویند، تو از آن من است. خبر داری من یک دیکتاتور حسودم و به تمام زن های اطرافت حسادت می کنم؟ به خواهرت که جوراب هایت را می شوید، به مادرت که سر نماز دعایت میکند، به دختر عمویت که عقدتان را در آسمان ها بستند، به استاد دانشگاهت که دارد برایت زبان و ادبیات را آموزش می دهد، به تمام دخترهای محله تان که خواه و ناخواه اتفاقی و اختیاری دیدت می زنند.
آه خونم دارد به جوش می آید از این همه زن مرتبط به تو. تو حق نداری غیر از اسم من، نام هیچ زن دیگری را در جایی بنویسی. خدا آن روزی را نیاورد که به چنگت بیاورم روزگارت را سیاه می کنم. تو منهای تمام زن های جهان باید بشوی. این قانون من است و هیچ گاه نباید مخالفت و شکایت کنی چرا که من حق دارم؛ من از تو سهم دارم. تو به اندازه ی تمام شب هایی که به یادت گریه کردم، به اندازه ی تمام چشم به در بودن هایم، گوش به زنگ بودن هایم مسئولی. تو به من مدیونی و باید دینت را ادا کنی این زکات عشق ماست که باید پرداخت کنی و خود من از تمام عالم به آن مستحق ترم. نه اینکه بخواهم سرت منت بگذارم نه؛ راستش دلم خیلی می خواهد که منت کنم دلم می خواهد سرت داد بزنم و شایت کنم ولی چه کنم که دستم از بلندای بودنت کوتاه ست.
_ باز عصبانی شدی؟ نگران نباش همه چیز درست می شود...
صدای هاناست که در این مواقع همیشه دلداری ام می دهد. آه جگرگوشه ام مبادا زبری حرف هایم لاله های گوشت را بخراشد؟ آقای نامرئی دلم برایتان تنگ شده این را می فهمید؟ می فهمید وقتی دلم برایتان تنگ می شود، عصبی و افسرده می شوم، با مامان حرفم می شود، با بابا سر هیچ و پوچ قهر می کنم، بیخودی از همه دلخور می شوم و خودم را در اتاق حبس می کنم؟ الان دقیقا دلم تنگ شده؛ مثل یک سرباز زیر نور غروب پادگان که دلتنگ نامزد سی و چند روز ندیده اش شده.
_ نمی شنوی؟ کر شدی؟ با توام دختر بیا پایین که شام سرد شد.
اوه اوه صدای باباست. صدای عصبانی بابا که اصلا شوخی ندارد. من باید بروم آقای نامرئی خیلی زود بر می گردم.
□□□
دیروز چشمم به شیشه ی لاک قرمز افتاد و یاد آشنایی مان افتادم. یاد آن روزی که با پلاستیک های میوه و نان در دست از بازار برمی گشتم که جلوی راهم یک شیشه براق به رنگ قرمز، سبز شد. من معمولا پیاده این طرف و آن طرف می روم و روی هم رفته عاشق پیاده روی هستم. این را پیاده روی نیمه تاریک خیابان رضوی بهتر از هر کسی می داند. من رکوددار به جا گذاشتن رد پا روی صورت سیمانی این دوست هم لحظه هایم هستم. از تو زیاد برایش گفتم؛ حالا او هم آرزو دارد یک شب دوتایی مان در دست هم، پا روی جفت چشمهایش بگذاریم. می بینی عشق چه مهربان و سوررئال است که یک عروسک را به حرف می آورد و پیاده رویی را هم زبانت می کند؟ تا تنهایی زیر بار سنگین تنهایی نشکنی و با دوستان جدیدت سفره ی دل باز کنی و بگویی درد دارم دل دارید؟ آنها هم فریاد می زنند داریم داریم. حواسم هست به خاطره اولین آشنایی مان آقای نامرئی ولی بگذار چند سطر دیگر از این دوست سیمانی آدمیزاد دلم بیشتر بگویم. در یک شب سرد پاییزی که درخت های تنش به خود می لرزیدند و هوی هوی باد از نهاد شاخه هایشان بلند می شد، پا به خلوتش گذاشتم؛ تنش سرد و یخ بود و مجالش را نمی یافت که بلرزد وگرنه زیر آن حجم از سرما ترک ترک از هم می پاشید. در عوض داشت از برگ های افتاده به کناره ی دیوار کوتاه آجری اش، پتویی نارنجی می بافت تا خودش را زیر آن مدفون کند. خش خش پاهایم صدایش زد:
_ بمیرم برای تنهایی ات.
