کنار رودخانه زانو زدم
خنجرم را کشیدم
سوگند خوردم به عشق تو که زیبای شهر شده ای
گفتم از امروز شوالیه ی تو خواهم بود
نه به جنگ آسیاب های بادی خواهم رفت
نه اهریمنی را در لباس کشیشی خواهم کشت
گفتم دوستت دارم
و می دانم رودخانه کلماتم را برای تو می آورد
و به نیت تصاحب تو سکه ای به رودخانه انداختم
کمی آن سو تر مردی عاشق
نامت را شنید
قلبش را به رودخانه انداخت...!
@asheghanehaye_fatima
#علیرضا_راهب
کتاب:
#دو_استکان_عرق_چهل_گیاه
خنجرم را کشیدم
سوگند خوردم به عشق تو که زیبای شهر شده ای
گفتم از امروز شوالیه ی تو خواهم بود
نه به جنگ آسیاب های بادی خواهم رفت
نه اهریمنی را در لباس کشیشی خواهم کشت
گفتم دوستت دارم
و می دانم رودخانه کلماتم را برای تو می آورد
و به نیت تصاحب تو سکه ای به رودخانه انداختم
کمی آن سو تر مردی عاشق
نامت را شنید
قلبش را به رودخانه انداخت...!
@asheghanehaye_fatima
#علیرضا_راهب
کتاب:
#دو_استکان_عرق_چهل_گیاه
ادامه ی #قسمت_98
#او_یکزن
#چیستایثربی
ادامه ی پست قبل🔼
قسمت #نودوهشت
#دو_بخشه شد.
شبنم گفت:بودیم...پابه پای هم تا اینجا اومدیم! فکر تو عوض شده نه من! تو مجیدی نیستی؛ تو مرد مبارزی نیستی که زیر اون همه شکنجه ؛ فریادشم کسی نمیشنید ! فقط فریاد الله اکبرت؛ "الله اکبر...الله اکبر"....
تو تمام راهروهای زندان ؛ صدای "الله اکبرت" زیر شکنجه ؛ میپیچید...
همه زیر لب الله اکبر میگفتیم ؛ همه مثل تو قهرمان ؛ میشدیم ؛ همه مجیدی بودیم! ...من عاشق همین شدم ! کجا رفت اون مجیدی؟!...
اون پدر حسین؟ اون مبارز مومن شکست ناپذیر؟ که الگوی همه ی ما بود ؟!....
چی شدی؟ نمیدونم ! خدا به داد کسی برسه که تو رو اینجوری کرد ! بذار پسرت بره سردار!... من میدونم مشکل تو فقط دین اون نیست؛ که عصبیت میکنه ! تو یه علی و امیر و احمد دیگه میخوای....مثل پسرای دیگه ت! سربازای دست به سینه و بله قربان گو !...
تو غلام حلقه به گوش میخوای! مثل من که هر چی گفتی گفتم ؛ چشم !...حتی سوالم نکردم! تو هم الان دیکتاتوری...چون تحمل عقیده ی متفاوت یا مخالفتو نداری!... هر دو میدونیم ؛ پیتر رو اذیت میکنن ؛ اونا ماجرا رو نمیدونن ! همین که کشیش یه کلیساست کافیه ؛ که درگیری لفظی جلوی مردم ؛ با یه سردار محترم و معروف نظام ؛ براش خیلی گرون تموم شه ! بذار بره...اون پسر صدیقه ست؛ آقای مجیدی.....پسرت رنجاشو ؛ تو بی مادری و بی هویتی کشیده.....سردار گفت :
و اگه نذارم ؟
شبنم آهسته گفت : خدا شاهده شلیک میکنم ؛ نمیکشمت! زمینگیرت میکنم ؛ میدونی نشونه گیریم خوبه ؛ سردار !
خودت بارها دیدی ... برای همین منو بردی تو گروهت...لعنتی ؛ اون بچه ته ؛ اسلحه را به سمت سردار گرفت ؛
...و گفت:
زمینگیرت میکنم .... بعد هم تو منو اعدام میکنی ؛ کاری که سالها پیش میخواستن بکنن! من خلاص میشم از این زندگی نکبت...پیتر رو بفرست بره! همین حالا که جایی نپیچیده.....تا دیر نشده ؛ یکی ؛ این وسط میمیره! ... شایدم بیشتر از یکی..خواهش میکنم ؛ من هیچوقت از تو خواهشی نکردم.... یالله... زود سردار !
