عاشقانه های فاطیما
784 subscribers
21K photos
6.4K videos
276 files
2.93K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
کافی‌ست که از در درآیی
با گیسوان بسته‌ات تا
قلبم را به لرزه در آوری
تا دوباره متولد شوم و
خود را بازشناسم
دنیایی لبریز از سرود
!السا عشق و جوانیِ من

آه لطیف و مردافکن چون شراب
همچو خورشیدِ پشتِ پنجره‌ها
هستی‌ام را نوازش می‌کنی
وگرسنه و تشنه برجا می‌گذاری‌ام
تشنه‌ی بازهم زیستن و
دانستنِ داستانمان تا پایان

معجزه است که باهمیم
که نور بر گونه‌هایت می‌افتد و
در اطرافت باد بازیگوشانه می‌وزد
هر بار که می‌بینمت قلبم می‌لرزد
همچون نخستین ملاقاتِ مردِ جوانی
که شبیهِ من است

برای نخستین بار، لب‌هایت
برای نخستین بار، صدایت
،همچون درختی که از اعماق می‌لرزد
،از نوازشِ شاخسارانش با بالِ پرنده‌ای
همیشه گویی نخستین بار است
آن‌گاه که می‌گذری و
پره‌ی پیراهنت تنم را لمس می‌کند

زندگیِ من از روزی آغاز شد
که تو را دیدم
و بازوانت، راهِ دهشتناکِ جنون را
بر من سد کرد
و تو سرزمینی را نشانم دادی
که در آن تنها بذرِ نیکی می‌پاشند

تو از قلبِ پریشانی آمدی
تا تسکین دهی تب و دردم را
و من درختی بودم که در جشنِ انگشتانت
می‌سوختم از اشتیاق
من از لب‌های تو متولد شده‌ام
و زندگی‌ام از تو آغاز می‌شود

#لویی_آراگون
#شعر_فرانسه🇫🇷
ترجمه:
#سارا_سمیعی
@Asheghanehaye_fatima




زندگیِ من از روزی آغاز شد
که تو را دیدم
و بازوانت، راهِ دهشتناکِ جنون را
بر من سد کرد
و تو سرزمینی را نشانم دادی
که در آن تنها بذر نیکی می‌پاشند

تو از قلبِ پریشانی آمدی
تا تسکین دهی تب و دردم را
و من درختی بودم که در جشن انگشتانت
می‌سوختم از اشتیاق
من از لب‌های تو متولد شده‌ام
و زندگی‌ام از تو آغاز می‌شود.




#لویی_آراگون
#شاعر_فرانسه 🇫🇷
ترجمه:
#سارا_سمیعی
@asheghanehaye_fatima




به تو اندیشیدن سکوت من است
عزیزترین، طولانی ترین و طوفانی ترین سکوت
تو درونم هستی، همیشه
همچون قلبی که ندیده ام
همچون قلبی که به درد می آورد
همچون زخمی که زندگی می بخشد.

#روبر_دسنوس
#شاعر_فرانسوی
ترجمه:
#سارا_سمیعی

🌱
@asheghanehaye_fatima




...آن‌قدر خوابت را دیده‌ام
که بی‌شک فرصتی نمانده‌ تا بیدار شوم
ایستاده می‌خوابم، تمام‌قد، رو به زندگی
رو به عشق و رو به سوی تو
تنها تو را می‌بینم
آن‌قدر در رویاهایم پیشانی و لب‌هایت را لمس کرده‌ام
که لمس واقعی‌شان، خیالی‌تر است!

آن‌قدر خوابت را دیده‌ام،
با تو راه رفته‌ام، حرف زده‌ام در رویا
با سایه‌ی تو خوابیده‌ام
که دیگر از من چیزی به جا نمانده ‌است
و سایه‌ای شده‌ام
در میان اشباح و سایه‌ها
سایه‌ای که با سُرور گام می‌گذارد
بارها و بارها
روی عقربه‌ی خورشیدی ِ ساعت زندگیِ تو.

#روبر_دسنوس
#شاعر_فرانسه
ترجمه :
#سارا_سمیعی
@asheghanehaye_fatima



از این پس،
گونه‌ای اشتیاق با نشانی شگفت را
شعر خواهی نامید،
رد و امضایی که پراکندگی‌اش را
هر بار از آنسوی لوگوس تکرار می‌کند…
هر شعر یک حادثه است،
هر شعر به روی زخمی گشوده می‌شود
اما خود ‌آن‌چنان زخمی نمی‌زند.
تو وِِردی را که در سکوت می‌خوانی
شعر خواهی نامید.
زخمِ بی‌صدایِ تو،
که با تمامِ‌ وجود می‌خواهم از بَرَش کنم.


