@asheghanehaye_fatima
سبک بارند و سعادتمند و زیبا،
آنان که همخوابه فاحشگان اند،
ولی،من بازوانم از هم گسیختند،
زیرا،ابرها را در بر کشیده اند.
به لطف ستارگان بی همتاست،
شعله زنان در قعر آسمان،
که چشمان سوخته من نمی بینند،
جز خاطره خورشید را.
بیهوده خواستم از فضا مقصد و مأوا
بیایم.
#شارل_بودلر
#شاعر_فرانسه 🇫🇷
ترجمه:
#محمد_علی_اسلامی_ندوشن
سبک بارند و سعادتمند و زیبا،
آنان که همخوابه فاحشگان اند،
ولی،من بازوانم از هم گسیختند،
زیرا،ابرها را در بر کشیده اند.
به لطف ستارگان بی همتاست،
شعله زنان در قعر آسمان،
که چشمان سوخته من نمی بینند،
جز خاطره خورشید را.
بیهوده خواستم از فضا مقصد و مأوا
بیایم.
#شارل_بودلر
#شاعر_فرانسه 🇫🇷
ترجمه:
#محمد_علی_اسلامی_ندوشن
@asheghanehaye_fatima
به تو انديشيدن؛
سکوتم را
بدل به دوست داشتنی ترین،
طولانی ترين،
و پرخروش ترین سکوت می کند.!
تو؛
همیشه در منی،
مثل قلبی ندیده.
همان قلب؛ که به درد می آورد،
همان زخم؛ که زندگی می بخشد.
#روبر_دسنوس
#شاعر_فرانسه🇫🇷
ترجمه: #مریم_قربانی
به تو انديشيدن؛
سکوتم را
بدل به دوست داشتنی ترین،
طولانی ترين،
و پرخروش ترین سکوت می کند.!
تو؛
همیشه در منی،
مثل قلبی ندیده.
همان قلب؛ که به درد می آورد،
همان زخم؛ که زندگی می بخشد.
#روبر_دسنوس
#شاعر_فرانسه🇫🇷
ترجمه: #مریم_قربانی
@asheghanehaye_fatima
:
آنگه که مرگ، رویای پیرانهی مرا
- این میل و درد استخوانهایم را - به هراس مینشاند،
او، اندوهگین از پایان گرفتن در زیر این سقفهای شوم،
بال آرامبخشش را در من گسترانیده است.
ای تالار آبنوسی پرشکوه که سبزهها و گلهای درخشانت
در مرگشان پیچ و تاب میخورند تا شهریاری را گمراه سازند!
شما در برابر جشمان این خلوتنشینی که شیفتهی ایمان خوش است
غروری هستید که در ظلمات، دروغین گشتهاید.
آری من میدانم که در دوردست این شب،
زمین، با درخشش عظیمی معمای شگفت اندیشهها را
در طول قرنهایی که هرگز تیرهاش نمیدارند،
بر میافروزد.
این پهنهی بیمانندی که گسترش میگیرد و انکار میشود.
در ملال اخگرهای کوچک دیگر در میغلطد
تا آشکار کند که نبوغ از سیارهی زمین برافروخته است.
#استفان_مالارمه
#شاعر_فرانسه
ترجمه:
#یداله_رویایی 🌱
:
آنگه که مرگ، رویای پیرانهی مرا
- این میل و درد استخوانهایم را - به هراس مینشاند،
او، اندوهگین از پایان گرفتن در زیر این سقفهای شوم،
بال آرامبخشش را در من گسترانیده است.
ای تالار آبنوسی پرشکوه که سبزهها و گلهای درخشانت
در مرگشان پیچ و تاب میخورند تا شهریاری را گمراه سازند!
شما در برابر جشمان این خلوتنشینی که شیفتهی ایمان خوش است
غروری هستید که در ظلمات، دروغین گشتهاید.
آری من میدانم که در دوردست این شب،
زمین، با درخشش عظیمی معمای شگفت اندیشهها را
در طول قرنهایی که هرگز تیرهاش نمیدارند،
بر میافروزد.
این پهنهی بیمانندی که گسترش میگیرد و انکار میشود.
در ملال اخگرهای کوچک دیگر در میغلطد
تا آشکار کند که نبوغ از سیارهی زمین برافروخته است.
#استفان_مالارمه
#شاعر_فرانسه
ترجمه:
#یداله_رویایی 🌱
@ashehanehaye_fatima
تو را می جویم فراتر از انتظار
فراتر از خودِ خویشتنم
و آنچنان دوستت دارم
که نمی دانم
کدامیک از ما غایب است .
#پل_الوار
#شاعر_فرانسه🇫🇷
ترجمه : #جواد_فرید
تو را می جویم فراتر از انتظار
فراتر از خودِ خویشتنم
و آنچنان دوستت دارم
که نمی دانم
کدامیک از ما غایب است .
