عاشقانه های فاطیما
818 subscribers
21.2K photos
6.5K videos
276 files
2.94K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
#شب_آرزوها
کودک که بود آرزو کرد بزرگ شود، بزرگ شد... بزرگ که شد آرزو کرد کودک شود، اما نشد... کودک که بود آرزو کرد مثل بزرگتر ها یک شب بیدار بماند... بیدار ماند... بزرگ که شد آرزو کرد یک شب راحت بخوابد ، اما نشد... کودک که بود آرزو کرد حافظه ی قوی ای داشته باشد... حافظه اش قوی شد
بزرگ که شد آرزو کرد همه چیز را فراموش کند ، اما نشد
کودک که بود آرزو کرد یک بار تنها به مدرسه برود، تنها رفت
بزرگ که شد آرزو کرد تنهایی را ترک کند، اما نشد
کودک که بود آرزو کرد به خواسته های دنیای کودکی اش برسد... رسید
بزرگ که شد آرزو کرد به خواسته ی دلش برسد ، اما... شب آرزوهاست... یک امشب را کودک باش... با دل کودکیت آرزو کن... می دانی کودک ها خیلی زود به آرزوهایشان می رسند...

#حسین_حائریان
#شما_فرستادید بهار

@asheghanehaye_fatima
گاهی آدم رمانی نیمه تمام دارد، می‌رود خانه چای دم می‌کند، سیگاری زیر لب می‌گذارد، تکیه به بالشی می‌دهد و نرم نرم می‌خواند.
خب، بدَک نیست.
برای خودش عالمی دارد، اما بدبختی این است که هر #شب نمی‌شود این کار را کرد.
آدم گاهی دلش می‌خواهد بنشیند و با یکی در مورد کتابی که خوانده است حرف بزند، درست انگار دارد دوره‌اش می‌کند.

اما کو تا یکی این طور و آن همه اُخت پیدا بشود؟!


#هوشنگ_گلشیری

@asheghanehaye_fatima
نامه‌های تو را دارم می‌سوزانم چون همیشه از این که چیزی برای پنهان کردن داشته باشم نفرت داشته‌ام. فاش بودن را با همه‌ی ضررهایش غالباً پذیرفته‌ام. بیا گذشته‌ها را اگر دوست داریم در آینده‌ها تکرار کنیم. در آینده‌ها زنده کنیم.

#شب_یک_شب_دو📚
#بهمن_فرسی🖌


@asheghanehaye_fatima
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
حامد (محمدرضا فروتن): واسه چی داری گریه می کنی؟ واسه من؟ که نباید می‌ذاشتی می‌رفتی؟ پس واسه خودته! واسه اینکه سال‌ها با مردی زندگی کردی که دوستش نداشتی...


#شب_یلدا
#کیومرث_پوراحمد
#دیالوگ

@asheghanehaye_fatima
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
خِرَد تا به زنان می رسد
نامَش "مکر" می شود...!!!؟

و مکر تا به مردان برسد
نامِ "عقل" می گیرد!

درخواست توجه به زنان که می رسد
نامش "حسادت" می شود و
حسادت تا به مردان می رسد،
می شود غیرت...!!!