#ژاک_دریدا
#شاعر_فرانسه
ترجمه:
#سارا_سمیعی 🌱
@asheghanehaye_fatima



مرگ است که تسکین می‌دهد
افسوس! مرگ، امکانِ زندگی‌ست
غایتِ زندگی‌‌ست و تنها امید
که چونان اِکسیری برپامی‌دارد و سرمست می‌کند
و ارزانی می‌دارد دلِ تا شب پیش‌رفتن را

از میانه‌ی توفان و برف و سرما
درخششِ لرزانِ افقِ سیاهِ ماست
پناهگاهِ والای حک‌شده بر کتاب
برای نشستن و آسایش و سیرشدن

فرشته‌ای‌ست
که با خواب و موهبتِ رؤیاهای عمیق
در سرانگشتانِ جادویی‌ِ خویش
بستر را آماده‌می‌کند
برای برهنگان و فقیران

شُکوهِ خدایان است
اتاقکِ مرموزِ کوچکِ زیرشیروانی‌ست
ثروت و موطنِ باستانیِ فقراست
رواقِ گشوده‌ به آسمان‌های ناشناخته است

#مرگ_فقرا
#شارل_بودلر
#شاعر_فرانسه
ترجمه:
#سارا_سمیعی
@asheghanehaye_fatima



کافی‌ست که از در درآیی
با گیسوان بسته‌ات تا
قلب‌ام را به لرزه درآوری
تا دوباره متولد شوم و
خود را بازشناسم
دنیایی لب‌ریز از سرود
السا عشق و جوانیِ من

آه لطیف و مردافکن چون شراب
هم‌چو خورشیدِ پشتِ پنجره‌ها
هستی‌ام را نوازش می‌کنی
وگرسنه و تشنه برجا می‌گذاری‌ام
تشنه‌ی بازهم زیستن و
دانستنِ داستان‌مان تا پایان

معجزه است که باهم‌ایم
که نور بر گونه‌هایت می‌افتد و
در اطراف‌ات باد بازی‌گوشانه می‌وزد
هر بار که می‌بینم‌ات قلب‌ام می‌لرزد
هم‌چون نخستین ملاقاتِ مردِ جوانی
که شبیهِ من است

برای نخستین بار، لب‌های‌ات
برای نخستین بار، صدای‌ات
هم‌چون درختی که از اعماق می‌لرزد
از نوازشِ شاخ‌ساران‌اش با بالِ پرنده‌ای
همیشه گویی نخستین بار است
آن‌گاه که می‌گذری و
پره‌ی پیراهن‌ات تن‌ام را لمس می‌کند

زندگیِ من از روزی آغاز شد
که تو را دیدم
و بازوان‌ات، راهِ دهشت‌ناکِ جنون را
بر من سد کرد
و تو سرزمینی را نشان‌ام دادی
که در آن تنها بذرِ نیکی می‌پاشند

تو از قلبِ پریشانی آمدی
تا تسکین دهی تب و دردم را
و من درختی بودم که در جشنِ انگشتان‌ات
می‌سوختم از اشتیاق
من از لب‌های تو متولد شده‌ام
و زندگی‌ام از تو آغاز می‌شود.

■●شاعر: #لویی_آراگون | Louis Aragon | فرانسه، ۱۹۸۲-۱۸۹۷ |
■●برگردان: #سارا_سمیعی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
اگر بخواهی یک‌دیگر را دوست خواهیم داشت
با لب‌هایت در سکوت
و این گل‌سرخ، سکوت را نخواهد شکست
مگر برای سکوتی ژرف‌تر


این درخششِ لب‌خند، ناگاه بی‌درنگ
به آواز در نخواهد آمد هرگز
اگر بخواهی یک‌دیگر را دوست خواهیم داشت
با لب‌های تو در سکوت


خاموش، خاموش در میانه‌ی این چرخش‌ها
آه ای پریِ بادها، در قلمروِ ارغوانی‌ات
بوسه‌ای آتشینِ پر خواهد کشید
تا سرِ بال پرند‌گان
اگر بخواهی یک‌دیگر را دوست خواهیم داشت.