#پل_الوار
#شاعر_فرانسه🇫🇷
ترجمه : #جواد_فرید
@asheghanehaye_fatima
:
...تو آنچنان؛ که می بایدی
همیشه همان!
جز آنکه دیگر هرگز؛ نبینمت
چنانیِ که انگار نمیدانی، نگاهت میکنم
و عجیب! نمیدانم دیگر که می دانی.
تو بی خیال، اشک، به چشماهایم میآوری
در ازدحامِ تأویلهای تنات
در جستجویِ شهد
آنجا روی ایوان، پر از صندلیهای گهواره ایست شاخههایی؛ که در جنگل, شانههایت را میخراشند.
پشتِ ویترین ِ مغازههای نتردام
دو تا ساق پای دوست داشتنی؛ توی جوراباند
زبانه میکشند به میان راهِ شبدرهای سپید.
نردبانی ابریشمی پیچیده در پیچکها.
آنجاست
انحنای من بر پرتگاه ِ
بود و نبودِ تو
در این تصویر نومیدانه …
کشفِ من، رازِ
عاشقت بودن است
همیشه همچون همان بارِ نخست…
#آندره_برتون
#شاعر_فرانسه
ترجمه:
#باهار_افسری🌱
:
...تو آنچنان؛ که می بایدی
همیشه همان!
جز آنکه دیگر هرگز؛ نبینمت
چنانیِ که انگار نمیدانی، نگاهت میکنم
و عجیب! نمیدانم دیگر که می دانی.
تو بی خیال، اشک، به چشماهایم میآوری
در ازدحامِ تأویلهای تنات
در جستجویِ شهد
آنجا روی ایوان، پر از صندلیهای گهواره ایست شاخههایی؛ که در جنگل, شانههایت را میخراشند.
پشتِ ویترین ِ مغازههای نتردام
دو تا ساق پای دوست داشتنی؛ توی جوراباند
زبانه میکشند به میان راهِ شبدرهای سپید.
نردبانی ابریشمی پیچیده در پیچکها.
آنجاست
انحنای من بر پرتگاه ِ
بود و نبودِ تو
در این تصویر نومیدانه …
کشفِ من، رازِ
عاشقت بودن است
همیشه همچون همان بارِ نخست…
#آندره_برتون
#شاعر_فرانسه
ترجمه:
#باهار_افسری🌱
من آنقدر با تو بوده ام
که از بودن
کنار دیگران سردم میشود...
#پل_الوار
#شاعر_فرانسه🇫🇷
ترجمه: #احمد_شاملو
@asheghanehaye_fatima
که از بودن
کنار دیگران سردم میشود...
#پل_الوار
#شاعر_فرانسه🇫🇷
ترجمه: #احمد_شاملو
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
همیشه بارِ نخست
دشوار تو را میبینم،
اندکی از شب میگذرد؛
به خانه میآیی به گوشهای از پنجرهام
خانهای پر از خیال
آنجا، که از آنی به آن
در این شبِ مقدس
چشم انتظار زخمی؛ دیگرم
خود این؛ تنها و یگانه زخم
بر سردرِ خانه؛ بر قلبم.
تا نزدیکترت میشوم
نه در خیال
نشانِ کلیدهای بیش، بر اتاقهای ناشناخته میبینم...
#آندره_برتون
#شاعر_فرانسه
ترجمه:
#باهار_افسری
همیشه بارِ نخست
دشوار تو را میبینم،
اندکی از شب میگذرد؛
به خانه میآیی به گوشهای از پنجرهام
خانهای پر از خیال
آنجا، که از آنی به آن
در این شبِ مقدس
چشم انتظار زخمی؛ دیگرم
خود این؛ تنها و یگانه زخم
بر سردرِ خانه؛ بر قلبم.
تا نزدیکترت میشوم
نه در خیال
نشانِ کلیدهای بیش، بر اتاقهای ناشناخته میبینم...
