عاشقانه های فاطیما
812 subscribers
21.2K photos
6.49K videos
276 files
2.94K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
روز فرشته های خونه‌ی پدری مبارک💜
#دختر

@asheghanehaye_fatima
Forwarded from اتچ بات
.

عکس از #نیک_اوت
Photo by Nick Ut, 1972
شاید مشهورترین عکس از جنگ ویتنام که تاثیر بسیاری بر ادامه جنگ داشت. دختر بچه‌ای به نام «فان تی کیم فوک» که بر اثر انفجار بمب پوست و لباسش سوخته و مجبور شده آنها را درآورد. در کنار برادر، چقدر بی‌پناه و ترسیده، ناله می‌کنند.
.
در مورد انتشار آن با توجه به برهنه بودن دخترک تردید وجود داشت، اما در آن زمان عکاس دیگری به نام«هورست فاس»، استدلال کرد که نباید با تنگ‌نظری جلوی انتشار این عکس را که بیان موجز وحشت و رذالت جنگ است را گرفت، عکس روز بعد منتشر شد.

#دختر_ناپالمی
عکس#نیک_اوت

@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima



.
در خواب‌های تیره‌ی افیونی‌ام ، شبی
او را شناختم
او ، شعله‌ی پریده‌ی یک آفتاب بود
چشمی به رنگ آبی سیر غروب داشت
در چشم او هزار نوازش به خواب بود
او را شناختم
از نسل ماه بود
اندامش از نوازش مهتاب‌های دور
رنگی به رنگ صبح بلورین ، سپید داشت
زلفش چو دود مشکی شب‌ها ، سیاه بود

او را در آن نگاه نخستین شناختم
اما نگاه منتظرم بی‌جواب ماند
بر من نگاه کرد و نگاهش ز من گذشت
این آخرین امید ، چه ناکامیاب ماند
او را شناختم
همزاد جاودانی من بود و ، نام او
چون نام من به گوش خدا آشنا نبود
می‌خواستم که بانگ برآرم : بمان بمان
اما در آن سکوت خدایی ، صدا نبود



#نادر_نادرپور
#دختر_جام
@asheghanehaye_fatima



‌از همان اولین ملاقاتمان در تراموای فراونر، کم کم به تو علاقه‌مند شدم. بعد، چند بار دیگر همدیگر را دیدیم. با وجود این، فکر کردم شاید بتوانیم شش ماهی از هم دور باشیم. فکر کردم لازم است. می‌دانی که وقتی بچه بودیم، خیلی به هم نزدیک بودیم، ولی دیگر بچه نیستیم. برای دلتنگ شدن به زمان نیاز داشتیم، چون دیگر همبازی نبودیم. بله، یک عادت قدیمی. می‌خواستم دوباره مرا کشف کنی. می‌خواستم همان‌گونه که تو را شناختم، مرا بشناسی و به یاد بیاوری، به همین دلیل بود که خودم را معرفی نکردم...

#یوستین_گوردر
کتاب #دختر_پرتقال
#دیالوگ

.خیلی فوق العاده ست؟
- نه...
.خیلی زیباست؟
- نه...
.خیلی باهوشه؟
- نه...
.پس چرا اون؟!
-بعضی وقت‌ها فقط عاشق می‌شی؛ همین!

#دختر_روی_پل

@asheghanehaye_fatima
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
تمام عروسک‌های دنیا تا همیشه یتیم می‌ماندند، اگر خدا دختر را نمی‌‌آفرید!
♡ روز دختر مبارك ♡



ویدئو : امیرعلی.ق
#دختر😍❤️

@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima


در رستوران بودم که میز بغلی توجه‌م را جلب کرد. #زن و مردی حدود ۴۰ ساله روبه‌روی هم نشسته بودند و مثل یک #دختر و #پسر جوان چیزهایی می‌گفتند و زیرزیرکی می‌خندیدند.
_

بدم آمد. با خودم گفتم چه معنی دارد؟ شما با این سن‌تان باید #بچه دبیرستانی داشته باشید. نه مثل بچه دبیرستانی‌ها #نامزدبازی و #دختربازی کنید.
داشتم چپ‌چپ نگاهشان می‌کردم که تلفن #خانم زنگ خورد و به نفر پشت خط گفت: آره عزیزم. بچه‌ها رو گذاشتیم خونه خودمون اومدیم. واسه‌شون کتلت گذاشتم تو یخچال.
_

خوشم آمد. ذوق کردم. گفتم چه #پدر و #مادر باحالی. چه #عشق زنده‌ای که بعد از این همه سال مثل روز اول همدیگر را دوست دارند. چقدر خوب است که زن و شوهرها گاهی اوقات یک گردش دوتایی بروند. چقدر رویایی. قطعا اگر روزی پدر شدم همین کار را می‌کنم.
_

داشتم با لبخند و ذوق نگاهشان می‌کردم که ناگهان مرد به زن گفت: پاشو بریم تا شوهرت نفهمیده اومدی بیرون.
_