■●شاعر: #استفان_مالارمه | Stéphane Mallarmé
| فرانسه، ۱۸۹۸--۱۸۴۲ |

■●برگردان: #سارا_سمیعی

@asheghanehaye_fatima
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آن‌قدر خواب‌ات را دیده‌ام
که واقعیت‌ات را از دست داده‌ام
آیا هنوز نرسیده وقت آن که
در آغوش‌ات کشم؟
و بر آن لب‌ها، بوسه زنم میلادِ صدای دل‌نشین‌ات را؟

آن‌قدر خواب‌ات را دیده‌ام
که بازوان‌ام عادت کرده‌اند
سایه‌ات را در آغوش کشند
و یک‌دیگر را بیابند، بی‌آن‌که گردِ تن‌ات پیچیده‌ باشند
اگر با واقعیتِ تو که روزها و سال‌هاست
که تسخیرم کرده‌ای، روبرو شوم،
بی‌تردید به سایه‌ای بدل خواهم شد
آه! ای توازن احساسات!

آن‌قدر خواب‌ات را دیده‌ام
که بی‌شک فرصتی نمانده‌ تا بیدار شوم
ایستاده می‌خوابم، تمام‌قد رو به زندگی
رو به عشق و رو به سوی تو
تنها تو را می‌بینم
آن‌قدر در رویاهایم پیشانی و لب‌هایت را لمس کرده‌ام
که لمس واقعی‌شان، خیالی‌تر است

آن قدر خواب‌ات را دیده‌ام،
با تو راه رفته‌ام، حرف زده‌ام در رویا
با سایه‌ی تو خوابیده‌ام
که دیگر از من چیزی نمانده ‌است به جا
و سایه‌ای شده‌ام
در میان اشباح و سایه‌ها
سایه‌ای که با سُرور گام می‌گذارد
بارها و بارها
روی عقربه‌ی خورشیدی ِ ساعت زندگیِ تو

■●شاعر: #روبر_دسنوس | Robert Desnos | فرانسه●۱۹۴۵ - ۱۹۰۰ |

■●برگردان: #سارا_سمیعی


@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima



■عشق و شعر

تویی همان آوا
که پاسخ می‌دهی
به ندای من
بی این صدا
هیچ شعری نمی‌تواند
مجذوب خود کند
پژواکی را
که می‌آمیزد
زمزمه‌ی عشاق را
به غبار قرون.

تو همانی
که با او
واژه به واژه
می‌بافم
اندامِ سرودمان را
و پیوند می‌گیرم با او
و قیاس می‌کنم
قیاس‌ناپذیرِ همیشه‌پابرجا را،
با سِحری ناپایدار
که قادر به مردن نیست.

به چشم‌ام
تو کنتس طرابلسی
همان‌گونه که گرگ‌بانوی پُنُتیه
و من از راه جاده‌های انتاکیه
عازم زیارت‌ام
آن‌جا که لابه‌لای سنگ‌های پروانس
به هیأت گرگ درآمده‌اند خنیاگران

معمایی تو
از دور می‌بینی
که می‌آیم، اما
عریان می‌شوی بی‌پروا:
عشق و شعر ناگزیرند…

شاعر: #آندره_ولتر | #آندره_ولته | André Velter | فرانسه، ۱۹۴۵ |

#سارا_سمیعی
@asheghanehaye_fatima



زندگی من از روزی آغاز شد
که تو را دیدم
و بازوان‌ات، راه دهشت‌ناک جنون را
بر من سد کرد
و تو سرزمینی را نشان‌ام دادی
که در آن تنها بذر نیکی می‌پاشند.




#لویی_آراگون | Louis Aragon |
فرانسه، ۱۹۸۲--۱۸۹۷ |

برگردان: #سارا_سمیعی
@asheghanehaye_fatima




کافی‌ست که از در درآیی
با گیسوان بسته‌ات تا
قلبم را به لرزه در آوری
تا دوباره متولد شوم و
خود را بازشناسم
دنیایی لبریز از سرود
السا عشق و جوانیِ من

آه لطیف و مردافکن چون شراب
همچو خورشیدِ پشتِ پنجره‌ها
هستی‌ام را نوازش می‌کنی
وگرسنه و تشنه برجا می‌گذاری‌ام
تشنه‌ی بازهم زیستن و
دانستنِ داستانمان تا پایان

معجزه است که باهمیم
که نور بر گونه‌هایت می‌افتد و
در اطرافت باد بازیگوشانه می‌وزد
هر بار که می‌بینمت قلبم می‌لرزد
همچون نخستین ملاقاتِ مردِ جوانی
که شبیهِ من است