#آندره_برتون
#شاعر_فرانسه
ترجمه:
#باهار_افسری
@asheghanehaye_fatima
به رنج
عشق ِ كم و بيش نزديكى را كه كشته ام
از ياد مى برم
چهره ات
در برودت نگاه ساعت ها
گم مي شود
و در شيارهاى حركات جاودانيت
روياهاى من
ديگر باره انحراف مى گيرد
در شعاع چشم هاى من تنها تويى
كه ميان سايه هاى ساكنِ لحظه
چرخ مى زنى
و با هر حركت رنگ مى بازى،
و هر حركت
موجى را كه انعكاس دهنده ى تصوير توست
كدر مى كند
زمان ، خطوطى را كه رنگ زداينده ى توست
به هاله هايى
و سلطه ى كفن شده ات را
به افسانه هايى مبدل مى كند
كلماتِ خاطرانگيز را ناتمام مى گذارد
ولب هاى فراموشى را مهر مى كند
#ژاک_شاردن
#شاعر_فرانسه
برگردان:
#احمد_شاملو
به رنج
عشق ِ كم و بيش نزديكى را كه كشته ام
از ياد مى برم
چهره ات
در برودت نگاه ساعت ها
گم مي شود
و در شيارهاى حركات جاودانيت
روياهاى من
ديگر باره انحراف مى گيرد
در شعاع چشم هاى من تنها تويى
كه ميان سايه هاى ساكنِ لحظه
چرخ مى زنى
و با هر حركت رنگ مى بازى،
و هر حركت
موجى را كه انعكاس دهنده ى تصوير توست
كدر مى كند
زمان ، خطوطى را كه رنگ زداينده ى توست
به هاله هايى
و سلطه ى كفن شده ات را
به افسانه هايى مبدل مى كند
كلماتِ خاطرانگيز را ناتمام مى گذارد
ولب هاى فراموشى را مهر مى كند
#ژاک_شاردن
#شاعر_فرانسه
برگردان:
#احمد_شاملو
@asheghanehaye_fatima
دستانت رابه من بده،بخاطردلواپسی
دستانت رابه من بده که بس رویادیده ام
بس رویادیده ام درتنهایی خویش
دستانت رابه من بده برای رهایی ام
#لویی_آراگون
#شاعر_فرانسه
ترجمه:
#نفیسه_نواب_پور🌱
دستانت رابه من بده،بخاطردلواپسی
دستانت رابه من بده که بس رویادیده ام
بس رویادیده ام درتنهایی خویش
دستانت رابه من بده برای رهایی ام
#لویی_آراگون
#شاعر_فرانسه
ترجمه:
#نفیسه_نواب_پور🌱
@asheghanehaye_fatima
...دستانت را که به پنجه های نحیفم می فشرم
با ترس و دستپاچگی ، به شور
مثل برف در دستانم آب می شوند
مثل آب درونم می تراوند
هرگز دانسته ای که چه بر من می گذرد
چه چیز مرا می آشوبد و بر من هجوم می برد
هرگز دانسته ای چه چیز مبهوتم میکند
چه چیزها وامیگذارم وقتی عقب می نشینم ؟
آنچه در ژرفای زبان گفته می شود
سخن گفتنی صامت است از احساسات حیوانی
بی دهن ، بی چشم ، آیین های بی تصویر
به لرزه افتادن از شدت دوست داشتن ، بی هیچ کلام
هرگز به حس انگشتان یک دست فکر کرده ای
لحظه ای که شکاری را در خود می فشرند
هرگز سکوتشان را فهمیده ای
تلالویی که نادیدنی را به دیده می آورد
دستانت را به من بده که قلبم آنجا بسته است
دنیا در میان دستانت پنهان است ، حتی اگر لحظه ای
دستانت را به من بده که جانم آنجا خفته است
که جانم آنجا برای ابد خفته است
#لویی_آراگون
#شاعر_فرانسه
ترجمه :
#نفیسه_نواب_پور🌱
...دستانت را که به پنجه های نحیفم می فشرم
با ترس و دستپاچگی ، به شور
مثل برف در دستانم آب می شوند
مثل آب درونم می تراوند
هرگز دانسته ای که چه بر من می گذرد
چه چیز مرا می آشوبد و بر من هجوم می برد
هرگز دانسته ای چه چیز مبهوتم میکند
چه چیزها وامیگذارم وقتی عقب می نشینم ؟
آنچه در ژرفای زبان گفته می شود
سخن گفتنی صامت است از احساسات حیوانی
بی دهن ، بی چشم ، آیین های بی تصویر
به لرزه افتادن از شدت دوست داشتن ، بی هیچ کلام
هرگز به حس انگشتان یک دست فکر کرده ای
لحظه ای که شکاری را در خود می فشرند
هرگز سکوتشان را فهمیده ای
تلالویی که نادیدنی را به دیده می آورد
دستانت را به من بده که قلبم آنجا بسته است
دنیا در میان دستانت پنهان است ، حتی اگر لحظه ای
دستانت را به من بده که جانم آنجا خفته است
که جانم آنجا برای ابد خفته است
#لویی_آراگون
#شاعر_فرانسه
ترجمه :
#نفیسه_نواب_پور🌱
@asheghanehaye_fatima
از این پس،
گونهای اشتیاق با نشانی شگفت را
شعر خواهی نامید،
رد و امضایی که پراکندگیاش را
هر بار از آنسوی لوگوس تکرار میکند…
هر شعر یک حادثه است،
هر شعر به روی زخمی گشوده میشود
اما خود آنچنان زخمی نمیزند.