🎥 #شب_هزار_و_یکم
🎬 #بهرام_بیضائی
#دیالوگ
@asheghanehaye_fatima
💜
#شب_اول:
انگشتم برید!
امروز داشتم کتاب ورق می‌زدم که انگشت اشاره‌ی دست راستم سر خورد روی لبه‌ی کاغذ و تا استخوانم تیر کشید.
تنها یک شکاف کوچک به جا ماند. فشار دادم، انگشتم سفید شد و خط نازکی از خون، درخشید. دلم می‌خواست این شکاف دهن باز کند، بزرگ شود، دره‌ای شود که به آن سقوط کنم. مرا ببلعد، خون همه جا را بگیرد و غرقم کند.
.
انگشتم را گرفتم زیر آب سرد. خنک شدم. پیچیدمش لای دستمال‌کاغذی. چیزی هم نشده بود. ولی دلم می‌خواست داد بزنم بگویم انگشتم قطع شده. می‌خواستم بشینم کف زمین و از اعماق وجودم جیغ بزنم، دورم همه جمع شوند و بفهمند درد می‌کشم. دلم می‌خواست کسی دلداری‌ام بدهد.
اما زخم انگشتم احتمالا همان لحظه ناپدید شده بود و اصلا برای مردم چه اهمیتی دارد که دیگران انگشت دارند یا نه؟ و من که هیچ‌وقت بلد نبودم بگویم دردم را. و دلداری دیگران به چه درد من می‌خورَد؟
نشستم لبه‌ی تخت. انگشت دستمال پیچم را به همراه چهار انگشت دیگر مشت کردم و مثل بچه چسباندم تخت سینه‌ام و با دست دیگرم خودم را بغل کردم. مچاله شدم در خودم.
صدای آشنایی توی سرم پیچید: "پایت درد می‌کند؟ سرت درد می‌کند؟" و بی‌آنکه جوابی داده باشم؛ "بیا بغلم..."
زدم زیر گریه. زدم زیر گریه و شش ماه و یک روزِ گذشته را بلند بلند هق‌هق کردم.
.
چرا آدم فکر می‌کند تمام می‌شود؟ و تمام نمی‌شود؟ چرا وقتی فکر می‌کنی روزهای ابری گذشته و نوبت روشنی است‌، تازه میرسی به فصل طوفان؟
از من بپرسی می‌گویم خاطرات مثل بریدن با لبه‌ی کاغذ، تو را می‌شکافد، بی‌آنکه کسی جراحتی ببیند، یا درد تورا بفهمد. دلم آنقدر تنگ شده که حاضرم همین انگشت اشاره‌ی دست راستم را بدهم، تا اینجا باشی و بپرسی "انگشتت درد می‌کند؟ بیا بغلم..."
دارم حرف‌هایی که جا مانده را برای تو می‌نویسم. مراقب باش. شاید این چند خط قلب تو هم با لبه‌ی کاغذ ببُرد.
برای امشب بس است. در اتاقم باران می‌بارد و دفتر کتابم خیس می‌شود. فردا دوباره می‌نویسم...
.
#این_نامه_را_یک_روز_خواهی_خواند
قربانت
شب بخیر
.
#نامه_شب_اول
#اهورا_فروزان