برای نخستین بار ، لب‌هایت
برای نخستین بار ، صدایت
همچون درختی که از اعماق می‌لرزد
از نوازشِ شاخسارانش با بالِ پرنده‌ای
همیشه گویی نخستین بار است
آن‌گاه که می‌گذری و
پره‌ی پیراهنت تنم را لمس می‌کند

زندگیِ من از روزی آغاز شد
که تو را دیدم
و بازوانت ، راهِ دهشتناکِ جنون را
بر من سد کرد
و تو سرزمینی را نشانم دادی
که در آن تنها بذرِ نیکی می‌پاشند
تو از قلبِ پریشانی آمدی
تا تسکین دهی تب و دردم را
و من درختی بودم که در جشنِ انگشتانت
می‌سوختم از اشتیاق
من از لب‌های تو متولد شده‌ام
و زندگی‌ام از تو آغاز می‌شود

#لویی_آراگون
ترجمه : #سارا_سمیعی
#عزیز_روزهام💋❤️
اگر بخواهی یکدیگر را دوست خواهیم داشت
با لب‌هایت در سکوت
و این گل‌سرخ، سکوت را نخواهد شکست
مگر برای سکوتی ژرف‌تر

این درخششِ لبخند، ناگاه بی‌درنگ
به آواز در نخواهد آمد هرگز
اگر بخواهی یکدیگر را دوست خواهیم داشت
با لبهای تو در سکوت

خاموش، خاموش در میانه‌ی این چرخش‌ها
آه ای پریِ بادها، در قلمروی ارغوانی‌ات
بوسه‌ای آتشینِ پر خواهد کشید
تا سرِ بال پرند‌گان
اگر بخواهی یکدیگر را دوست خواهیم داشت.





#استفان_مالارمه
برگردان: #سارا_سمیعی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
برای نخستین بار، لب‌هایت
برای نخستین بار، صدایت
هم‌چون درختی که از اعماق می‌لرزد
از نوازشِ شاخ‌ساران‌اش با بالِ پرنده‌ای
همیشه گویی نخستین بار است
آن‌گاه که می‌گذری و
پره‌ی پیراهنت تنم را لمس می‌کند

زندگیِ من از روزی آغاز شد
که تو را دیدم
و بازوان‌ات، راهِ دهشت‌ناکِ جنون را
بر من سد کرد
و تو سرزمینی را نشانم دادی
که در آن تنها بذرِ نیکی می‌پاشند

تو از قلبِ پریشانی آمدی
تا تسکین دهی تب و دردم را
و من درختی بودم که در جشنِ انگشتانت
می‌سوختم از اشتیاق
من از لبهای تو متولد شده‌ام
و زندگی‌ام از تو آغاز می‌شود.

#لویی_آراگون
برگردان: #سارا_سمیعی


@asheghanehaye_fatima
و چنین است که می‌رسم به این کرانه‌
که تنها مردگان در انتظار من‌اند
از لابه‌لای درختان نگاه‌ام می‌کنند.
برگ‌های خشک
دستانِ پیش آمده‌ی آن‌هاست

می‌نشینم بر سنگ رودخانه
و گوش می‌سپارم به گلایه‌های‌شان
می‌گویم: «هیچ چیز نمی‌تواند آرام‌تان کند»
و گریه‌هاشان جاری می‌شود با آب
در پژواک جریان رود

چرا زورق بازگشت تأخیر کرده‌ است؟
چه باید کرد؟
این‌جا در این کرانه‌ که مردگان هم‌راه من‌اند؟

افق خالی ا‌ست.
تنها ابری سرگردان فرامی‌خواندَم
با نشانی سفید
چنان که انگار می‌توان سوار شد بر ابر.



#نونو_ژودیس
برگردان: #سارا_سمیعی



@asheghanehaye_fatima
آن‌قدر خوابت را دیده‌ام
که واقعیتت را از دست داده‌ای
آیا هنوز نرسیده وقت آن که
در آغوشت کشم؟
و بر آن لب‌ها، بوسه زنم میلادِ صدای دلنشینت را؟

آن‌قدر خوابت را دیده‌ام
که بازوانم عادت کرده‌اند
سایه‌ات را در آغوش کشند
و یکدیگر را بیابند، بی‌آن‌که گردِ تنت پیچیده‌ باشند
اگر با واقعیتِ تو که روزها و سال‌هاست
که تسخیرم کرده‌ای، روبرو شوم،
بی‌تردید به سایه‌ای بدل خواهم شد
آه! ای توازن احساسات!