تو وِِردی را که در سکوت میخوانی
شعر خواهی نامید.
زخمِ بیصدایِ تو،
که با تمامِ وجود میخواهم از بَرَش کنم.
#ژاک_دریدا
#شاعر_فرانسه
ترجمه:
#سارا_سمیعی 🌱
از این پس،
گونهای اشتیاق با نشانی شگفت را
شعر خواهی نامید،
رد و امضایی که پراکندگیاش را
هر بار از آنسوی لوگوس تکرار میکند…
هر شعر یک حادثه است،
هر شعر به روی زخمی گشوده میشود
اما خود آنچنان زخمی نمیزند.
تو وِِردی را که در سکوت میخوانی
شعر خواهی نامید.
زخمِ بیصدایِ تو،
که با تمامِ وجود میخواهم از بَرَش کنم.
#ژاک_دریدا
#شاعر_فرانسه
ترجمه:
#سارا_سمیعی 🌱
@asheghanehaye_fatima
دوست نمیدارم به خواب اندر شوم شباهنگام
که چهره ى تو بر شانه ى من است
که در اندیشه ى آن مرگم من که، بارى، خواهد آمد
تا به خوابى جاودانه مان فرو برد.
من بخواهم مُرد،تو بخواهى زیست
و این است آنچه خوابم از دیده میبرد .
این خود آیا هراسى دیگر است؟
روزى که دیگر زیر گوش ِ خویش بنشنوم
نفس تو را و قلب تو را .
شگفتا!
این پرنده ى پُر آزرم که چنین بیخیال برخود خمیده
آشیانه تهى خواهد نهاد
آشیانى که در آن، جسم ما برمیآساید:
جسمى یگانه، با دو جفت پا و دو سر.
خرّمى عظیمى از این دست که سپیده دمان به پایان مىرسد
ادامه میتوانست یافت
تا فرشته اى که وظیفه دارِ بازگشودنِ راه من است
از سنگینى ِ بارِ سرنوشتم بتواند کاست
سبکبالم !
من سبکبالم زیر بار این سرِ پُربارکه به جسم من ماننده است
و به رغم آواز خروس، در پناه من
کور و لال و ناشنوا به جاى میماند.
این سر ِ جداشده اى که به دنیاهاى دیگر سفر کرده است
بدان جایها که قوانینى دیگر حکومت میکند
غوطه ورِ خواب ِ ریشه هاى پُر از عمق
دور از من، در بر من !
آه ! چه مشتاقم
همچنان که چهره ى تو رابا دهان خواب آلودت بر شانه ى خویش دارم
تنفس گلوگاه جانبخشت را تا آستانه ى مرگاز پستانهایت بشنوم !
#ژان_کوکتو
#شاعر_فرانسه
ترجمه :
#احمد_شاملو 🌱
دوست نمیدارم به خواب اندر شوم شباهنگام
که چهره ى تو بر شانه ى من است
که در اندیشه ى آن مرگم من که، بارى، خواهد آمد
تا به خوابى جاودانه مان فرو برد.
من بخواهم مُرد،تو بخواهى زیست
و این است آنچه خوابم از دیده میبرد .
این خود آیا هراسى دیگر است؟
روزى که دیگر زیر گوش ِ خویش بنشنوم
نفس تو را و قلب تو را .
شگفتا!
این پرنده ى پُر آزرم که چنین بیخیال برخود خمیده
آشیانه تهى خواهد نهاد
آشیانى که در آن، جسم ما برمیآساید:
جسمى یگانه، با دو جفت پا و دو سر.
خرّمى عظیمى از این دست که سپیده دمان به پایان مىرسد
ادامه میتوانست یافت
تا فرشته اى که وظیفه دارِ بازگشودنِ راه من است
از سنگینى ِ بارِ سرنوشتم بتواند کاست
سبکبالم !
من سبکبالم زیر بار این سرِ پُربارکه به جسم من ماننده است
و به رغم آواز خروس، در پناه من
کور و لال و ناشنوا به جاى میماند.
این سر ِ جداشده اى که به دنیاهاى دیگر سفر کرده است
بدان جایها که قوانینى دیگر حکومت میکند
غوطه ورِ خواب ِ ریشه هاى پُر از عمق
دور از من، در بر من !
آه ! چه مشتاقم
همچنان که چهره ى تو رابا دهان خواب آلودت بر شانه ى خویش دارم
تنفس گلوگاه جانبخشت را تا آستانه ى مرگاز پستانهایت بشنوم !
#ژان_کوکتو
#شاعر_فرانسه
ترجمه :
#احمد_شاملو 🌱