💜 @asheghanehaye_fatima
💜
#شب_دوم :
سلام.
دیشب سلام ندادم چون مطمئن نبودم دلم می‌خواهد این حرف‌های مرا بخوانی یا نه. و مطمئن نبودم بازهم برای تو بنویسم یا نه. و مطمئن نبودم نامه نوشتن به کسی که نیست حالم را بهتر می‌کند یا نه! این روزها به هیچ‌چیزی مطمئن نیستم.
دیشب سلام ندادم چون دلم می‌خواست سر به تنت نباشد. هنوز هم دلم می‌خواهد، اما سر به تنت هست و داری یکجای این مملکت بدون من نفس میکشی، غذا میخوری، می‌خندی،خاطره تعریف میکنی، و نمی‌دانم بعد از شش ماه و دو روز، هنوز به من فکر می‌کنی یا نه.
.
انگشتم را چسب زخم زدم. همان که دیروز بریده بود. یک چسب زخم صورتی که روی آن پانداهای کوچک درحال بازی هستند. از همان‌ها که اگر بودی حتما انگشتم را می‌گرفتی دستم را میکشیدی تا نزدیک چشمت. با دقت نگاه می‌کردی و میگفتی "این دیگه چیه؟ مگه تو بچه‌ای؟ مگه زخم شمشیر خوردی که چسب زدی؟" و بعد می‌خندیدی و میگفتی "این کاراتو هم دوست دارم". حتی شاید آرام دستم را می‌بوسیدی. راستی چرا هیچ‌وقت نمیگفتی "خودم" را دوست داری؟ نه که هیچ‌وقت. فقط بعضی‌وقت‌ها آن اوایل! چقدر گاهی نیاز داشتم که دقیقا همین را بگویی. دقیقا بگویی "دوستت دارم"، بی‌هیچ کمتر و بیشتری. یک بار به زبان آمدم چرا نمی‌گویی دوستم داری؟ گفتی معلوم نیست؟! و با تعجب نگاهم کردی. توی دلم گفتم نع معلوم نیست. نه دیوانه معلوم نیست. شاید هم بلند گفتم. نمی‌دانم. ولی دلم می‌خواست بگویی. مستقیم بگویی. چرا انقدر سختت بود؟ چرا گفتن هر حرفی را می‌توانستی اما گفتن این یک جمله را نه؟ شاید همه‌ی مردها این‌طور باشند. شاید گفتن این جمله با غرور مردانه در تضاد باشد.ها؟ الان که این را نوشتم صدایی در ذهنم گفت چرنده! همیشه‌ی تاریخ اگر مردی زنی را دوست داشته گفته. اگر چرند نبود که نزار قبانی نمی‌نوشت "تورا در روزگاری دوست دارم که عشق را نمی‌شناسند". یا مثلا نمی‌گفت "محبوبم اگر روزی درباره‌ی من از تو پرسیدند، خیلی فکر نکن و با غرور به آنها بگو دوستم دارد، خیلی دوستم دارد...". حتما نزار قبانی مرد نبوده تو بودی؟ هان؟
شاید اگر هرروز می‌گفتی که دوستم داری یادم می‌ماند و الان به جای نوشتن این حرف‌ها روبروی برج ایفل سلفی می‌گرفتیم. کنار رودخانه تایمز قدم میزدیم، از دیدن اهرام ثلاثه برمی‌گشتیم هتل تا خستگی درکنیم، یک‌جایی وسط جنگل چادر می‌زدیم، یک جایی وسط کویر روی شن‌ها دراز می‌کشیدیم و به کهکشان شیری نگاه می‌کردیم و تو از خاطرات سربازی رفتنت می‌گفتی. راه دور نرویم، شاید اگر هر روز می‌گفتی که دوستم داری یادم می‌ماند و الان داشتم برای تو قرمه‌سبزی درست می‌کردم با سالاد شیرازی و با عشق تعریف می‌کردم که نزار قبانی چه شعرهای دیگری هم نوشته بود و قشنگ‌ترینش را برای تو می‌خواندم.
.
محبوبم، آخرین باری که گفتی دوستم داری را به یاد نمی‌آورم و گاهی فکر می‌کنم اگر واقعا دوستم داشتی، هرچقدر هم سخت بود می‌گفتی. بارها می‌گفتی. نه؟
این فکر این روزها بیشتر آزارم می‌دهد. یادت بماند اگر روزی این چند خط را خواندی به من بگویی که دوستم داشتی.
آخرین سوال امشب، شش ماه و دو روز گذشته. هنوز هم به من فکر می‌کنی؟

#این_نامه_را_یک_روز_می‌خوانی
قربانت
شب‌بخیر
.
#نامه_شب_دوم
#اهورا_فروزان
@asheghanehaye_fatima
💜
💜
#شب_سوم :