سردار سرش را به تاسف تکانی داد و جلوی شبنم ایستاد ؛ گفت :
بزن ! شلیک کن شبنم !... بذار هر دو خلاص شیم ! بزن لعنتی !
#او_یک_زن
#قسمت_نود_و_هشتم
#چیستایثربی
@asheghanehaye_fatima
#او_یکزن
#چیستایثربی
ادامه ی پست قبل🔼
قسمت #نودوهشت
#دو_بخشه شد.
شبنم گفت:بودیم...پابه پای هم تا اینجا اومدیم! فکر تو عوض شده نه من! تو مجیدی نیستی؛ تو مرد مبارزی نیستی که زیر اون همه شکنجه ؛ فریادشم کسی نمیشنید ! فقط فریاد الله اکبرت؛ "الله اکبر...الله اکبر"....
تو تمام راهروهای زندان ؛ صدای "الله اکبرت" زیر شکنجه ؛ میپیچید...
همه زیر لب الله اکبر میگفتیم ؛ همه مثل تو قهرمان ؛ میشدیم ؛ همه مجیدی بودیم! ...من عاشق همین شدم ! کجا رفت اون مجیدی؟!...
اون پدر حسین؟ اون مبارز مومن شکست ناپذیر؟ که الگوی همه ی ما بود ؟!....
چی شدی؟ نمیدونم ! خدا به داد کسی برسه که تو رو اینجوری کرد ! بذار پسرت بره سردار!... من میدونم مشکل تو فقط دین اون نیست؛ که عصبیت میکنه ! تو یه علی و امیر و احمد دیگه میخوای....مثل پسرای دیگه ت! سربازای دست به سینه و بله قربان گو !...
تو غلام حلقه به گوش میخوای! مثل من که هر چی گفتی گفتم ؛ چشم !...حتی سوالم نکردم! تو هم الان دیکتاتوری...چون تحمل عقیده ی متفاوت یا مخالفتو نداری!... هر دو میدونیم ؛ پیتر رو اذیت میکنن ؛ اونا ماجرا رو نمیدونن ! همین که کشیش یه کلیساست کافیه ؛ که درگیری لفظی جلوی مردم ؛ با یه سردار محترم و معروف نظام ؛ براش خیلی گرون تموم شه ! بذار بره...اون پسر صدیقه ست؛ آقای مجیدی.....پسرت رنجاشو ؛ تو بی مادری و بی هویتی کشیده.....سردار گفت :
و اگه نذارم ؟
شبنم آهسته گفت : خدا شاهده شلیک میکنم ؛ نمیکشمت! زمینگیرت میکنم ؛ میدونی نشونه گیریم خوبه ؛ سردار !
خودت بارها دیدی ... برای همین منو بردی تو گروهت...لعنتی ؛ اون بچه ته ؛ اسلحه را به سمت سردار گرفت ؛
...و گفت:
زمینگیرت میکنم .... بعد هم تو منو اعدام میکنی ؛ کاری که سالها پیش میخواستن بکنن! من خلاص میشم از این زندگی نکبت...پیتر رو بفرست بره! همین حالا که جایی نپیچیده.....تا دیر نشده ؛ یکی ؛ این وسط میمیره! ... شایدم بیشتر از یکی..خواهش میکنم ؛ من هیچوقت از تو خواهشی نکردم.... یالله... زود سردار !
سردار سرش را به تاسف تکانی داد و جلوی شبنم ایستاد ؛ گفت :
بزن ! شلیک کن شبنم !... بذار هر دو خلاص شیم ! بزن لعنتی !
#او_یک_زن
#قسمت_نود_و_هشتم
#چیستایثربی
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
بايد دروغ بگويم
دوستت ندارم
بايد دروغ بگويم
دوستت دارم
تو هيچ چيز را
به موقع نپرسيدى!
#سيدمحمدمركبيان
کتاب #دو_لك_لك_بيخواب
#نشر_نيماژ
بايد دروغ بگويم
دوستت ندارم
بايد دروغ بگويم
دوستت دارم
تو هيچ چيز را
به موقع نپرسيدى!