اَی تُف. حالم به هم خورد. زنیکه تو #شوهر داری آن‌وقت با مرد غریبه آمدی ددر دودور؟ ما خیر سرمان مسلمانیم. اسلام‌تان کجا رفته؟ زن و مرد نامحرم با هم چه غلطی می‌کنند؟ بی‌شرف‌ها.
_

داشتم چپ‌چپ نگاهشان می‌کردم که مرد بلند شد رفت به سمت صندوق تا پول #غذا را حساب کند. زن هم دنبالش رفت و بلند گفت: داداش داداش بذار من حساب کنم. اون دفعه پیش #مامان اینا تو حساب کردی.
_

آخییی. #آبجی و #داداش بودن. الهی الهی. چه قشنگ. چه قدر خوبه #خواهر و #برادر اینقدر به هم نزدیک باشند.
_

داشتم با ذوق و شوق نگاه‌شان می‌کردم و لبخند می‌زدم که آمدند از کنارم رد شدند و در همان حال مرد با لبخندی شیطنت‌آمیز گفت: از کی تا حالا من شدم داداشت؟ زن هم نیش‌خندی زد و گفت: این‌جوری گفتم که مردم فکر کنن خواهر و برادریم.
_
_
تو روح‌تان. از همان اول هم می‌دانستم یک ریگی به کفش‌تان هست. زنیکه و مردیکه عوضی آشغال بی‌حیا.
_
داشتم چپ‌چپ نگاهشان می‌کردم که خواستند خداحافظی کنند. زن به مرد گفت: به مامان سلام برسون. مرد هم گفت: باشه دخترم. تو هم به نوه‌های گلم... _
وای خدا. پدر و دختر بودند. پس چرا مرد اینقدر جوان به نظر می‌رسید؟ خب با داشتن چنین خانواده دوست‌داشتنی باید هم جوان بماند. هرجا هستند سلامت باشند.
_
ناگهان یادم افتاد یک ساعت است در رستوران منتظر دوست‌دخترم هستم. چرا نیامد این دختر؟ ولش کن. بگذار بروم تا همسرم شک نکرده است.
_
_
_
پی‌نوشت: این داستان نانوشته‌ی بسیاری از ماست. هرکدام‌مان به یک شکل. سرمان در زندگی دیگران است. زود قضاوت می‌کنیم و حلال خودمان را برای دیگران #حرام می‌دانیم.
خلاص

#نویسنده_ناشناس
@asheghanehaye_fatima

تو این دنیا به اندازه کافی بدی هست، دیگه احتیاج نیست آدم عمدا دنبالش بگرده.


#دختر_کشیش
#جورج_اورول
«گریه نکن خواهرم. در خانه‌ات درختی خواهد رویید و درخت‌هایی در شهرت و بسیار درختان در سرزمینت.»
«و باد پیغام هر درختی را به درخت دیگر خواهد رسانید و درخت‌ها از باد خواهند پرسید: در راه که می‌آمدی سحر را ندیدی!»

#سیمین_دانشور
از کتاب #سووشون



@asheghanehaye_fatima

#دختر_آبی💙🖤
فراموش کردن موجوداتی که دوست‌شان داریم مانند مردن برای دومین‌بار است.

📚 #دختر_نیل
✏️ #ژیلبر_سینوئه
ترجمه #هوشنگ_مهدوی



@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima



سوم دبستان که بودم، یه مدت هم عاشق اون دختره بودم که خونه مامان‌بزرگش اینا ته کوچمون بود. پنجشنبه‌ها ساعت سه و چهار میومدن، باباش وانت داشت، یه وانت سبز که من بعد از اون دیگه هیچ وقت عینش رو ندیدم. من وامیسادم وسط کوچه، اینا می‌رسیدن. عین ماه پیاده می‌شد از ماشین، یه نگاه به من می‌کرد، من هم سریع دماغم رو می‌کشیدم بالا واخم می‌کردم و اون ور رو نگاه می‌کردم.
یه بار مثل همیشه ظهر جمعه ما رفتیم خونه مامان بزرگم اینا مهمونی، از ماشین پیاده شدم دیدم یه دختر قشنگی وایساده وسط کوچه نگاهم می‌کنه. تا دید من نگاهش می‌کنم روش رو کرد اون ور. دردم اومد. بعد گفتم نکنه هر هفته من یه کاری میکنم که دختر وانتی دردش بیاد؟
از هفته بعدش پنجشنبه‌ها هروقت دختر از وانت باباش پیاده می‌شد، من نگاهش می‌کردم و لبخند می‌زدم، حتا اگه جوراب شلواری سفید خال‌خالی پوشیده بود که خیلی زشته. نگاهش می‌کردم و لبخند می زدم، یه جوری که انگار بز هندوانه دیده باشه. لبخند پت و پهن می‌موند روی صورتم، تا ایشون بره تو خونه و کوچه باز بشه خاک داغ تابستون.