_ سرد است، همه چی و همه جا مثل یک قطب سرد است.
_ این رعشه ی دل خون کننده از کجا می آید دوستم؟
_ از بی رهگذری، ای داد از بی رهگذری...
برایش گریه کردم.
#حسین_خاموشی
@asheghanehaye_fatima
■#آقای_نامرئی■
#قسمت_سوم
آن شب برگشتم خانه و با یک فلاسک چای به خانه اش برگشتم. برای خودم توی یک فنجان و برای او توی شیارهای خاک گرفته ی پهلوی سیمانی اش، چای ریختم. همچنان سردش بود. کاپشنم را در آوردم و رویش انداختم. می دانستم اکتفای وسعت تنش را نمی کند ولی با این کار خواستم به او بفهمانم حالا که نمی توانم گرمت کنم لااقل می توانم طعم سرما را بچشم و هر دو باهم این درد مشترک را بلرزیم.
دندانهایم به هم میخورد و با آهنگ تق تق تق لب های چینی فنجان را تک (tok) می زد و سر انگشتانم که دست فنجان را در دست داشت مور مور می کرد. فایده ای نداشت، تکیه ام را از دیوار گرفتم از جایم بلند شدم و هندزفری هایم را از گوشم در آوردم. با گوشی آهنگ جزیره ی سیاوش را روی بلندترین صدا پلی کردم و شروع کردم به تانگو رقصیدن. کاری به این نداشتم که رقصم به آهنگ می آید، اسم این رقص تانگوست، باله ست یا هر چی و اصلا برایم مهم نبود در آن چند دقیقه کسی من را از توی ماشین یا پنجره ی اتاقش ببیند و جملاتی شبیه ای بگوید: این دختر دیوانه شده؟! مهم این بود که آن شب تو در آغوش من بودی قای نامرئی و هماهنگ با هم دست ها و پاهایمان را به رقص آورده بودیم.
_ دلت گرم که دلگرم کردی.
این آخرین گفته هایش بود.
داشتم می گفتم: یک شیشه ی براق قرمز رنگ، روی موزاییک های شش ضلعی پیاده رو که خود به خود چشم هر بیننده ای را مجذوب خودش می کرد. مجبورم کرد بایستم و وادارم کرد به فکر فرو بروم.
- مطمئن هستم از ساک کسی نیفتاده و گرنه بر اثر سقوط تکه تکه می شد.
_به من چه؟
این را گفتم و خودم را از مهلکه نجات دادم و از کنارش رد شدم. چند روز بعد باز سر راهم همان لاک قرمز پیدایش شد و باز هم از کنارش رد شدم. اما بار سوم وقتی بود که در خانه را باز کردم و قصد بیرون رفتن داشتم که دیدم همان شیشه ی براق روی پادری بیضی شکل حیاط مان گذاشته شده. این دفعه چاره ای نداشتم جز اینکه بپذیرم این شیشه حتما به من ربط دارد. خم شدم و برش داشتم.
به دور و بر نگاهی انداختم هیچکس نبود. طبیعی بود که در حیاط خانه ی ما هیچکس نباشد خدای نکرده اینجا حریم شخصی ست. ولی اینکه در آن لحظه مدام احساس می کردم کسی زیر نظرم دارد، این اصلا طبیعی نبود چرا که ضربان قلبم عجیب شدت گرفته بود. آن روز از بیرون رفتن منصرف شدم.
_ سه روز دیگر برایت یک کادو پست می شود و کار تو این است که نپرسی از طرف کی و چرا؟
این ها کلماتی بودند که تو نوشته بودی؟ کجا؟ الان برایت می گویم.
تو اول به من بگو چرا همیشه با رنگ سبز می نویسی؟ چون من از سبز خوشم می آید؟ اگر جوابت این باشد دوست دارم همین لحظه همین جا از صمیم قلب فدایت بشوم. از دست خطتت که نگویم وای که یک تکه جواهر است. دست خط تو این پتانسیل را دارد که ندیده عاشقت بشوم.
