عاشقانه های فاطیما
784 subscribers
21K photos
6.4K videos
276 files
2.93K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
@asheghanehaye_fatima




بی‌شک
عشق به دوست چنین است
چون منی
که تو را دوست می‌دارم...

زندگی معماگونه است
و من نمی‌دانم
که در وجود تو
غریو شادی
سر می‌دهم و می‌گِریم،
یا تو نیک‌بختی و رنجی را
برای‌ام به ارمغان آورده‌ای...

تو را با تمامیِ اندوهِ نهفته
در وجودت دوست دارم
اگر چاره‌ای جز نابودی من
نداشته باشی،
خود را از دستان تو نخواهم راند
چون دوستی که از آغوشِ دیگری
جدا نمی‌شود..

با تمامِ توان
تو را در آغوش خواهم فشرد!
بگذار تا شعله‌هایت مرا بسوزاند،
بگذار تا در آتشِ این نبرد
معمای وجودِ تو را ژرف‌تر دریابم...

هزاران سال چنین خواهم بود!
چنین خواهم اندیشید!
مرا در آغوشِ خود گیر!
آیا از هدیه دادن به من
نیک‌بخت نمی‌شوی؟
به‌راستی که هنوز
دردی نهفته در وجودِ توست...

Certes, comme on aime un ami
Je t’aime, vie énigmatique –
Que tu m’aies fait exulter ou pleurer,
Que tu m’aies apporté bonheur ou souffrance.

Je t’aime avec toute ta cruauté,
Et si tu dois m’anéantir,
Je m’arracherai de tes bras
Comme on s’arrache au sein d’un ami.

De toutes mes forces je t’étreins!
Que tes flammes me dévorent,
Dans le feu du combat permets-moi
De sonder plus loin ton mystère.

Être, penser durant des millénaires!
Enserre-moi dans tes deux bras :
Si tu n’as plus de bonheur à m’offrir –
Eh bien – il te re
ste tes tourments.

■●شاعر: #لو_آندراس_سالومه | Lou Andreas-Salomé | روسیه-آلمان، ۱۹۳۷-۱۸۶۱ |

■●برگردان: #سعید_فیروزآبادی

🔺این شعر را «لو سالومه» اندک زمانی پس از ترک روسیه سرود و «نیچه» را بسیار تحت تأثیر قرار داد.

بی‌شک
عشق به دوست چنین است
چون منی
که تو را دوست می‌دارم...

زندگی معماگونه است
و من نمی‌دانم
که در وجود تو
غریو شادی
سر می‌دهم و می‌گِریم،
یا تو نیک‌بختی و رنجی را
برای‌ام به ارمغان آورده‌ای...

تو را با تمامیِ اندوهِ نهفته
در وجودت دوست دارم
اگر چاره‌ای جز نابودی من
نداشته باشی،
خود را از دستان تو نخواهم راند
چون دوستی که از آغوشِ دیگری
جدا نمی‌شود..

با تمامِ توان
تو را در آغوش خواهم فشرد!
بگذار تا شعله‌هایت مرا بسوزاند،
بگذار تا در آتشِ این نبرد
معمای وجودِ تو را ژرف‌تر دریابم...

هزاران سال چنین خواهم بود!
چنین خواهم اندیشید!
مرا در آغوشِ خود گیر!
آیا از هدیه دادن به من
نیک‌بخت نمی‌شوی؟
به‌راستی که هنوز
دردی نهفته در وجودِ توست...

#لو_آندراس_سالومه


@asheghanehaye_fatima

بی‌شک
عشق به دوست چنین است
چون منی
که تو را دوست می‌دارم...

زندگی معماگونه است
و من نمی‌دانم
که در وجود تو
غریو شادی
سر می‌دهم و می‌گِریم،
یا تو نیک‌بختی و رنجی را
برای‌ام به ارمغان آورده‌ای...

تو را با تمامیِ اندوهِ نهفته
در وجودت دوست دارم
اگر چاره‌ای جز نابودی من
نداشته باشی،
خود را از دستان تو نخواهم راند
چون دوستی که از آغوشِ دیگری
جدا نمی‌شود..

با تمامِ توان
تو را در آغوش خواهم فشرد!
بگذار تا شعله‌هایت مرا بسوزاند،
بگذار تا در آتشِ این نبرد
معمای وجودِ تو را ژرف‌تر دریابم...

هزاران سال چنین خواهم بود!
چنین خواهم اندیشید!
مرا در آغوشِ خود گیر!
آیا از هدیه دادن به من
نیک‌بخت نمی‌شوی؟
به‌راستی که هنوز
دردی نهفته در وجودِ توست...