یه پنجشنبه یادمه هرچی وایسادم نیومدن، غروبش خبر اومد مامان بزرگ دختر وانتی از این محله رفته. تو بگو دیگه یه پنجشنبه برای من موند، نموند، ولی من همیشه وسط کوچه که باشم اگه یه آدم قشنگی رد بشه لبخند می‌زنم، حتا اگه روش رو بکنه اون ور...

#دختر_وانتی
متن: #حمید_سلیمی
@asheghanehaye_fatima



#دخترِ سیاسی، بهتر از پسر سیاسی است.
مردان، انگار که برای حضور در معرکه‌ی سیاست به دنیا می‌آیند، اما زنان، بر این میدان منت می‌گذراند که پا در آن می‌نهند.
هر جا زنی هست که به خاطر عدالت می‌جنگد، آن‌جا عطری پیچیده است شیرین و شورانگیز و بهشتی.
ما بدون زنانِ خوب، مردانِ کوچکیم...


#نادر_ابراهیمی
مدتی بود در #کافه‌ی یک دانشگاه کار می‌کردم ...
و شب را هم همانجا می‌خوابیدم!
#دختر های زیادی می‌آمدند و می‌رفتند...
اما انقدر درگیر فکرم بودم که فرصت نمیکردم ببینمشان.

اما این یکی فرق داشت!
وقتی بدون اینکه #منو را نگاه کند ،
سفارش #لاته_آیریش_کرم داد،
یعنی فرق داشت!
همان همیشگی ِ من را میخواست ...
همیشگی ام به وقت #تنهایی!

تا سرم را بالا بیاورم ،
رفت و کنار پنجره نشست ...
و #کتاب کوچکی از کیفش در آورد و مشغول خواندن شد.
#موهای تاب خورده‌اش را از فرق باز کرده بود ،
و اصلا هم #مقنعه اش را نگذاشته بود پشت گوش!
#ساده بود...
ساده شبیه زن هایی که در داستانهای #محمود_دولت آبادی دل میبرند!
باید #چشمانش را میدیدم ...
اما سرش را بالا نمی‌آورد.
همه را صدا میکردم قهوه‌شان را ببرند ،
اما قهوه این یکی را خودم بردم.
داشت #شاملو میخواند.
بدون اینکه سرش را بالا بیاورد تشکر کرد.
اما نه!
باید چشمانش را میدیدم...
گفتم ببخشید خانم؟!
سرش را بالا آورد و منتظر بود چیزی بگویم!
اما چشمان قهوه‌ای روشن و سبزه‌ی صورتش،
همراه با مژه‌هایی که با تاخیر بازو بسته میشدند فرمان سکوت را به گلویم دوخت...
طوری که آب دهانم هم پایین نرفت.
خجالت کشید و سرش را پایین انداخت.
من هم برگشتم ،
و در بین راه پایم به میز خورد و‌ سینی به صندلی،
تا #لو برود ...
چقدر دست و پایم را گم کرده ام.

از فردا یک #تخته_سياه کوچک گذاشتم گوشه‌ای از کافه ،
و #شعرهای_شاملو را  مینوشتم!
هميشه می ایستاد و با دقت شعر‌ها را میخواند ...
و به ذوقم لبخند میزد.
چند بار خواستم بگویم،
من را چه به شاملو دختر جان؟!
این ها را مینویسم تا چند لحظه بيشتر بایستی ،
تا بیشتر #ببینمت و دل از دلم برود!
شعرهای شاملو به منوی کافه هم کشید ،
و کم کم به در و دیوار و روی میز و...
دیگر #کافه بوی شاملو را میداد!
همه مشتری مداری میکردند من هم دخترِ رویایم مداری!!!
داشتم #عاشقش میشدم ...
و یادم رفته بود که ،
باید تا یک ماه دیگر برگردم به #شهرستان ..
و پول هایی که در این مدت جمع کرده ام خرج #عمل_مادرم کنم.
داشتم میشدم که نه،
عاشق شده بودم و یادم رفت اصلا من را چه به این حرف ها؟
یادم رفته بود باید #آرزوهایم را با مشکلات زندگی طاق بزنم!

این یک ماهِ رویایی هم ،
با تمام روزهایی که می آمد و کنار پنجره مینشست و لاته میخورد تمام شد!
و برای همیشه دل بریدم از ؛
#بوسه هایی که اتفاق نیفتاد!

مدتی بعد شنیدم ؛
بعد از رفتن‌ام ،
مثل قبل می آمده و مینشسته کنار پنجره ...
و قهوه‌اش را بدون اینکه لب بزند رها میکرده و میرفته.
یک ترم بعد هم ،
#دانشگاهش را کلا عوض کرده بود.


📌 #عشق همین است
آدم ها می‌روند تا بمانند..!
گاهی به #آغوش یار
و گاهی از آغوش یار...


چیزهایی هست که نمیدانی
#علی_سلطانی
#شما_فرستادید


@asheghanehaye_fatima
.

من تا پایان عمرم، به این می‌اندیشیدم:
زنی که عشق را می‌پذیرد تا چه اندازه بی‌دفاع می‌گردد !

📙 #دختر_عموی_من_راشل
👤 #دافنه_دوموریه

@asheghanehaye_fatima