وقتی در مشکی لاک را پیچاندم تا باز بشود واقعا غافلگیر شدم، چون داخلش قطره ای لاک وجود نداشت و این شیشه ی سنگین قرمز، رنگش بود که گولم زد یعنی این قدرت را داشت که بی استثنا همه را گول بزند و خیال کنند که پر هست. خیلی حرفه ای یک نوار کاغذی کوچک به دور قلم موی لاک چسبانده بودی که وقتی آن را بیرون می کشیدی بویی زرد و سفید رنگ در هوا می پیچید و مشامت را آن طور متوهم می کرد که می پنداشتی هزاران شاخه ی یاس از دیوارهای اتاق سر به سقف کشیدند.
_ سه روز دیگر برایت یک کادو پست می شود و کار تو این است که نپرسی از طرف کی و چرا؟
این ها روی آن نوار کوچک با رنگ سبز نوشته بودی. گفتم سبز یادم رفت از آن روبان باریک سبز رنگی که خیلی محتاطانه از بیرون به در لاک گره پروانه ای زده بودی، بگویم. والا از یک مرد بعید است این ریزه کاری های دلبرانه. اما تو با همین ریزه کاری هایت قلبم را تکه تکه ات کردی.
سه روز بعد تولد 26 سالگی ام بود و این خودش هزاران سوال را به همراه می آورد که این شخص غریبه از کجا تاریخ تولدم را می داند؟ اصلا از کجا من را می شناسد؟ چرا باید کادو بفرستد؟ اما تو خیلی سنگدلانه و خودمختار دستور داده بودی که من حق سوال و پرسش ندارم.
ساعت های مدیدی درگیر این لاک و نوشته ی داخل آن بودم تا به این نتیجه رسیدم که بهتر است خودم را درگیر این مسخره بازی های رمانتیک نکنم. آن روزها، روزهای بدی داشتم و حالم از همه ی مردها به هم می خورد.
بعد آن خیلی زود به یاس فلسفی آن روزهایم برگشتم و زندگی عادی ام را پیش گرفتم. اما سرنوشت و تو به این راحتی ول کن ماجرا نبودی. شب تولدم به این فکر می کردم که پشت این قضیه ی لاک و نوشته چه کسی می تواند باشد؟ اگر او راست بگوید فردا نهایتا ظهر کادویش به دستم می رسد آن وقت کار راحت می شود چون هر بسته ی پستی نام و نشانی دارد یا حداقل می توانم از طریق مامور پست به اطلاعاتی برسم. با این افکار داشتم برای سوالی های ی خودم جواب های قابل قبولی پیدا می کردم.
#حسین_خاموشی
#قسمت_سوم
آن شب برگشتم خانه و با یک فلاسک چای به خانه اش برگشتم. برای خودم توی یک فنجان و برای او توی شیارهای خاک گرفته ی پهلوی سیمانی اش، چای ریختم. همچنان سردش بود. کاپشنم را در آوردم و رویش انداختم. می دانستم اکتفای وسعت تنش را نمی کند ولی با این کار خواستم به او بفهمانم حالا که نمی توانم گرمت کنم لااقل می توانم طعم سرما را بچشم و هر دو باهم این درد مشترک را بلرزیم.
دندانهایم به هم میخورد و با آهنگ تق تق تق لب های چینی فنجان را تک (tok) می زد و سر انگشتانم که دست فنجان را در دست داشت مور مور می کرد. فایده ای نداشت، تکیه ام را از دیوار گرفتم از جایم بلند شدم و هندزفری هایم را از گوشم در آوردم. با گوشی آهنگ جزیره ی سیاوش را روی بلندترین صدا پلی کردم و شروع کردم به تانگو رقصیدن. کاری به این نداشتم که رقصم به آهنگ می آید، اسم این رقص تانگوست، باله ست یا هر چی و اصلا برایم مهم نبود در آن چند دقیقه کسی من را از توی ماشین یا پنجره ی اتاقش ببیند و جملاتی شبیه ای بگوید: این دختر دیوانه شده؟! مهم این بود که آن شب تو در آغوش من بودی قای نامرئی و هماهنگ با هم دست ها و پاهایمان را به رقص آورده بودیم.
_ دلت گرم که دلگرم کردی.
این آخرین گفته هایش بود.