#لو_آندراس_سالومه
#شما_فرستادید


@asheghanehaye_fatima
مدتی بود در #کافه‌ی یک دانشگاه کار می‌کردم ...
و شب را هم همانجا می‌خوابیدم!
#دختر های زیادی می‌آمدند و می‌رفتند...
اما انقدر درگیر فکرم بودم که فرصت نمیکردم ببینمشان.

اما این یکی فرق داشت!
وقتی بدون اینکه #منو را نگاه کند ،
سفارش #لاته_آیریش_کرم داد،
یعنی فرق داشت!
همان همیشگی ِ من را میخواست ...
همیشگی ام به وقت #تنهایی!

تا سرم را بالا بیاورم ،
رفت و کنار پنجره نشست ...
و #کتاب کوچکی از کیفش در آورد و مشغول خواندن شد.
#موهای تاب خورده‌اش را از فرق باز کرده بود ،
و اصلا هم #مقنعه اش را نگذاشته بود پشت گوش!
#ساده بود...
ساده شبیه زن هایی که در داستانهای #محمود_دولت آبادی دل میبرند!
باید #چشمانش را میدیدم ...
اما سرش را بالا نمی‌آورد.
همه را صدا میکردم قهوه‌شان را ببرند ،
اما قهوه این یکی را خودم بردم.
داشت #شاملو میخواند.
بدون اینکه سرش را بالا بیاورد تشکر کرد.
اما نه!
باید چشمانش را میدیدم...
گفتم ببخشید خانم؟!
سرش را بالا آورد و منتظر بود چیزی بگویم!
اما چشمان قهوه‌ای روشن و سبزه‌ی صورتش،
همراه با مژه‌هایی که با تاخیر بازو بسته میشدند فرمان سکوت را به گلویم دوخت...
طوری که آب دهانم هم پایین نرفت.
خجالت کشید و سرش را پایین انداخت.
من هم برگشتم ،
و در بین راه پایم به میز خورد و‌ سینی به صندلی،
تا #لو برود ...
چقدر دست و پایم را گم کرده ام.

از فردا یک #تخته_سياه کوچک گذاشتم گوشه‌ای از کافه ،
و #شعرهای_شاملو را  مینوشتم!
هميشه می ایستاد و با دقت شعر‌ها را میخواند ...
و به ذوقم لبخند میزد.
چند بار خواستم بگویم،
من را چه به شاملو دختر جان؟!
این ها را مینویسم تا چند لحظه بيشتر بایستی ،
تا بیشتر #ببینمت و دل از دلم برود!
شعرهای شاملو به منوی کافه هم کشید ،
و کم کم به در و دیوار و روی میز و...
دیگر #کافه بوی شاملو را میداد!
همه مشتری مداری میکردند من هم دخترِ رویایم مداری!!!
داشتم #عاشقش میشدم ...
و یادم رفته بود که ،
باید تا یک ماه دیگر برگردم به #شهرستان ..
و پول هایی که در این مدت جمع کرده ام خرج #عمل_مادرم کنم.
داشتم میشدم که نه،
عاشق شده بودم و یادم رفت اصلا من را چه به این حرف ها؟
یادم رفته بود باید #آرزوهایم را با مشکلات زندگی طاق بزنم!

این یک ماهِ رویایی هم ،
با تمام روزهایی که می آمد و کنار پنجره مینشست و لاته میخورد تمام شد!
و برای همیشه دل بریدم از ؛
#بوسه هایی که اتفاق نیفتاد!

مدتی بعد شنیدم ؛
بعد از رفتن‌ام ،
مثل قبل می آمده و مینشسته کنار پنجره ...
و قهوه‌اش را بدون اینکه لب بزند رها میکرده و میرفته.
یک ترم بعد هم ،
#دانشگاهش را کلا عوض کرده بود.


📌 #عشق همین است
آدم ها می‌روند تا بمانند..!
گاهی به #آغوش یار
و گاهی از آغوش یار...


چیزهایی هست که نمیدانی
#علی_سلطانی
#شما_فرستادید


@asheghanehaye_fatima
بی‌شک
عشق به دوست چنین است
چون منی
که تو را دوست می‌دارم...

زندگی معماگونه است.

❄️ #لو_آندراس_سالومه
#شما_فرستادید

@asheghanehaye_fatima
بی‌شک
عشق به دوست چنین است
چون منی
که تو را دوست می‌دارم...
زندگی معماگونه است.

❄️ #لو_آندراس_سالومه
#شما_فرستادید


@asheghanehaye_fatima