سلام.
اگر اینجا بودی می‌دیدی نور اتاق را کم کردم، شمع‌ چیدم روی میز آرایش و با کبریت روشنشان کردم. شمع‌هارا برای خودم هدیه گرفتم. با خودم قرار گذاشتم به تو پیام ندهم و ندادم! پس رفتم برای خودم همین‌هارا خریدم. آخرین شمعی که تو خریده بودی هم گذاشتم وسط و روشن کردم. بنفش بود. بنفش رنگ مورد علاقه‌ی من است. بوی اسطخدوس اتاق را برداشت. زیاد اهل هدیه خریدن نبودی، هر مردی یک عیبی دارد و این هم عیب تو بود. حالا اگر کسی آنطور که من برای تو ذوق می‌کردم، برای من ذوق می‌کرد من هرگز دست خالی به دیدنش نمی‌رفتم... هرچه فکر می‌کنم آخرین باری که به من هدیه داده باشی را به یاد نمی‌آورم. نمی‌دانم این خصلت زن‌هاست، یا منم که گاهی هرچیزی را به هرچیز دیگری ربط می‌دهم. آخرین باری که به من هدیه دادی را به یاد نمی‌آورم و فکر می‌کنم آیا انقدر که باید زیبا بوده‌ام؟
.
نشستم روبروی آینه، هردو دستم را گذاشتم زیر چانه‌ و زل زدم به خودم.
زن توی آینه را می‌شناسی؟
این منم. من، زنی که روزگاری دوستش داشتی. زنی با لبخندهای پررنگ که سال‌هایی از عمرش را برای تو زیسته است.
جوانم، صورتم زیباست، دستانم ظریفند، هنوز هم زور موهای مشکی‌ام به موهای سفید می‌چربد. شبیه گذشته‌ام ولی چیزی انگار در من عوض شده باشد! هرکس مرا می‌بیند به نحوی می‌پرسد "خسته‌ای؟"
موهایم را از صورتم کنار زدم، به چشم‌هایم خیره شدم. بچه که بودم مادرم می‌گفت اگر دروغ بگویی از چشم‌هایت می‌فهمم، و می‌فهمید!
میدانی؟ چشم‌های آدم‌ همانقدر که دروغ نمی‌گوید، ذوق کردن را نمی‌تواند پنهان کند، اندوه عمیق را هم نمی‌تواند.

اگر گاهی حوصله نداشتم، همین که از راه میرسیدی و قیافه‌ی در همم را میدیدی می‌پرسیدی "پس لبخندش کو؟" میگفتی بدون خنده‌ی من دلت می‌گیرد. حالا اما لبم وقت لبخند، انگار بغض قبل گریه است، لبخند می‌زند اما شادی را منعکس نمی‌کند.
می‌زنم روی صورتم، ضربه میزنم روی عضلات منقبض گوشه‌ی لب‌هایم. به خودم میگویم "شل کن زن! بخند! درست بخند! این چه وضع خندیدن است؟" محبوبم اگر بودی حتما دلت می‌گرفت.

شش ماه و سه روز گذشته. ۱۰ کیلو افزایش وزن پیدا کردم. در ۳ روز گذشته ۲ کیلو کم کردم. گاهی اشتها ندارم حتی برای یک حبه قند، گاهی برای هر چیزی گرسنه‌ام.
موجی‌ام. متلاطم. یک لحظه آفتاب ظهر تابستان کویر، یک لحظه طوفان قطبی. چه بگویم؟

موهایی که هرروز با انگشتان تو نوازش می‌شدند پشت سرم جمع می‌کنم. اگر بگویم‌بازمانده‌ی موهایم بهتر است! یک روز از خواب بیدار شدم و دیدم بالشم سیاه است. موهایم تصمیم گرفته بودند به زندگیشان پایان دهند.انگار کسی موهایم را قیچی کرده باشد، اما رد قیچی نبود. تا پنج روز همین روال ادامه داشت و رفته رفته کمتر شد. چند هفته بعد دوباره یک روز صبح بالشم سیاه بود...
دست می‌کشم لای بازمانده‌ی موهایم.
محبوبم تابحال خودکشی دسته جمعی نهنگ‌ها را دیده‌ای؟ من بعد از تو خودکشی دسته‌جمعی زیبایی‌ام را دیدم.
.
در آخرین دعوا گفتم مهم نیست نباشی. گفتم بود و نبودت برایم تفاوتی ندارد. گفتم نباش! به جهنم.
محبوبم، آدم در عصبانیت چه چرند‌ها که نمی‌گوید، حالت خوب است؟‌ شش ماه و سه روز گذشته.هنوز این زن را می‌شناسی؟

#این_نامه_را_یک_روز_می‌خوانی
قربانت
شب‌بخیر

#اهورا_فروزان
#نامه_شب_سوم


@asheghanehaye_fatima