داشتم می گفتم: یک شیشه ی براق قرمز رنگ، روی موزاییک های شش ضلعی پیاده رو که خود به خود چشم هر بیننده ای را مجذوب خودش می کرد. مجبورم کرد بایستم و وادارم کرد به فکر فرو بروم.
- مطمئن هستم از ساک کسی نیفتاده و گرنه بر اثر سقوط تکه تکه می شد.
_به من چه؟
این را گفتم و خودم را از مهلکه نجات دادم و از کنارش رد شدم. چند روز بعد باز سر راهم همان لاک قرمز پیدایش شد و باز هم از کنارش رد شدم. اما بار سوم وقتی بود که در خانه را باز کردم و قصد بیرون رفتن داشتم که دیدم همان شیشه ی براق روی پادری بیضی شکل حیاط مان گذاشته شده. این دفعه چاره ای نداشتم جز اینکه بپذیرم این شیشه حتما به من ربط دارد. خم شدم و برش داشتم.
به دور و بر نگاهی انداختم هیچکس نبود. طبیعی بود که در حیاط خانه ی ما هیچکس نباشد خدای نکرده اینجا حریم شخصی ست. ولی اینکه در آن لحظه مدام احساس می کردم کسی زیر نظرم دارد، این اصلا طبیعی نبود چرا که ضربان قلبم عجیب شدت گرفته بود. آن روز از بیرون رفتن منصرف شدم.
_ سه روز دیگر برایت یک کادو پست می شود و کار تو این است که نپرسی از طرف کی و چرا؟
این ها کلماتی بودند که تو نوشته بودی؟ کجا؟ الان برایت می گویم.
تو اول به من بگو چرا همیشه با رنگ سبز می نویسی؟ چون من از سبز خوشم می آید؟ اگر جوابت این باشد دوست دارم همین لحظه همین جا از صمیم قلب فدایت بشوم. از دست خطتت که نگویم وای که یک تکه جواهر است. دست خط تو این پتانسیل را دارد که ندیده عاشقت بشوم.
وقتی در مشکی لاک را پیچاندم تا باز بشود واقعا غافلگیر شدم، چون داخلش قطره ای لاک وجود نداشت و این شیشه ی سنگین قرمز، رنگش بود که گولم زد یعنی این قدرت را داشت که بی استثنا همه را گول بزند و خیال کنند که پر هست. خیلی حرفه ای یک نوار کاغذی کوچک به دور قلم موی لاک چسبانده بودی که وقتی آن را بیرون می کشیدی بویی زرد و سفید رنگ در هوا می پیچید و مشامت را آن طور متوهم می کرد که می پنداشتی هزاران شاخه ی یاس از دیوارهای اتاق سر به سقف کشیدند.
_ سه روز دیگر برایت یک کادو پست می شود و کار تو این است که نپرسی از طرف کی و چرا؟
این ها روی آن نوار کوچک با رنگ سبز نوشته بودی. گفتم سبز یادم رفت از آن روبان باریک سبز رنگی که خیلی محتاطانه از بیرون به در لاک گره پروانه ای زده بودی، بگویم. والا از یک مرد بعید است این ریزه کاری های دلبرانه. اما تو با همین ریزه کاری هایت قلبم را تکه تکه ات کردی.
سه روز بعد تولد 26 سالگی ام بود و این خودش هزاران سوال را به همراه می آورد که این شخص غریبه از کجا تاریخ تولدم را می داند؟ اصلا از کجا من را می شناسد؟ چرا باید کادو بفرستد؟ اما تو خیلی سنگدلانه و خودمختار دستور داده بودی که من حق سوال و پرسش ندارم.
ساعت های مدیدی درگیر این لاک و نوشته ی داخل آن بودم تا به این نتیجه رسیدم که بهتر است خودم را درگیر این مسخره بازی های رمانتیک نکنم. آن روزها، روزهای بدی داشتم و حالم از همه ی مردها به هم می خورد.
بعد آن خیلی زود به یاس فلسفی آن روزهایم برگشتم و زندگی عادی ام را پیش گرفتم. اما سرنوشت و تو به این راحتی ول کن ماجرا نبودی. شب تولدم به این فکر می کردم که پشت این قضیه ی لاک و نوشته چه کسی می تواند باشد؟ اگر او راست بگوید فردا نهایتا ظهر کادویش به دستم می رسد آن وقت کار راحت می شود چون هر بسته ی پستی نام و نشانی دارد یا حداقل می توانم از طریق مامور پست به اطلاعاتی برسم. با این افکار داشتم برای سوالی های ی خودم جواب های قابل قبولی پیدا می کردم.