آن‌قدر خوابت را دیده‌ام
که بی‌شک فرصتی نمانده‌ تا بیدار شوم
ایستاده می‌خوابم، تمام‌قد رو به زندگی
رو به عشق و رو به سوی تو
تنها تو را می‌بینم
آن‌قدر در رویاهایم پیشانی و لب‌هایت را لمس کرده‌ام
که لمس واقعی‌شان، خیالی‌تر است

آن قدر خوابت را دیده‌ام،
با تو راه رفته‌ام، حرف زده‌ام در رویا
با سایه‌ی تو خوابیده‌ام
که دیگر از من چیزی نمانده ‌است به جا
و سایه‌ای شده‌ام
در میان اشباح و سایه‌ها
سایه‌ای که با سُرور گام می‌گذارد
بارها و بارها
روی عقربه‌ی خورشیدی ِ ساعت زندگیِ تو....

#روبر_دسنوس
#سارا_سمیعی


@asheghanehaye_fatima
و چنین است که می‌رسم به این کرانه‌
که تنها مردگان در انتظار من‌اند
از لابه‌لای درختان نگاه‌ام می‌کنند.
برگ‌های خشک
دستانِ پیش آمده‌ی آن‌هاست

می‌نشینم بر سنگ رودخانه
و گوش می‌سپارم به گلایه‌های‌شان
می‌گویم: «هیچ چیز نمی‌تواند آرام‌تان کند»
و گریه‌هاشان جاری می‌شود با آب
در پژواک جریان رود

چرا زورق بازگشت تأخیر کرده‌ است؟
چه باید کرد؟
این‌جا در این کرانه‌ که مردگان هم‌راه من‌اند؟

افق خالی ا‌ست.
تنها ابری سرگردان فرامی‌خواندَم
با نشانی سفید
چنان که انگار می‌توان سوار شد بر ابر.

شاعر: #نونو_ژودیس [ پرتغال، ۱۹۴۹ ]

برگردان: #سارا_سمیعی

@asheghanehaye_fatima
آن‌قدر خوابت را دیده‌ام
که واقعیتت را از دست داده‌ای
آیا هنوز نرسیده وقت آن که
در آغوشت کشم؟
و بر آن لب‌ها، بوسه زنم میلادِ صدای دلنشینت را؟

آن‌قدر خوابت را دیده‌ام
که بازوانم عادت کرده‌اند
سایه‌ات را در آغوش کشند
و یکدیگر را بیابند، بی‌آن‌که گردِ تنت پیچیده‌ باشند
اگر با واقعیتِ تو که روزها و سال‌هاست
که تسخیرم کرده‌ای، روبرو شوم،
بی‌تردید به سایه‌ای بدل خواهم شد
آه! ای توازن احساسات!

آن‌قدر خوابت را دیده‌ام
که بی‌شک فرصتی نمانده‌ تا بیدار شوم
ایستاده می‌خوابم، تمام‌قد رو به زندگی
رو به عشق و رو به سوی تو
تنها تو را می‌بینم
آن‌قدر در رویاهایم پیشانی و لب‌هایت را لمس کرده‌ام
که لمس واقعی‌شان، خیالی‌تر است

آن قدر خوابت را دیده‌ام،
با تو راه رفته‌ام، حرف زده‌ام در رویا
با سایه‌ی تو خوابیده‌ام
که دیگر از من چیزی نمانده ‌است به جا
و سایه‌ای شده‌ام
در میان اشباح و سایه‌ها
سایه‌ای که با سُرور گام می‌گذارد
بارها و بارها
روی عقربه‌ی خورشیدی ِ ساعت زندگیِ تو....

#روبر_دسنوس
#سارا_سمیعی



@asheghanehaye_fatima
زندگی من از روزی آغاز شد
که تو را دیدم
و بازوانت،
راهِ دهشتناکِ جنون را
بر من سد کرد
و تو سرزمینی را نشانم دادی
که در آن تنها بذرِ نیکی می‌پاشند.

تو از قلبِ پریشانی آمدی
تا تسکین دهی
تب و دردم را
و من درختی بودم
که در جشن انگشتانت
می‌سوختم از اشتیاق
من از لب‌های تو
متولد شده‌ام
و زندگی‌ام از تو آغاز می‌شود.


#لویی_آراگون
#سارا_سمیعی

@asheghanehaye_fatima