#سيدمحمدمركبيان
کتاب #دو_لك_لك_بيخواب
#نشر_نيماژ
Forwarded from دستیار زیر نویس و هایپر لینک
4_122131277712196722.pdf
697.1 KB
@Asheghanehaye_fatima
بايد دروغ بگويم
دوستت ندارم
بايد دروغ بگويم
دوستت دارم
تو هيچ چيز را
به موقع نپرسيدى!
#سيدمحمدمركبيان
کتاب #دو_لك_لك_بيخواب
#نشر_نيماژ
بايد دروغ بگويم
دوستت ندارم
بايد دروغ بگويم
دوستت دارم
تو هيچ چيز را
به موقع نپرسيدى!
#سيدمحمدمركبيان
کتاب #دو_لك_لك_بيخواب
#نشر_نيماژ
@asheghanehaye_fatima
بعضی زخم ها هستند
که جوش نمی خورند.
مزمن می شوند و با گذشت زمان عمیق تر می شوند.
#گلی_ترقی
از کتاب #دو_دنیا
بعضی زخم ها هستند
که جوش نمی خورند.
مزمن می شوند و با گذشت زمان عمیق تر می شوند.
#گلی_ترقی
از کتاب #دو_دنیا
@asheghanehaye_fatima
دریا از آن من نیست
مرا چونان صدفی کوچک
میان بازوان خویش
می گیرد..
می نوازد و به ساحل
می اندازد..تا برشته ام کند
خورشید...
پاییز از آن من نیست
برگهایش این پروانگی های
رنگی
بر گرد من می رقصند ..
تا باخاک وصلت کنند
و خواهش های من می تراوند
عشق تو از آن من نیست...
#غاده_السمان_سوریه
#دو_چشم_برهنه
دریا از آن من نیست
مرا چونان صدفی کوچک
میان بازوان خویش
می گیرد..
می نوازد و به ساحل
می اندازد..تا برشته ام کند
خورشید...
پاییز از آن من نیست
برگهایش این پروانگی های
رنگی
بر گرد من می رقصند ..
تا باخاک وصلت کنند
و خواهش های من می تراوند
عشق تو از آن من نیست...
#غاده_السمان_سوریه
#دو_چشم_برهنه
@asheghanehaye_fatima
می توان تلخ تر از دوری ات
اندوهی را تصور کرد؟
گُمان می کنم نه!
وَ اما جواب تو آری ست
می شد تو را نداشت
می شد پیش تر از اینها
دستت را از دست داد
تو از من جلوتر ایستاده ای
به اندازه ی خوابِ نوزادی در گهواره
به قدری که آفتابِ فردا را پیش از من نوازش کنی
تو راست می گفتی
می شد تلخ تر هم این روزها می گذشت
بماند که این فصل
بی تو گذشت
#سيد_محمد_مركبيان
از كتاب #دو_لك_لك_بيخواب
#نشر_نيماژ
می توان تلخ تر از دوری ات
اندوهی را تصور کرد؟
گُمان می کنم نه!
وَ اما جواب تو آری ست
می شد تو را نداشت
می شد پیش تر از اینها
دستت را از دست داد
تو از من جلوتر ایستاده ای
به اندازه ی خوابِ نوزادی در گهواره
به قدری که آفتابِ فردا را پیش از من نوازش کنی
تو راست می گفتی
می شد تلخ تر هم این روزها می گذشت
بماند که این فصل
بی تو گذشت
#سيد_محمد_مركبيان
از كتاب #دو_لك_لك_بيخواب
#نشر_نيماژ
Forwarded from اتچ بات
Telegram
attach 📎
:
درماندگی یعنی که فهمیدم
وقتی کنارم روسری داری
یک تارِ مو از گیسوانت را
در رختخوابِ دیگری داری
#دو_دریک
#علیرضا_آذر
@asheghanehaye_fatima
درماندگی یعنی که فهمیدم
وقتی کنارم روسری داری
یک تارِ مو از گیسوانت را
در رختخوابِ دیگری داری
#دو_دریک
#علیرضا_آذر
@asheghanehaye_fatima