#حسین_خاموشی
■ #آقای_نامرئی■
#قسمت_چهارم
که از پنجره ی اتاق صدایی بلند شد. تقریبا یک ثانیه بعد همان صدا دوباره تکرار شد. صدای شبیه برخورد سنگریزه به شیشه. در ثانیه ی سوم؛ گرومب! شیشه ی اتاقم پایین ریخت.
با جیغ بلندی ترسم را به گوش دیوار رساندم و از روی تختخواب به هوا کنده شدم. گوشی از دستم روی موکت افتاد و صفحه اش ساعت صفر روز سه شنبه را به نمایش گذاشت؛ یعنی دقیقا لحظه ی تولدم!
دقایقی گیج و ترسیده میخکوب تختم بودم. تا صدای مامان و بابا که از خواب بیدار شده بودند، من را هوشیار کرد که پاشدم و از پنجره، حیاط و کوچه را دید زدم؛ هیچکس نبود.
تا بابا بخواهد دنبال عینکش بگردد تندی با پای لخت پله های سنگی را دوتا یکی پشت سر گذاشتم. زودتر از او در هال را باز کردم و نگاهی به حیاط انداختم؛ ناباورانه روی پادری چرمی، یک بسته دیدم! چوب و خشک شدم ولی خیلی زود به خودم آمدم و قبل از اینکه بابا و مامان سر برسند جعبه را توی جا کفشی چپاندم. بابا رسید و پرسید:
_چی بود؟
_گربه. فکر کنم گربه بود.
_ چه حرفا. از کی تا حالا گربه می تونه شیشه رو بشکونه؟
این را مامان گفت. با رنگ پریدگی راه را برایشان باز کردم و گفتم بیایید خودتان ببینید.
وقتی آنها وارد حیاط شدند جعبه را در کسری از ثانیه بغل زدم و به اتاقم فرار کردم. جعبه را زیر تخت هل دارم و از ترس اینکه مبادا مامان بیاید و یک ساعت طولش بدهد، خودم شیشه ها را از کف اتاق جارو زدم و توی سطل آشغال ریختم. بعد دهان چارچوب پنجره را با چپاندن یک متکای بزرگ، گل گرفتم تا مامان گیر ندهد که سردت می شود و بیا برویم بقیه ی شب را پایین بخواب. مامان از گرد راه رسید. با لبخندی گستاخ که همیشه مامان را کفری می کرد؛ ابرو بالا انداختم و گفتم همه چیز مرتب شده حضرت مامان! شما برو راحت بخواب.
اما او با همان لج بازی مختصی که بین من و خودش جریان دارد، بی توجه به حرف هایم شروع کرد به دست کشیدن روی پتوی تختم، معاینه ی دقیق بالش، وارسی وجب به وجب کمد آرایشم، دولا شدن و ذره بینی نگاه کردن تارو پود موکت کف اتاق.
_ ماااامااان همه ی خرده شیشه هارو جارو زدم
_ امشب تا صبح اجازه نداری پای لخت توی این اتاق راه بری
این را با تحکم مثال زدنی ای گفت. در حالی که لوله ی تفنگ انگشت اشاره اش را به سمت من نشانه گرفته بود.
_ چشم
بعد از شنیدن این کلمه با اشاره ی دست من که به بابا فهماندم هرچه زودتر او را از اتاقم خارج کند، رفت.
خیلی زود با یک جفت دمپایی ابری برگشت تا خواست دوباره آن حالت تحکیمی را به خودش بگیرد به سمتش دویدم کفش ها را گرفتم و گفتم چشم چشم.
_ ندو ندو. پای لخت گفتم ند..
_چشم چشم.
دمپایی ها را پوشیدم و برای دوازدهمین بار در حالی که عاجزانه توی چشم هایش زل زده بودم چشم چشم را تکرار کردم که دلش به حالم سوخت و دست از سرم برداشت.
آقای نامرئی؛ علاوه بر تمام کافه رفتن ها و گفتن جملات عاشقانه ای را که به من بدهکار هستی، هزینه ی تعویض شیشه ی اتاق را هم به حساب بدهکاری هایت اضافه کردم و بی برو و برگرد و تعارف تا قران آخرش را می گیرم. اصلا هم اهل بخشش نیستم؛ ولی دیدبازی نسبت به معاوضه ی کالا به کالا دارم. مثلا می توانم در ازای دوتا بوسه کل هزینه ی شیشه را از حساب بدهکاری ات خط بزنم. بله تا همین اندازه من بخشنده هستم.
گوشه ی چپ مکعب کارتونی قر شده بود؛ ولی کماکان پتانسیل برانگیختی حس کنجکاوی را داشت. دوباره به یک روبان سبز برخورد کردم که جعبه را با گره پروانه ای به دو قسمت مساوی تقسیم کرده. سر جعبه را باز کردم.
یک کلاه لبه گرد مخملی مغز پسته ای رنگ، پاپیون سرمه ای که سنجاق کلاه شده، موهای خرمایی بافته شده، ، شال زمردی انداخته شده روی شانه، گردبند نقره ای آویخته شده روی سینه،جوراب های ساق کوتاه یشمی، دامن کوتاه ماشی رنگ با خال های سفید، دوتا چشم گرد و قلمبه، دوتا ابروی هلالی مشکی و یک لبخند هلالی قرمز با پوستی سراسر کرم... این هانا بود که داخل جعبه بود.
هانای دوست داشتنی که از آن شب تا لحظه ی اکنون همدم و هم راز و هم پایم بوده.
_ تولدت مبارک. اگر این هدیه را پیش خودت نگه داری به معنی اعلام رضایت به این رابطه ست و اما اگر تمایلی به داشتن آن نداری، فردا شب بگذار همان جایی که برداشتی و این چنین برای همیشه از دنیایت می روم.
این ها را پشت در جعبه خیلی زیبا نوشته بودی. کجا؟ نیامده می خواهی بروی؟ جعبه را بیرون نگداشتم که هیچ، خیلی هم دوستش داشتم و این شد که وارد این بازی قایم باشک شدیم. بازی ای که تا من چشم گرفتم، گم شدی و حالا هر کجا دنبالت می گردم پیدایت نمی کنم.
#حسین_خاموشی
@asheghanehaye_fatima
#قسمت_چهارم
که از پنجره ی اتاق صدایی بلند شد. تقریبا یک ثانیه بعد همان صدا دوباره تکرار شد. صدای شبیه برخورد سنگریزه به شیشه. در ثانیه ی سوم؛ گرومب! شیشه ی اتاقم پایین ریخت.
با جیغ بلندی ترسم را به گوش دیوار رساندم و از روی تختخواب به هوا کنده شدم. گوشی از دستم روی موکت افتاد و صفحه اش ساعت صفر روز سه شنبه را به نمایش گذاشت؛ یعنی دقیقا لحظه ی تولدم!
دقایقی گیج و ترسیده میخکوب تختم بودم. تا صدای مامان و بابا که از خواب بیدار شده بودند، من را هوشیار کرد که پاشدم و از پنجره، حیاط و کوچه را دید زدم؛ هیچکس نبود.
تا بابا بخواهد دنبال عینکش بگردد تندی با پای لخت پله های سنگی را دوتا یکی پشت سر گذاشتم. زودتر از او در هال را باز کردم و نگاهی به حیاط انداختم؛ ناباورانه روی پادری چرمی، یک بسته دیدم! چوب و خشک شدم ولی خیلی زود به خودم آمدم و قبل از اینکه بابا و مامان سر برسند جعبه را توی جا کفشی چپاندم. بابا رسید و پرسید:
_چی بود؟
_گربه. فکر کنم گربه بود.
_ چه حرفا. از کی تا حالا گربه می تونه شیشه رو بشکونه؟
این را مامان گفت. با رنگ پریدگی راه را برایشان باز کردم و گفتم بیایید خودتان ببینید.
وقتی آنها وارد حیاط شدند جعبه را در کسری از ثانیه بغل زدم و به اتاقم فرار کردم. جعبه را زیر تخت هل دارم و از ترس اینکه مبادا مامان بیاید و یک ساعت طولش بدهد، خودم شیشه ها را از کف اتاق جارو زدم و توی سطل آشغال ریختم. بعد دهان چارچوب پنجره را با چپاندن یک متکای بزرگ، گل گرفتم تا مامان گیر ندهد که سردت می شود و بیا برویم بقیه ی شب را پایین بخواب. مامان از گرد راه رسید. با لبخندی گستاخ که همیشه مامان را کفری می کرد؛ ابرو بالا انداختم و گفتم همه چیز مرتب شده حضرت مامان! شما برو راحت بخواب.
اما او با همان لج بازی مختصی که بین من و خودش جریان دارد، بی توجه به حرف هایم شروع کرد به دست کشیدن روی پتوی تختم، معاینه ی دقیق بالش، وارسی وجب به وجب کمد آرایشم، دولا شدن و ذره بینی نگاه کردن تارو پود موکت کف اتاق.
_ ماااامااان همه ی خرده شیشه هارو جارو زدم
_ امشب تا صبح اجازه نداری پای لخت توی این اتاق راه بری
این را با تحکم مثال زدنی ای گفت. در حالی که لوله ی تفنگ انگشت اشاره اش را به سمت من نشانه گرفته بود.
_ چشم
بعد از شنیدن این کلمه با اشاره ی دست من که به بابا فهماندم هرچه زودتر او را از اتاقم خارج کند، رفت.
خیلی زود با یک جفت دمپایی ابری برگشت تا خواست دوباره آن حالت تحکیمی را به خودش بگیرد به سمتش دویدم کفش ها را گرفتم و گفتم چشم چشم.
_ ندو ندو. پای لخت گفتم ند..
_چشم چشم.
دمپایی ها را پوشیدم و برای دوازدهمین بار در حالی که عاجزانه توی چشم هایش زل زده بودم چشم چشم را تکرار کردم که دلش به حالم سوخت و دست از سرم برداشت.
آقای نامرئی؛ علاوه بر تمام کافه رفتن ها و گفتن جملات عاشقانه ای را که به من بدهکار هستی، هزینه ی تعویض شیشه ی اتاق را هم به حساب بدهکاری هایت اضافه کردم و بی برو و برگرد و تعارف تا قران آخرش را می گیرم. اصلا هم اهل بخشش نیستم؛ ولی دیدبازی نسبت به معاوضه ی کالا به کالا دارم. مثلا می توانم در ازای دوتا بوسه کل هزینه ی شیشه را از حساب بدهکاری ات خط بزنم. بله تا همین اندازه من بخشنده هستم.
گوشه ی چپ مکعب کارتونی قر شده بود؛ ولی کماکان پتانسیل برانگیختی حس کنجکاوی را داشت. دوباره به یک روبان سبز برخورد کردم که جعبه را با گره پروانه ای به دو قسمت مساوی تقسیم کرده. سر جعبه را باز کردم.
یک کلاه لبه گرد مخملی مغز پسته ای رنگ، پاپیون سرمه ای که سنجاق کلاه شده، موهای خرمایی بافته شده، ، شال زمردی انداخته شده روی شانه، گردبند نقره ای آویخته شده روی سینه،جوراب های ساق کوتاه یشمی، دامن کوتاه ماشی رنگ با خال های سفید، دوتا چشم گرد و قلمبه، دوتا ابروی هلالی مشکی و یک لبخند هلالی قرمز با پوستی سراسر کرم... این هانا بود که داخل جعبه بود.
هانای دوست داشتنی که از آن شب تا لحظه ی اکنون همدم و هم راز و هم پایم بوده.
_ تولدت مبارک. اگر این هدیه را پیش خودت نگه داری به معنی اعلام رضایت به این رابطه ست و اما اگر تمایلی به داشتن آن نداری، فردا شب بگذار همان جایی که برداشتی و این چنین برای همیشه از دنیایت می روم.
این ها را پشت در جعبه خیلی زیبا نوشته بودی. کجا؟ نیامده می خواهی بروی؟ جعبه را بیرون نگداشتم که هیچ، خیلی هم دوستش داشتم و این شد که وارد این بازی قایم باشک شدیم. بازی ای که تا من چشم گرفتم، گم شدی و حالا هر کجا دنبالت می گردم پیدایت نمی کنم.
#حسین_خاموشی
@asheghanehaye_fatima